جمعه ۱۵ اسفند ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۳۲۶
در همين نزديكي- ۶
خواستگاري در خاموشي
002040.jpg
بيژن مشفق
محمود براي ادامه تحصيل به آمريكا رفته است. او و خواهرش منيژه با هم ارتباط دارند و هر چند وقت يك بار همديگر را از حال و اوضاع همديگر خبر مي كنند. پويا يكي از دوستان محمود است كه به منيژه علاقه مند است. اينك ادامه ماجرا:
آقا محمود! بيا اين دوستت پويا را بردار و ببر همان جايي كه خودت هستي. هر چند اين جا هم اين تحفه را به زور راه داده اند چه رسد به آن جا. دارم از دستش ديوانه مي شوم. نمي داني امشب چه آبروريزي اي كرد. واقعاً كه تو هم با اين دوستات.
مي بخشي محمود، بدجوري عصباني هستم. شايد بهتر بود مي گذاشتم صبح بهت ايميل مي زدم. اما خوب چه كار كنم. بايد با يكي حرف بزنم. بهت گفته بودم كه قرار است رئيس اداره پدر،آقاي توسلي براي پسر برادرش بيايد خواستگاري. بهت هم گفته بودم كه من به پدر چي گفتم. اما خب حق داشت. مي گفت رويش نمي شود به توسلي بگويد نه. پدر گفت: «حالا بذار بيايند. دست آخر بهشان مي گوييم دخترمان نپسنديده. يا قصد ازدواج ندارد.»
حرف مادر هم همين بود. من هم ديدم تفريح بدي نيست.هر چند اگر نمي داني بدان كه دخترها هر چقدر هم كه نخواهند ازدواج كنند، از خواستگار آمدن لذت مي برند. اين يك اعتراف صنفي است محمود. قرار نيست از آن سوء استفاه كني. خلاصه، با هزار سلام و صلوات و بعد از كلي پيغام و پسغام امشب آمدند. مادر از سه روز پيش داشت تدارك مي ديد. من بدبخت را هم كشيده بود به كار. تا ته پايه هاي ميز نهارخوري را هم ساييديم. هر چه مي گفتم بابا ناسلامتي من عروس خانم هستم و نبايد آب تو دلم تكان بخورد، به خرج مادر نمي رفت. همه اينها محمود، تقصير پويا است. وقتي خودت ايران بودي مگر چند بار بهش نگفتي بيايد خواستگاري؟ حتي گفتي حاضري خودت به پدر و مادر بگويي. اما او مدام مي گفت: «من الان چيزي ندارم. مي خواهم براي منيژه بهترين زندگي را درست كنم. منيژه استحقاقش را دارد.»
من كه كيف مي كردم. هرچه تو مي گفتي هيچ كس از اول زندگي قارون نبوده، گوشش بدهكار نبود. نه حالا دارد خروار، خروار پول جمع مي كند؟ نشسته پاي تز كارشناسي ارشدش آقاي مهندس. من البته كلي هم از پول خوشم مي آيد. هر كي هم بگويد پول برايم مهم نيست برايش يكي دو شكلك درمي آورم. اما خب جواني كردن را هم دوست دارم. نمي خواهم وقتي پيرزن شدم بروم توي كاخ. بعد هم، خودت مي داني كه با اين وضع جامعه  ما و رابطه عجيب دخترها و پسرها، آدم هرچه زودتر اسمش برود توي شناسنامه يكي ديگر بهتر است. حالا بذار بقيه بهم بگويند امل...
من بعيد مي دانم اگر قضيه پويا را به پدر و مادر بگوييم آنها مخالفت كنند. پدر كه خيلي از او خوشش مي آيد. هميشه مي گويد جوان جربزه داري است. مادر هم تا حالا نشنيدم بدش را بگويد. اما به قول «يلدا» امان از دست شما مردهاي ايراني.
سرت را زياد درد نياورم. ساعت هاي هفت، هفت و نيم شب بود كه صداي زنگ در را زدند. مادر به عمو علي و زن عمو هم گفته بود بيايند. گمانم مادر حسابي قضيه را جدي گرفته بود و اگر امشب پويا مجلس را به هم نمي زد معلوم نبود قرار است تا كجاها پيش برويم. در را كه باز كرديم ديديم بله آنها براي خودشان لشكري هستند. جلوي همه آقاي توسلي بود كه كلي ترگل و ورگل تر از اداره آمده بود. بگي نگي ريش هايش را هم تيغ زده بود. پشت سرش هم چهار، پنج تا خانم خوش آب و رنگ بودند و دو سه تا هم آقاي متشخص كت و شلواري و كراواتي. آن وسط هم يك دسته گل بزرگ بود كه گمانم پشت آنها خود آقا داماد بود. البته من تو آشپزخانه قايم شده بودم و وقتي آنها آمدند تو پذيرايي، ديدمشان. مادر و زن عمو، سرشب پايشان را كرده بودند توي يك لنگه كفش كه لباس صورتي ام را كه ماه پيش براي عروسي دخترخاله فرنوش خريده  بودم، بپوشم. مادر كه اصلاً از سه روز پيش مي گفت بروم براي امشب لباس تازه بخرم. اما زير بار نرفتم. از همان اول هم به نظرم لباس صورتي يك خورده جلف بود. ناسلامتي من يك نويسنده و روشنفكر آينده اين مملكت هستم. اما خب مجبورم يك اعتراف ديگر هم بكنم كه زن ها، روشنفكر و غير روشنفكر ندارند. اين لباس ها هستند كه خوب هستند يا بد. (باز حق سوء استفاده ممنوع!). اما خب، هرچه آنها گفتند آن را بپوشم، گوش نكردم و بلوز و دامن قهوه اي كه سال پيش تو براي روز تولدم گرفته بودي پوشيدم. (اين هم اداي دين به تنها برادر محبوبم). نزديك بود دعوايمان شود كه پدر پادرمياني كرد و طرف من را گرفت. الهي قربون اين پدر آقاي خود بشوم.
خلاصه همين طور كه داشتم از توي آشپزخانه آنها را مي پاييدم، مادر آمد تو آشپرخانه و با دست زد به پشتم:  «زشته دختر! بيا اين طرف»
هنوز مي خواستم چيزي به مامان بگويم كه تلفن زنگ زد. مامان گفت: «دستم بنده، گوشي را بردار!». با اخم رفتم و گوشي را برداشتم. جناب حضرت پويا بود.
- سلام!
- سلام!
- آن جا چه خبره. انگار مهمان داريد.
- گوش شما و شيطون كر، آمدند خواستگاري بنده.
مادر زير چشمي نگاهم كرد و لب گزيد و با ابرو اشاره كرد كه كيست؟ با سر اشاره كردم كسي نيست. تا چند لحظه اي صدايي نيامد.
- الو! الو!
- راست مي گي
- دروغم چيه؟
- رسمي؟!
- رسميِ رسمي
باز چند لحظه اي صدايي نيامد و بعد بدون خداحافظي گوشي را گذاشت. هر چند يك كم بهم برخورده ولي خب آن لحظه گذاشتم به حساب خل بازي هاي هميشگي اش. مادر چايي ها را خيلي تميز و شيك ريخته بود و همه را مثل يك كدبانو چيده بود روي سيني. حالا نوبت مراسم چايي بران بود. زن عمو آمد توي آشپزخانه. نيامده صدايش را پايين آورد و گفت: «دخترم منيژه! معلوم است خانواده دار هستند. چايي را كه مي بري نه زياد بخند كه بگويند بي حياست و نه زياد اخم كن كه بگويند از آدم به دور است. چاي را جلو هر كسي مي گيري قند را هم تعارف كن. بعد هم سيني را بذار روي ميز و برو كنار مادرت بشين. فقط وقتي ازت سؤال كردند جواب بده. كم صحبت كن ولي وقتي صحبت مي كني زير زباني نباشد. محكم صحبت كن اما نه بلند كه بگويند ادب را فراموش كرده ...»
زن عمو همين طور داشت مي رفت. سيني را دستم گرفته بودم. گفتم: «حاج خانم دستم افتاد. دفعه اولم كه نيست. مطمئن باشيد هرجا خراب كردم مامان نيشگونم مي گيرد.»
- اه! عجب دختر پررويي. من كي تا به حال به تو دست زدم.
زن عمو گفت: «خب حالا نمي خواهد دعوا كنيد. اول بذار ما بريم. ما كه نشستيم تو بيا.» رفتند از درز در مي پاييدمشان. همين كه نشستند سيني به دست وارد پذيرايي شدم. خانم ها يك طرف نشسته بودند و آقايان طرف ديگر. بلند سلام كردم. خانمي كه به نظرم مادر شاه داماد بود بلندتر از بقيه جوابم را داد و گفت:«به به! بفرما عروس خانم.» رفتم طرف مردها. آقا داماد كه حسابي به خودش رسيده بود، نفر آخر آقايان بود. نگاهش به پايين بود. چاي را تعارف پيرمردي كردم كه جلوتر از بقيه بود. گفت اول جلو پدرم بگيرم. پدر اما سخت تعارف كرد كه نمي شود. بالاخره پيرمرد راضي شد چاي را بردارد. جلو يكي يكي آنها گرفتم. خدا خدا مي كردم زودتر بردارند چون دست هايم از درد داشتند مي افتادند. مردها تمام شدند جز آقا داماد. براي اين كه جلو او برسم بايد از كنار ميز عسلي رد مي شدم. مادر داماد گفت: «ماشاا... چه خانم!» خودم را كج كردم كه از كنار عسلي بگذرم. نفهميدم چطور شد كه يكدفعه ظلمات شد. همه جا تاريك تاريك شد. پايم به عسلي گير كرد و سيني چاي از دستم رها شد. پشت بندش فرياد بلندي شنيدم كه گمان كنم از آقا داماد بود. برق رفته بود و در يك لحظه همه چيز به هم ريخت. فرياد آقا داماد قطع نمي شد. شير تو شيري شد كه نگو و نپرس محمود! چشم، چشم را نمي ديد. بعد صداي زمين خوردن كسي و صداي شكستن بشقاب ها آمد. نگو پدر بود كه مي خواست برود چراغ هاي گازي را روشن كند. چشمم به بيرون افتاد. انگار بقيه جاها برق داشتند. صداي بيمارستان، بيمارستان خانواده داماد قطع نمي شد.

حالا يك خورده سبك شدم محمود. حتماً حدس نمي زني دسته گل را كي به آب داده بود. بله! آقا پويا رفته بود برق ساختمان را قطع كرده بود. وقتي داشتند آقا داماد را به درمانگاه مي بردند، خودش با خنده بهم گفت، تازه گفت اگر اين كار نتيجه نمي داد، مي خواسته ماشين آنها را بردارد و ببرد يكي دو كوچه آن طرف تر بگذارد و بيايد و به ما بگويد ماشين را دزيده اند. از مهندسي الكترونيك همينش را انگار ياد گرفته. همه اينها را هم با خنده گفت. نمي داني بنده خدا شاه داماد چطوري جلو خودش را مي گرفت كه داد نزند. من هم پشت سر هم معذرت مي خواستم.
بعد كه پدر فيوز كنتور را بالا زد و همه برگشتيم بالا، پدر و مادر و زن عمو دست بردار نبودند و من را ملامت كردند كه دست و پاچلفتي هستم و جوان مردم را ناكار كرده ام. مگر فردا پويا را نبينم محمود. خودت باهاش تماس بگير و بگو به نفعش است جلو من ظاهر نشود. از ما گفتن بود. ديگر مزاحمت نمي شوم. اما همه اينها دليل نمي شود تو از «يلدا» برايم ننويسي. مي دانم پشت آن بدگفتن هاي هميشگي ات چيزهاي ديگري هم هست. فعلاً خداحافظ
تهران - بلوار فردوس

مارگارت اتوود و آدمكش كور
كتاب اتفاقي
حسين ياغچي
002052.jpg

مارگارت اتوود، نويسنده اي كه در سال ۱۹۳۹ در اتاواي كانادا به دنيا آمده، بيش از همه وامدار سنت داستان گويي آمريكاي شمالي بوده است. اين موضوع چه از حيث فرم و چه از حيث محتوا قابل بررسي است. در داستان هايي كه از نويسندگان اين نقطه از جهان خوانده ايم، تلفيق درست و موفقي از فرم و محتوا را شاهد بوده ايم. درواقع شايد رمز موفقيت اين نويسندگان در همان نكته فوق خلاصه شود. در نقدها و تحليل هايي هم كه پيرامون آثار اين نويسندگان خوانده ايم به وجه مذكور توجه ويژه اي صورت گرفته است.
داستان نويسان آمريكاي شمالي برخلاف اغلب داستان نويسان اروپايي به عنصر شگفتي و غافلگيري در داستان هايشان علاقه نشان داده اند. سيل داستان هاي گروتسك، دلهره آور، علمي - تخيلي و... كه در طول سال هاي گذشته خوانده ايم، شاهدي بر مدعاي فوق است. البته علاقه مندي مردم اين جوامع هم به اين نوع داستان ها در رونق آنها بي تاثير نبوده است. بايد توجه داشت كه چنين طبقه بندي اي، در ديدگاهي كلي قابل بررسي است وگرنه برخي نويسندگان اين خطه شامل دسته بندي فوق نيستند و در اين رده ها نمي گنجند. به طور كلي جريان داستان نويسي در آمريكاي شمالي را بايد به دو دوره پيش از دهه ۱۹۶۰ و بعد از آن تقسيم كرد. در سال هاي پيش از اين دهه، شاهد حضور نويسندگاني چون ويليام فاكنر، سينكلر لوئيس و... هستيم كه كارشان با آثار نويسندگاني مانند آرتور سي كلارك، ري برادبري و حتي سال بلو و... قابل مقايسه نيست. در اين ميان ژانر داستاني علمي - تخيلي در به وجود آمدن جريان مذكور نقشي اساسي دارد. به طوري كه در دوره اي ژانرهاي ديگر داستاني نظير پليسي در سايه داستان هاي اين نوع قرار گرفتند و موضوع فرعي اين آثار بودند. شايد نويسندگان دهه هاي اخير آمريكاي شمالي در ژانرهاي مختلفي كه كار كرده اند بيش از همه تحت تاثير سبك داستان نويسي نويسندگاني همچون ريموند چندلر و دشيل همت بوده اند. اگرچه اين دو نويسنده تنها در ژانر داستان هاي پليسي كار كرده اند ولي ساختار و لحن آثارشان الهام بخش بسياري از نويسندگان متاخر بوده است. حتي مي توان لحن داستان هاي اين دو را در آثار نويسندگان ميني ماليست هم پيدا كرد. راوياني كه با نوعي بي حوصلگي و خستگي به روايت اين داستان ها مي پردازند.
مارگارت اتوود هم در داستان هايش از چنين تمهيدي در روايت استفاده كرده است. راويان داستان هاي او گذشته از ويژگي فوق، حس اعتماد چنداني هم در خواننده برنمي انگيزند. به طوري كه خواننده در طول خواندن داستان، از خود مي پرسد كه آيا روايت راوي ماجرا صحيح است يا اين كه او در پاره اي مواقع فريب و نيرنگي هم در ماجراهاي داستان وارد كرده است. اين جنبه در رمان «چهره پنهان» به طور آشكاري وجود دارد. گريس، قهرمان اين رمان دچار بيماري اسكيزوفرني است و بنابراين در پاره اي اوقات به طور ناخودآگاه از روايت برخي ماجراها باز مي ماند. آن چنان كه خواننده، تكه هاي مفقود روايت را در گفتار ساير شخصيت ها جست وجو مي كند. چنين جنبه اي در نيمه دوم داستان فهميده مي شود و شايد مهم ترين كشش اين قسمت از رمان در همين موضوع نهفته باشد. در بقيه رمان ها و داستان هاي كوتاه اتوود چنين جنبه اي با اندكي تغيير و دگرگوني استفاده شده است. در اين ميان رمان آدمكش كور نمونه شاخص اين دسته از آثار محسوب مي شود. آدمكش كور داستان زندگي دو خواهر به نام هاي «آيريس» و «لورا» را روايت مي كند كه به دليل حوادثي كه در بچگي شان به وقوع مي پيوندد، در دوران بزرگسالي دچار برخي مشكلات در برقراري ارتباط با اطرافيان مي شوند. اما در اين ميان ساختار به كار رفته در رمان، بسيار هوشمندانه بوده است و شايد جايزه بوكر كه در سال ۲۰۰۰ به اين اثر تعلق گرفته، به خاطر همين جنبه بوده است. رمان به پانزده بخش تقسيم شده كه در هر يك از بخش ها يا روايت يك رمان نگاشته شده با نام آدمكش كور را مي خوانيم و يا داستان زندگي آيريس چيس را از نظر مي گذرانيم. در نقطه اي اين دو بخش با هم تركيب مي شوند و شمايل كلي ماجراها را در ذهن خواننده شكل مي دهند. نوع روايت آيريس هم شبيه همان روايتي است كه در سطور بالا ذكر آن رفت. مثلاً در بخشي از داستان توضيح مي دهد: «وقتي در آينه نگاه مي كنم زن پيري را مي بينم؛ يا زن پيري را نمي بينم، چون ديگر كسي حق ندارد پير شود، پس زن مسني را مي بينم و گاه زن مسن تري كه شكل مادر بزرگي است كه هرگز نديدمش، يا شبيه مادرم اگر به اين سن مي رسيد. گاهي هم صورت زني جوان را مي بينم، صورتي كه زماني آن همه وقت صرف آرايشش مي كردم يا برايش افسوس مي خوردم براي صورتي كه حالا در ميان صورتم غرق يا شناور شده است... دكتر مي گويد به خاطر قلبم لازم است هر روز پياده روي كنم، ترجيح مي دهم اين كار را نكنم. قدم زدن آنقدر ناراحتم نمي كند كه از خانه بيرون رفتن. احساس مي كنم مردم خيلي نگاهم مي كنند. آيا خيره نگاه كردن مردم و زمزمه كردن آنها زاييده تصورم است؟ شايد. شايد هم نه. هرچه نباشد مانند زميني كه در گذشته ساختمان مهمي در آن جا قرار داشته و اينك فقط آجرهايش باقي مانده، يك مخروبه هستم.»
002037.jpg

آيريس نگاه بدبينانه اش به زندگي را به كل روايتي كه انجام مي دهد تسري داده است. در پايان داستان درمي يابيم كه نگاه مشترك ميان دست نوشته هاي آدمكش كور و آيريس از سر اتفاق و تصادف نبوده است بلكه همان طور كه اشاره شد گذشته از آن كه توسط يك نفر نگاشته شده (اين موضوع را خواننده در انتهاي داستان درمي يابد) شكل و شمايل جذابي به ساختار كلي رمان بخشيده است.
سؤالي كه از ابتدا در ذهن خواننده ايجاد مي شود اين است كه اصلاً چه لزومي به حضور دست نوشته آدمكش كور در لابه لاي روايت آيريس است. حال آن كه سؤال او در پايان داستان جواب داده مي شود. درواقع دست نوشته آدمكش كور نقاط خالي زماني در روايت آيريس را پر مي كند و برخوردهاي مختلفش با شخصي به نام «آلكس توماس» را شرح مي دهد.
اما در پايان داستان، به خواننده حسي از اتفاقي بودن آنچه خوانده است دست مي دهد و اصلاً هدف اتوود هم از نوشتن چنين داستاني همين بوده است. معناي هريك از دو بخش آدمكش كور و دست نوشته هاي آيريس وابسته به هم است و آنها به طور مجزاي از هم معنايي نمي دهند. انگار كه شخصي در لابه لاي داستان آيريس، صفحات رمان آدمكش كور را گذاشته و در اين ميان توالي حوادث آن را از طريق بريده هاي روزنامه ها در طول ادوار مختلف نشان داده است.
مارگارت اتوود،نويسنده پرطرفدار كانادايي

داستان هايي از فردوسي
ضحاك ماردوش
002043.jpg
محمدحسن شهسواري
همان طور كه ديديد جمشيد پس از سيصد و پنجاه سال دادگري و فرمانروايي بر ملك ايران راه دوري از خداوند را پي گرفت و ادعاي خدايي كرد. بدين سبب تمام بزرگان و نيكمردان از پيرامون او دور گشتند. در همان زمان، جواني به نام ضحاك در گوشه اي از سرزمين وي رشد مي كند كه سرنوشتش ايران را آبستن حوادث تازه اي مي كند. اينك ادامه ماجرا:
ضحاك كه از نيكي و مهر بي بهره بود به روزگار خويش ادامه مي داد كه روزي ابليس به چهره مردي نيك خواه بر وي پديد آمد. ابليس به نيرنگ سخناني بسيار نغز در ستايش ضحاك گفت: فراوان سخن گفت زيبا و نغز‎/ جوان را زدانش تهي بود مغز.
ابليس در ادامه گفت كه سخنان و افكار بسياري بر دل دارد كه كسي جز او صاحب آن نيست. ضحاك بسيار خوشحال گشت و به او گفت همه را برگوي. ابليس شرط كرد كه پيش از هر چيز سوگند بخوري سخنانم را به كسي نگويي و بدان كردار باشي. ضحاك نيز پذيرفت. جوان نيكدل بود، پيمانش كرد‎/ چنانكه بفرمود سوگند خورد. ابليس ضحاك خام انديش را گفت در اين آبادي كسي جز تو سزاوار كدخدايي نيست چرا بايد پدر پيرت مالك همه چيز باشد و تو بي چيز باشي. بگير اين سرمايه در گاه اوي‎/ ترا زيبد اندر جهان جاي او.
ضحاك سخنان او را كه شنيد به فكر فرو رفت و سپس گفت اين سزاوار نيست و از مردي دور است، سخني ديگر بگوي. ابليس مزورانه گفت تو سوگند خوردي، اگر تو از سوگندت سرباز زني همچنان خوار خواهي بود و پدرت ارجمند. ضحاك كه تازي (عرب) بود در دام ابليس افتاد و سخن او را به جان خريد. پس گفت راه چاره را به من نشان بده. ابليس گفت راه چاره با من، تو تنها خموش باش و بنگر. مرداس، سرور اعراب، پدر ضحاك كه مردي يزدان پرست بود باغي داشت كه شب ها بدون چراغ به آن جا مي رفت تا نيايش ايزد يكتا را به انجام آورد. در ميانه باغ چاهي ژرف بود. ابليس بد كردار روي دهانه چاه را با خار و پوشال پوشاند تا ديده نشود. مرداس شب هنگام به رسم هميشه به باغ شد براي پرستش پروردگار. به حيله ابليس چاه را نديد و درون آن چاه ژرف افتاد. ضحاك بدسرشت شاهد بود به كمك پدر نشتافت. چنان بدكنش شوخ فرزند اوي‎/ نجست از ره شرم پيوند اوي.
تمام  دانايان گفته اند كه اگر فرزند بدسرشت باشد بر خون پدر نيز چشم دارد: فرومايه ضحاك بيدادگر‎/ بدين چاره بگرفت گاه پدر.
پس از مرگ ناجوانمردانه مرداس نيك نام، ضحاك، تاج پادشاهي اعراب بر سر گذاشت و به حيلت سود و زيان را بر ايشان بخشيد. ابليس كه ضحاك را چنين فرمان بردار ديد چاره اي نو ساخت. اين حيله گر كه همواره در كار فريب فرزندان آدم است اين بار خويش را به شكل جواني نيك بياراست: جواني برآراست از خويشتن‎/ سخن گو و بينادل و پاك تن.
روي به سوي ضحاك گذاشت. در نزد او بسياري از وي تعريف كرد و خود را آشپزي چرب دست وانمود كرد. ضحاك نيز كليد خورش خانه را بدو سپرد. مردمان آن سرزمين هنوز كشاورزي را نمي شناختند پس اهريمن دستور داد مرغان و چهارپاياني بياورند و از آنان غذاهايي لذيذ براي ضحاك درست كرد و او را گوشتخوار بار آورد: به خونش بپرورد بر سان شير‎/ بدان تا كند پادشاه را دلير.
روز ديگر ابليس براي او كبك درست كرد و روز بعد بره و روزي ديگر خورشي از پشت گاو جوان كه بدان زعفران و گلاب زده بود. ضحاك روز به روز از خوردني هايي كه آشپز جوان بر سفره او مي گذاشت دلشادتر مي گشت. در نهايت در روز چهارم به او گفت هرچه خواهي بگو تا آن را برآورده كنم. ابليس به خواسته خويش نزديك مي شد. پس گفت اي پادشاه من جز نزديكي تو چيزي نمي خواهم. تنها يك آرزو دارم كه به شكرانه اين لطف شاه بر شانه هاي شما بوسه اي برزنم. ضحاك از راز او با خبر نبود. پس به خامي خواهش او را پذيرفت. ابليس به نزديك ضحاك رفت بر هر دو شانه او بوسه زد. همين كه ابليس بوسه ها را بر شانه ضحاك زد به ناگاه ناپديد شد. چندي نگذشت كه از جاي بوسه هاي ابليس دو مار سياه بر شانه هاي ضحاك روييد و بالا آمد. ضحاك و اطرافيانش بسيار ترسيدند كه از آن مارها آسيبي بدو نرسد. پزشكان زبده از سر تا سر ملك بر گرد او آمدند و هركس چيزي گفت اما چاره ساز نبود. اين بار نيز اهريمن حيله گر خود را به شكل پزشكي درآورد و نزد ضحاك رفت. به او گفت: تنها راه چاره و آرام ساختن اين دو مار سياه آن است كه هر روز به آنها از مغز مرد جواني دهي: به جز مغز مردم مده شان خورش‎/ مگر خود بميرند ازين پرورش. پس تنها راه براي ضحاك بدكنش آن بود كه هر روز جواني را هلاك كند و مغزش را به ماران دهد و اين بود تا مگر روزگار چاره اي ديگر سازد.

خواندني ها
كارآگاه متفاوت
002046.jpg

خواب گران
نوشته: ريموند چندلر
ترجمه: قاسم هاشمي نژاد
چاپ: اول، زمستان ۸۲
ناشر:  كتاب ايران
ريموند چندلر در عرصه ادبيات پليسي، چهره اي شاخص و تاثيرگذار به شمار مي رود. سبك متفاوتي كه او در نگارش رمان هايش به كار گرفت نويسندگان دهه هاي بعد را تحت تاثير قرار داد. پيرامون تاثيرات او در بخشي از مقاله «كتاب اتفاقي» در همين صفحه توضيحاتي داده شده كه خواندن آن به جهت آشنايي با سبك متفاوت چندلر خالي از لطف نيست.در قسمتي از رمان مي خوانيم: «هاج و واج نگاهش مي كردم. گرماي سست خيس عين طاقشالي دوروبر ما بود. پيرمرد تكانكي به سرش داد، انگار گردن لقلقوش بيم داشت از وزن كله اش. آن وقت پيشكار كه ميز چرخ داري را هل مي داد از توي جنگل برگشت. يك ليوان براي من ترتيب داد. سطح برنجي يخ را توي دستمال سفره  نمداري پيچيد و نرم نرمك ميان ثعلب ها دور شد. آن سوي جنگل دري باز شد و بسته شد.»

همه يك روز زودتر مي ميرند
يكي از زنها دارد مي ميرد
نوشته: حسن محمودي
002049.jpg

ناشر: نگاه
نوبت چاپ: دوم۸۲،
حسن محمودي در مجموعه داستان «يكي از زنها دارد مي ميرد» به روايت هفت داستان مي پردازد كه عبارتند از: «افسانه كلاغ ها»، «يكي از زنها دارد مي ميرد»، «قصه كوتاه براي پري ناز»، «چهارده روايت از قتل شاعر قرن چهاردهم»، «همه يك روز زودتر مي ميرند»، «كورها تا حاشيه جاده آمده اند» و «خورخه و خاكستر مرد عاشق». آنچه بيش از همه در اين داستان ها به چشم مي خورد نگاه خلاقانه محمودي به روايت هر يك از اين داستان هاست كه ساختار متفاوتي به آنها بخشيده است.در قسمتي از داستان يكي از زنها دارد مي ميرد مي خوانيم:«ملك با خود گفت كه مرا نيز بايد علتي در ميان باشد كه قار اين كلاغ كلافه ام كرده؛ اما هيچ نمي دانست از آن علت تا اين كه شب به خواب شاه كلاغ را ديد كه او را ندا مي داد از خواب گران برخيزد و به بيرون از قصر شود تا آن علت را بهتر از هر كس داند. ملك جهان چون اين شنيد از خواب برخاست و به باغ قصر شد اندكي به منظره ماه و ستارگان خيره بود كه ناگاه زنش با بيست كنيزك ماه روي و بيست غلام زنگي به باغ آمدند و تفرج كنان مي گشتند تا در كنار حوض كمرها گشوده جامه ها بكندند خاتون آواز داد كه يا مسعود غلامي آمده هيكل درشت و سياه .

شاعرانه ترين
ابشالوم، ابشالوم‎/ نوشته: ويليام فاكنر‎/ ترجمه: صالح حسيني‎/ نوبت چاپ: دوم، ۱۳۸۲ ‎/ ناشر: نيلوفر
«ابشالوم ابشالوم» را شاعرانه ترين رمان ويليام فاكنر دانسته اند. اين لحن شاعرانه، در مقايسه با ساير آثار اين نويسنده است و از آن جا كه تمامي داستان هاي فاكنر از نثري شاعرانه برخوردار بوده اند بنابراين ناگفته پيداست كه ميزان شاعرانگي اثري چون ابشالوم ابشالوم تا چه ميزان است.
صالح حسيني در مقدمه  كتاب در مورد ترجمه چنين اثري نوشته:«رفتن به ورا يا به تعبير بهتر، سر فرو بردن در بحر كلمات و عبارات و ديدن تصاوير و مفاهيم موجود در ژرفا،  ذهن آدم را بي اختيار به شعر حافظ مي كشاند. مثلاً در شعر حافظ دل در لايه هاي ظاهري چيزي جز تكه گوشت درون سينه نيست كه مي تپد و همسان كبوتر است، اما اگر به ژرفاي آن بنگريم ديده بر تصاوير و سايه هاي پنهاني بسياري مي گشاييم. جام جم، قدح باده، آينه، جام جهان بين، خورشيد و... در عين حال سيلان مستتر در زير لايه هاي ظاهري به كنايه ناتواني الفاظ و مفاهيم را در انتقال احساس و عواطف القا مي كند و معلوم مي دارد آدمي نمي تواند آنچه در دل و ذهن مي گذرد به جامه كلام بيارايد. نيز كلمه يا عبارات جاري بر زبان تابع منطق گفتار مي شود و قواعد دستور بر آن مترتب مي گردد. اما آنچه در ذهن مي گذرد تابع قواعد زبان نيست. شايد دليل آمدن جملات بلند و گسسته يا ناپيوسته همين باشد.»

داستان
ايران
جامعه
دهكده جهاني
رسانه
شهر
عكس
علم
ورزش
هنر
|  ايران  |  جامعه  |  داستان  |  دهكده جهاني  |  رسانه  |  شهر  |  عكس  |  علم  |
|  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |