ماشين ويرانگر عظيمي كه او به حركت در آورده، حالا سرخود و خارج از كنترل انسان عمل مي كند. اين انتقادي هوشمندانه از دنياي ماشين زده خود ماست، هشداري تلخ و گزنده كه به فيلمي كه مي توانست «اكشن» صرف باشد زاويه اي انديشمندانه مي دهد.
«كاپيتان هوايي و دنياي فردا» ظاهر غريبي دارد. كري كنران، نويسنده و كارگردان فيلم، براي آن كه ظاهري شبيه كتابهاي كارتوني ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ داشته باشد، بازي هنرپيشگان خود را در مقابل يك پرده آبي فيلمبرداري كرد و سپس با استفاده از يك فيلتر خاص لايه اي سياه و سفيد بر رنگ ها اضافه كرد و بعد دوباره لايه اي رنگي به آن افزود. به اين ترتيب، رنگ هاي فيلم متمايل به نوعي قهوه اي بسيار زيبا هستند كه به شكلي ناسازه هم فضايي گرم و هم محيطي «كلاستروفوبيك» خلق مي كند. كنران در عين حال، با جزييات و جلوه هاي ويژه اي كه توسط كامپيوتر از روبات هاي غول آسا و دستگاه هاي عظيم مكانيكي در پس زمينه فيلم آفريده، ظاهري بسيار شبيه «مترو پوليس» فريتز لانگ به كاپيتان هوايي داده است. اگر ما به اندازه درهاي عظيمي كه كاراكترها از لا به لاي آنها در ابتداي فيلم پديدار مي شوند دقت كنيم، مي توانيم به راحتي عناصر فيلم هاي اكسپرسيونيستي دوران سينماي صامت آلمان و فيلمي نظير «اتاق دكتر كاليگاري» را در آن بيابيم.
طرح داستاني كاپيتان هوايي وارياسيوني از داستان «كشتي نوح» در عهد عتيق است. يك دانشمند ديوانه كه نقش او را تصوير بازسازي شده اي از لارنس اليويه، هنرپيشه فقيد انگليسي بازي مي كند، به اين نتيجه رسيده است كه بشريت به شكل اجتناب ناپذيري دست اندركار نابودي خود است و سرنوشتي محتوم در پيش روي دارد. پس او درصدد اجراي طرح عظيمي با كمك روبات هاي خود است و مي خواهد پس از فرستادن يك جفت از هر حيوان و دي ان اي آدم و حوا به سياره اي ديگر، كره زمين را يكسره نابود كند. اين جاست كه سر و كله جو ساليوان (جود لاو)، كاپيتان هوايي، پيدا مي شود، قهرماني بي باك از سنخ اينديانا جونز يا فلاش گوردون كه به هر خطري تن مي دهد تا نقشه توتنكف را خنثي كند.
|
|
پولي (گوئينت پالترو)، يك خبرنگار عكاس كه در شجاعت و بي پروايي چيزي از جو كم ندارد، در ماجراي او شريك مي شود. آنها چند سال قبل با هم رابطه داشته اند، اما حالا نوعي ستيزه و عناد كميك جوهر اصلي رابطه شان است. رابطه اغلب پرتنش، اما طنزآلود آنها، بسيار يادآور دوران طلايي هاليوود است كه در آن زناني همچون كاترين هيپورن، باربارا استانويك و روزالين راسل در تيزهوشي و چالاكي فيزيكي هيچ چيز از همتاهاي مرد خود كم نمي آوردند و به قول پيتر والن در «نشانه ها و معنا در سينما» با قدرت هر چه تمام خود را به حلقه «رفاقت مذكر» تحميل مي كردند. مثلاً در منشي همه كاره (His Girl Friday) هاوارد هاوكز، هنگامي كه روزالين راسل پس از يك دوره جدايي به دفتر روزنامه اي بازمي گردد كه كري گرانت سردبيرش است، او به محض شروع به كار كلاه مردانه اي بر سرش مي گذارد و با جسارت و انرژي پايان ناپذيري با مردان
|
|
دور و بر خود متلك رد و بدل مي كند و با آنها به مجادله مي پردازد. هيچ چيز احساساتي درباره اين تيپ وجود ندارد؛ اين جا موازنه قدرت بسيار شكننده است و دايماً به هم مي خورد، زيرا هيچ كدام از جنسيت ها از سلطه اطمينان بخشي بر ديگري برخوردار نيستند.
كنران دقيقاً براساس اين الگو رابطه ميان پولي و جو را پرداخت مي كند. جو ممكن است با ضربه مشتي پولي را نقش بر زمين كند؛ اما پولي نيز با ضربه مشتي به همان قدرت در جايي ديگر مقابله به مثل خواهد كرد. اين واژگوني كليشه ها در كنار يك چشم انداز بصري و صحنه پردازي خارق العاده كاپيتان هوايي و دنياي فردا را به يك تجربه لذت بخش خيره كننده تبديل مي كند.
در «كاپيتان هوايي» جو و پولي در سكانس پاياني خود را در موشكي كه به فضا پرتاب شده مي يابند، موشكي كه در عين اين كه كشتي نوح است، شباهت زيادي به يك ماهي عمودي دارد. آنها از درون به تخريب موشك مي پردازند و سپس، به هنگام انفجار آن، همراه همه حيوانات ديگر در مخزن هاي نجات به بيرون پرتاب مي شوند.
از سوي ديگر، عمل جنون آميز و عقده وارانه توتنكف براي نابودي جهان او را به وارياسيوني از يك تيپ شخصيتي كه نورتراپ فراي آن را «آلازون» (alazon) مي نامد تبديل مي كند. مهم ترين شخصيتي كه ادبيات جهان در اين زمينه خلق كرده هيث كليف در «بلندي هاي بادگير» اميلي برونته است كه اتفاقاً نقش او را لارنس اليويه در فيلمي به همين نام ايفا كرده است. كاراكترهاي بالزاك، شخصيتي همچون گوريو كه نوعي جنون عقده وار نسبت به پول دارد و كرتز در«دل تاريكي» جوزف كنراد انواع ديگر «آلازون» هستند. نوعي چهره درهم كشيده شوم و عبوس كه ابعادي گوتيك دارد مشخصه اين تيپ است. اين نوع كاراكتر عنصر اصلي ملودرامي است كه، همچون «فاوست» گوته، عقده شكل دهنده آن وحشت و اراده غيرمشروطي است كه مي خواهد به وراي محدوديت هاي انساني برود.
|
|
كاپيتان هوايي اما، در رابطه با كاراكتر توتنكف به شيوه كلاسيك عمل نمي كند، يعني مثلاً در پايان او را مانند دكتر ديوانه در «دكتر مابوزه» فريتز لانگ در غل و زنجير، در يك ديوانه خانه حبس نمي كند. در حقيقت، واقعيتي كه هيچ كس نمي داند اين است كه توتنكف سال هاست كه مرده است، اما در چرخشي كه يادآور «متروپوليس» فريتز لانگ است، ماشين ويرانگر عظيمي كه او به حركت درآورده، حالا سرخود و خارج از كنترل انسان عمل مي كند. اين انتقادي هوشمندانه از دنياي ماشين زده خود ماست، هشداري تلخ و گزنده كه به فيلمي كه مي توانست اكشن صرف باشد زاويه اي انديشمندانه مي دهد.