جمعه ۱۵ اسفند ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۳۲۶
ديدار با مرضيه حديده چي
مهماني و عروسي و مبارزه
رحمان بوذري
002079.jpg

نام: مرضيه
نام خانوادگي: حديده چي (دباغ)
تاريخ تولد: خرداد ۱۳۱۸
صادره از: همدان
ميزان تحصيلات: تحصيلات حوزوي
شغل پدر: كتابفروش و استاد اخلاق
شغل مادر: معلم قرآن
تحصيلات همسر: حسابداري
فرزندان: ۱ پسر و ۷ دختر
خودش را «خواهر دباغ» معرفي مي كند وقتي كه براي انجام مصاحبه تماس مي گيرم. با آن كه تصادف كرده است و حال چندان مساعدي ندارد. با گرمي و خوشرويي دعوتم را مي پذيرد. مي گويم: خدا بد ندهد و پاسخ مي دهد: ما همه چيزمان برعكس است. همه اگر تصادف مي كنند پايشان زير ماشين ديگران مي رود و ما زير ماشين خودمان.
همه چيزش را مديون شوهرش مي داند كه راه را براي ورود او به عرصه هاي مختلف اجتماعي و سياسي باز گذاشته و به او آزادي عمل داده است و از همين رو او را با نام شوهرش مي شناسيم كه فاميلي اصلي خودش حديده چي است. با آن كه بيش از شش دهه از عمرش مي گذرد هنوز هم آرزوهاي بزرگ در سر مي پروراند و مي گويد: «اگر توانايي داشتم اين جا بند نمي شدم و الان در انتفاضه فلسطين بودم.» شايد جز اين هم از او نبايد انتظار داشت. هرچه باشد او تنها زني است كه فرمانده سپاه بوده است.

خانم دباغ، ما معمولاً زنها را به كار در منزل و پرداختن به امور عاطفي و مسايلي كه با روحيات آنها سنخيت بيشتري دارد مي شناسيم. شما به اين قاعده چندان پايبند نبوديد!
اين تنها من نيستم كه اين قاعده را به هم ريختم. در طول مبارزه حضرت امام يعني از سال هاي قبل از ۴۲ و به ظاهر درآمدن اين مبارزه، جسته و گريخته، خواهران عزيز و بزرگواري بودند كه به اشكال مختلف اين قاعده را به هم زدند. البته من فكر نمي كنم اين مطلب را اصلاً بتوان به عنوان قاعده اي قبول كرد.
منظورم نوعي نگرش سنتي به حضور زن در اجتماع و تقابل آن با روحيات و ويژگي ها و وظايف زنان است.
مي شود انسان يك مادر خوب براي فرزندانش باشد، يك همسر خوب و در عين حال خدمتگزار خوبي هم براي جامعه باشد منتها بايد شرايط و موقعيت زماني، مكاني را شناخت و تشخيص داد و از آن موقعيت ها خوب استفاده كرد.
ولي از نظر اسلامي...
اسلام براي زن و مرد هيچ گونه محدوديتي در رابطه با حضور در جامعه و خدمتگزاري به مردم ندارد و حضور در ميدان هاي مختلف پيشرفت و تكامل انسان را براي زن محدود نكرده و نگفته است كه مثلاً تا اين حد را خانم ها مي توانند بيايند و بقيه اش را آقايان. بنابراين من فكر مي كنم ما اسلام را آن طور كه بايد و شايد نشناخته ايم و يا نگذاشته اند كه بشناسيم.
حضرت امام هم چارچوبي را كه براي نقش آفريني هاي زنان در جمهوري اسلامي مشخص كرده اند، همان چيزي است كه نشات گرفته از بينش و سنن رسول گرامي و معصومان بوده و هست ولي ما هنوز خيلي هايمان به آن نرسيديم يا نتوانسته ايم هضمش كنيم. البته يك تعداد از آقايان به دليل خودخواهي هايشان و خودبزرگ بيني هايشان كه خب بالاخره ادعاي غرور و منيت مردانگي شان به آنها اجازه نمي دهد و عده اي هم به دليل اين كه شناخت عميقي از مطالب اسلامي ندارند اين امر را برنمي تابند.
برگرديم به دوران كودكي شما در همدان. از حال و هواي آن دوران برايمان بگوييد.
خانه ما در محله اي به نام «چشمه خانم دراز» بود كه تا سن چهار، پنج سالگي در همان محل بوديم و بعد از آن، تغيير مكان داديم و پشت مسجد ميرزا داوود خانه اي گرفتيم كه هنوز هم هست و ديوارش ترك خورده و تا وقتي كه ازدواج كردم در همان جا زندگي مي كرديم.
چند ساله بوديد كه ازدواج كرديد؟
در اوايل چهارده سالگي ازدواج كردم و با همسرم به تهران آمدم.
در تهران كجا ساكن شديد؟
همسرم در خيابان خراسان، كوچه بهبودي خانه اي را اجاره كرد و بعدها به خيابان غياثي آن روزها و شهيد سعيدي امروز رفتيم.
درس و مدرسه را تا كجا پيش برده بوديد؟
از آن جا كه ما درخانواده اي سنتي بزرگ شديم و پدرم اگرچه خودشان استاد اخلاق بودند منتها اعتقاد داشتند كه دخترها نبايد سواد نوشتن داشته باشند.
در آن زمان، مدرسه هم وجود داشت؟
اوايل مكتب بود. مكتبي به نام مكتب ملاي آجي بودكه صندلي و ميز و اينها، نداشت. هركسي به آن جا مي رفت تشكچه اي با خود مي برد و دور تا دور در زيرزميني مي نشستند و آجي هم در گوشه اي مي نشست و چوب آلبالوي بلندي هم در دست مي گرفت كه از آن جا هركسي را مي خواست كتك بزند، راحت مي توانست، چون پيرزني بود و نمي توانست بلند شود.
چه چيزهايي درس مي دادند؟
قرآن، نهج البلاغه، صحيفه سجاديه و گلستان و بوستان سعدي، اين پنج كتاب را درس مي دادند. بعد از شروع جنگ جهاني دوم، اصل چهار، در شهرستان هاي ايران مدرسه هايي را براي دخترها تاسيس كرد كه هدف خاصي را دنبال مي كرد. همين كه آن اصل چهار شروع كرد و سعي مي كرد دخترها را جمع كند. اين ملا و چند ملاي ديگري هم كه در گوشه و كنار شهر همدان بودند، توسط بعضي از پولدارهاي متعصب حمايت شدند و مقداري صندلي و تخت هاي بلندي كه حدوداً هفت، هشت نفر روي آن جا مي گرفتند خريداري مي شد و دور زيرزمين را با اين صندلي و ميز و تخت ها پر كردند و خانمي را انتخاب كردند كه اين خانم به بچه ها نوشتن ياد مي داد. منتها باز هم بايد از خانواده ها اجازه مي داشتند كه به كدام يك از دخترها،نوشتن ياد دهند و پدر من باز هم برايشان نامه نوشته بود كه من راضي نيستم دخترم نوشتن ياد بگيرد. من هم پنهاني مدادهاي بچه ها كه كوچك مي شد مي گرفتم و به خانه مي بردم و به دليل آن حس شيطنت يا تكاپويي كه براي رشد در وجودم داشتم، يك سري كاغذهاي كوچك را جمع آوري مي كردم. شب ها مي رفتم توي زيرزمين خيلي تاريكي كه ذغال و اين چيزها را آن جا مي گذاشتند.قديم همه خانه ها اين زيرزمين را داشتند. آن جا شمع روشن مي كردم و از روي گلستان و بوستان مي نوشتم و آخرش هم كاغذها را مي سوزاندم.
علت اين مخالفت شديد پدرتان چه بود؟
البته، آن مخالفت يك فرهنگ در جامعه بود و مخالفت شخص خاصي نبود. اعتقادشان بر اين بود كه اگر دخترها نوشتن ياد بگيرند ممكن است مثلاً نامه اي نوشته شود و... اگرچه بعدها كم كم مدرسه مرسوم شد و خانواده هايي كه توانسته بودند از اين فرهنگ خودشان را جدا بكنند بچه هايشان را به مدرسه مي فرستادند و جامعه هم مي پذيرفت كه بر فرض دخترها تنهايي از خانه بيرون بيايند. چرا كه قصه چادر برداشتن رضاخان هم شروع شده بود و فضا تغيير كرده بود.
شما هم ادامه داديد؟
من ازدواج كرده بودم و آن موقع نتوانستم. ولي وقتي كه به تهران آمدم نزد چند استاد شروع به تحصيل دروس حوزوي كردم. اولين استادم حاج آقا كمال مرتضوي بودند كه ايشان پيش نماز مسجدي در انتهاي همان كوچه بهبودي بودند.
بعد از ايشان خدمت حاج شيخ علي آقا خوانساري ادامه تحصيل دادم كه درسم به لمعه رسيده بود و بعدهم خدمت شهيد بزرگوار، آيت ا... سعيدي ادامه لمعه، رسائل و... را دادم كه ديگر وارد مسايل سياسي شده بودم و وقت كمتري داشتم.
خانم دباغ، اين تفاوت بين فاميلي هاي شما از كجا ناشي مي شود؟
حديده چي و دباغ؟
بله.
ما روايتي داريم كه «من لم يشكر المخلوق لم يشكر الخالق» فاميلي شوهر من دباغ است و فاميلي خودم حديده چي. چون پدر و پدر بزرگ و جدمان آهنگر بودند. من به دليل آزادمردي و توجه به خواسته هاي همسر كه شوهرم از اين دو نكته كاملاً برخوردار بود، يعني هم به خواسته هايم بسيار توجه داشت و هم آزاد گذاشتن من براي انجام كارهاي مختلف، احساس مي كردم كه ايشان دين بزرگي به گردنم دارد و اگر قرار است در تاريخ اسمي باقي بماند بايد با نام ايشان باشد نه با نام خودم. به همين دليل هم خودم را به اسم خواهر دباغ معرفي مي كردم.
همسرتان هيچ مخالفتي با ورود شما به مسايل سياسي و فعاليت هاي اجتماعي نداشتند؟
ابداً، ايشان اصلاً اعتقادشان اين بود كه همان طور كه خداوند متعال مي فرمايد زنان مكمل مردان و مردان مكمل زنان هستند. شما هرچه كامل تر شويد و رشد بيشتري كنيد مسلماً من هم كامل تر خواهم بود.
اصلاً چطور شد كه شما به اين وسعت و با اين شكل و شمايل وارد مسايل مبارزاتي و سياسي شديد؟
مبناي برنامه هاي بنده و ارتباط دادنم با امام خميني، شهيد بزرگوار آيت ا... سعيدي بودند. من از سال ۱۳۴۶ وارد مسايل مبارزاتي شدم يعني حدود بيست و نه، سي سالگي. شهيد سعيدي بعد از يك سري امتحاناتي كه گرفتند تا ببينند شهامت و شجاعتم تا چه اندازه است و در مشكلات تا چه حد مي توانم ايستادگي داشته باشم، كارهايي را به من واگذار كردند كه شايد حتي براي خيلي از مردها وحشت آور بود. حالا هم كه خودم فكر مي كنم مي بينم خيلي كله داشتم والا كارهايي كه انجام مي دادم بعضاً عقلايي هم نبود. اما به دليل عشقي كه به امام داشتم و تنفري كه در ذره ذره هاي وجودم نسبت به خانواده پهلوي بود، هيچ وقت به خودم اجازه نمي دادم احساس ترس يا رعب و وحشتي برايم پيش بيايد. به عنوان نمونه، رستوراني در خيابان ولي عصر مقابل پارك ملت بود كه به آن رستوران «كليد پارتي» مي گفتند. مردم در آن جا كليد ماشين و خانه شان را گرو مي گذاشتند و سر زن يا دخترشان قمار مي كردند و بعد اگر بازنده مي شدند، فرد ديگر خانه اش نمي رفت و طرف برنده كليد خانه و ماشين بازنده را برمي داشت و براي ده روز، پانزده روز كه قرارداد بسته بودند، به خانه او مي رفت.
من با لباس كولي ها كه چاقو، قيچي و... مي فروشند به داخل آن رستوران رفتم كه سر در بياورم چه خبر است و گزارش بدهم چون آن جا مرد نمي توانست برود. يا مدت زمان طولاني اي مسئوليت پيدا كرده بودم در خيابان زعفرانيه مقابل كاخ سعدآباد مي نشستم و بقچه نون و پنيري داشتم و گدايي مي كردم و آمد و رفت ماشين هاي سلطنتي را كنترل مي كردم. اينها از عهده هر خانمي برنمي آيد و خودم هم وقتي يادم مي افتد وحشت مي كنم. زماني كه گواهينامه گرفته بودم، چهار نفر از برادران را با پيكان به زاهدان بردم و تحويل يك قاچاقچي دادم كه اينها را از مرز رد كنند. اين چهار نفر، چادر سر كردند و پوشيه زدند من هم رانندگي مي كردم. به هر پاسگاهي كه در مسير مي رسيديم باور كنيد كه صداي قلبم را خودم مي شنيدم و اينها همه بستگي به اين دارد كه انسان چقدر به هدفش عشق بورزد و به آن اعتقاد داشته باشد.
شما كه تجربه زندان هاي ساواك را هم داشته ايد؟
بله، من به دليل اين كه از قبل هماهنگي هايي با شهيد سعيدي داشتم و ايشان راهنمايي هايي كرده بودند، وقتي دستگير شدم و به زندان رفتم، به گونه اي وانمود كردم كه فقط سواد خواندن دارم و قرآن و مفاتيح را مي توانم بخوانم. اما سواد نوشتن ندارم. بعد از شكنجه هاي مختلف كه مرا فرستادند به زندان قصر، مدت ها برايم معلم گذاشتند كه سرمشق مي داد و نوشتن ياد مي داد. من هم  چون چپ دست بودم، براي اين كه طبيعي به نظر بيايد با دست راستم سرمشق ها را مي نوشتم. يادم مي آيد كه يكي از بازجوهايم فردي به نام «منوچهري» بود كه از خائن ترين و حيوان ترين افراد ساواك بود. او به من مي گفت كه من وقتي آدم بي سوادي مثل تو را دستگير كردم و به ساواك آوردم ۱۰۰ تومان گرفتم. حالا حساب كن كه اگر يك دانشجو يا آخوندي را دستگير كنم چقدر مي گيرم. بنابراين تو را آزاد مي كنم تا بيرون بروي. اگر از جلسات اين افراد باخبر شدي به ما تلفن بزن و مثلاً مقداري هم پول مي دهيم. من هم به او گفتم كه اين پول ها خيلي خوب است و آدم خوشش مي آيد اين همه پول داشته باشد، من هم كه هفت تا دختر دارم و دلم مي خواهد پول زيادي داشته باشم تا براي دخترهايم جهيزيه بخرم اما اصلاً بلد نيستم شماره تلفن بگيرم و سواد ندارم ولي مي توانم هفته اي يك روز بيايم خانه تان و كارهاي مادرتان را انجام بدهم چون خود شما گفتي من زن و بچه ندارم و مادرم پايش درد مي كند. شما بگوييد خانه تان كجاست من هفته اي يك روز مي آيم و كارهاي خانه را انجام مي دهم. همين كه اين مطلب را گفتم عصباني شد و گفت: اين پدر سوخته را ببريد و ببنديد. اين تازه مي خواهد خانه مرا ياد بگيرد و دوستانش را بفرستد تا مرا بگيرند. اين را بگيريد و بدهيدش به دست حسيني.
حسيني كه بود؟
002082.jpg

حسيني آدم مخوفي بود. اگر به زندان كميته كه بازسازي شده است برويد تقريباً توانسته اند شبيه او را درست كنند كه پاي يك زنداني را روي تخت شلاق مي زند. اين حسيني به قدرتي ترسناك بود كه قوي ترين بچه ها وقتي نامش را مي شنيدند تنشان مي لرزيد، از بس كه وحشي و درنده بود و قيافه مخوفي هم داشت.
در آن زمان بچه من را هم آورده بودند. دختر سيزده، چهارده ساله ام را شب ها براي شكنجه مي بردند و انواع اذيت و آزارها را مرتكب مي شدند به طوري صداي جيغش در سلول ما مي پيچيد. يك بار سربازي آن جا آمده بود كه اهل لرستان بود و سه مرتبه لطفي در حق ما كرد كه اگر فهميده بودند يقيناً بازداشتش مي كردند. زماني كه دختر مرا از بيمارستان برگردانده بودند جداي از زخم ها و ناراحتي هاي روحي كه پيدا كرده بود، پاهايش ناي راه رفتن نداشت. اگرچه من خودم هم تمام بدنم زخم بود ولي با سختي تحمل مي كردم و به مادر و دختر پتويي معروف شده بوديم چون حجاب هايمان را گرفته بودند و پتويي را كه داده بودند روي خودمان مي كشيديم. آن سرباز لري كه آن جا بود سه بار به ما كمك كرد. يك بار پنج دانه قند داخل دستمالي گذاشته بود و از پنجره سلول به داخل پرت كرد و گفت: مادر، اينها را بده بچه بخورد. شايد كمي جان بگيرد.
بار دوم، يك خوشه انگور داد كه من دقيقاً شمردم و شش حبه انگور داشت و بار ديگر هم، چهار حبه قند داخل سلول انداخت و بعد از آن هم ديگر او را نديديم.
خاطره زيباي ديگري كه دارم اين است كه دفعه اولي كه به من ملاقات دادند، از آن جايي كه پاهايم به شكلي بود كه روي زمين نمي توانستم بگذارم و وضع بدني ام خيلي بد بود و تا كمر عفونت و زخم داشتم لذا ملحفه اي را مثل لنگ به كمرم بسته بودم و مرا با برانكارد بردند پشت ميله ها گذاشته اند. بعد در را باز كردند و خانواده ام آمدند. پسرم كه داخل آمد، خب مرا با روسري تا به حال نديده بود و هميشه با چادر و مقنعه و... نگاهي به من انداخت و گفت: «واستعينوا بالصبر والصلاة».
پسرتان چندسالش بود؟
كلاس اول دبستان بود. بهش گفتم كه اين آيه را چه كسي يادت داده است؟ صبر كرد تا پاسبان كمي دور شود پاسبان كه آن طرف رفت، گفت: معلم مدرسه مان به من ياد داده و گفته كه يواشكي براي مادرت بگو.
هيچ وقت ناراحت نبوديد كه به هرحال خانمي در سن و سال شما به جاي اين كه مثل بقيه در كنار شوهر و بچه هايش زندگي بي دردسر و راحتي داشته باشد، بايد در زندان انواع سختي ها و مشكلات را تجربه كند و حتي از يك زندگي ساده و آرام بي بهره باشد؟
شايد يكي دوبار در طول مدتي كه فراري بودم، دلم تنگ بچه هايم شده بود و هواي آنها به سرم زده بود اما هيچگاه احساس كمبود نكردم و احساس اين كه مثلاً الان خانم هاي ديگر طلا دارند، زندگي دارند و در كنار بچه هايشان هستند و... اصلاً اين طور نبوده. به همين ميزان هم در خانواده ام همين فكر حاكم بوده است. الان بچه هاي من با اين كه تقريباً از سال ۵۲ كه گرفتار زندان شدم و بعد هم فراري بودم، از نعمت داشتن مادر محروم بودند ولي به دليل اعتقاداتي كه داشتند كوچك ترين تاثيري در زندگي شان نداشته است.
چه مدت فراري بوديد؟
سال ۵۳ كه از زندان براي جراحي به بيمارستان رفتم، محمد منتظري و دوستان ديگر برنامه را هماهنگ كردند و از ايران فرار كردم تا اين كه بعد از پيروزي انقلاب و آمدن امام به ايران، من هم برگشتم.
به كجا رفتيد؟
مدتي انگليس بودم كه در هتلي كار مي كردم. بعد از آمدن محمد منتظري به فرانسه رفتيم و سپس به سوريه برگشتيم و گاهي هم لبنان مي رفتيم.
شما بعد از انقلاب، مدتي فرمانده سپاه همدان بوديد، چه شد كه از ميان اين همه مرد شما را به عنوان فرمانده سپاه انتخاب كردند؟ گمان مي كنم اين ديگر امري است كه اگر به هر كس گفته شود فرمانده سپاه مي خواهيم ذهنش متوجه مردان مي شود؟
در اين جا بايد موقعيت زماني، مكاني را در نظر داشت. بعد از تشكيل كميته كه افراد مختلفي در آن حضور پيدا كرده بودند و بعضي مسايل و مشكلاتي كه در ارتش و نيروهاي مختلف نظامي، انتظامي به وجود آمده بود، نظر حضرت امام اين بود كه گروهي تقريباً شبه نظامي تشكيل شود. با عده اي از برادران برنامه ريزي هايي صورت گرفت و قرار شد كه هر دو سه نفر ما به منطقه اي از كشور براي تشكيل سپاه برويم. منطقه غرب را قرار شد ما و چند نفر ديگر از جمله مرحوم لاهوتي برويم. در كرمانشاه تعداد پنج نفر را انتخاب كرديم براي تشكيل سپاه، در پاوه هم همين طور و به همدان آمديم. در همدان بين پنج، شش نفر برادري كه انتخاب كرده بوديم براي تشكيل سپاه به شدت اختلاف سليقه وجود داشت. قرار بر اين شد كه مدتي خود من به دليل تخصصي كه داشتم و شناختي هم كه نماينده امام، آقاي لاهوتي از من داشتند، مسئوليت را به عهده بگيرم با حضرت آيت ا... مدني، كه آن موقع امام جمعه همدان بودند هم مشورت كرديم و ايشان هم عكس العملي نشان ندادند و من از اواخر سال ۵۸ تا سال ۶۰ مسئوليت سپاه را به عهده داشتم.
روابطتان با مسئولان تحت فرمان شما چگونه بود؟ از فرامين و دستوراتتان اطاعت مي كردند؟
خب، طبيعي بود گاهي اوقات نافرماني هايي در گوشه و كنار انجام مي شد. بعضي از بچه ها به هرحال مرد بودند و غرور مردانگي اجازه نمي داد اما به دليل آن احترامي كه نسبت به سنم داشتند و نسبت به عنايتي كه حضرت امام داشتند، واقعاً مشكلي نداشتيم. كم كم صحبت ها شروع شده بود كه آن زماني كه ايشان فرمانده شدند كسي آموزش نديده بود ولي الان كه بعضي آقايان هستند چرا براي ما فرمانده مرد نمي فرستند و زانوي من هم در مهران تركش خورد و آمدم بيمارستان. امام هم دستور بسيج عمومي را داده بودند كه مسئوليت بسيج خواهران كل كشور به من واگذار شد و بعد از آن هم كه به مجلس رفتم.
خانم دباغ، شما يكي از چند نفري بوديد كه از طرف امام مسئول رساندن نامه ايشان به گورباچف بوديد. فكر مي كنيد دليل حضور شما در آن هيات چندنفره چه بود؟
برداشت شخصي خودم اين است كه امام مي خواستند كار را يكسره كنند كه چه در ميادين سياسي، چه در ميادين اجتماعي، نظامي و رزمي و چه در ميادين بين المللي حضور زنان لازم است و بايد حضور داشته باشند منتها بستگي دارد كه زنان ما چقدر از اين موقعيت و شناخت زماني، مكاني برخوردار باشند و اين رشد را پيدا كرده باشند. والا من نيازي به حضور خودم در آن جا نمي ديدم چرا كه آيت ا... جوادي آملي مي خواستند نامه امام را بخوانند و آقاي لاريجاني هم براي ترجمه به انگليسي حضور داشتند ولي من احساس مي كردم هدف حضرت امام اين بوده است كه عملاً به مسئولان ما ابلاغ كنند در مسايل بين المللي هم حضور زنان لازم است.
به نظر شما جواني كردن يعني چه؟
جواني كردن اين است كه انسان با هدفمندي زندگي كند، منتها بايد نياز زمانه را هم در كنارش در نظر گرفت.
خود شما جواني كرديد؟
ما هم مهماني و هم عروسي مي رفتيم و هم كارهاي متناسب با مقتضيات جواني را انجام مي داديم، مثلاً پانزده روز يك بار، با دوستان و بچه هاي فاميل جمع مي شديم و به باغي، شهرستاني و گشت وگذاري مي رفتيم و در كنار مبارزه همه اينها هم بود.
هيچ وقت محدوديتي از طرف خانواده نداشتيد؟
اصلاً. خانواده شوهرم بعد از اين كه من وارد بحث و درس شدم و خدا يكي، دو تا بچه به ما داد و شوهرم ديد كه من با درايت خاصي بچه ها را تربيت مي كنم هيچ وقت از من نپرسيد كه شما مثلاً دو روز نبوديد كجا بوديد؟ همين الان هم اگر يك هفته خانه نروم ايشان نمي پرسد كه كجا بوديد؟ وقتي مرا مي بيند مي گويد ان شاءا... موفقيت آميز بود؟
شما هم با فرزندانتان همين گونه برخورد كرديد و همين آزادي ها را به آنها داديد؟
دقيقاً، البته زمان طاغوت من سخت گيري مي كردم و حتماً معتقد بودم كه دخترانم با چادر و پوشيه بيرون بروند. روزهاي اولي هم كه هركدام را مدرسه مي گذاشتم، دو سه بار دنبالشان مي رفتم تا ببينم از مدرسه كه مي آيند چگونه رفتار مي كنند و رفت و آمدشان چگونه است، ولي بعد از آن كه رژيم عوض شد، ديگر آن سخت گيري ها را نداشتم.
اگر يك بار ديگر به دوران جواني تان برگرديد، باز هم همان كارهايي را كه كرديد انجام مي دهيد؟
اگر جان داشته باشم و سلامت باشم حتماً، خدا مي داند اگر تن من سالم بود اين جا نمي ماندم و در انتفاضه فلسطين بودم ولي الان نه پا دارم و نه قلب. قلبم را عمل كردم، در سرم هم كه غده است و پاهايم به گونه اي است كه ديگر نمي توانم خدمتي كنم.
عكس ها:محمد رضا شاهرخي نژاد

براي بي حوصله ها
002076.jpg

اسلام براي زن و مرد هيچ گونه محدوديتي در رابطه با حضور در جامعه و خدمتگزاري به مردم ندارد و حضور در ميدان هاي مختلف پيشرفت و تكامل انسان را براي زن محدود نكرده و نگفته است كه مثلاً تا اين حد را خانم ها مي توانند بيايند و بقيه اش را آقايان
*
002073.jpg

ما هم مهماني و هم عروسي مي رفتيم و هم كارهاي متناسب با مقتضيات جواني را انجام مي داديم مثلاً پانزده روز يك بار با دوستان و بچه هاي فاميل جمع مي شديم و به باغي شهرستاني و گشت وگذاري مي رفتيم و در كنار مبارزه همه اينها هم بود
*
002085.jpg

امام مي خواستند كار را يكسره كنند كه چه در ميادين سياسي چه در
ميادين اجتماعي، نظامي و رزمي و چه در ميادين بين المللي حضور زنان لازم است و بايد حضور داشته باشند منتها بستگي دارد كه زنان ما چقدر از اين موقعيت و شناخت زماني، مكاني برخوردار باشند و اين رشد را پيدا كرده باشند

جامعه
ايران
داستان
دهكده جهاني
رسانه
شهر
عكس
علم
ورزش
هنر
|  ايران  |  جامعه  |  داستان  |  دهكده جهاني  |  رسانه  |  شهر  |  عكس  |  علم  |
|  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |