يكشنبه ۳۰ فروردين ۱۳۸۳ - شماره ۳۳۵۴
نگاهي به كتاب زندگي نامه فدريكو گارسيا لوركا
مستند و خالي از بافت داستان
005214.jpg

نوشته ايان گيبسن - ترجمه فريده حسن زاده(مصطفوي)
ناشر: مؤسسه انتشارات نگاه- عبدالحسين وزيري
وقتي پشت ويترين كتابفروشي چشمم افتاد به زندگي نامه فدريكو گارسيالوركا، بي اختيار ياد آن ازدحام شورانگيز افتادم، پشت درب ورودي تالار وحدت، جايي كه عروسي خون لوركا را نمايش مي دادند. شيفتگي جوان ها تماشايي بود. من با فشار جمعيت به داخل رانده شدم، مبهوت جذبه نام لوركا كه مي توانست سالن هاي تئاتر راكد و سرد ما را گرمي و شور ببخشد.
خيلي مشتاق بودم بدانم اين زندگي نامه چه چيزي مي تواند فراتر از شعرها و نمايشنامه هاي لوركا به من بدهد؟ تا رسيدن به پاي صندوق ، توضيح ضروري مترجم را مي خوانم كه رگ خواب خواننده شعر را پيدا كرده است و او را وسوسه مي كند به پي  گرفتن رد مرگ؛ سايه به سايه شاعري عاشق چون لوركا.
آنچه در مقدمه كتاب جلب نظر مي كند، اشاره ايان گيبسن، محقق سخت كوش كتاب است به فهرست صدها تن از افراد مؤسسات فرهنگي دولتي و غير دولتي در اسپانيا كه او را در نوشتن اين زندگي نامه حمايت مالي و معنوي كرده اند و اسباب سفر او را به كشورهايي كه لوركا براي مدتي در آنها زيسته فراهم آورده اند. اشاره اي حسرت انگيز براي ما ايراني ها كه نه محقق هدف مندي مثل ايان گيبسن داريم كه سال هاي سال از زندگي اش را وقف تحقيق در مورد هنرمندان وطني كند و نه در خواب هم از حامياني چنين سرسپرده برخورداريم.
با خواندن فصل اول كتاب اول، از فوئنته واكروس، زادگاه لوركا تا نيويورك كه نخستين سفر شاعر را به آن سوي مرزهاي كشورش شرح مي دهد، متوجه مي شويم بر خلاف كتاب هايي چون شور زندگي «زندگي نامه ون گوگ» و ماه و شش پني «زندگينامه پل گوگن» با كتابي كاملاً مستند و خالي از بافت داستان و رمان مواجهيم. با اين همه، شيريني كشف استعداد تئاتري لوركاي پنج ساله و اصرار او به اجراي نمايش عروسكي براي خدمه خانه، خواننده را هيجان زده مي كند و كنجكاو براي خواندن بقيه ماجرا. به خصوص كه لوركا، به رغم زاده شدن در خانواده اي مرفه، از همان كودكي، وجداني بيدار دارد و دوستان خود را از ميان كودكان خانواده هاي فقير برمي گزيند. نيز واكنش لوركاي كودك از مشاهده پيري و مرگ، يادآور دگرگوني عميق و تكان دهنده بوداست در نوجواني به عنوان شاهزاده اي برج عاج نشين.
ايان گيبسن با وسواس بسيار مراقب است كه به جاي احساساتي شدن داستان سرايي، حقيقت شخصيت لوركا را با استناد به مدارك معتبر براي خود و خواننده بازسرايي كند و در حين اين بازسرايي، تك تك قهرمان هاي نمايشنامه ها و اشعار او از آدمها گرفته تا رستني ها و اشياء بي جان، هويت اصلي خود را باز مي يابند؛ براي مثال پيرزن لامذهب نمايشنامه يرما و نيز زن صاحب خانه در نمايشنامه دنا رزيتاي ترشيده كسي نيست جز خدمتكار خانه پدري لوركا و دايه شاعر و برادرش در كودكي. عروس فراري نمايشنامه عروسي خون، همان فرانسيسكاي صفحه حوادث روزنامه است كه لوركا هر روز با دقت اعترافات او را در دادگاه پي گيري مي كند. زن مقتدر نمايشنامه خانه برناردو آلبا، زن همسايه است، آراسته به خصوصيات مدبرانه و پرهيبت مادر خود لوركا. آبي كه در بيشتر اشعار لوركا جاري است از رودخانه دارو سرچشمه مي گيرد كه درست از مقابل خانه پدري او مي گذشت و به رود خنيل مي پيوست. حتي لباس سبزرنگي كه قهرمان نمايشنامه  همسر دلرباي كفاش مي پوشد و لباسي به همان رنگ كه آدلا در نقش يك انقلابي در نمايشنامه خانه برناردو آلبا بر تن مي كند هر دو اشاره اي است به لباس سبز كلوتيلده؛ دختر عموي لوركا كه مجاز نبود در دوران سوگواري بر تن كند و ناچار آن را در حياط پشتي خانه مي پوشيد و به مرغ و خروس خانگي پز مي داد.
«اين حقيقت كه من نتوانسته ام به ستاره ها دست يابم به معناي وجود نداشتن نيست.» ايان گيبسن، مختصر و مفيد. با ارجاع به اين گفته استاد پيانوي لوركا، راز ماندگاري شوق و شور مذهبي را در شاعر كه سرسپرده و ستايشگر استاد خود بود، بر ملا مي كند. يكي از دغدغه هاي گيبسن به عنوان نويسنده زندگي نامه لوركا، زدودن زنگار تصورات واهي از ذهن كساني است كه لوركا را زاييده تحولات سياسي سالهاي ۱۹۳۰ به بعد و شكل گرفتن جمهوري دوم مي دانند كه منجر به برانگيختن واكنش هاي خصمانه كليسا در اسپانيا و تقويت مرام كمونيستي شد. اسناد و مدارك معتبري كه ايان گيبسن رو مي كند، در اصالت لوركا به عنوان انساني با ايمان و آزاديخواهي دو آتشه جاي كمترين ترديدي باقي نمي گذارد. در عين حال طبع والا و لطيف او به عنوان يك شاعر، هر سالوس و ريا، و ظلم و جوري را كه ارباب كليسا به نام مذهب بر مردم روا مي دارند منفور مي دارد و سرسختانه در برابر آن مقاومت مي كند. او تعبير يگانگي شمشير و صليب را تقلب مي خواند و آن را در ضديت كامل با عشق و ايمان به خداوند مي داند و به صراحت مي نويسد:
«پشت نقاب مسيح مصلوب مرتكب چه جنايت ها كه نمي شويد! اما عيسي، خود عشق بود. او شيريني اشك و شادي برادري را به ما آموخت. او دروغ و دشمني را نكوهش كرد. ما بايد ريشه كن كنيم وطن پرستان دروغيني را كه مهر مادرانمان را از دل ما مي رانند تا وطن را مادر حقيقي ما معرفي كنند. اما چگونه است اين مادر حقيقي كه تا آخرين قطره خون فرزندانش را مي خواهد؟!»
خواننده زندگي نامه لوركا، صفحه به صفحه، شاهد تقلاهاي عاشقانه لوركا براي شادزيستن، بها دادن به غرايز و سركوب نكردن آنهاست و به همين دليل واكنش او همان واكنش تماشاگران نمايشنامه هاي لوركاست، يعني «چشمي گريان و دلي خندان»، زيرا همه آرزوها و اميال لوركا مثل قهرمان نمايشنامه هايش قرباني بي عدالتي هاي اجتماعي مي شود:
مي خواهم در آواي نامم بگريم
فدريكو گارسيا لوركا، بر ساحل اين درياچه،
باشد تا فرا خوانم خود واقعي ام را با گوشت و خون
عاري از هر طنز و طعنه پنهان در كلمات.
[ص ۳۰۸]
نكته قابل توجه در زندگي نامه لوركا اين است كه او به رغم برخورداري از حمايت معنوي مادر و پشتيباني مالي پدر، در چاپ اشعارش نهايت خويشتنداري و شكيبايي را به خرج مي دهد: «خوسه مورا تعريف مي كند كه ناشر چيزي نمانده بود نسخه دستنويس را از لوركا بدزدد، بس كه لوركا براي چاپ اشعارش ترديد داشت،[ص۱۴۳]، ترديدي لازم و زيبا كه شاعران جوان ايراني به كلي از آن بي بهره اند و يكي از دلايل اساسي از دست دادن مخاطب شعر امروز است، ترديد لوركا، بعد سال هاي طولاني، با چاپ ترانه هاي كولي ثمر داد و نام او را به عنوان هنرمندي مطرح و تأثيرگذار تثبيت كرد. سختگيري لوركا در مورد چاپ كتاب هاي شعرش بعد از رسيدن به شهرت افزون تر شد: «از تصور اين كه بايد هر چه زودتر سوئيت ها را به چاپ برسانم عذاب مي كشم.» [ص۱۷۳].
لوركا در جمع هواخواهانش، طي سخناني، انگيزه خود را از سرودن چنين عنوان مي كند: «صحنه اي كه آدم هاي كتاب شعر من در آن ظاهر مي شوند. از جلوه هاي پرزرق و برق احساسات و اميال اغراق آميز خالي است و تنها قهرمان داستان من، رنج است.» [ص ۱۷۹]
اين حرف لوركا با حرف نيما مو نمي زند. نيما هم تأكيد مي كند: «مايه اصلي اشعار من رنج است» و شعر را زاييده خلوت و تأمل مي داند. در نامه اي به تاريخ بهمن ۱۳۲۴ به دوستي مي نويسد: «شما را زمان به وجود آورده است و لازم است كه زمان شما را بشناسد. جلب پسند مردم شما را گول زده است. سر به كار خود و بردبار باشيد. با همه تفاخرات و تعينات، شعر را وسيله ابزار معيشت نكنيد.»
لوركا حتي بعد از كسب موفقيت هاي جهاني سر به كار خود دارد و بردبار است: مادر لوركا در گفتگويي با يك خبرنگار مي گويد: «كتاب عروسي خون توسط خوسه برگمان با چاپ نفيسي به بازار آمد ولي لوركا هيچ تمايلي به چاپ آن نداشت و اگر اصرار داماد خانواده نبود، بعيد بود اين كتاب منتشر شود.»
لوركا در مصاحبه اي اعتراف مي كند شهرت روزافزون را براي خود آسيب پذير مي داند و به سختي تحمل تماشاي اسمش را با حروف بزرگ روي پوسترهاي تبليغاتي دارد. نيما نيز همين گونه از شهرت مي نالد:
«مي دانيد؟ من از چند قطعه شعر خود كه به روزنامه ها داده ام و آنها هم بنا بر عادت خودشان مانند تعارفات ديگر، در تعريف من آب و تاب داده بسيار دلتنگم. مثل اين كه خاري بزرگ به پاي من چسبيده. مثل اين كه كفش هايم از گل سنگين شده و نمي توانم راه بروم. مثل كسي كه مورچه ها به او چسبيده اند.»
005211.jpg

تراژيك ترين جنبه زندگي لوركا، زيستن در سرزميني است كه به قول شاملو، مزد گوركن در آن از آزادي انسان بيشتر است. او كه معتقد بود «حكمت واقعي ثمره برخورد آراء گوناگون است»، سرانجام قرباني نگون بخت دولتمرداني شد كه قبله اي جز افكار و عقايد خود نمي شناختند، در مراسم افتتاح كتابخانه اي در زادگاهش. اعتقاد راسخ خود را به تعالي فرهنگ به عنوان تنها راه حل تحقق جامعه اي فاقد طبقه، خالي از هر تعصب و خرقه گرايي اعلام مي كند:
«دنياي متمدن زير نفوذ معدودي كتاب بزرگ بوده است: انجيل، قرآن، تأليفات كنفوسيوس و زرتشت».
در فصل مرگ يك گاوباز، با ايگناسيو سانچز مخياس، قهرمان معروفترين شعر لوركا: ساعت پنج عصر آشنا مي شويم. لوركا انگيزه خود را از سرودن مرثيه براي دوست گاوبازش چنين تفسير مي كند: «ايگناسيو زندگي اش را قرباني آييني باستاني كرد كه بنابر آن ورزش«رازي مذهبي»شمرده مي شود، مراسمي جدي و مردمي براي پيروز شدن فضيلت انساني بر موجودات پست... برتري روح بر جسم، معنا بر ماده، هشياري بر غريزه. خنده پرغرور قهرمان بر هيولاي درون.»
مترجم در اين فصل، پا به پاي نويسنده فراموش مي كند كه مشغول كار بر متني مستند است. شاعرانگي زبان كه در سرتاسر كتاب به نفع زبان گزارشي، سعي در مهار خود دارد افسار مي گسلد و چاره اي نيست: زندگي نامه اي كه در آن عشق و مرگ، سايه به سايه هم ديوانه وار تاخت مي زنند، زباني شاعرانه و قلمي شوريده طلب مي كند كه هم ايان گيبسن آن را دارد و هم مترجم. خانم فريده حسن زاده اين درايت را به خرج داده است كه نمونه هاي اشعار و متون نمايشي متن را با ترجمه شاملو بياورد و خواننده را در فضايي مأنوس نگه دارد زيرا بسياري از دوستداران لوركا آشنايي خود را با او مديون ترجمه هاي خاطر ه برانگيز شاملو مي دانند:
«در لحظات جان دادن، چنان تشنج هايي داشت كه تختش گرداگرد اتاق به گردش درمي آمد. لوركا اين را از خوسه برگمن شنيد و آن را در شعرش براي ايگناسيو اين گونه منعكس كرد:  تابوت چرخداري  است در حكم بسترش در ساعت پنج عصر.»[ص ۴۱۰]
هراس از مرگ كه لوركا كودكانه از پنهان كردن آن ناتوان است، چه در زندگي و چه در آثارش، تعلق خاطري عميق ميان او و خواننده  آثارش پديد مي آورد. حالا هر چه لوركا به مرگ نزديك تر مي شود، قلب خواننده براي او تندتر مي زند. وقتي فالانژها براي دستگيري شاعر به مخفيگاه او در خانه روسالس ها مي ريزند،  خواننده، خيس عرق، قايق سواري هولناك لوركا و دوستانش را در آن شب توفاني ياد مي آورد: «رودخانه پرتلاطم، همچون گاو عظيم الجثه سياهي به بدنه قايق حمله مي كرد و آن را در خطر جديد غرق شدن قرار مي داد. خنده ها و شوخي هاي دوستان شاعر، كم كم فروكش مي كرد. از نيمه هاي راه ديگر نفس از كسي درنمي آمد. تنها لوركا بود كه نمي توانست خاموش باشد و ترسش را پنهان كند. او بي وقفه فرياد مي كشيد و زار مي زد. تا حدي كه داماسو خيال كرده بود لوركا دارد نقش بازي مي كند.» [ص ۲۵۱]
وقتي در چند قدمي عين الدموع (چشمه اشك ها)، آدمكش  ها، شاعر و هم سلولي هايش را هدف قرار داده و اجساد را كنار درخت زيتوني رها مي كنند تا گوركن از راه برسد و آنها را در گوري دسته جمعي دفن كند، ميلي شديد و دردناك براي خواندن اشعار لوركا و تسكين دادن دلتنگي خود احساس مي كنيم اما آنچه ما را تسلي مي دهد اين كلمات راپون، آخرين و حقيقي ترين عشق لوركاست:
«دلگرمي ديگري نيز هست: اين كه تو به مأموريتي مي روي، و ما، من و تو به فعاليت هاي هنري مان اعتقاد داريم و آن را مأموريتي خطير مي دانيم و همراهان ما همواره اندكند.» [ص ۳۸۱- از آخرين نامه راپون به لوركا]
پابلو نرودا يار ديرينه لوركا در مصاحبه اي با ويولتا پارا، شاعر صاحب نام آمريكاي لاتين با اشاره به كتاب زندگي نامه لوركا گفته است: «براي جوانان شعر زده كشورهاي جهان سوم كه در دام سياست  زدگي و عرفان بازي هاي پوچ مي افتند، ضروري تر از خواندن اشعار شاعران معروف ملي و جهاني، خواندن زندگي نامه آنهاست. وقتي زندگي نامه لوركا را با همه زير و بم هاي آن به پايان مي بريم بهتر متوجه معني و مقصود نرودا مي شويم. در كشوري مثل ايران كه به طور جدي با بحران شعر و مخاطب شعر روبه روييم، خواندن چنين زندگي نامه هايي كه هنرمند را از گوش سپردن به همهمه هاي دروغين و صداهاي آلاينده روح به شدت منع مي كند بهترين راه پيشگيري از خلق آثار سست و نوعي درمان بيماري سهل انگاري محسوب مي شود. صفحه به صفحه زندگي نامه لوركا تأييدي است بر اين اعتقاد راسخ او كه:
«هنرمند و به خصوص شاعر، هميشه آنارشيست است و فقط بايد به صداهايي كه از درون خودش برمي خيزد گوش بدهد، صداهاي سه گانه چيره: صداي مرگ با همه پيش آگاهي هايش، صداي عشق و صداي هنر.» [ص ۳۷۹]

عشق ،مشكل ها ،مستي (بخش پاياني)
عصر حافظ؛عصر غربت آدمي وتنهايي روح
005208.jpg
رويت آفريدگار در آخرت جزو اصول عقايد اشاعره است و حافظ هم كه اشعري است آرزوي ديدار دوست در آخرت را دارد آن هم با چشم سر.
اين جان عاريت كه به حافظ سپرد دوست
روزي رخش ببينم و تسليم وي كنم
او آرزوي ديدن سيمرغ دارد اما دريغ كه هيچ محرم دل را درين حرم ره نيست:
عنقا شكار كس نشود دام بازچين
كانجا هميشه باد به دست است دام را
او اين حرمان را گناه بخت پريشان و دست كوته خود دانسته و با نااميدي نغمه سر مي دهد كه:
با هيچ كس نشاني زان دلستان نديدم
يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد
اما با اين همه تا آخر عمرخيال حوصله بحر مي پزد و از دور بوسه بر رخ مهتاب مي زند.
ب - وصال
مشكل ديگر حافظ وصال يارست كه از نظر عقل ناممكن است:
گداخت جان كه شود كار دل تمام و نشد
بسوختيم درين آرزوي خام و نشد
زيرا عقل اتحاد بين آفريده و آفريدگار را رد مي كند و بر اين باورست كه وصال يار آرزوي خام است و حافظ در اين مورد با شيخ احمد غزالي همدانستان است كه: «عاشق را هميشه معشوق دريابد و معشوق را هيچ در نبايد كه هميشه خود را دارد.»(۸)
«وصال مرتبه معشوقست و حق اوست و فراق مرتبه عاشق است و حق او»(۹)
«حقيقت آشنايي در هم مرتبتي ست و اين محال ست بين عاشق و معشوق.»(۱۰)
و به قول حافظ: «كجا يابم وصال چون تو شاهي من بدنام رند لاابالي»
او هم عاشق خويش است و هم معشوق خويش و اين خيال خام كه او انسان را به صورت خود  آفريد «خلق الله آدم علي صورته» بهانه اي بيش نيست. به قول عطار:
از وصال او كسي كه برخورد
كو به عشق خود گرفتار آمده
و به قول جامي در حقيقت او به خود مي باخت عشق وامق و عذرا به جز نامي نبود. بنابراين وصال از نظر عقل محال است، چون آفريده فاني و ناقص است و آفريدگار باقي و كامل و به قول دكتر زرين كوب مشكل حافظ تقابل عقل و دل يا تقابل وجدان و وجود است، كه عقل وجود اتحاد عاشق و معشوق را رد مي كند.
اما با عشق مي توان به نوعي وجدان وحدت يا اتحاد رسيد. اگر او در يك جا تحت تأثير جاذبه عقل اتحاد عاشق و معشوق را رد مي كند در جاي ديگر تحت تأثير جاذبه  عشق كه جز يك وجود نمي شناسد به تصوري از نوع وجدان وحدت برمي گردد و اين كشمكش عقل و دل به او كه فاصله بين عاشق و معشوق را پر شدن نمي داند اجازه مي دهد تا دم از تجلي بزند، يعني از اتحاد عاشق و معشوق نه در واقعيت بلكه در وجدان خود سخن گويد.
۳- سكر و سرمستي
بسامد واژگاني چون آب، گلاب، شراب، كاسه، كوزه، سبو، ساقي، خرابات، مي، پير مي فروش، پير مغان در ديوان حافظ نشانگر آن است كه خمريات از اركان اساسي شعر اوست. به راستي او در جام باده چه ديده كه مي گويد: يا جام باده يا قصه كوتاه.
چرا نسيم حيات از پياله مي جويد و بوي جان از لب خندان قدح مي شنود؟ چيست رمز اين آب آتشناك و انديشه سوز؟ چرا مدام خرقه حافظ بباده در گروست؟ چرا مي گويد: سر تسليم من و خشت در ميكده ها؟ چرا مي گويد خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد؟ او در آب خرابات چه ديده است كه در آن خرقه آلوده خويش مي شويد و تطهير مي كند؟
دامن به آب چشمه خورشيد تر نكردن كجا و اين تر دامني كجا؟ او در سفالين كاسه رندان چه ديده است كه مي گويد: پياله بر كفنم بند تا سحرگه حشر
به مي زدل ببرم هول روز رستاخيز
و اين رجا از كجا دارد كه:
حافظا روز اجل گر به كف آري جامي
يكسر از كوي خرابات برندت به بهشت
الف- باده رمز عشق است
حافظ در تصوير زيباي ميلاد آدم «دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند» مي  و ميخانه را نماد عشق و تحفه روز ازل مي داند:
برو اي زاهد و بر درد كشان خرده مگير
كه ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
به نظر او مستي يك تقدير ازلي است و نصيبه ازل از خود نمي توان انداخت. بنابراين باده رمز عشق و نماد عرفان عاشقانه و خرقه رمز زهد و نماد تصوف زاهدانه است.
ميخانه جاي عاشقي است و اسرار عشق بازي در خانقه نگنجد. او خرقه پوش را نامحرم مي داند: چه جاي صحبت نامحرمست مجلس انس ‎/سر پياله بپوشان كه خرقه پوش آمد. در اين خرقه بسي آلودگي هاست و آلودگي خرقه خرابي جهانست و اي بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد.
ب - باده افشاگر روي و ريا
دروغ و دو چهرگي ست
باده رمز يكرنگي است و بستن در ميخانه نشانه گشودن در تزوير و ريا است:
در ميخانه ببستند خدايا مپسند
كه در خانه تزوير و ريا بگشايند
بيا به ميكده و چهره ارغواني كن
مرو به صومعه كانجا سياه كارانند
ج- باده پادزهر غرور و خودپسندي است
بايزيد گفت: توبت از معصيت يكي ست و از طاعت هزار، يعني عجب در طاعت بتر از گناه.(۱۱)
در بحر مائي و مني افتاده ام بيار
مي تا خلاص بخشدم از مائي و مني.
د- باده نوشداروي غم است
عصر حافظ عصر غربت آدمي و تنهايي روح است.عصر پليدي ها و تباهي ها و او كه از گردش زمانه به ستوه آمده است در گوشه ميخانه جان پناهي مي جويد تا بگويد: دلم خون شد از غصه ساقي كجايي. به راستي درين غوغا كه كس كس را بپرسد، كدام در بزند چاره از كجا جويد؟ مگر نه فتواي پير مغان دارد كه: چون نقش غم ز دور بيني شراب خواه. آري هواي ميكده غم و دشمن روي و ريا و خودپسندي روي آورده تا گرد غم به آب خرابات بشويد.
هـ- جام باده چراغ روشنايي
در راه شناخت است
«بي چراغ جام در خلوت نمي يارم نشست» او در نور جام به جست و جوي راز نهاني مي رود كه «عارف از پرتو مي راز نهاني دانست» او در حالت مستي از ظلمات حيرت بدر آمده و به سوي حقيقت گام برمي دارد.
چو هر خبر كه شنيدم دري به حيرت داشت
ازين پس من و مستي و وضع بي خبري
جام باده جام جهان نماست و از راز دو عالم خبر مي دهد:
همچو جم جرعه ما كش كه زسرّ دو جهان
پرتو جام جهان بين دهدت آگاهي
جام باده غيب نماست: «ببين در آينه جام نقش بندي غيب»
جام باده پيش بين و آينده نماست:
ره ميخانه بنما تا بپرسم
مآل خويش را از پيش بيني
جام باده دورنماست و مثل آئينه اسكندر كه از راه دور خبر مي دهد باده هم از گذشته دور خبر مي دهد:
آئينه سكندر جام مي است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملك دارا
جام باده رازياب و سرّ نماست و از راز آفرينش خبر مي دهد:
گفتي زسرّ عهد ازل يك سخن بگو
آنگه بگويمت كه دو پيمانه در كشم
جام باده قطب نما و كشتي نجات است:
بده كشتي مي تا خوش برآييم
ازين درياي ناپيدا كرانه
و سرانجام جام باده آئينه خداي نماست: «ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم»
و - مستي و در نتيجه بي خودي حلال مشكل ها و بويژه مشكل عشق است.
مشكل اصلي حافظ تضاد عقل و دل است. عقل فاصله آفريده و آفريدگار را پر نشدني و وصال را ناممكن مي داند و حافظ چاره برون رفت از اين مشكل را رويكرد به دل يا عشق از طريق مستي و بي خودي مي داند:
بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق
خواهي كه زلف يار كشي ترك هوش كن
عارف در حالت مستي و بي  خبري به فنا مي رسد و اتحاد با معشوق را ممكن مي يابد:
پس درآ در كارگه يعني عدم
تا ببيني صنع و صانع را به هم(۱۲)
نهايت محبت عشق است و غايت عشق بي خودي و فناي در معشوق. بايزيد را گفتند: راه به حق چگونه است؟ گفت: تو از راه برخيز كه به حق رسيدي(۱۳)
و به قول شهيد عين القضات همداني «تا از خود نبگريزي به خود در نرسي«(۱۴)
شيخ احمد غزالي مي گويد: «وصال عاشق و معشوق ضدين بود لاجرم فراهم نيايد الا به شرط فنا» و در همين حالت مستي و بي خبري است كه انسان خود را نديده و در نتيجه با معشوق يگانه مي شود كه عقل و هوشياري و توجه به خود حجاب راهست و خودبين خداي بين نتواند بود.
عقل اتحاد آفريده شر و ناقص را با آفريدگار كه خير محض و كامل است رد مي كند و ساقي براي نجات عارف از وسوسه عقل در برابر عشق و باده جاندار وي عقل است:
«خرد در زنده رود انداز و مي نوش»
باده دست عقل را كوتاه و راه عشق را آسان مي كند.
و به اين ترتيب خواجه شيراز كه از حكيم و صوفي و متكلم روي برتافته است پاي به ميخانه مي گذارد تا مشكل عشق را در مستي و بي خبري حل كند:
تا عقل و فضل بيني بي معرفت نشيني
يك نكته است بگويم خود را مبين كه رستي
حجاب عاشق همان هوشياري اوست و اگر چنين است الا يا ايهاالساقي ادركاساً  و ناولها، اي ساقي جام را به گردش در آور كه باده رمز بي خودي است و مستي و بي خودي عارف را به سوي اتحاد با موضوع معرفت رهنمون مي سازد.

پانوشت :
۸. سوانح احمد غزالي
۹. سوانح احمد غزالي
۱۰. سوانح احمد غزالي
۱۱. تذكره الاوليا- عطار
۱۲. مثنوي معنوي
۱۳. تذكره الاوليا- عطار
۱۴. تمهيدات- عين القضات

ادبيات
اقتصاد
انديشه
زندگي
سياست
ورزش
هنر
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  انديشه  |  زندگي  |  سياست  |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |