پنجشنبه ۵ شهريور ۱۳۸۳
مهرباني ها كجايند؟
اشاره: «مهرباني ها كجايند؟» به نظر سؤال ساده اي مي رسد. هر كدام از ما، مي توانيم مصاديقي از مهرباني هايي كه دور و برمان هستند را مثال بياوريم و يا با گفتن اين كه «ما مردم مهرباني هستيم» خودمان را راحت كنيم. اما اين مقاله تنها به دنبال نمودهاي آشكار مهرباني نيست و مهرباني هاي گمشده و ناپيدا را جستجو مي كند. بياييد هر كدام به نوبه خود و در حد توان و شرايطمان به دنبال مهرباني ها بگرديم.
محمد امين
۱
۱۰ سال پيش در يكي از استان هاي شمال غربي كشور، گزارشي تهيه كردم درباره كودكاني كه در كارگاههاي فرشبافي به كار مشغول بودند. در اين گزارش از پزشكان اطفال، پزشكي قانوني، اداره كار و امور اجتماعي، دادگستري، اتحاديه صنف مربوطه، تعاوني جهاد و غيره اطلاعات قابل توجهي جمع آوري كردم. الان كه نتايج آن اطلاعات را به ياد مي آورم، نمي دانم با چه زباني توضيح دهم كه چه بر سر كودكان كارگر فرشباف مي آمد. در كارگاههاي فرشبافي از كودك ۸-۷ ساله تا نوجوان ۱۵-۱۴ ساله مشغول به كار بودند و علاوه بر محروميت از تحصيل انواع مشكلات جسمي، رواني، اخلاقي و انساني در بين آنها به وفور يافت مي شد، از كج و كوله شدن اسكلت بدن گرفته تا سوء استفاده هاي جنسي در بيشتر كارگاهها وجود داشت. بعدها، هر بار كه خبر ركود بازار فرش را مي شنيدم، برخلاف خيلي ها، من خوشحال مي شدم، خوشحال از اين بابت كه شايد تعدادي هر چند اندك از اين كودكان كه گاه از ۸ صبح تا ۸ شب و گاهي حتي بيشتر در كارگاهها كار مي كردند، از فلاكت نجات يابند. نكته عجيب در اين گزارش آن بود كه هيچ فرد و اداره اي، مسئوليتي را گردن نمي گرفت و هر كس قصور را متوجه ديگري مي كرد. همه مي ديدند كه زندگي حداقل ۳۰ هزار كودك در پاي دارهاي قاليبافي به دار كشيده مي شود،  ولي هيچ اتفاقي نمي افتاد، انگار نه انگار كه اينها كودكند و آدمند، فكر هم نمي كنم تاكنون اتفاق خاصي افتاده و اوضاع فرقي كرده باشد، تنها مي توان اميدوار بود كه ركود بازار فرش ادامه داشته باشد!
گزارش من تنها در جمع محدودي ارائه شد و به دلايل مختلف، هيچ گاه انتشار نيافت.
002181.jpg

۲
۸-۷ سال پيش به تناسب درسي كه تدريس مي كردم، با دانشجويان به يكي از مراكز نگهداري معلولان ذهني بهزيستي رفتيم. تعدادي از دانشجويان به محض مواجهه با اين معلولان ذهني ترسيدند. بعضي از آنها خود را پشت ديگران مخفي مي كردند و برخي حتي از بازديد منصرف شدند. جالب آن كه اولاً اين ترس هم شامل آقايان بود و هم خانم ها و به عبارت بهتر، بر عكس تصور عمومي تنها خانم ها نبودند كه ترسيدند و حتي در يك مورد ترس يكي از آقايان شديد تر هم بود. ثانياً اين ترس در شرايطي بود كه دانشجويان به چشم خود كاركنان مركز را مي ديدند كه علي رغم جوان بودن و داشتن سن و سالي حتي كمتر از عده اي از دانشجويان، در بين معلولان ذهني حضور داشته و وظايف خود را انجام مي  دادند.
بعداز بازديد و مراجعه، تقريباً همه دانشجويان ازمرگ و زندگي صحبت مي كردند و از اين كه چقدر خود سالمند. بسياري از آنها داوطلب كمك هاي مالي به مركز نگهداري معلولان ذهني بودند و عده اي حتي در خود مركز، جيب هايشان را خالي كردند! پيش بيني مي كردم كه بازار اين صحبت ها و كمك هاي مالي، تنها تا يكي دو هفته گرم باشد و همه با اين تصور كه زندگي دوباره اي يافته اند، به كلاس بيايند. پيش بيني من درست از آب درآمد و به مرور زمان و در طي هفته هاي بعد موضوع كمرنگ تر شده و از خاطره ها رفت. همه چيز سر جاي اولش برگشت!
۳
چند هفته پيش براي عرض تسليت به ديدار دوستي رفتم كه طي يك تصادف رانندگي خواهر و دختر خواهر يك خواهر ديگرش را از دست داده بود. او برايمان تعريف كرد كه دختري كه فوت كرده تا مدتها با پسرخاله اش به همديگر علاقه مند بوده و قصد ازدواج داشته اند، اما مادر طرفين كه درواقع خواهر هم بودند، به دلايل خانوادگي با اين ازدواج موافقت نمي كردند. در نهايت بعداز مدتها بحث و وساطت چند نفر، ازدواج سر مي گيرد و سال قبل پسر و دختر، سر سفره عقد مي نشينند. امسال در سالگرد ازدواج تصميم مي گيرند كه به همراه پدر و مادر داماد با ماشين شخصي به مشهد بروند. در مسير بازگشت ماشين دچار سانحه مي شود و طي تصادفي مادر و عروسش فوت مي كنند. اصلاً تصور چنين سرگذشتي براي خانواده ها غيرممكن بوده تا چه برسد به خود داماد كه به طور همزمان دو عزيزش را از دست بدهد.
به طور معمول، وقتي چنين حوادثي را مي شنويم، همان گونه كه دوست ما هم مي گفت، اين جمله را به زبان مي آوريم كه دل بستن به دنيا ذره اي ارزش ندارد و اي كاش كه بيشتر قدر همديگر را بدانيم. اما بعدش چه مي شود، همه اين حرفها را فراموش مي كنيم.
۴
سال پيش مادرم به عمل جراحي نياز داشت. براي يافتن بيمارستان و پزشك مطمئن كلي گشتيم و بالاخره مادرم در بيمارستاني كه يكي از دوستانم معاون آنجا بود، عمل شد. در طي مراحل عمل جراحي و بعداز آن، چند بار پيش آمد كه به كمك آن دوستم نياز پيدا كرديم و واقعاً هم كمك هايش خيلي مؤثر بود. بعداز آن، هميشه اين سؤال برايم باقي مانده كه چرا بايد حتي در بيمارستان هم پارتي داشت؟! چه چيز باارزش تر از جان انسانهاست كه نجات آن نياز به پارتي و رابطه داشته باشد؟ اصلاً اين كه آدم به پشتوانه يك پارتي بيمارستان برود، چه معني دارد؟ تأسف آور تر آن كه وجود يك پارتي خوب در بيمارستان، چه كمك ها كه نمي كند؟ و اگر نباشد چه بلاهايي كه سر آدم نمي آيد؟!
۵
دوستي مي گفت كه مي خواستم قطعه بالايي قبري را كه در طبقه زيرين آن يكي از عزيزانم دفن شده است، پيش خريد كنم، ولي مي گفتند كه نمي شود. بالاخره بعداز كلي اين در و آن در زدن آشنايي را پيدا كردم و به كمك او، اين قطعه را پيش خريد كردم.
عجبا! خريد قبر هم نياز به پارتي دارد. ظاهراً خيلي از كارهاي نشدني به كمك پول و پارتي شدني مي شوند. حتي اگر اين كار، خريد قبر باشد. البته خيلي هم عجيب نيست. وقتي در زندگي عادي خيلي از امور، مسير غيرعادي دارند؛ طبيعي است كه قبر خريدن و حتي مردن هم مسيري عادي نداشته باشد!
۶
يكي از چيزهاي عجيب براي من اختصاص دادن مناسبت هاي خاص براي مهرباني است. بازگشايي مدارس، ايام عيد نوروز و ماه رمضان، مناسبت هايي هستند كه به طور معمول مردم بيشتر به نيكوكاري و مهرباني دعوت مي شوند. يك وجه كار خوب است و شايد استفاده از اين چنين ايامي محاسني داشته باشد. اما وجه و تعبير دوم ماجرا چندان جالب نيست. چرا بايد مهرباني به ايام خاص و يا حتي جاهاي خاص محدود باشد؟ چرا مردم بايد به زور تبليغات و اشك و آه صحنه هاي تلويزيوني به نيكوكاري تحريك شوند؟ چرا مردم مثلاً به آسايشگاه سالمندان كهريزك و يا شيرخوارگاه آمنه كه جاهاي شناخته شده اي براي كمك كردن هستند، مي روند؛ ولي اماكن مشابه ديگر كمتر مشتري دارند؟ چرا به گروهي زياد توجه مي شود و گروهي ديگر فراموش مي شوند؟ و خلاصه چرا مهرباني ها به ايام و مكانها و شرايط خاص محدود مي شود؟
۷
و من وقتي موارد اين چنيني را به خاطر مي آورم يا مي بينم از خود مي پرسم: «مهرباني ها كجايند؟» ما مردم مهرباني هستيم، اما مهربان هاي موقعيتي و تحريكي! يعني يا بايد موقعيتي پيش آيد كه مهرباني ما گل كند و يا بايد كسي مهرباني ما را تحريك كند تا آن را نشان دهيم! من بارها و بارها ديده ام و شما هم ديده ايد كه گاهي مهرباني ما و يا ديگري چگونه گل مي كند و چگونه به يك باره و براي لحظاتي مهربان مي شويم. كافي است به تماشاي فيلمي غمناك بنشينيم تا اشك در چشم هايمان حلقه زند. يا تلويزيون صحنه هاي رقت آوري از زندگي كساني را نشان دهد تا اشك عده اي درآيد و بلافاصله گوشي تلفن را بردارند و براي كمك اعلام آمادگي كنند. يا در روزنامه اي سرگذشت غم آلود كسي را بخوانيم و حس انسان دوستي مان به ما نهيب بزند كه كجايي و چرا كمك نمي كني؟ و يا در كوچه و خيابان، گدايي و بي نوايي را ببينيم و از سر ترحم و دلسوزي، ۵۰ توماني و اگر خيلي دلمان بسوزد ۲۰۰-۱۰۰ توماني را در دستش بگذاريم. بله! ما مهربانيم، ولي مهربان هايي كه بايد يك جوري مهرباني مان گل كند . در غير اين صورت معلوم نيست چه باشيم؟! چرا مهرباني هايي ما استمرار ندارد و چرا استمراري منطقي ندارد؟ چرا ما آدمهاي مهربان، هميشه مهربان نيستيم و گاهي به شدت نامهربان هم مي شويم؟ چرا اين همه بين مهرباني و نامهرباني ما فاصله وجود دارد و فاصله كه چه عرض كنم، گاهي حتي تناقض وجود دارد؟ يك جا به گدايي ۲۰۰ تومان مي بخشيم و چند دقيقه بعد و چند قدم جلوتر، به خاطر برخورد كوچك دو ماشين، الم شنگه اي به پا مي كنيم آن سرش ناپيدا؟! به راستي، مهرباني ها كجايند؟ چرا مهرباني ها را گم كرده ايم؟ چرا ديگر مهرباني سكه رايج داد و ستد بين ما نيست و چرا از آن فقط به عنوان يك كارت اعتباري استفاده مي كنيم؟! بياييد مهرباني ها را پيدا كنيم و منتظر كسي يا چيزي نمانيم. ما ايراني ها از گذشته هاي دور مهربان بوده ايم، پس مي توانيم دوباره مهرباني را ياد بگيريم.
۸ در كوچه و خيابان
دهها بار برايم پيش آمده كه خواسته ام از عرض خياباني عبور كنم و يا ديده ام كه پيرمرد و پيرزني منتظرند تا ماشين ها فرصتي دهند تا آنها بتوانند از اين طرف به آن طرف بروند. اما دريغ از راننده اي كه حق تقدم عابر پياده را رعايت كند و تازه وقتي با زحمت از خيابان رد مي شوي، راننده پشت سرت كلي بد و بيراه مي گويد كه چرا حق تقدم او را رعايت نكرده اي؟!
چراغ راهنمايي سبز است و ماشين ها يكي يكي رد مي شوند. چراغ قرمز مي شود، تا چند ثانيه بعد هم هستند رانندگاني كه باصطلاح زرنگي مي كنند و با سرعت، چراغ قرمز را پشت سر مي گذارند.
تا به حال توجه كرده ايد كه چقدر در كوچه و خيابان آشغال وجود دارد. اين زباله ها از كره ماه كه نمي آيند، من و شماي شهروند محترم شهرمان را به چنين روزي مي اندازيم. روزنامه همشهري چندي پيش
نوشته بود: نتيجه ۱۰ ساعت نظافت شهر در يك ساعت از بين مي رود. در توضيح خبر آمده بود كه نظافت و رفت و روب خيابان هاي تهران ساعت ۲۱ شروع و ساعت ۷ صبح پايان مي يابد و در اين ساعت هنگامي كه مردم از خيابان ها عبور مي كنند خيابان ها تميز شده است، اما اين وضعيت به ويژه در خيابان هاي پرتردد بشتر از يك ساعت طول نمي كشد.
توجه مي كنيد، ما مردم بافرهنگ چنين بلايي را سر شهرمان مي آوريم. از هر كدام ما درباره شهروندي سؤال كنند، كلي جواب هاي گنده و شعاري تحويل مي دهيم، اما در عمل چيزي را رعايت نمي كنيم. بعضي از شركت ها و مؤسسات آموزشي و هنري و خدماتي در ميادين اصلي شهر كساني را مأمور مي كنند كه بايستند و انواع كاغذهاي كوچك و بزرگ را بين مردم توزيع نمايند. هر كس كاغذي را كه مي گيرد، چند قدم بعد زمين مي اندازد و مي گذرد. نه آن شركت ها و مؤسسات آن قدر تعهد و درك شهروندي دارند كه چنين نكنند، نه مراكز قانوني آن قدر حساسيت دارند كه جلوي اين كار را بگيرند و نه من و شما آن قدر حوصله داريم كه يا كاغذ را نگيريم و يا حداقل بر زمين نياندازيم.
نمونه هاي نامهرباني ها در كوچه و خيابان فراوان است. در ترافيك، در صف اتوبوس و نانوايي و باجه بانك و غيره، در تبليغات شهري، در عبور و مرور ماشين ها و انسان ها، در پارك ها و خلاصه در خيلي جاها و موارد ديگر. دوستي كه به دليل بيماري قلبي به كشورهاي اروپايي زياد سفر كرده است، مي گفت در ايتاليا از همان اول صبح، وقتي دو ماشين تصادف مي كنند راننده ها پياده شده و با تعارفات خودشان و با خوشرويي، مسأله را بررسي كرده و در صورت لزوم با آرامش منتظر پليس مي مانند. اما ما چه مي كنيم؟ تازه ما شرقي هستيم و كلي  هم ادعاي مهر و محبت داريم. در بانك كافي است يك نفر يا به عمد يا از روي سوءتفاهم، نوبتش را رعايت نكند. بله، بايد تذكر داد، اما تذكر با چه زباني و تا چه حدي؟
ياد بگيريم با هم مهربان باشيم. فراموش نكنيم كه زندگي با تلخي و تندي و كج خلقي غيرقابل تحمل مي شود.
۹ در بين همسايه ها
امروزه خيلي ها از اين كه حتي همسايه روبه رويي خود را نمي شناسند و يا در يك آپارتمان نمي  دانند كه همسايگانشان چه كساني هستند، به نوعي با افتخار ياد مي كنند و شايد آن را نشانه تمدن هم مي دانند. البته اين احساس هميشگي نيست و گاهي تأسف مي خوريم از اين كه چرا چنين است و چرا مردم اين قدر از هم فاصله گرفته اند و درد همديگر را نمي دانند.
در آپارتماني كه زندگي مي كنيم يك روز ديديم كه مقداري لامپ هاي ريسه اي به همراه نوشته اي پارچه اي بر روي در نصب شده و در آن بازگشت خانمي از سفر حج تبريك گفته شده است. همه فكر كردند كه احتمالاً اين خيرمقدم متعلق به همسايه روبه رويي است و چون جا نبوده اين طرف زده اند. بعداز يكي دو روز فهميديم كه اين حاجي خانم به غير از همسايه طبقه همكف خودمان كه تنها زندگي مي كند، كس ديگري نيست. گاهي در آپارتمان ها كسي به اشتباه زنگ واحد ديگري را به صدا درمي آورد و وقتي مي پرسد كه منزل فلان كس كدام واحد است، حتي در يك آپارتمان هشت واحدي، افراد و همسايه ها همديگر را به اسم نمي شناسند. يكي از فاميل ها كه زن و شوهري مسن هستند و ساليان سال در خانه اي ويلايي زندگي كرده بودند، به اصرار فرزندان و با توجيه بهره مندي از امكانات بيشتر، منزلشان را فروخته و يك واحد آپارتماني شيك خريدند. آنها از اين كه حتي بعضي از همسايه ها سلام نمي كنند و يا جواب سلام را نمي دهند، به شدت متعجب شده بودند.
مگر ما ايراني نيستيم و مگر روابط همسايه ها را در گذشته اي نه چندان دور فراموش كرده ايم؟ چرا تا اين حد با هم بيگانه و نامهربان شده ايم؟
002184.jpg

۱۰
در بين خانواده ها

جواني كه بعد از طي مراحلي، بالاخره به مرحله ازدواج رسيده بود، مي گفت: وقتي به همكارم گفتم كه دارم ازدواج مي كنم، با حالتي حق به جانب جواب داد كه تو هم دلت خوش است، اگر همين الان به من خبر دهند كه زنت مرده است، كلي جشن مي گيرم!
چرا بعضي ها زن و شوهري را رنج مي دانند؟ مگر فلسفه ازدواج آرامش نيست؟ به راستي اشكال كار كجاست، ما زن و شوهري بلد نيستيم و به تعبير بهتر ياد نگرفته ايم و يا فلسفه ازدواج اشكال دارد؟!
در روابط والدين و فرزندان هم دقت كنيد. اگر درباره احتمال خطري براي فرزندتان يا مريضي او بخواهيد صحبت كنيد، ده بار هي مي گوييد «خداي ناكرده، خداي ناكرده اگر چنين شود...»، اصلاً نمي خواهيد حتي اين فكر را به دلتان راه دهيد كه فرزندتان ممكن است دچار بلايي شود. اما،  وقتي عصباني هستيد با فرزندتان چگونه رفتار مي كنيد؟ چند وقت پيش با خانمي در مورد مشكلات درسي فرزندش صحبت مي كردم. او مي گفت كه براي تنبيه فرزندش، دمپايي مخصوصي دارد و هر بار كه عصباني شود به تعداد متناسب از ضربات دمپايي استفاده مي كند! عجيب آن كه، وقتي از تنبيه فرزندش صحبت مي كرد، گريه هم مي كرد.
خيرخواهي براي فرزند كجا و تنبيه و تحقير كجا؟ شايد گاهي زماني تنبيه فرزند لازم باشد ولي به عنوان پدر و مادر، تا چه حد هم در تشويق و هم در تنبيه و خداي ناكرده تحقير فرزندمان منطقي رفتار مي كنيم؟ آيا قبول داريد كه پدر و مادرهاي قديمي حتي اگر تنبيه هم مي كردند، رفتارشان از ثبات و صلابت بيشتري برخوردار بود و مثل ما متزلزل و نامتعادل رفتار نمي كردند؟
۱۱
در بين فاميل

بعد از مدتي طولاني به منزل فاميلي مي رويد و يا يكي از افراد فاميل را در بيرون مي بينيد، اولين حرف و حديثي كه به ميان مي آيد، گله از دوري و هجران است. بهانه همه، براي اين فاصله ها، ناملايمات و مشكلات زندگي است. انصافاً چنين بهانه اي تا چه حد پذيرفتني است؟ چرا اقرار نمي كنيم كه حوصله همديگر را نداريم؟ چرا نمي گوييم كه سرگرمي هاي ديگر، زماني براي ارتباطات فاميلي نمي گذارد؟ و چرا صادقانه در اين باره بحث نمي كنيم كه تعارفات و تجملات بيش از حد، رفت و آمدهاي فاميلي را پرهزينه مي كند؟ آيا زشت نيست تنها وقتي كه كسي از فاميل فوت مي كند، سر و كله همه پيدا مي شود؟ تسلي دادن و دلداري در مصيبت ها خوب است، ولي اي كاش زماني كه انسانها زنده اند به يادشان باشيم. باور كنيد دليل اصلي كاهش رفت و آمدهاي فاميلي، فاصله هاي دور و گرفتاري هاي زندگي نيست، بلكه دلمرد گي ها و افول مهرباني هاست.
۱۲
در مدرسه 

در مدارس پيش مي آيد كه دانش آموزي به خاطر ضعف هاي درسي و مشكلات انضباطي مورد توبيخ و بازخواست معلمان و ناظم قرار مي گيرد. ناظم مدرسه ضمن پيگيري موضوع، متوجه مي شود كه اين دانش آموز پدر ندارد و يا از مشكلاتي در زندگي اش رنج مي برد. به محض اطلاع  از اين موضوع، رفتار همه تغيير مي كند و معلمان سعي مي كنند با ملايمت با او رفتار نمايند.
آيا نمي توان حدس زد بيشتر دانش آموزاني كه به نوعي مشكلات درسي و انضباطي دارند، احتمالاً در پشت پرده زندگي شان خبرهايي است؟ آيا حتماً بايد اتفاقي بيفتد كه متوجه مشكلات كسي بشويم؟
چنين موردي درباره دانش آموزان به خصوص دبيرستاني هم قابل بحث است. گاهي دانش آموزان با رفتارهايي كه حتي بي ادبانه هم هست،  به معلمي اجازه نمي دهند قابليت هاي خودش را نشان دهد و به شيوه هاي مختلف وقت خود و كلاس را تلف مي كنند. كجاست آن احترام هاي معلم و شاگردي؟ كجاست آن حرمت و ادب ها؟ آن قدر نامهربان بوده ايم كه بچه هايمان نيز نامهرباني  را ياد گرفته اند. وقتي پدر و مادر از همان سالهاي اول تحصيل به فرزندشان به جاي القاي مهرباني، القا مي كنند كه مواظب حق و حقوق خودش باشد و جواب هر كسي را كف دستش بگذارد، انتظار داريد چه اتفاقي بيفتد؟ وقتي پدر و مادر فرزندشان را متوقع و طلبكار تربيت مي كنند، بساط مهرباني برچيده خواهد شد. نگوييد كه اين بابا دلش خوش است و از چيزي خبر ندارد! مي دانيم كه قضيه به اين سادگي نيست، ولي اين را هم مي دانم كه بر خلاف تصور عمومي، زندگي همه اش ميدان مبارزه نيست، همه اش جنگ و دعوا نيست. زندگي با مهرباني بيشتر معنا پيدا مي كند. چرا براي ديدن يك فيلم بي خاصيت غمناك گريه مي كنيم ولي به عنوان پدر يا مادر، معلم، دانش آموز، فرزند، فاميل و... چشمه  مهرباني هايمان نمي جوشد؟
۱۳
در ادارات

روزي كاري در مركز بيمه خدمات درماني داشتم. از اين كه كارها با نظم و بدون اتلاف وقت انجام مي شد، تعجب كردم. مردم آن قدر از سر دواندن  هاي كارمندان ادارات خاطره دارند كه وقتي جايي هم كارمندي كارشان را راه مي اندازد،  تعجب مي كنند. مشكلات اداري و سازماني كه دامنگير كارمندان است، به جاي خود، ولي مهرباني ها كجا رفته اند؟ چرا به مردمي كه مثل خودمان هستند، احترام نمي گذاريم؟ چرا همه چيز را به پارتي و واسطه حواله مي دهيم؟
سال قبل طرحي تحت عنوان «طرح تكريم ارباب رجوع» به ادارات آمد. اين هم سوژه اي خنده دار است؛ تكريم و احترام بخشنامه اي هم از آن حرف هاست. مگر قضيه به اين سادگي است كه با تشكيل ستادي در هر اداره، كارمندان را به تكريم ارباب رجوع واداشت؟ عجب مملكتي داريم، هر مشكلي را با طرح و ستاد مربوطه حل مي كنيم!
۱۴
در كسب و تجارت

چرا بايد بين مردمي كه اين همه از خدا و پيامبر صحبت مي كنند و از جوانمردي علي (ع)ياد مي كنند، دوز و كلك رايج باشد؟ يادش به خير زماني كه كسب حلال افتخار و هدف هر كاسب و تاجري بود. چقدر راحت از خير دنيا و آخرت مي گذريم و براي درآمد بيشتر هيچ وسيله و فرصتي را از دست نمي دهيم؟
گاهي در فيلم  هاي غربي مي بينيم كه فروشنده با چه ادب و احترامي با مشتريانش رفتار مي كند و تازه آخر كار، در كمال ادب و تواضع، در مغازه را براي خروج مشتري باز كرده و نيمچه تعظيمي مي كند. چرا همه از ديگري توقع داريم كه به ما احترام بگذارد و خود را در نوبت بعدي قرار مي دهيم؟ چه اشكالي دارد يك كاسب يا تاجر، علاوه بر داشتن صداقت و درستي، ادب و احترام را هم فراموش نكند. عجيب است كه گاهي صاحب يك مغازه اگر بداند مشتريش خارجي است در كمال ادب با او رفتار مي كند، ولي انگار همشهريان و هموطنان خودش قابل احترام نيستند.
۱۵
در بيمارستان

خدا نكند گذار كسي به بيمارستان بيفتد، فرقي هم نمي كند دولتي باشد يا خصوصي. در بيمارستان هاي دولتي كه بايد منت هر چيزي را بكشيد چرا كه لطف مي كنند به شما خدمات دولتي ارائه مي دهند! در خصوصي ها كه گاه آن قدر كلاس دكترها و پرستارها بالاست كه هر كسي را با هر تيپي به سادگي تحويل نمي گيرند!
بعضي از دكترها و پرستارها يا آموزش نديده اند و يا يادشان رفته كسي كه همراه مريضي به بيمارستان آمده ممكن است چقدر آشفته و دستپاچه باشد، او نگران است و مضطرب، بنابراين ناشي گري هايش هم تا حدي طبيعي است. برآشفتن كاركنان بيمارستان از چنين ناشي گري ها و بي مبالاتي هايي، چه وضعيتي را ايجاد خواهد كرد؟ ويكتور فرانكل كتابي دارد به نام «پزشك و روح» كه در ايران هم ترجمه شده است، كاش پزشكان و پرستاران اين كتاب را بخوانند و اگرچه مي دانند، بيشتر بدانند كه تأثير رواني آنها در بيمار و اطرافيانش تا چه حد مهم است. موضوع ارتباط روانشناسي با پزشكي و پرستاري از مباحث مهم در مسايل باليني است كه امروزه در دنيا به شدت مورد توجه است.
۱۶
در محيط زيست

آدم گاهي از اين كه براي سير و گردش به طبيعت مي رود، پشيمان مي شود. متأسفانه خيلي ها با خودشان هم مهربان نيستند، چرا بايد طبيعتي كه مظهر پاكي است، اين قدر بر اثر سهل انگاري و بي مبالاتي مردم آلوده شود؟ حيف از كسي كه بچه  دارد و مي خواهد مثلاً او را تربيت كند، حيف از كساني كه مدعي اند كلاس بالا هستند، حيف از مردمي كه به زمين و زمان ايراد مي گيرند، ولي خودشان را نمي بينند و حيف و صد حيف از بلايي كه بر سر طبيعت و محيط زيست مي آوريم.
۱۷
در بين كلاس بالاها!

اين هم سوژه عجيب و غريبي در ايران است. هر كسي كه پول دارد، ماشين مدل بالا دارد، تيپ لباس آن چناني دارد و خلاصه كلاس بالاست، به خود اجازه هر كاري را مي دهد. دلش مي خواهد تند مي راند، از ماشينش آشغال بيرون پرتاب مي كند، هر چه خواست مي گويد، هر قانوني را زير پا مي گذارد، با صداي بلند مي گريد و مي خندد، به حقوق ديگران توجهي نمي كند و با همه اينها، تازه كسي را قبول ندارد و از خودش متمدن تر و با كلاس تر كسي را نمي شناسد.
كلاس بالا بودن براي خود در ايران فرهنگي دارد كه بايد مورد تأمل و بازبيني قرار گيرد. واقعاً ملاك هاي كلاس بالا بودن چيست؟ چرا در ايران وجوه منفي اين ملاك ها بيشتر است؟  آيا نبايد از كسي كه ادعاي فهم بيشتر دارد، توقع مهرباني هم داشت؟ آيا نبايد يك ملاك اصلي كلاس بالا بودن، مهرباني باشد؟ كاش كلاس بالاها به اندازه اي كه بابت ماشين، تيپ لباس، تريپ، تزيينات و تجملاتشان پز مي دهند، به مهرباني شان هم پز بدهند.
۱۸
در ارتباط روزمره

اين كه ديگر خيلي ساده است. چرا در ارتباطات و مراودات روزمره با مردم كوچه و خيابان و دوستان و همكاران، مهرباني  ها را وارد ميدان نمي كنيم؟ سوار تاكسي مي شويم، يا سلام نمي كنيم و اگر سلام هم مي كنيم، مخاطب فقط راننده است. سوار اتوبوس مي شويم، هر كسي مي گردد صندلي را پيدا مي كند كه كاملاً خالي باشد و اگر پيدا نكرد، از سر اجبار پيش كسي ديگر مي نشيند. به بانكي يا اداره اي مي رويم، خيلي خشك و جدي از كارمند مربوطه مي خواهيم كه كارمان را انجام دهد. در پياده رو به سهو با هم برخورد مي كنيم يا به يكديگر تنه مي زنيم، اولين كلماتي كه به كار مي بريم رنگ و بوي توهين و تحقير دارند. براي خريد مي رويم، آن قدر با عجله و تند رفتار مي كنيم كه انگار اگر دقيقه اي دير شود ورشكست مي شويم و...، واقعاً چه خبرمان است؟ تازه تعجب مي كنيم كه چرا ما مردم شادي نيستيم؟ بله شاد نبودن هزار و يك دليل دارد، ولي يك دليل ساده آن نامهرباني با يكديگر است. شادي فقط پوشيدن لباس هايي با رنگ هاي شاد و به زدن و رقصيدن نيست، قسمتي از شادي ها در مهرباني ها نهفته است. مهرباني گنجي است كه شادي هم در آن نهان است.
۱۹
در آسمان و زمين

ما گاهي كه بعد از مدتها به هم مي رسيم به شوخي مي گوييم در آسمانها به دنبالت مي گشتم در زمين پيدايت كردم. مهرباني هم به نظر چيزي مي رسد كه بايد در آسمانها به دنبال آن گشت و شايد اتفاقي در زمين پيدايش شود. اما چنين نيست، مهرباني در همين زمين است و بايد در زمين دنبال آن بگرديم؛ منتظر آسمانها نباشيم! مهرباني در دل تك تك ماست و مهرباني به ما نزديك است، شايد ما بدخلق و بي حوصله  شده ايم. باور كنيد فرصت ها، ابزارها و شرايط فراواني براي مهرباني وجود دارند، به دور و به خود نگاه كنيد: به اطرافيان به دوستان، به فاميل، به همسايه ها؛ ببينيد چه كارهايي كه مي توانستيد انجام دهيد و نكرده ايد؛ مهرباني بيش از هر چيز به اندكي حوصله و فرصت سنجي نياز دارد.
جبران خليل جبران چه زيبا مي سرايد:
هنگامي كه مهر شما را فرامي خواند، از پي اش برويد،
اگر چه راهش دشوار و ناهموار است.
و چون صدايش با شما سخن مي گويد او را باور كنيد،
اگرچه صدايش رؤياهاي شما را بر هم زند.
مهر چيزي نمي دهد مگر خود را و چيزي نمي گيرد مگر از خود.
هنگامي كه مهر ورزيد مگوييد «خدا در دل من است»
بگوييد «من در دل خدا هستم.»
استاد بزرگواري را بعد از حدود ۱۰ سال ديدم با مهر گفت كه مطالبت را در روزنامه ها و مجله ها مي خوانم و تاكيد داشت كه امروز بيش از هر زماني، وظيفه ما جهت دادن به عواطف مردم است، مردم به شدت نياز به حضور مهرباني در زندگي خود دارند.
مهرباني را كوپني و سهميه اي نكنيد، بگذاريد مهرباني حضوري هميشگي داشته باشد.
مهرباني را فقط براي عروسي و عزا نگه نداريد، در هر جا و مكاني به دنبال مهرباني باشيد.
در مهرباني خسيس نباشيد، بخشنده باشيد.
در مهرباني تبعيض قائل نشويد، نور مهرباني را بر همه بتابانيد.
خيلي حرفها ناگفتني ماند، ولي همه ناگفته ها را خلاصه مي كنم:
مهربان باشيم
و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ، اين همه سبز.
صبح ها نان و پنيرك بخوريم
و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام.
...
بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم.
(سهراب سپهري)

داستان طنز
عصر موبايل
عباس داناي علمي
ديروز حسن آقا منو ديد و گفت شنيدي ابوي حاج محسن عمرشو داد به شما؟ گفتم نه، تازه دارم از دهان شما مي شنوم! گفت آره آدم خوبي بود و دست اين و اون و خيلي ها را مي گرفت و كمك شون مي كرد، در مراسم خاكسپاري، خيلي ها جمع شده بودند. گفتم: عجب اگه مي دونستم حتماً در مراسم شركت مي كردم. جون حسن آقا، روز سوم، برنامه بريز تا با هم بريم و به حاج محسن عرض تسليت بگيم! حسن آقا گفت: جون عباسقلي، نگران و ناراحت نباش قول ما قوله، حتماً باهات برنامه ريزي مي كنم! در هنگام صحبت موبايلش را از كيفش بيرون آورد و گفت: عباسقلي مي خوام برم تو اون مغازه روبه رو، همونجايي كه نوشته همه نوع آهنگ را براي زنگ موبايل برنامه ريزي مي كنه. بريم اونجا تا آهنگ مورد دلخواهمو تنظيم كنه، خوش دارم تو هم با من به اونجا بياي و روي آ هنگ ها نظر تو بدي! گفتم به چشم. از تو به يك اشاره از ما به سر دويدن.
وارد مغازه شديم. شخصي كه مسئول برنامه ريزي آهنگ ها بود، چندين آهنگ از روي نوار براي حسن آقا گذاشت. اول، آهنگ موتسارت بود كه سبيل حسن آقا به آي بي كلاه تبديل شد. آهنگ دوم ،سمفوني شماره نهم بتهون بود، كه گره پيشاني حسن آقا همانند دريا موج برداشت كه اگر مسئول آهنگ ها، آهنگ مربوطه را خاموش نمي كرد، هنگآهن
چه بسا آن موج ها به سيل تبديل مي شدند. سرتان را درد نمي آورم، چندين آهنگ روز و ناروز لس آنجلسي و سينمايي، فرهنگي و غيرفرهنگي رو گذاشت كه ناگه آهنگ «بادا، بادا، مبارك بادا» به گوش رسيد كه لب حسن آقا از شنيدن آن گل از گل شگفت، كه پس از قبول كردن و مدتي صبر و انتظار، عاقبت آهنگ مبارك باد بر روي موبايل حسن آقا ضبط گرديد. پس از چند بار امتحان و تعريف و تمجيد فروشنده از «حسن سليقه آقا» مبلغ مورد نظر پرداخت شد و از مغازه بيرون آمديم.
فرداي آن روز بر حسب وعده، به منزل حاج آقا محسن رفتيم و پس از اظهار تأسف و تأثر، همانند ديگران در سالن بزرگي نشستيم. با ورود هر فرد جديد، گريه ها شروع مي شد و پس از روبوسي با صاحب عزا، فرد مزبور در گوشه اي مي نشست. سالن پس از مدتي شلوغ شد و هر كسي سعي مي كرد خود را بيشتر از ديگران غم زده و اندوهگين نشان دهد. هنوز دقيقه اي از آمدنمان نگذشته بود، كه ناگاه حسن آقا گفت: عباسقلي، من يك دقيقه، براي كار ضروري به بيرون مي رم و سريع برمي گردم و چون منتظر يه تلفن مهم هستم، اگه كسي زنگ زد، بگو كه يك يا دو دقيقه ديگه مي آم. يادت نره! بيا اين موبايل!
002187.jpg

رويم نشد به حسن آقا بگم كه طرز كار با موبايل را بلد نيستم. گفتم: چشم حسن آقا! اما چرا موبايل و كيف دستي ات رو نمي بري؟ گفت: اي بابا! جايي كه مي رم، جاي موبايل و اين جور چيزها كه نيست! اگه در اونجا صحبت كنم! سوژه به دست بعضي ها مي دم و اونا بهم مي خندند! گفتم آهان تازه فهميدم! برو، خيالت جمع باشه! هنوز از رفتن حسن آقا لحظاتي نگذشته بود كه موبايل، به صدا درآومد، اما با آهنگ مبارك بادا! بعضي از دوستان حاج آقا محسن گريه مي كردند كه صداي گريه آنها با آهنگ «د، را، را، ر، راي ايشاا... مباركش باد» ادغام مي شد. سريع موبايل را گرفتم، نمي دونستم چه كنم، هول شده بودم. صداي آهنگ موبايل به سلامتي دوستان و كوري چشم دشمنان، تا سر خيابان هم مي رفت و شنيده مي شد. كم كم، توجه همه به سويم جلب شد. با دستپاچگي يكي از دكمه ها را فشار دادم. لحظه اي خاموش شد، اما دوباره آهنگ مبارك بادا، شروع شد. تو بد هچلي افتاده بودم. كم كم گريه ها و شيون ها آهسته تر شد و آهنگ، جايگزين گريه ها گرديد. بعضي ها زير لب مي خنديدند و بعضي ها هم با تعجب به من نگاه مي كردند. از خدا مي خواستم كه در همان لحظه، زمين دهان وا مي كرد و مرا با خود به گور مي برد. به خودم لعنت مي كردم كه چرا در عصر تمدن و پيشرفت، طرز كار موبايل را ياد نگرفتم و از اين حرف ها... از حسن آقا خبري نبود كه نبود و موبايل هم مرتب آهنگ مي نواخت. قصد كردم كه موبايل و كيف رو همانجا بگذارم و از سالن خارج شوم، اما ترسيدم كه آن را بدزدند كه اون وقت متهم به خيانت در امانت هم مي شدم.
حاج آقا محسن خيلي چپ، چپ به من نگاه مي كرد. طفلك حق هم داشت، چون مراسم عزا داشت به هم مي خورد. تصميم آخر را گرفتم كيف و موبايل رو برداشتم و قصد كردم كه از سالن خارج شوم. همه با نگاهي آنچناني نگاه مي كردند. به نزديك حاج آقا محسن رسيدم، موبايل همچنان آهنگ مبارك باد را مي نواخت. حاج محسن رويش را از من برگرداند، نزديك در كه رسيدم، آهنگ قطع شد. در همان هنگام صداي حسن آقا رو شنيدم كه صدام مي كرد. عباسقلي داري مي ري؟ برگشتم كيف و موبايل رو به او دادم. در حالي كه آنها را مي گرفت گفت: گلي به جمالت، نيومده داري ميري؟ اين چه طرز اومدنه؟ فقط نگاهش كردم، چيزي نگفتم و برگشتم و به راهم ادامه دادم. از موبايل هيچ آهنگي پخش نمي شد.

فرهنگ
انديشه
خانواده
سياست
علم
كتاب
ورزش
هنر
|  انديشه  |  خانواده  |  سياست  |  علم  |  فرهنگ   |  كتاب  |  ورزش  |  هنر  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |