فرصتي براي خنده با چغندر يا بي چغندر
|
|
فاطمه مشهدي رستم
زير ذره بين
اصلاً چه معني دارد كه اهل و عيال انسان، همين طور بي كار و بي ملاحظه، چهار زانو و دو زانو و يك زانو، بنشينند كنار سفره ۷ سوت و چشم هاي بادامي شان را كه داراي نگاهي بس نافذ و خشمگين است، با يك نخ و سوزن نامرئي، وصله بزنند به جيب اين بنده خدايي كه يكه و تنها، در گوشه اي كز كرده، و چه بسا، مخفي شده!
اي... اي... اي... شب عيد است و يار، شرمنده. پوزش! اهل و عيال از من چغندر پخته مي خواهند! اما...
نشستم و دل به اقيانوس منجمد شمالي تفكر سپردم! غرق، غرق، غرق، غرق در تفكرجات! چرا؟ براي اين كه بيابم از اين راه بروم يا از آن راه! چون كه به هيچ وجه، با چغندر و بي چغندر، خام يا پخته، نمي توانستم به آنچه كه اهل و عيال از اينجانب تقاضا مي نمايند، دسترسي داشته باشم! پس لاجرم و مجبور! مي بايد خود مباركم را در عالم تفكرجات، غرق مي نمودم تا راه به در بردن جيب مباركم را از شر و آفت چغندر خواهي خرج و مخارج كه تازه، آن هم بيشتر به خاطر ديگران بود، بيابم!
الغرض! بعد از مدتي تفكرجات اجباري بود كه بي اختيار مانند نيوتن عزيز و بزرگوار كه استفاده از سيب را در همه جاي ما، مد كرد (راستي، مد انار هم آيا از نيوتن جان است؟!) از ته حنجره و از آن وسط- وسط هاي زبان كوچكه فرياد برآورم كه: آي... آي... آي... يافتم... يافتم!...
آري كاشف از درخت افتادن سيب، به من آموخت كه بهترين راه ممكن براي اين امر؛ پژوهش و تحقيق، در باب در رفتن از زيربار چنين قضيه اي مي باشد!
خلاصه، اينطوري بود كه براي يافتن راهي مناسب و براي خالي كردن شانه هاي لنگه به لنگه ام، از زير بار تهيه انواع چغندر و اصولاً حرص و جوش مربوط به آن، نخست، به ميمنت و مباركي به يك آهنگري مراجعه نمودم و ۷ دست كفش و لباس آهني، به اقساط طويل المدت، فراهم كردم. سپس به سراغ پژوهش و تحقيق رفتم تا وقتي در ابتداي راه به ۷ عزيز رسيدم، بتوانم براي گذر از آن (كه البته واضح و مبرهن است منظور و غرض، سفره ۷ سوت سال تحويل است) و همين طور پي آمدهاي ناشي از اين ۷ سوت نازنين، به حل و فصل، و واضح تر و مبرهن تر، ماست مالي امور بپردازم!
القصه، در پايان اين كشف جالب، به نتايج ارزنده و غيرقابل پيش بيني رسيدم كه بسيار- بسيار- بسيار، و اصلاً اندازه تمام بسيارهاي دنيا، كارآ و مفيد و با ثمر بود. به نحوي كه موجب شد نوك دماغ مباركم كه خيلي خجالتي است و هميشه در حال شمردن گل هاي قالي و بقيه چيزهاي روي زمين، از «جيز» شدن در امان و مصون باقي بماند. (البته منظور از «جيز» سوختگي صددرصد است كه در فرهنگ لغت زبان شيرين فارسي، كه ملاحظه مي فرماييد آن را به طور جدي پاس مي دارم به آن دماغ سوخته مي گويند!)
به هرحال دوستان عزيزم، بيش از اين مصدع اوقات شريف شما، به خاطر راهي كه يافته ام، نمي شوم! چرا كه نمي خواهم اين ايام «ميمون» را برايتان يك جور ديگر نمايم. لذا به همين علت، مي روم سر اصل مطلب تا نتيجه مطلوب پژوهش و تحقيق يا همان رفع و رجوع، يا گوشتان را بياوريد نزديك تر، «ماست مالي» را كه در ۸ بند گنجانده ام، خدمتتان عرض و بدون هيچ گونه چشمداشتي، آموزش دهم! اما با تمام اين كه توقعي ندارم، بالاخره تعليم و راهنمايي، حق الزحمه اي دارد ديگر، لطفاً آن را فراموش نفرماييد كه شب عيد است و براي سفره ۷ سوت و پي آمدهاي بعدي آن خرج داريم!
***
۱- براي اهل و عيال، و مابقي متعلقات اين وري وآن وري، تا مي شد و مي توانستم، هي وعده دادم و هي وعده دادم! آخر مگر همينطوري الكي است كه اين همه آدم قد و نيم قد، چشمشان را فقط و فقط بدوزند به يك نفر و هي بدآموزي كنند و بگويند: «كفش، جوراب، كيف، كاپشن، لباس، سنجد، سمنو، سركه، ميوه، آجيل، شيريني، باقلوا، عيدي و...»
۲- اصلاً چه معني دارد كه اهل و عيال انسان، همين طور بي كار و بي ملاحظه، چهار زانو و دو زانو و يك زانو، بنشينند كنار سفره ۷ سوت و چشم هاي بادامي شان را كه داراي نگاهي بس نافذ و خشمگين است، با يك نخ و سوزن نامرئي، وصله بزنند به جيب اين بنده خدايي كه يكه و تنها، در گوشه اي كز كرده، و چه بسا، مخفي شده! تا هرچه كمتر به چشم ۷-۸ جفت چشم همانند صاعقه، بيايد! بله، به همين غرض! اهل و عيال را تشويق كرديم از سر ما دست بردارند و مشغول درست نمودن كاردستي شوند تا با يك تير، ۲ نشان بزنيم! اولي آن بود كه آنها را سركار بگذاريم و ديگر نشان، آن بود كه ثابت كنيم وصف العيش مي تواند نصف العيش بشود! كه گفتيد يعني چه؟! و ما فرموديم يعني آن كه هنر برتر از گوهر آمد پديد! مشغول شويد تا بگوييم...
۳- يك مقوا- يك چسب- يك قيچي فراهم نموديم. مقواها را چند قسمت كرديم. چسب را برداشتيم و روي آنها ماليديم. بعد روي يكي، پسته هاي غيرخندان! روي يك فندق هاي بدون درز! روي آن يكي نخودچي هاي جوجودار! وروي آن ديگري تخمه هايي كه بوي «نا» مي دادند، چسبانديم. سفت و سخت. بادام هم چشم هاي خودشان بود! خوب، اين شد آجيل. شيك و مرتب و منظم و آماده! از براي مقواي ديگر، شيريني تدارك ديديم. ايضاً! باقلوا و شكلات و سوهان عسلي را هم البته همينطور! در پايان كاردستي ها را به اضافه قاب منبت كاري شده اي كه در آن به افتخار بازنشستگي نائل آمده بودم، به طرز باشكوهي روي ميز چيديم تا چنانچه ميسر شد به عنوان نمايشگاه نيز از آنها استفاده كنيم كه شايد اين خود موجب عبرت يا منبع درآمدي باشد براي ۱۳ روز و كسي چه مي داند، شايد هميشه!
۴- به اهل و عيال، طي يك دستور صادره، ابلاغ فرموديم كه از تكه پارچه هايي كه دارند چند دست لباس چهل تكه كه مد روز است براي خودشان بدوزند و بعد يك مجسمه برازنده، كه به گوريل انگوري جان شباهت داشته باشد، تهيه كنند تا از ايشان به عنوان اولين جانداري كه در منزل، براي خوشامدگويي و عيدمباركي، حضور به هم رسانيده اند، استفاده كنيم! البته اين تفكر و طريق ابتكاري، محاسن خيلي بسيار زيادي مي تواند داشته باشد! گوشتان را بياوريد جلو، تا عرض كنم! او باعث ترس ميهمانان نوروزي مي شود! ترس غالب شده جلو خنده و اشتها را گرفته و آن را كور مي كند! بخشي از مبحث روانشناسي فردي هم يعني همين!
۵- عيدي دادن رسم نيكويي است! به اهل و عيال سفارش اكيد نمودم دست چند جعبه كوچك و بزرگ خالي، اما كادو شده را، به همراه چند اسكناس آب نديده! بگذارند در دست مجسمه برازنده و مبارك گوريل انگوري جان تا طرف متقاضي عيدي بداند با چه طرف است و از كه توقع عيدي دارد!
۶- نشاني مكاني را كه ميوه هاي گچي دارد، به اهل و عيال دادم تا مقادير معتنابهي از اين نوع ميوه ها را تهيه و روي ميز، قرار دهند! ضمناً توصيه فرمودم موزهايش را در دسترس دوستدار موز بگذارند تا چنانچه ميهمان خاطي، قصد رفتن به بيراهه را داشت، متوجه شود رقيب انگور- انگوري شدن ممكن نبود!
۷- طي يك نطق مشتي! در حضور اهل و عيال، يادآور شدم چون بر طبق قواعد كهن ايران باستان، ديگران قاعدتاً مي بايد به روي خوش انسان به سراي او، دخول نمايند، نه از براي ميز و سفره گشاده اش! پس بدانيم و آگاه باشيم كه تمامي اين تفكرجات بديع و ارزنده، كه چغندر الهام بخش آن بود، از براي آنست كه لااقل امسال، همگي فرياد زنيم، يافتيم... يافتيم!... دقايقي را كه مي توان در حضور متعلقات اين وري و آن وري، به خوشي و مزاح و قلقلك ماهيچه ها و عضلات رخسار مباركمان بگذرانيم! باشد كه اين قلقلك ماهيچه اي و عضله اي! خود مدرك مستند و زنده اي گردد از براي آنچه كه مدت زماني است فرصت اش را از دست داده ايم! فرصتي كه شايد از يادآوري علامت و نشان سال ۱۳۸۳، كه نمي دانم از متعلقات اين وري يا آن وري وجود نازنين گوريل انگوري جان است، باشد! فرصتي براي خنده! حتي اگر اين فرصت، فقط «ادا و اطوار» از خنده و خنديدن و خندانيدن باشد! توجه داشته باشيم كه فرصت ياد شده، افتخاري است كه به آن نائل مي آييم!
۸- اي... اي... اي... اهل و عيال. ميهمانان نازنين. متعلقات اين وري و آن وري، يافتم... يافتم... بخشي از روانشناسي فردي يعني اين! بدانيد و آگاه باشيد كه تلقين حتي از نوع زوركي آن، خود، نوعي باور است! باوري كه مي تواند يافتن فرصت، از براي خنديدن و شاد زيستن باشد! با چغندريابي چغندر!
|