شمارش معكوس براي اعدام كبري
ميعاد با مرگ ؛چهارشنبه، 4 صبح، زندان اوين
|
|
همسر كبري چهارشنبه گذشته به شوراي حل اختلاف رفته و تاكيد بر اجراي حكم اعدام كرده است. همه چيز خبر از اجراي حكم اعدام در چهارشنبه اين هفته مي دهد
چهارشنبه بود. يك چهارشنبه سرد. وقتي خانه را به مقصد زندان اوين ترك مي كردم، ساعت 3 بامداد بود و خيابان هاي تهران در سكوت. تنها چراغ هاي اتوبان روشن بود. تا رسيدن به مقصد غرق در افكار خود بودم. آيا امروز زندگي كبري به پايان خواهد رسيد؟ مي دانستم حكم اعدامش از سوي قاضي محمد سلطان همتيار صادر شده است و ديوان عالي كشور نيز آن را تاييد كرده است.
وقتي به زندان رسيدم جز دو سرباز هيچكس نبود. خودرو را ترك كردم. پاهايم از شدت سرما يخ زده بود. فكر مرگ در سرما بيشتر وجودم را لرزاند. راه مي رفتم و انتظار مي كشيدم. انتظار حضور اولياي دم و خانواده كبري. او زني بود 21 ساله كه دو سال قبل مادرشوهر خود را با چندين ضربه چاقو به قتل رسانده بود. دادگاه رسيدگي به پرونده اتهامي وي، يكي از جنجالي ترين پرونده هاي قتل بود. كبري با اينكه تحصيلات بالايي نداشت ولي به خوبي از خود دفاع مي كرد. به مطالبي استناد مي كرد كه هر شنونده اي را به اين فكر مي رساند كه او مطالعات زيادي داشته است. پشيمان نبود زيرا ادعا داشت مقتوله را به اين دليل كشته است كه يكسال تمام او را آزار داده و تحقير كرده است. كبري در دفاع از خود به قاضي پرونده گفته بود: وقتي به خواستگاريم آمدند، مي دانستند من دختري هستم از يك خانواده غيرمرفه در منطقه شهرري. مقتوله به همراه پسر 50 ساله خود به خواستگاري من 19 ساله آمده بود. به من وعده ازدواج داده بودند. مرا با ترفند و دروغ اغفال كرده و به خانه خود بردند. عقد نبودم، قرار بود وقتي كمي همسرم را بيشتر شناختم، عقدم كند. صيغه خواندند و من وارد خانه زيباي آنها واقع در يكي از محلات مرفه نشين تهران شدم. من عاشق زندگي لوكس بودم. همسر صيغه اي ام چند روز بعد از ورودم به خانه، نجواهايش را در گوشم آغاز كرد. از عشق و محبت مي گفت و به اين ترتيب روابط زناشويي ما شكل گرفت. من نوجوان بودم و خام، ولي او عاقل به اعمال خود. چند روز بعد از آن ماجرا، رفتارها عوض شد. آنها مرا كه پاك و نجيب به خانه آورده بودند، حال كه به كام خود رسيده بودند ديگر نمي خواستند. مقتوله مرا با تحقير و فحاشي از خانه بيرون كرد ولي من روي بازگشت به خانه را نداشتم. به پدرم چه مي گفتم؟ التماس شان كردم كه به خانه راهم دهند. در محله ما بازگشت يك دختر با آن وضعيت معني مرگ داشت، آنها راهم دادند ولي با شرط اينكه كلفتي خانه آنها را بكنم قبول كردم، چاره اي نداشتم. بعد از آن روز، هرچه گفتند تحمل كردم. همسرم هيچ دفاعي از من نمي كرد، يعني نمي توانست دفاع كند. در خانواده آنها حرف اول را مادرشوهرم مي زد. وقتي مادرشوهرم به سفر مي رفت كمي زندگيم عادي مي شد. بعد از بازگشت او آزارها و تحقيرها بارديگر آغاز مي شد. به هر بهانه اي مرا از خانه بيرون مي انداخت. نقطه ضعفم را پيدا كرده بود. مي دانست وقتي بيرونم مي كند، التماس هايم شروع مي شود. روزها به سختي برايم مي گذشت. من همسر سوم شوهرم بودم. همسر اولش به همراه فرزندانش درپي اختلافات خانوادگي كه داشت به كشور آمريكا رفته بود و همسر دوم نيز جدا شده و فرزندش را كه تنها چند سال از من كوچكتر بود، پيش اين خانواده رها كرده و رفته بود. فرزند همسر دوم نيز وقتي مي ديد پدر و مادر شوهرم مرا مي آزارند او نيز اذيت هاي خود را شروع كرد. خانه جهنم بود ولي چاره اي نداشتم و از ترس آبرو بايد مي ماندم. تا اينكه روز حادثه فرا رسيد. شب قبل با همسرم درگير شده بودم. ديگر تحمل نداشتم. آنها وعده هاي زيادي به من داده بودند و هيچكدام عملي نشده بود. آبرويم رفته بود. عقدم نكرده بودند و من بلاتكليف باقي مانده بودم و تنها كلفتي مي كردم. مي خواستم وضعيتم را روشن كنند، ولي آنها با لحني تحقيرآميز به من گفتند تو لايق ما نيستي و درنهايت روز حادثه مرا بارديگر از خانه بيرون انداختند. اين بار التماس هايم نيز فايده اي نداشت. همسرم مرا داخل خودرواش انداخت تا به خانه پدريم ببرد و به آنها پس بدهد. مانند شيئي كه كهنه شده و بايد آن را دور انداخت و به دنبال جنسي تازه رفت. همسرم 20 هزار تومان كف دستم گذاشت و مرا در خيابان رها كرد. او حتي مرا به خانه پدري ام نرساند. نمي دانستم چه كنم. درمانده در خيابان هاي پرهياهوي تهران قدم مي زدم. درنهايت تصميم گرفتم بار ديگر به خانه آنها بازگردم تا شايد بعد از التماس مرا قبول كنند. به خانه كه رسيدم با كليد خودم در را باز كردم. به محض ورودم به خانه، مادر شوهرم مرا ديد و شروع به فحاشي كرد. هرچقدر به او التماس كردم، قبول نكرد. چاقويي برداشت تا مرا تهديد كند. ديگر خسته شده بودم. مگر گناهم چه بود كه آنها با من چنين مي كردند؟ آنها به وعده هايشان عمل نكرده و مرا بيچاره كرده بودند. حال مرا با چاقو مجبور به رفتن مي كردند. به ناگاه خشم وجودم را پركرد. چاقو را از دست او گرفتم و ديگر نمي دانم چه شد. وقتي به خود آمدم ديدم او غرق خون است و چاقو خون آلود در دستان من. خانه را ترك كردم. باور نمي كردم قتل انجام داده ام، ولي حادثه به وقوع پيوسته بود. به خانه پدرم بازگشتم تا شب كه ماموران آگاهي مرا گرفتند.
غرق در افكار خودم بودم. ديگر يادم رفته بود كه سرما در آن ساعت نيمه شب مقابل زندان اوين چقدر طاقت فرساست. حدود ساعت 4بامداد بود كه همسر كبري آمد. آن مرد پير چهره، اولين كسي بود كه براي ديدن مراسم اعدام كبري خود را به آنجا رسانده بود. پس از او، دو خواهر و يك برادرش سوار بر يك خودرو پيكان به آنجا آمدند. خودرو پيكاني كه چند دقيقه بعد مادر كبري مقابل آن روي زمين افتاده بود و ضجه مي زد تا دل آنها به رحم بيايد و دختر جوانش را ببخشند ولي آنها از غم مرگ مادر، دلسنگ شده بودند.
نمي دانستم حق را به چه كسي بدهم. مادر كبري از ترس مرگ عزيزش التماس مي كرد و اولياي دم مادرشان را از دست داده بودند، هريك غمي بزرگ بر دل داشتند.
التماس هاي مادر كبري ادامه داشت. ولي هيچكس به آن اعتنا نمي كرد. با خود فكر كردم خدا ناظر اين صحنه است و به حتم عدالت را او اجرا خواهد كرد. چند دقيقه بعد وكيل كبري عبدالصمد خرمشاهي به محل رسيد. مسوولان زندان اوين از مراسم اعدام خبر نداشتند و كبري به زندان انفرادي برده نشده بود. او خبر نداشت كه بيرون در زندان در آن چهارشنبه زمستاني مادرش بر آسفالت سرد افتاده است و التماس مي كند كه زندگي او را نگيرند. او نمي دانست كه همسرش اولين فردي بود كه آمده است تا با مرگ او دلش آرام گيرد. او بيمار، خوابيده بود كه بيدارش كردند تا به پاي چوبه دار ببرند. كبري آرام از تخت بلند شد. مدت ها بود منتظر چنين روزي بود. اولياي دم به همراه مسوولان اجراي احكام وارد زندان اوين شدند.
كبري پاهاي لرزانش را كه بيماري طولاني مدت توان را از آنها گرفته بود، بر زمين مي كشيد و هم سلولي هايش دست به دعا شده بودند. او دختر مهرباني بود و همه او را دوست داشتند. كبري را به محوطه زندان بردند. براي اعدام او طناب پيدا نشد. تلفن همراه قاضي اجراي احكام خاموش بود و حتي يك دستبند در زندان اوين يافت نشد تا دستان دختر را ببندند تا مرگ را به او هديه كنند. گويي كسي فراتر از انسان او را بخشيده بود. اولياي دم بيتاب مرگ او بودند. همسر كبري كه اولين فردي بود كه براي ديدن مراسم مرگ آمده بود به داخل زندان نرفت. او در كنار همسر جوان جديدش ايستاده بود تا خبر پايان زندگي كبري را به او بدهند.
وقتي در زندان اوين باز شد، هوا روشن شده بود و آفتاب درحال طلوع كردن بود. از چهره ها هيچ چيزي را نمي شد حدس زد. نفسم در سينه حبس شده بود. از وكيل كبري پرسيدم چه شد؟ و او پاسخ داد: كبري به دليل نبود وسايل لازمه براي اعدام زنده ماند. فرداي آن روز آيت الله شاهرودي رئيس قوه قضائيه تهران دستور توقف اجراي حكم اعدام را صادر كرد. پرونده بعد از چند ماه به شوراي حل اختلاف ارسال شد. روزها در سكوت تلخ مي گذشت تا اينكه باز يك چهارشنبه ديگر فرا رسيد. همسر كبري چهارشنبه گذشته به شوراي حل اختلاف رفته و تاكيد بر اجراي حكم اعدام كرده است. همه چيز خبر از اجراي حكم قصاص كبري رحمان پور در چهارشنبه اين هفته مي دهد.در هر حال علي رضا به عنوان اولياء دم مقتول حق دارد تقاضاي اجرايي حكم كند.
چهارشنبه اين هفته كبري به سوي سرنوشت محتوم و ناخواسته اي مي رود كه به زعم او فقر آن را رقم زده است. اما كاش كبري آرزومند به جاي در دست گرفتن چاقو در جست وجوي راه حل ديگري برمي آمد تا او را از حجله بخت به زير طناب دار نفرستد.
مجازات كبري در هر كشوري در هر حال اشد مجازات است. شمارش معكوس شروع شده است. لحظات در حال گذرند و ما انتظار مي كشيم كه اين بار خدا چگونه پيام خواهد داد.
|