گفت وگو با احمد خرم، وزير راه و ترابري
يك گفت وگوي تنوري
نام: احمد
نام خانوادگي: خرم
متولد: ۲۵ بهمن ۱۳۲۹
صادره از: اصفهان
تحصيلات: مهندسي عمران (راه و ساختمان)
شغل پدر: مدير جايگاه بنزين
شغل مادر: قاليبافي و خانه داري
تحصيلات همسر: ديپلم
فرزندان: ۴ پسر. دانشجوي عمران، دانشجوي برق، دانشجوي مديريت بازرگاني، دانش آموز پيش دانشگاهي
|
|
رحمان بوذري
وقت گرفتن از يك وزير در دوران وزارتش، آن هم زماني كه موج شايعات و اخبار ضد و نقيض درباره استعفاي او به گوش مي رسد كار حضرت فيل است و لابد ما هم براي گرفتن وقت از چنين وزيري متوسل به حضرت فيل شديم. در يك روز تعطيل، فارغ از جنجال هاي سياسي و مطبوعاتي نشستيم و در آلاچيقي باصفا و دلنشين با وزيري گپ زديم كه از هنر و موسيقي و خوشنويسي و ورزش سر در مي آورد و هر وقت خسته مي شود، قلم به دست مي گيرد و غزلي از حافظ يا بيتي از سعدي را با خط خوش نستعليق مي نويسد.
احمد خرم كه پيش از اين استاندار خوزستان بود پس از مدتي به معاونت عمراني وزارت كشور رفت و بعد از فوت مرحوم دادمان، در وزارت راه و ترابري فعاليت خود را آغاز كرد. جايي كه از ابتداي ورودش با فراز و نشيب هاي فراواني روبه رو بوده است و هميشه
در معرض شايعات و اخبار ضد ونقيض قرار داشت. حادثه مرگبار نيشابور، خريد هواپيماهاي دست دوم، وزارتخانه اي با آمار حوادث فراوان و... به راستي آيا تمام اين مشكلات به عهده وزير راه است؟!
اين گفت وگو در همين ايام يعني دو سه روز پيش انجام شده است و بنابراين داغ داغ است؛ يك گفت وگوي تنوري.
آنچه مي خوانيد بخش اول اين گفت وگوست. باقي صحبتها را مي توانيد در شماره بعدي بخوانيد.
آقاي وزير، به عنوان اولين سؤال آيا پاسخ دادن و پاسخگويي شما را عصباني مي كند؟
من به سؤال شما اينطور جواب مي دهم كه ما در وزارتخانه، يك ستاد پاسخگويي تشكيل داده ايم و فكر مي كنيم با توجه به عملكردي كه وزارتخانه داشته براي مردم حرف داريم. البته معتقديم همه مشكلات مردم را نتوانسته ايم حل كنيم ولي در راستاي حل مشكلات مردم حرف براي گفتن داريم و خوشحاليم از اين كه تا الان هم توانسته ايم عريان با مردم حرف بزنيم.
پس شما قول مي دهيد كه از سؤالات گزنده عصباني نشويد؟
حتماًً.
دوران كودكي و نوجواني شما با چه حال و هوايي طي شد؟
من در يك خانواده مذهبي در محله هاي قديمي اصفهان - خيابان عبدالرزاق - به دنيا آمدم و بچه شلوغي بودم. تا جايي كه يادم مي آيد در كودكي آرام و قرار نداشتم به حدي كه بيش از دو سه بار سرم شكسته بود. در همان محله وارد مدرسه قدسيه شدم كه دبستان اسلامي بود و مدير مدرسه فرد متديني به نام آقاي قدسي بود. بعد از آن منزلمان را عوض كرديم و به آن طرف رودخانه رفتيم. عبدالرزاق شمال رودخانه زاينده رود است. محله جديد ما جنوب رودخانه بود و همان زمان وارد دبيرستان شدم. در دبيرستان فعاليت هاي مختلفي داشتم. در زمينه ورزش از سن چهارده سالگي به طور تخصصي دوميداني كار مي كردم؛ رشته هاي دوي سنگين ۱۵۰۰، ۳۰۰۰ و ۵۰۰۰ .
همچنين در رشته تخصصي ديگري كه دوي ۴۰۰ متر با مانع بود كار مي كردم كه نفس گيرترين رشته دوميداني است. بعد از ديپلم هم در دانشگاه و بعد از آن هم در محيط كارم كه سپاه بود مربي بدنسازي بودم. در كنار اين، فوتبال هم بازي مي كردم و دروازه بان تيم دانشگاه و محله بودم و خاطرات خوبي از آن زمان دارم.
پس همه فن حريف بوديد!
چون از همان دوران دبيرستان معتقد بودم علاوه بر ورزش و دانش و نيازهايي كه انسان دارد، شاخه ديگري هست كه ما كمتر به آن توجه مي كنيم و آن هنر است، اعتقاد داشتم كسي كه هنرمند نيست، انسان كاملي نيست لذا از همان دوران دبيرستان دنبال هنر رفتم و در دو زمينه فعاليت كردم. يكي خوشنويسي كه تا امروز هم ادامه داده ام و ديگري موسيقي.در دوران دبيرستان تار مي زدم كه البته طولي نكشيد. در هنرستان هنرهاي زيباي اصفهان اين دو رشته را مي خواندم. در رشته تار - كه زياد به طول نينجاميد - استاد هنرستان جليل شهناز بود. استاد آواز، استاد تاج اصفهاني، استاد ني حسن كسايي و استاد خوشنويسي، استاد فضايلي بود كه يكي از بزرگترين استادان و محققان خوشنويسي در ايران است و اثري بي نظير به نام «اطلس خط» دارد كه الان ناياب است و تاريخ خط ايران را نوشته است؛ استاد ۹ شاخه خط بود كه هفت تاي آن در ذهنم هست و شاهد بر نوشته هايش بودم چون عصر كه از مدرسه مي آمدم به حجره اش مي رفتم و كمكش مي كردم. نستعليق و شكسته نستعليق و ثلث و نسخ و رقعي و رقاع و كوفي را استاد بود و كمتر استادي را امروز مي بينيد كه در تمام اين رشته هاي خط استاد باشد و من افتخار مي كنم كه شاگرد ايشان بودم و از دوران دبيرستان خوشنويسي مي كردم و تا امروز هم ادامه دارد. الان هر موقع احساس خستگي مي كنم مي نشينم و شعري از حافظ، بيتي از سعدي، روايتي و يا آيه اي مي نويسم. يعني الان از نوشته هايي كه دارم مي توانم يك نمايشگاه بزرگ خوشنويسي در نمونه هاي شكسته، نستعليق، ثلث و نسخ برگزار كنم.
زمان ورود به دانشگاه احساس كردم كه بايد طبق رساله امام خميني حركت كنم و وقتي متوجه شدم ايشان با داشتن، خريد و فروش، نواختن و گوش كردن موسيقي مخالف است و آن را حرام مي داند. تار را كنار گذاشتم. البته فتواي امام در دو سال آخر عمرشان عوض شد و خريد و فروش و نواختن و گوش كردن سازهاي موسيقي را با شرايطي مباح دانستند و به همين خاطر من به فرزندانم توصيه كرده ام كه حتماً يك شاخه هنر را دنبال كنند.
وضع مالي و اقتصادي خانواده تان چطور بود. شما چند خواهر و برادر داشتيد؟
ما ۱۱ خواهر و برادر بوديم كه دو تاي آنها فوت كردند. پدرم كارگر شركت نفت بود و به دليل تلاشي كه داشت استادكار فني شركت نفت شد و تا اول انقلاب در همان شغل فعاليت مي كرد كه بازنشسته شد. امروز هم در سن ۸۱ سالگي زودتر از من سر كار مي رود و بيشتر از من تلاش مي كند. من شش صبح از خانه بيرون مي آيم، او ساعت پنج صبح و به طور جدي حتي جمعه ها هم كار مي كند و مدير يك جايگاه بنزين در شهر اصفهان است. پنج سال پيش به او گفتم شما كار را رها كن و بيشتر استراحت كن. به من گفت: قصدي داريد؟ مي خواهيد مرا بكشيد. گفتم چطور؟ جواب داد كه من يك هفته سر كار نروم مي ميرم. كار جزو زندگي ام است و اگر كار نكنم زندگيم را مي بازم. عملكرد پدرم در كار طوري بوده كه مرا بر آن داشته كه از اول انقلاب تا به حال هميشه قبل از وقت اداري سر كار باشم و آخر شب هم به منزل بروم. مادرم هم با سن ۷۶ سال همچنان از صبح كه براي نماز بلند مي شود تا آخر شب به كار و تلاش مشغول است. يادم مي آيد كه در دوران دبستان و دبيرستان هميشه صبح ما با صداي دفدين قاليبافي مادرمان بيدار مي شديم و همه زندگيمان را مديون تلاش پدر و مادرم هستيم. يعني اگر كار كردن مادرم نبود قطعاً زندگي ما با ۹ نفر خواهر و برادر اداره نمي شد. من تا آخر دبيرستان با هشت خواهر و برادر و پدر و مادرم در يك اتاق زندگي مي كردم و هميشه براي درس خواندن زير تير چراغ برق كوچه جلوي خانه مان درس مي خواندم. حتي در سرماي زمستان پتو را دور خودمان مي پيچيديم چرا كه توي خانه جا نبود. با همه اين مشكلات هم دوران دبيرستان را گذراندم و هم وارد دانشگاه شدم.
چه دانشگاهي درس خوانديد؟
دانشكده فني تبريز و آرزوي پدرم بود كه من رشته فني بخوانم. چون خودش فني بود خيلي علاقه داشت كه من رشته فني بخوانم. من يك سال رشته اقتصاد در دانشگاه تهران خواندم و به اصرار پدرم مجدداً كنكور دادم و دانشكده فني قبول شدم.
از ۹ نفر خواهر و برادرهايم هشت نفر تحصيلات عالي دارند. از پزشك - كه يكي از همشيره هايم فوق تخصص گوارش مي خواند - تا مهندسي ارتوپدي تا دو تا مهندسي راه وساختمان، يك مهندس آبياري، يك مهندس مكانيك و رشته مامايي. رشته هاي مختلفي وجود دارد.
پس يك وزارتخانه كامل هستيد!
تقريباً.
شما كودكيتان را از چه سني به ياد داريد؟ مثلاً سه سالگي تان را يادتان هست؟
از قبل دبستان، سه چهار سالگي را به ياد مي آورم. ما در خانه اي زندگي مي كرديم كه جمعي بود. دور تا دور خانه بود كه غير از مكان هاي عمومي اش مثل آشپزخانه و مطبخ و هشتي و حياط مركزي ۲۵ اتاق داشت و همه با هم فاميل بودند،يا فاميل نسبي و يا سببي. من در سن سه سالگي مامور خريد خانه بودم. هر چه مي خواستند پول مي دادند و من برايشان مي خريدم چون مطمئن بودند كه جنس خوب برايشان مي خرم و دست بهش نمي زنم و سالم تحويلشان مي دهم.
فرزند چندم بوديد؟
فرزند اول بودم و در خانه سعي مي كردم كارها را خودم انجام دهم و برنامه ريزي كنم. مثلاً وقتي مهمان مي آمد من آشپزي مي كردم.
هنوز هم آشپزي مي كنيد؟
الان،هم آشپزي خوب بلدم و هم چيزهاي جنبي مثل انواع مربا و ترشي را من در خانه درست مي كنم و كلكسيون دارم. مثلاً من كلكسيون ترشي سير دارم. ترشي سير هجده ساله دارم. مي دانيد كه ترشي سير هفت ساله معروف است و توي انباري قفسه بندي كردم و اينها را چيده ام و در واقع حكم دوا را دارد. دوران نوجواني هم اين كه چه كسي چه كاري را انجام دهد به عهده من بود؛غذا پختن،سفره پهن كردن و جمع كردن،دكوراسيون و نظافت خانه. اين كارها را تا آخر دبيرستان كه در خانه بودم انجام مي دادم و مسئوليت هر كسي را مشخص مي كردم و در عين اين كه خودم كار مي كردم به كار ديگران هم نظارت مي كردم. الان هم، همان صميميت در خانواده بين خواهر و برادرهايم حاكم است و براي من و بقيه اين وضعيت لذت بخش است. همان زمان من بيشترين مسئله مديريت در امور منزل و كار را از پدرم آموختم، چرا كه يك نظم و ديسيپلين خاصي حاكم بر كار ايشان بود و ياد ندارم كه يك دقيقه پدرم دير سر كار رفته باشد يا زود از سر كار آمده باشد و يا در كاري سهل انگاري كرده باشد. من چون تابستان ها به محل كار پدرم مي رفتم، سيستم انگليسي در آن جا وجود داشت كه در كمد هر پرسنلي شرح وظايف و شرح كار و كيف ابزار بود. به ياد ندارم كه ايشان كارگري را گذاشته باشد و يا خودش، كه بدون اين كه چك ليست تيك زده شود جعبه ابزارش را بردارد و دنبال كار خودش برود. اول جعبه ابزارها را چك مي كرد و هر كاري را هم كه مي خواست انجام دهد و ديگران زيرنظرش انجام مي دادند، دقيق و استاندارد بود. امكان نداشت از چارچوب ضوابط و استاندارد پا فراتر بگذارد و اين مسئله را از ايشان آموختم كه بايد پايبند ضابطه و استاندارد بود. چيزي كه امروز از مشكلات اساسي مملكت ماست. ما افراد پايبند به ضابطه و استاندارد نداريم.
من در زندگي از پدرم آموختم كه اگر دست راستم قرآن است، دست چپم بايد استاندارد باشد. يك انسان چه متخصص باشد و چه نباشد بايد پايبند استاندارد باشد و اين درس بزرگي است كه من از ايشان آموختم و وقت شناسي را نيز از او ياد گرفتم. ديگر اين كه آموختم كار بايد جزو زندگي ام باشد و در حاشيه زندگي ام نباشد. اگر كار جزو فرهنگ و زندگي ما قرار گرفت مملكتمان نجات پيدا مي كند. متاسفانه از زير كار در رفتن فرهنگ شده است. اگر كسي از زير كار در رود، ديگران به او كاري ندارند ولي اگر كسي شبانه روز تلاش كند ده ها دست مي آيد و يقه اش را مي گيرد و اين فرهنگ بد و منحطي است كه عمومي شده است. مراجع و دستگاه هاي فرهنگ ساز جامعه ما نتوانستند در اين ۲۵ سال روي فرهنگ عمومي جامعه كار كنند. ما در ايجاد يك فرهنگ عمومي در راستاي توسعه و زندگي سعادتمندانه موفق نبوديم.
شما ورودي چه سالي به دانشگاه هستيد؟
سال ۴۹، اقتصاد را مي خواندم كه در عين حال براي كنكور هم تلاش مي كردم و سال بعد راه و ساختمان دانشكده فني تبريز قبول شدم و از اين جا فراز جديدي در زندگيم آغاز شد. وقتي وارد دانشكده فني شدم در همان سال اول پرونده سياسي ام باز شد و در سال دوم توسط ساواك يك ترم از تحصيل محروم شدم. سال سوم يك سال محروم شدم، سال چهارم هم دستگير شدم و بعد از طي مراحل بازجويي به سربازي اعزام شدم كه چهارماه در پادگان عجب شير آذربايجان بودم و بيست ماه در پادگان صفرپنج كرمان به عنوان سرباز ليسانسيه و در ۱۶ آذر سال ۵۳ دستگير شدم. در اعتصابات دانشگاه از همان سال پنجاه وارد شدم. سال ۵۰ سال عجيبي براي ما بود. در آن سال ما شش نفر بچه مسلمان در صف اعتصاب ها بوديم يعني از دانشكده فني ۳۰۰ دانشجو بيرون مي آمد كه همه جزو گروه هاي چپ آن موقع بودند و ما شش بچه مذهبي بوديم كه در مسير مبارزات حالت انفعالي داشتيم.
سال هاي ۴۹ و ۵۰، سال هاي گام هاي اوليه حركت جديد بود. يعني با اوج گيري فعاليت حسينيه ارشاد تهران، فصل جديدي براي مبارزه باز شد. آثار دكتر شريعتي بچه مسلمان هاي دانشگاه را به دفاع از مذهب مجهز كرد و ظرف چهارپنج سال در دانشگاه ورق برگشت. سال ۵۳ انتخابات صنفي كه در دانشگاه انجام شد، هيات مديره تعاوني دانشجويي براي اولين بار دست بچه مسلمان ها افتاد و سال ۵۴ اولين سالي بود كه در اعتصاب شعار مذهبي داده شد يعني ا...اكبرگفته شد و اولين بار بود كه شعارهايي در جهت تاييد حركت امام خميني مطرح شد و ۱۵ خرداد ۵۴ نقطه عطفي در مبارزات دانشجويي قبل از انقلاب بود. از اين زمان بود كه اعتصابات دانشگاه هاي سراسر كشور توسط نيروهاي بچه مسلمان اداره مي شد و نيروهاي ماركسيست و كمونيست اقليت شدند و به حاشيه رفتند. من خوشحالم از اين كه در مقطعي جواني ام را گذراندم كه نقطه عطفي در مبارزات مردم ميهن اسلامي مان بود.
درستان چقدر طول كشيد؟
بعد از اين كه سربازي را تمام كردم يك ترم معطل بودم تا به وسيله يك اعتصابي در دانشگاه، رژيم مجبور شد مرا ثبت نام كند. ثبت نامم مصادف شد با سال ۵۶ و مبارزات مردم .در نتيجه ديگر از درس خبري نبود و به تهران آمدم تا پيروزي انقلاب كه برگشتم و درسم را تمام كردم.
به انقلاب فرهنگي تبريز هم رسيديد؟
نخير، من ترم اول بعد از انقلاب مدركم را گرفتم كه بعد از ما، يك هفته بعد نقطه شروع انقلاب فرهنگي تبريز بود؛ سنگربندي هايي كه آن زمان گروه هاي چريك فدايي و پيكار در دانشگاه كرده بودند. من در خردادماه سال ۵۸ مسئول اطلاعات سپاه و عضو شوراي فرماندهي سپاه آذربايجان بودم.
پس در غائله حزب مسلمان آذربايجان هم بوديد!
اولين غائله اي كه با آن برخورد داشتيم همين غائله تصرف دانشگاه توسط گروه هاي مخالف نظام بود كه توانستيم با يك حركت مردمي و راهپيمايي ۲۰ هزار نفري كه از داخل شهر راه انداختيم دانشگاه را پاكسازي كنيم. همان زمان آقاي هاشمي رفسنجاني هم به تبريز آمده بودند و از آن جا در صحبتي كه با ايشان شد مسئله انقلاب فرهنگي و بسته شدن دانشگاه ها مطرح شد.
با توجه به اين كه دانشگاه شما تبريز بوده و منزلتان اصفهان، قاعدتاً در خوابگاه زندگي مي كرديد، نظرتان راجع به زندگي خوابگاهي چيست؟
در زندگي دانشجويي، اگر انسان با هدف حركت كند؛ هم هدف ارتقا علم، هم گام زدن در بعد هنر و هم زندگي كردن به معناي كلي آن، زندگي دانشجويي خيلي شيرين مي شود ولي زندگي دانشجويي بي هدف و گيج كه آدم نداند در آينده چه مي خواهد بكند زندگي كسل كننده اي است. آن زمان ما مجموعه اي هدفدار بوديم يك بلوك از خوابگاه، مربوط به بچه مسلمان ها بود كه مجموعه اي همفكر و همرزم در يك بلوك زندگي مي كردند. بعضي وقت ها هم كه خانه مي گرفتيم بچه مسلمان ها با هم خانه مي گرفتيم. آن دوران، دوران عجيبي بود، ما سه نفر بوديم كه با هم زندگي مي كريم، با هم دانشكده مي آمديم و با هم مي رفتيم. يكي شهيد مهندس حميد سليمي و يكي شهيد مهندس ابوالحسن آل اسحاق بود. اين دو نفر دو نيروي فكور، مخلص، بسيار صادق و شجاع بودند. من هميشه به اين دو نفر غبطه مي خوردم. حميد سليمي در فاو به شهادت رسيد و معاون قرارگاه مهندسي خاتم الانبيا بود و آل اسحاق هم در خيبر به شهادت رسيد و معاون عمراني استانداري ايلام بود. ما سه نفر با هم زندگي مي كرديم و رفقاي زياد ديگري هم داشتيم كه بعضي هايشان را همه مردم مي شناسند مثل مهدي و حميد باكري. شما باور نمي كنيد كه من نمي دانم تا زماني كه شهيد سليمي و آل اسحاق زنده بودند چقدر پول از جيب من برداشتند و من هم نمي دانم چقدر پول از جيب آنها برداشتم. واقعاً جيبمان يكي شده بود و هر موقع پول نداشتيم از جيب يكديگر خرج مي كرديم.
آقاي وزير، زندگي خانوادگي و عاطفي تان از كي شروع شد و به چه شكلي و ازدواجتان از چه طريقي بود؟
من اوايل ۵۷ براي ازدواج اقدام كردم از طريق خواهرم كه دانشگاه اصفهان بود، با خانواده اي كه ازدواج كردم آشنا شدم و زندگيمان را از ۵۷ شروع كرديم.
در واقع زندگي عاطفي تان با انقلاب شروع شد!
بله، با موتور سوار شدن دو تركه. من و همسرم در برنامه هاي تهران شركت مي كرديم، مثلاً در روزهاي انقلاب ما ۱۰ نفر بوديم كه پادگان عشرت آباد را گرفتيم. من، ابوالحسن آل اسحاق، حميد سليمي و هفت نفر از نيروهاي نيرو هوايي بودند كه با اسلحه آمده بودند و ۱۰ نفري شروع كرديم. چهار ساعت كار كرديم و ساعت اول گلوله هايمان تمام شد. رگباري بود كه از داخل پادگان مي آمد چون پادگان عشرت آباد مركز گارد ويژه شاهنشاهي بود و وحشتناك ترين نيروها آن جا بودند. ما گلوله هايمان تمام شده بود و به آل اسحاق گفتم بيا برويم كلانتري يا مركز نظامي اي پيدا كنيم و گلوله بياوريم. دويديم به سمت پل چوبي و به نظام وظيفه رسيديم. داخل شديم. آل اسحاق از پله ها رفت بالا، من چون سربازي رفته بودم در ذهنم بود كه اگر زيرزميني باشد اسلحه خانه در زيرزمين است. بنابراين به زيرزمين رفتم و ۲۰ جعبه فشنگ ژ۳ آن جا بود و به كمك بچه ها خشاب ها را پر كرديم و سه ساعت بعد هم تيراندازي بود تا تمام شد و پادگان سقوط كرد. در اين مبارزات من و همسرم با هم بوديم.
با همان موتور!
بله، يك هونداي قراضه بود كه سوار مي شديم و به جاهاي مختلف مي رفتيم.
چندتا فرزند داريد؟
چهارتا پسر دارم كه سه تاي آنها دانشجو هستند. پسر بزرگم عمران مي خواند و ترم آخرش است كه ازدواج كرده است.
عجب دل و جراتي داشته!
با يكي از دانشجويان صنعتي شريف، دختر آقاي دكتر ناصري ـ رئيس خبرگزاري جمهوري اسلامي ـ ازدواج كرده است.
پسرهايتان را مثل خودتان تربيت مي كنيد؟ يعني پسر شما به اتكاي اين كه پدرش وزير است ازدواج كرده يا به اتكاي خودش؟
نه، به اتكاي خودش. يعني پسر من هم درس مي خوانده و هم كار مي كرد. يك نامه اي به آقاي خاتمي نوشته بود و يك سري مسايل را از زبان مردم با ايشان در ميان گذاشته بود. گفته بود كه من مثل شما و پدرم با نيروهاي حفاظت راننده و ماشين اداره اين طرف و آن طرف نمي روم. من اتوبوس سوار مي شوم، تاكسي سوار مي شوم و هركسي هرچه مي گويد مي نويسم و روي آن دقت و تامل مي كنم و به تحليلي مي رسم. يعني آدمي است كه در ميان مردم است و من بسياري از مسايل را كه مردم در مورد نظام، دولت و حتي در مورد خودم مي گويند از زبان بچه ها مي شنوم و از آنها مي پرسم كه مردم چه مي گويند؟ جوان ها، همكلاسي ها و دوستانتان چه مي گويند؟
بچه هايتان با اينترنت هم سروكار دارند!
بله، با نرم افزارهاي مربوط به رشته شان كار مي كنند، با اينترنت هم كار مي كنند.
چند ساعت در روز تلفن منزلتان به خاطر استفاده از اينترنت اشغال است؟
من در خانه دو خط تلفن دارم. يكي اداري است كه كسي حق ندارد از آن استفاده كند. يك خط تلفن هم شخصي است. معمولاً روزي نيم ساعت بيشتر نمي شود. هم روي شبكه مي روند و هم با نرم افزارهاي رشته شان كار مي كنند. يكي از بچه هايم كه برق مي خواند استعداد عجيبي در IT دارد. با دو تا از همكلاسي هاي قديمي اش در سن ۱۹ سالگي براي خودشان شركت كامپيوتري زده اند. من از اين جراتي كه يك جوان ۱۹ ساله به خرج داده كه با دو تا ديگر از دوستانش شركت تشكيل دهند، برنامه ريزي كنند و روي پاي خودشان بايستند خيلي خوشحالم. البته عيالم مي گويد كه بگذاريد اينها درسشان را بخوانند و در دستگاه هاي دولتي دستشان را بند كنيد. من مي گويم كه با آن وضعيت مطمئن باشيد به جايي نمي رسند، بگذاريد خودشان به هر چيزي كه علاقه دارند ادامه دهند.
يعني شما دركارهايشان محدودشان نمي كنيد؟
اصلاً من معتقدم كه يك جوان با همه تيپ هاي اجتماعي بايد ارتباط داشته باشد. اگر او را محدود كرديد كه فقط با يك تيپ اجتماعي آشنا شود، ساده لوح بار مي آيد، ممكن است عيالم كمي حساس باشد كه مثلاً اين رفيق پسرمان تيپش مناسب نيست ولي براي من مهم نيست. من اصلاً قايل به بعضي از محدوديت ها و حساسيت هاي زيادي كه ايجاد مي شود نيستم براي اين كه خودم دورره دانش آموزي و دانشجويي ام را در شرايطي گذراندم كه زمينه هرگونه فسادي باز بوده و ما از اين بستر باز عبور كرديم. جامعه بايد بتواند ملاك و معيار به دست جوان ها بدهد تا با آن معيار بتوانند در هر شرايطي حركت درست و منطقي كرده و عقيده خودشان را داشته باشند. برخلاف بعضي كه ممكن است مثلاً رشته هاي موسيقي را قبول نداشته باشند و مخالفت كنند، من اصلاً محدود نمي كنم. اين يك بخش قضيه است. از آن طرف هم به شدت آنها را تشويق مي كنم. الان يكي از بچه هايم كل دستگاه هاي آواز ايراني را مي داند و صداي خوبي هم دارد. سه تار هم مي زند. يكي ديگر از بچه هايم خط بسيار زيبايي دارد. به بقيه شان هم توصيه كردم حتماً در يكي از شاخه هاي هنر برويد و كار كنيد. اصلاً قايل به محدوديت نيستم بلكه معتقد به راهنمايي هستم. بايد ملاك داد، راهنمايي كرد و آزاد گذاشت. قيد و بندها جوان ها را به سمت انحراف مي كشاند. حساسيت هاي بي جا و بي مورد جوان را از مسير اصلي خودش خارج مي كند.
|