دو سه هفته است كه دو فيلم با دو پيام متضاد بر پرده هاي سينماست. تنها نقطه مشترك اين دو فيلم شركت عمرشريف در هر دوي آن هاست.
|
|
عمر شريف در فيلم هيدالگو در نقش يك عرب خشن باديه نشين
|
|
|
«موسيو ابراهيم» فيلمي فرانسوي است كه با ارايه چهره اي انساني و دوست داشتني از مسلمانان سعي در آشتي دادن يهوديان و مسلمانان دارد و «هيدالگو»فيلمي هاليوودي كه تفكر «اراده انسان» آمريكايي را به مصاف «تقدير» مي برد و پيروز باز مي گرداند.
داستان موسيو ابراهيم در اوايل دهه ۶۰ ميلادي در يك محله يهودي نشين پاريس مي گذرد. موسيو ابراهيم يك ترك است كه مردم او را عرب مي پندارند. موييس (موسي) هم يك نوجوان يهودي فرانسوي است از يك خانواده درهم ريخته كه از مغازه موسيو ابراهيم دزدي مي كند. اين دو شخصيت به تدريج به هم نزديك مي شوند و موييس كه موسيو ابراهيم او را مومو صدا مي كند چهره پدري كه كمبودش را به شدت در زندگي اش احساس مي كند در او مي بيند. موسيو ابراهيم به او اجازه مي دهد هر چه دلش خواست از مغازه بردارد و گهگاه برايش از قرآن حرف مي زند و وقتي پدرش دست به خودكشي مي زند او را به فرزندي مي پذيرد و بالاخره او را با خود به سفري به زادگاهش تركيه مي برد.
«هيدالگو» ظاهراً براساس زندگي واقعي فرانك هاپكينز در سال هاي۱۸۹۰ ساخته شده است. هاپكينز يك كابوي است كه با اسبش هيدالگو در يك سيرك بازي مي كند. دست سرنوشت او و اسبش را براي يك مسابقه اسب دواني به صحراهاي عربستان مي كشاند. مسيري چند هزار كيلومتري كه تا عراق و سوريه امتداد مي يابد و گرماي كشنده و توفان هاي شن و شن هاي روانش هر ساله چند قرباني مي گيرد. در بين چند ده اسب از نژادهاي اصيل عربي كه در مسابقه شركت مي كنند هيدالگو نه اصيل است و نه شجره نامه اي دارد. تا اين نابرابري كامل تر هم شود هيدالگو در اواخر فيلم به شدت زخمي مي شود. اما آنچه فرانك هاپكينز و اسبش را پيش از همه به خط پايان مي رساند اراده محكم اين دو براي پيروزي است و براي اين كه هيجان تماشاچي به اوج برسد درست در وسط رقابت مرگ بار اسب سوارها هاپكينز به قلب قبيله دشمن شيخ بزرگ عرب نفوذ مي كند تا بعد از كشتن چند ده عرب بد، دختر زيباروي شيخ بزرگ را به تنهايي نجات دهد. با اين حال براي رعايت حال ساده انديش ترين تماشاچي ها كه معمولاً تا حرفي را به صراحت بهشان نگويي چيزي از داستان فيلم سردر نمي آورند فيلمساز رمز پيروزي كابوي آمريكايي را در ديالوگ پرقدرتي كه بين او و يكي از رقيب هايش انجام مي شود بيان مي كند. در اين صحنه هاپكينز مرد عرب را كه در شن هاي مكنده گير كرده و تا مرگ چند لحظه اي بيش تر فاصله ندارد نجات مي دهد. عرب از او مي خواهد تا تنهايش بگذارد و به مسابقه ادامه دهد چرا كه اين حادثه «سرنوشت مقدر» بوده و او به عنوان يك مسلمان بايد به آن گردن بگذارد.
|
|
عمرشريف در فيلم موسيو ابراهيم در نقش يك ترك مسلمان مقيم پاريس
|
|
|
هاپكينز كه برخلاف مقررات مسابقه به كمك او آمده در جواب مي گويد: پس خواست خودت چي؟ خواست اسبت چي؟ و او را تشويق مي كند تا تنها بر اراده خودش تكيه كند و مسابقه را به آخر رساند. همزمان شدن نمايش موسيو ابراهيم و هيدالگو اين فرصت را به دست مي دهد كه دو تفكر متضاد در رابطه با مسلمانان را بررسي كنيم. يك گرايش فكري سعي در آرام كردن هيستري ضد مسلمان ها در غرب را دارد و ديگري به اين آتش دامن مي زند. موسيو ابراهيم يك يهودي و يك مسلمان را به هم نزديك مي كند تا نشان دهد تفاوت هاي ظاهري فرهنگ هاي اين دو تا چه اندازه بي پايه هستند. اما هيدالگو با تحريف تاريخ سعي در اثبات برتري شيوه تفكر فردگرايي آمريكايي بر فرهنگ اسلامي دارد. فكر نمي كنم اثبات اين كه آبشخور فيلم هايي نظير هيدالگو نظرات جناح رو به افول نئومحافظه كار در آمريكاست احتياج به استدلال چنداني داشته باشد. شالوده قدرت سياسي در اين كشور بر پايه بحران زايي گذاشته شده است. هميشه بايد دشمن خونخواري وجود داشته باشد كه جنگيدن با او توجيه گر نپرداختن به مشكلات بنيادي جامعه باشد. زماني اين دشمن ابرقدرت بزرگي مثل شوروي بود. امروز كه ديگر چنين رقيبي وجود ندارد نئومحافظه كاران حتي از كسي چون اسامه بن لادن هم براي خلق يك هيولا كه امنيت دنيا را به خطر انداخته است نمي گذرند. اگر چه اين دشمن سازي به قيمت تحقير يك چهارم جمعيت دنيا كه مسلمان يا مسلمان زاده هستند تمام شود.
كشوري كه تنها دو حزب در آن فعاليت دارند كه نه در سياست هاي خارجي و نه داخلي تفاوت چنداني با هم ندارند، خود را مهد دموكراسي معرفي مي كند و ملتي مثل عراق را به خاك و خون مي كشاند كه تاريخ چند هزار ساله اش سهم بزرگي در تمدن امروز بشري دارد. براي توجيه چنين جنگ وحشيانه اي است كه احتياج به فيلم هايي از نوع هيدالگو دارد تا اخلاقيات انساني را در بيننده دگرگون كند و حساسيت هاي او را درهم بشكند. اين است كه از «دشمن» (كه امروزه مردم عراق هستند و نه حتي ارتش صدام حسين) چهره اي شيطان صفت مي سازد كه نابود كردنشان خدمتي است به بشريت. مثال نزديك آن تصوير چند نوجوان هيجان زده عراقي بود كه در مقابل جنازه هاي سوخته و مثله شده دو آمريكايي انگشتان خود را به علامت پيروزي بالا برده بودند و اين امكان را به رسانه هاي آمريكاي شمالي دادند تا اين واكنش غيرانساني را به تمام جامعه عراق تعميم دهند و اين اجازه را بگيرند كه به تلافي اين عمل كشتاري چنين وحشتناك در فلوجه راه بيندازند. از طرف ديگر رفتار غيرانساني اين چند نوجوان با جنازه هاي آمريكايي ها مرا به ياد فاجعه ديگري انداخت كه در پايان جنگ اول خليج فارس در زمان رياست جمهوري جورج بوش اول اتفاق افتاد و هواپيماهاي آمريكايي سربازان در حال فرار عراقي را با ناپالم بمباران كردند و در بزرگراه كويت ــ بصره تا چشم كار مي كرد اجساد سوخته شده هزاران عراقي ديده مي شد كه بي آن كه فرصت فرار پيدا كنند جزغاله شده بودند. نه ديدن اين تصوير فاجعه بار در آن زمان توانست وجدان جامعه را از اين عمل ضدبشري شرمگين كند و نه امروز كه به تلافي كشته شدن چهار آمريكايي تاكنون بيش از ۹۰۰ نفر عراقي غيرنظامي به خاك و خون كشيده شده اند كه دو سوم آنها را زنها و بچه ها تشكيل مي دهند. وظيفه شيطان صفت كردن دشمن به عهده جناح اولترا راست رسانه هاي جمعي از جمله سينما است كه با ساختن فيلم هايي نظير هيدالگو دست به خنثي سازي اخلاقيات جامعه بزنند.
آنچه در اين بين هنوز باعث دلگرمي است، موفقيت فيلم موسيو ابراهيم است كه اگر چه به شكلي محدود و تنها در سه يا چهار سالن سينما به نمايش درآمد اما استقبال تماشاچيان از آن در مقايسه با فيلم هاي غيرآمريكايي بسيار چشمگير بود و نشان داد كه بخش قابل توجهي از جامعه هنوز از ديدگاهي آزاد و مستقل برخوردار هستند و با ترديد و تحليل شخصي به سراغ آنچه كه در رسانه هاي جمعي مي بينند و مي شنوند و مي خوانند مي روند.