نوشته: جان مك كواري - ترجمه: مهدي عباس زاده
اشاره؛
در بحث از نسبت و ارتباط الهيات و فلسفه، نظرات مختلفي ارائه شده است. جان مك كواري (كشيش و متكلم بريتانيايي، متولد ۱۹۱۹، اسكاتلند) قائل به امكان ايجاد ارتباطي مثبت و سازنده بين الهيات و فلسفه است. وي ضمن اشاره به تاريخ مسيحيت، رويكردهاي مختلف در اين خصوص را بيان مي دارد و سپس با اشاره به فلسفه هاي مهم قرن بيستم نظيرفلسفه تحليل منطقي، اگزيستانسياليسم و پديدارشناسي، به بيان بهره گيري هاي مثبت الهيات از فلسفه مي پردازد و نهايتاً رويكردي تازه در خصوص بهره گيري مثبت و سازنده فلسفه از الهيات را به شكلي آرماني مطرح و پيشنهاد مي كند. با هم مي خوانيم:
الهيات به عنوان يك نظام عقلاني، بخشي از كل عملكرد عقلاني نوع بشر است و لذا بايد وضعيت و نسبتي با ساير نظام هاي عقلاني داشته باشد. آرمان وحدت شناخت، ممكن است غيرقابل فهم باشد، اما نبايد از اين كه به دنبال رويكردي باشيم كه تا حد ممكن به اين آرمان نزديك است، دست بشوييم. در زمان هاي گذشته، يك دانشمند جامع العلوم، نظير ارسطو يا لئوناردوداوينچي، مي كوشيد تا كل معرفت موجود در زمان خود را فرا گيرد، اما ظاهراً هنگامي كه معرفت و آگاهي گسترش يابد، به طور فزاينده، مجزا و تخصصي مي شود. اغلب شنيده مي شود كه فرهنگ ما يك فرهنگ شكافته و پاره پاره است و همه معتقدند كه اين يك وضعيت نامطلوب است. اين شكاف هنگامي آشكار مي گرددكه فرضا الهيات را نسبت به ساير نظام ها در نظر بگيريم، زيرا به نظر مي رسد كه الهيات تماس خود را با مطالعات جهاني به كلي از دست داده و مجزا و مرموز وخصوصي شده است. البته مي توان الهيات و مطالعات ديگر را دور از يكديگر نگاه داشت تا از تضادهاي پنهان بين آنها جلوگيري شود... اما اين كار به محدود كردن دين به يك موضع خاص و بسته خواهد انجاميد. جست وجوي مرزهاي بين الهيات و ساير نظام ها نه فقط به منظور برطرف كردن تضادها بلكه به اميد حصول روشنگري متقابل انجام مي گيرد و اين وظيفه اي است كه نمي توان از آن اجتناب ورزيد...
چنين به نظر مي رسد كه از ميان همه نظام ها، فلسفه نزديك ترين وضعيت و نسبت را با الهيات دارد. الهيات بر مبناي ايمان؛ اعتقاد به خدا، انسان و جهان را شرح مي دهد. اما فلسفه عمدتاً در طول تاريخ، نه بر مبناي ايمان بلكه بيشتر برمبناي عقل و تجربه از موضوعات بحث كرده است. اگر اين دو موضع متفاوت اساساً با يكديگر در ارتباطند، اين ارتباط به چه صورت است؟
متكلمان از آغاز در باب ماهيت اين ارتباط و حتي در باب اين كه آيا يافتن زمينه مشترك بين الهيات و فلسفه، مطلوب است يا نه، نظرات متفاوتي داشته اند... در مسيحيت متقدم، مي توان مدافعاني قايل به اتحاد و پيوستگي بين الهيات و فلسفه را يافت. به عنوان مثال، قديس ژوستين شهيد، در حالي كه به افلاطون و رواقيون مي پردازد، ادعا مي كند كه آن دو در كلمه (لوگوس) كه در شخص عيسي مسيح وجود داشته است، اشتراك داشته و اساساً همه چيزهايي كه نوع بشر به حقيقت دريافته اند، خصوصيت و ويژگي ما مسيحيان بوده است. كلمنت اسكندراني معتقد است كه فلسفه در راستاي وصول به دين حقيقي، به مثابه آموزشي مقدماتي است براي افرادي كه از طريق برهاني و استدلال، ايمان مي يابند. از سوي ديگر تاتيانوس بعضاً به شيوه اي خام، فلاسفه را به تمسخر مي گيرد؛ در حالي كه ترتوليانوس، مفسر بي پرواي طبيعت و نظم الهي، افكار فلاسفه را با «عقل جهان» يكسان مي انگارد.
.... به نظر من روال كلي تفكر مسيحي از اتحاد و پيوستگي الهيات با عقل و بالتبع با فلسفه، جانبداري كرده است؛ منتها با اين فرض كه در بين آن دو، برخوردي زنده و خلاق وجود دارد. ديدگاه من نيز با روال كلي دفاع از وجود ارتباطي مثبت ميان الهيات و فلسفه موافق است،و بايد بگويم كه اين برخورد نقشي ضروري در نقادي و اجتناب از پديد آمدن نسبتي نادرست ميان الهيات و فلسفه كه مي تواند منجر به تحريف و زيان رسيدن به الهيات و فلسفه شود، ايفاء كرده است.
مسأله اين است كه در چنين پيوستگي و اتحادي گاه يك طرف تمايل به تحت الشعاع قراردادن ديگري دارد و ممكن است آن را از آزادي خويش محروم سازد. در قرون وسطي، الهيات، طرف برتر و غالب بود و فلسفه طرف خادم و حامي آن. با اين وجود، در روزگار فلاسفه ايده آليست، اين وضعيت برعكس شد و الهيات صرفاً به عنوان بخشي كوچك از نظام بزرگ تفكر تلقي شد. در اين موقع بود كه متكلمان بعضاً به حق اظهار نگراني مي كردند كه وحي كه با مقوله ايمان مرتبط است، ممكن است به امري سطحي تبديل و لذا بي اثر و خنثي و يا به دست يك متافيزيك بيگانه، تحريف شود.
اما وضعيت كنوني بين متكلمان و فلاسفه به نوعي بدگماني و كناره جويي تمايل دارد، چه هريك آسيب هايي را كه از سوي ديگري دريافت داشته يا گمان مي كرده كه دريافت داشته است، به ياد مي آورد. هم الهيات و هم فلسفه مصمم به حفظ استقلال و آزادي عمل خويش هستند. كارل بارث در حالي از الهيات سخن مي گويد كه گويي از «بردگي مصري» فلسفه مي گريزد. حال آن كه ديدگاه خاص فلسفي گيلبرت رايل، آزادي فلسفه از قيود بنيادين الهيات را در غيرمذهبي كردن فرهنگ ما مي بيند؛ به طوري كه اكنون فلسفه به دنبال كار خويش است. اما گويي امري تعصب آميز در اين استقلال طلبي ها وجود دارد. اين كه ممكن است ارتباطاتي تحريف شده و كج نما در گذشته وجود داشته باشد، بدين معنا نيست كه ارتباطات مثبت و مطلوب نمي تواند وجود داشته باشد و يا اين دو نظام بايد شيوه ها و روش هاي مستقل خويش را در انزواي تند خويش، حضور بخشند. به نظر من اين امر بسيار ناگوار است و فروپاشي هرچه بيشتر فرهنگ جديد را باعث مي شود.
|
|
هنگامي كه به وضعيت كنوني مي نگريم، زمينه و دليلي براي اميد به ايجاد ارتباطي بهتر بين اين دو نظام مي يابيم. ما ديده ايم كه متافيزيك به بي اعتباري و بدنامي درغلتيده است و صور جديد تفلسف نمايان شده اند. بدين لحاظ، ترس و نگراني ديرينه متكلمان از اينكه مبادا الهيات، در دام هاي متافيزيك گرفتار شود، ديگر سدي بر سر راه ايجاد ارتباطي مثبت با فلسفه نيست. امروز، فلاسفه اندكي درگير ايجاد نظام هاي همه شمول هستند و گرايش موجود و متداول عمدتاً تحليلي است تا تركيبي. هر چند در واقع برخي مدرسه ها و مكاتب سنتي هنوز هم پيروان خاص خويش را دارند، جنبش هاي فلسفي قرن بيستم از متافيزيك فاصله مي گيرند. فلسفه تحليل منطقي به بررسي نقادانه شيوه هاي مختلف بحث اكتفا مي كند و ادعاي سخن گفتن از هر آنچه سابقاً جوهر مسائل بزرگ و مهم فلسفه ناميده مي شد را ندارد؛ بلكه خود را نظامي صوري مي داند كه مرادش شناخت و رفع آشفتگي ها در بحث ها و گفتگوهاي ما در باب همه موضوعاتي از اين دست است. اگزيستانسياليسم هم به يك معنا تحليلي است؛ گو اينكه محتوايي جوهري و اساسي تر را براي فلسفه مي پذيرد، در واقع آنچه تحليل مي شود وجود انسان در شيوه هاي مختلف هستي است و هدف اين فلسفه اين است كه انسان به خودشناسي دست يابد. اما همه اگزيستانسياليست ها توافق دارند بر سر محدوديت توانايي انسان و اينكه انسان، متعلق به ذات وجودي خويش است تا حدي كه بدون معرفت جامعي كه در متافيزيك دنبال مي شد، بايد به زندگي ادامه دهد. برخي از اين فلاسفه به طور مسلم نوعي وجودشناسي يا فلسفه بودن را ايجاد و گسترش مي دهند، اما امروز وجودشناسي يا فلسفه بودن، متكي و مبتني بر بنيادهاي وجودي دانسته شده و متفاوت از متافيزيكي كه به وسيله عقل نظري ايجاد مي شود، تلقي مي گردد. بايد از مكتب متنفذ پديدارشناسي نيز ياد كرد، هرچند اين مكتب نيز از متافيزيك فاصله دارد و در واقع روش شناسي، شيوه و فني از توصيف است كه به منظور دست يازيدني جديد به مسايل مهم فلسفه ايجاد شده است.متكلمان نبايد از اين حوزه هاي فلسفي دوري گزينند، چه در اينها مسايل بسياري وجود دارند كه داراي ارزشي بزرگ و مهم در مقوله الهيات هستند. متكلمان انگليسي نظير ايان رمزي به خوبي نشان مي دهند كه فلسفه تحليل منطقي چگونه مي تواند در جهت وصول به الهياتي واضح تر، كامل تر و بهتر مدد رساند. تفاسير رودلف بولتمان از عهد جديد به تفصيل آشكار ساخته كه الهيات تا چه اندازه مي تواند از التفات به تحليل وجودي بهره برد. نيز اگزيستانسياليسم و پديدارشناسي در پل تيليش برجسته مي شوند، گو اينكه چند تن از منتقدانش ادعا كرده اند كه او همواره فيلسوفي متافيزيكي (متافيزيسين) به همان سبك قديم باقي ماند و از سنت ايده آليسم آلماني تأثيرپذيرفت.
پيشتر اشاره شد كه هنوز هم برخي انواع متافيزيكي فلسفه، داراي پيرواني هستند و امروز متكلماني مهم وجود دارند كه از آنها تأثير پذيرفته اند و لذا اين سبك هاي متافيزيكي تفكرنيز شايان ذكرند. فلسفه پويش كه بر كارهاي وايتهد اطلاق مي گردد و قرابت خاصي با تجربه گرايي و علوم طبيعي دارد، به طور ويژه در متكلمان آمريكايي تأثير داشته و به بازانديشي خداباوري به نحو چشمگيري مدد رسانده است. فلسفه ديالكتيكي كه از هگل و ماركس تا متفكران جديدي از قبيل بلوخ و ماركوزه امتداد داشته، تأثيرش را در آلمان از سر مي گيرد و تأكيد اجتماعي اش به عنوان يك امر تعديلي در متكلماني نظير مولتمان و متس و گرايش هاي فردگراي اگزيستانسياليسم بروز مي يابد . سرانجام، «حكمت خالده» يا خرد جاودان قديس توماس آكوئيناس مجدداً در زمان هاي اخير به شكل پوياي توماس گرايي استعلايي رواج يافته كه اين هم به نوبه خود در الهيات كاتوليك رومي سبك جديد كه مرتبط با شوراي واتيكان است،كاربرد دارد...
اينك آيا فلسفه نيز بهره اي از تماس با الهيات خواهد برد؟ گفتن حرفي در اين خصوص براي متكلمان شايد جسارت تلقي شود. اما من معتقدم كه الهيات، فيلسوف را از وسعت تجربه اي كه مي رود تا در عصر فن آورانه ما ناديده گرفته شود، آگاه مي سازد. هيچ كس نمي خواهد فلسفه را مطيع الهيات سازد يا آزادي اش را سلب كند؛ چه همين آزادي است كه موجوديت فلسفه را در مقابل فشار نقادانه و در عين حال، ضروري الهيات براي رسيدن به وضوح و سازگاري حفظ مي كند. با وجوداين، از سوي ديگر، متكلمان اميدوارند كه فلاسفه، الهيات را جدي بگيرند. گرايش به اثبات گرايي در واقع بدين معناست كه فلسفه، قيود اصلي و راهنماي الهيات را كنار گذارد و به بردگي سلطه گر علوم طبيعي سقوط كند.
بنابراين، ادعاي من اين است كه ارتباطي مثبت بين الهيات و فلسفه، قطعاً هم براي الهيات مطلوب است و هم احياناً براي فلسفه، به اندازه يكسان. اين ارتباط ممكن است متفاوت از ارتباطي باشد كه در زمان هاي گذشته وجود داشت؛ و ما بايد همان قدر كه به يك برخورد سالم و مفيد مي انديشيم، به يك پيوستگي و اتحاد بيانديشيم. من معتقدم كه الهيات نمي تواند بدون داشتن بنيادهايي كه از لحاظ فلسفي توجيه پذير هستند سرپا بايستد؛ و لذا هيچ الهيات ارزنده اي نمي تواند از گفتگو و معاشرت با فلسفه رهايي يابد.
ترجمه بخشي از كتاب:
The Principles of Christian Theology, Jhon Macquarrie.