يكي دو ساعت در مجتمع قضايي خانواده
پسرك در انتظار بوسه هاي مادر
چهار، پنج سال بيشتر نداشت. شلوارك آبي پوشيده بود و تي شرت سفيدو يك كفش قهوه اي سوراخ دار. موهايش آشفته بود و اشك صورتش را خيس كرده بود
|
|
محمد جباري
شنبه ساعت ۱۰ صبح، ميدان ونك، مجتمع قضايي خانواده: «مامانم را مي خوام.» گريه اش فضا را پر كرده و صدايش همه جاي ساختمان به گوش مي رسد. «مامانم را مي خوام، مامانم را مي خوام». چهره هاي بي تفاوت زن و مرد نشسته روي صندلي ها را نگاه مي كني و به دنبال منبع صدا مي گردي. پشت ديوارهاي سفيد، پسرك را پيدا مي كني. در بغل مادرش دارد گريه مي كند. مادرش او را مي بوسد و پسرك آرام مي شود. پدرش دست او را مي گيرد و از پله ها پايين مي روند. مادر را مي بيني كه خم شده و سرش را روي ميله هاي كنار پله گذاشته و با پسرش باي باي مي كند. مادر از باي باي كردن دست مي كشد و روي پله ها مي نشيند و سرش را روي پاهايش مي گذارد.
در راهروها جاي نشستن نيست. زن ها و مردها صندلي ها را پر كرده اند و ديوارها هم جايي براي ايستادن ندارند. تنها از روي چهره ها مي توان حدس زد اينجا چه خبر است. كمتر كسي را پيدا مي كنيد كه در چشمانش غم نباشد. ولي در اين ميان، پسرك قصه ما جاي ديگري دارد. گريه اش بدجور روي ما تاثير گذاشته. نگرانش هستيم و منتظر. مادرش روي پله است و حتما برمي گردد. حتما دوباره قضيه تكراري و هزار بار گفته شده طلاق است؛ به پسرك فكر مي كنيم.
چهار، پنج سال بيشتر نداشت. شلوارك آبي پوشيده بود و تي شرت سفيدو يك كفش قهوه اي سوراخ دار. موهايش آشفته بود و اشك صورتش را خيس كرده بود. ولي لحظه اي كه با پدر پايين مي رفتند، لبخند را دوباره روي صورتش ديديم. چقدر صورت معصومش زيبا شده بود.
بوسه هاي مادر
حواسمان به جاي ديگر است كه دوباره صداي آشناي پسرك به گوشمان مي خورد. به راهرو نگاه مي كنيم و او را كنار مادر پيدا مي كنيم. با مادرش دارد حرف مي زند و گريه مي كند. مادر جواني كه مانتو و مقنعه آبي برتن دارد و شلوار لي هم برپا. پسرش را مي بوسد و پسرك دوباره آرام مي شود. در بوسه هاي مادر معلوم نيست چه چيزي هست كه پسر را سريع آرام مي كند. پسرك به سراغ شيطنت هايش مي آيد. در وسط راهرو راه مي رود و شكلك درمي آورد و يك لحظه هم خنده از چهره اش محو نمي شود. پدر كجاست؟ در اتاقي آن طرف راهرو نشسته است. مادر كجاست؟ روي صندلي كنار اتاق دادگاه در راهرو. فاصله اي ۱۰ متري بين آنهاست، فاصله اي كه پسرك مرتب آن را طي مي كند. به پيش پدر مي رود و كمي با او بازي مي كند و دوباره به سمت مادر برمي گردد. لحظاتي را هم در بين آنها مي گذراند.
«دادگاه رسمي است. بدون هماهنگي وارد نشويد.» اين جمله روي كاغذ سفيدي روي در اتاق دادگاه به چشم مي خورد. همان اتاقي كه مادر نزديك آن نشسته است: «مامان، يه دقيقه مي يايي؟» مادر جواب منفي مي دهد ولي پسرك آويزان مادر مي شود و بالاخره او را بلند مي كند. «دكمه آسانسور را بزن» مادر با بي حوصلگي: «دكمه را بزنم كه چي بشود؟» ولي سرانجام دكمه را مي زند. دكمه روشن مي شود و پسر آرام.
پسرك مي خندد
«اين اذيتم مي كند.» پسرك به شلوارك اشاره مي كند و هي با آن ور مي رود. همزمان پدر از اتاق بيرون مي آيد و به سمت اتاق دادگاه مي رود. پسرك هم دنبال او. «مامان، اين اذيتم مي كند.» تا به مامان مي رسد، دوباره اين حرف را تكرار مي كند. مادر روي پا مي نشيند و شلوارك را مرتب مي كند، درست كنار در دادگاه. درست كنار جايي كه پدر معلوم نيست دارد در آن چه مي كند. مادر دوباره روي همان صندلي مي نشيند. پسرك دوباره وسط راهرو در حال بازيگوشي است. «مامان اينو در آوردمش» پايش را از كفش كوچولويش درآورده و به مادر نشان مي دهد. خانمي از اتاق دادگاه بيرون مي آيد: «ساعت ۳۰:۱۰، شماره ۲۶۸». پسرك با كوله پشتي مادرش بازي مي كند، يك كوله پشتي سياه. مادر يك پازل از درون كوله پشتي در مي آورد تا به او بدهد. ولي دوباره معلوم نيست چرا دارد گريه مي كند. مادر روي پاهايش مي نشيند، او را بغل مي كند و دوباره از همان بوسه هاي آرامش بخش. پسرك آرام مي شود.
پدر يا مادر
«مامان من آب مي خوام، آب اينجا نه، بريم طبقه پايين» مادر توجهي نمي كند. معلوم نيست در چهره اش غم هست يا بي تفاوتي. پسرك به سمت پدر مي رود. «بابا من آب مي خوام» پدر هم توجهي نمي كند. از اتاق بيرون مي آيد و دوباره به سمت آسانسور مي رود و با در آسانسور بازي مي كند. ناگهان پدر را مي بينيم كه خندان خارج مي شود. خنده در اينجا؟ خنده براي چي؟ همراه پدر، خانمي هم از اتاق بيرون مي آيد.«خانم تان كو؟» پدر نزديك مادر است ولي بدون اينكه نگاه كند، با دست او را نشان مي دهد: «بيا تا ابلاغ كنم.» چه چيزي را ابلاغ كند؟
پدر و مادر به داخل اتاق مي روند. از بيرون معلوم نيست چه حرف هايي مي زنند. از ميان آن همه كلمات تنها «حضانت» را مي شنويم. پدر و مادر كنار هم ايستاده اند. اين شايد آخرين باري باشد كه آنها را كنار هم مي بينيم. پسرك معلوم نيست كجاست.
و تنهايي
خنده هاي پدر بدجور آدم را اذيت مي كند. از آن موقع تا حالا خنده از لبانش محو نشده. با خوشحالي از اين اتاق به آن اتاق مي رود و كارهاي لازم را انجام مي دهد. مادر اما بي تفاوت است. بي تفاوتي او هم آدم را اذيت مي كند. انگار نه انگار يك موجود كوچولوي نازنين نزديك آنهاست كه براي سرنوشت او دارند تصميم مي گيرند. فرقي ندارد پسرك بخندد يا گريه كند. آنها بريده تر از اين حرف ها به نظر مي رسند. باز خنده پدر را مي بينيم و اعصابمان به هم مي ريزد. چرا يك لحظه به چهره بچه شان نگاه نمي كنند؟ شايد با ديدن آن همه معصوميت از تصميم شان منصرف شوند. شايد نخواستند زندگي او را تباه كنند. ولي پدر همچنان مي خندد و مادر همچنان بي تفاوت است.
كارهاي لازم تمام مي شود و با هم به سمت پله ها مي روند. پسرك دست پدر را گرفته و مادر جدا راه مي رود. يكي يكي پله ها را پشت سر مي گذارند. چند پله ديگر هم كه طي مي شود، پسرك دستش را از دست پدر جدا مي كند و تنهايي از پله ها پايين مي آيد. او ديگر بايد به تنهايي عادت كند. وارد طبقه ديگري مي شوند و به سمت آب سردكن مي روند. پسرك مي خواهد آب بخورد. مادر ليوان كوچك زرد او را در مي آورد و به او مي گويد با ليوان آب بخورد. ولي پسرك گريه مي كند و مي گويد مي خواهد همين جوري آب بخورد و گريه مي كند و گريه مي كند. ولي باز همان ماجراي بوسه هاي مادرانه و آرامش.
پله ها تمام و از ساختمان خارج مي شوند. پدر و مادر دارند حرف مي زنند و معلوم نيست چه مي گويند. پسرك اما عين خيالش نيست. شاد و شنگول است و به بازيگوشي هايش ادامه مي دهد. از ميان جمعيت شلوغ جلوي مجتمع قضايي رد مي شوند و به پياده روي ميدان ونك مي رسند. چند قدمي راه مي روند تا به خط عابر پياده برسند. همانجا مي ايستند. مادر مي نشيند و پسرك را بغل مي كند و مي بوسد. پدر دست پسرك را مي گيرد و مي خواهد از خيابان رد شود. مادر باي باي مي كند ولي پسرك شروع به گريه مي كند و مامان را مي خواهد. مادر به سمت پسرك مي رود و به پدر نگاه مي كند. پدر و مادر دست پسرك را مي گيرند و با هم از خيابان رد مي شوند. پسرك در ميان و پدر و مادر در دو طرف. پسرك شادترين لحظات زندگي خودش را سپري مي كند. دستانش گرمي دستان پدر و مادرش را حس مي كند و آنها را در كنار خود دارد. خنده و شيطنت و بازيگوشي ادامه دارد. از خيابان رد مي شوند و به آن طرف خيابان مي رسند. چند قدم ديگر هم مي روند تا به سر خيابان ونك برسند. دوباره مي ايستند. دوباره همان ماجراي قبلي. مادر آبي پوش روي پا مي نشيند و پسرك را بغل مي كند و مي بوسد. مادر باي باي مي كند و پسرك هم باي باي مي كند. مادر در خيابان ايستاده است و پدر دست پسرك را مي گيرد و در خيابان راه خود را پيش مي گيرند. مادر هنوز ايستاده است و دست تكان مي دهد و پسرك هم در حال راه رفتن سرش را برمي گرداند و براي مادر دست تكان مي دهد. مادر راه مي افتد و به سمت ديگر خيابان ونك مي رود. پسرك سرش را برمي گرداند و مادر را مي بيند كه دارد مي رود. پسرك...
واقعا پر كردن اين نقطه ها با كلمه سخت است. بايد بوديد و مي ديديد واكنش پسرك را. جيغ كشيدن پسرك را. مامان گفتن پسرك را. گريه كردن پسرك را. فقط بايد بوديد و مي ديديد. مادر به سمت پسرك آمد و او را بغل كرد و بوسيد و پسرك دوباره آرام گرفت. چند دقيقه با هم ايستادند، دوباره باي باي و رفتن. اين بار مادر آنقدر ايستاد تا پسرك دور شد. پدر و پسرك خيابان ونك را در پيش گرفتند و مادر خيابان ديگر را . معلوم نيست چند وقت ديگر پسرك دوباره طعم بوسه هاي مادر را بچشد.
ساعت ۳۰:۱۱ است. در همين يكي دو ساعت يك حادثه تكراري، كودكي را تنهاتر از هميشه كرد.
|