عميد نمازي خواه
بعد از ۱۰ سال اسارت فكر مي كردم كه هميشه اسير خواهم ماند. تمام خاك ايران را زير پايم احساس مي كردم و ارزشش را از طلا هم بالاتر مي ديدم
از كرمانشاه با هواپيما به تهران آمديم و دو روز هم در قرنطينه بوديم. ۱۰ سال آرزو داشتم كه يك ستاره در آسمان ببينم چون هيچ وقت شب ها بيرون نرفتيم و اولين شب قرنطينه در تهران اين آرزويم برآورده شد
سرتيپ خلبان آزاده اسدا... اكبري فراهاني در بهمن ماه سال ۱۳۲۹ در بهشهر متولد شد. وي از آن پس زندگي اش را به دليل شغل پدرش در بسياري از شهرهاي ايران چون نكا، بروجرد، خرم آباد و اصفهان گذراند و از كلاس هفتم به بعد را در تهران به سرمي برد. پدر وي در ژاندارمري كار مي كرد. او پس از اتمام دبيرستان وارد دانشكده خلباني شد و با گذراندن امتحانات و معاينات پزشكي سخت به روياي پرواز نزديك مي شد. پروازهاي ابتدايي را در پايگاه قلعه مرغي تهران انجام داد. در سال ۱۳۴۹ براي تعليمات خلباني به آمريكا رفت و در پايگاه لكلند واقع در تگزاس امتحانات زبان و پرواز را گذراند و به پايگاه هوايي ويليام واقع در آريزونا منتقل شد. با استعدادي كه داشت آن دوره را در زمان يك سال به پايان رساند و در مهر سال ۱۳۵۰ با درجه ستوان دومي به ايران بازگشت. وي اكثر دوران خلباني اش را در حال پرواز با هواپيماي شكاري -۵-F گذرانده است. در ايران به پايگاه شاهرخي سابق «پايگاه شهيد نوژه فعلي» در گردان ۲۱ شكاري پيوست.
سپس به پايگاه هوايي تبريز منتقل شد و دوران خدمتش را تا قبل از زمان جنگ در آن جا بود. در سال ۵۳ به دليل توانايي ها و استعدادهايش در پرواز به تيم آكروجت تاج طلايي آن زمان پيوست كه در تمامي دنيا شناخته شده بود. در هر تيم آكروباتيك هشت خلبان بود كه تنها شش نفر براي انجام نمايش ها پرواز مي كردند و دو نفر هم به صورت ذخيره بودند. اين تيم تيزپرواز وظيفه اش نمايش هاي هوايي بود كه براي جلب نظر جوانان و نشان دادن قدرت نيروي هوايي انجام مي شد. اين توصيفات همگي تا سال ۱۳۵۹ است كه جنگ شروع نشده بود. آقاي فراهاني تنها چند روز بعد از جنگ اسير شد و حدود ۱۰ سال براي آزادي ايران و ملت ايران اسارت كشيد. خاطرات دوران اسارتش را كه همگي ايثار و آزادگي است از زبان شيوايش بشنويد.
مهر سال ۱۳۵۹ بود. من فرمانده گردان ۲۱ شكاري بودم. از اولين روزي كه عراقي ها به ايران حمله كردند ما هم شروع به پرواز كرديم و در اكثر روزها هر خلبان دوبار پرواز مي كرد. من به عنوان فرمانده گردان هميشه نقش ليدر خلبانان عملياتي را خود به عهده مي گرفتم و نفرات بعدي را كه بيشتر با چهار فروند پرواز مي كرديم در بال خود قرار مي دادم. هر روزه از ستاد، عمليات هاي گوناگوني به ما ابلاغ مي شد و ما در اسرع وقت انجام مي داديم. در ابتداي جنگ روزي دو پرواز داشتيم كه يكي در اوايل صبح ساعت چهار بود و پرواز ديگر را بعدازظهر يا شب انجام مي داديم. روزهاي نخست جنگ، جنگ پايگاه ها بود و ما بايد پايگاه ها و انبارهاي مهمات يا تاسيسات عراق را نشانه مي رفتيم.
اكثر عمليات ها را با موفقيت انجام مي داديم و بيشتر در هر پرواز با چهار فروند و دو فروند بوديم كه يك نفر ليدر و بقيه در بال او بودند، تا روزي كه به ما عمليات بمباران تاسيسات برق موصل اعلام شد و قرار شد دو فرونده پرواز كنيم. من ليدر شدم و آقاي فضيلت كه بعدها به مقام شهادت نايل شد در بال من بود. بايد به گونه اي پرواز مي كرديم كه رادارهاي عراقي ما را نبينند به همين خاطر شب قبل از هر عمليات ما با نقشه مسير را مشخص و از روي زمان و مقياس نقاط متعددي را انتخاب مي كرديم تا نقطه هدف حتي از زمان پرواز از پايگاه خود هم امكان داشت رادارهاي عراقي ما را رويت كنند؛ پس بايد در ارتفاعات بسيار پايين و دور از هرگونه شهر و پايگاه نظامي تا هدف پرواز مي كرديم. اين سقف پروازي را تا هدف حفظ مي كنيم و كمي مانده به آن ارتفاعمان را بيشتر مي كنيم تا بتوانيم هدف را نشانه برويم كه به اين حركت پاپ آپ (pop up) مي گويند. بايد كمترين فرصت را به نيروهاي هوايي دشمن مي داديم تا ما را نبينند. در حركت پاپ آپ هم بايد بسيار هوشيار باشيم چون وقتي هواپيما را بالا مي كشيم امكان قفل (Lock) كردن آنها از سوي دشمن وجود دارد به همين خاطر در هنگام پاپ آپ بايد به صورت زيك زاك پرواز كنيم. ماموريت ما نيز همين گونه بود و قرار بود وقتي كه من پاپ آپ مي كردم آقاي فضيلت به فاصله سه ثانيه بعد از من پاپ آپ كند. ما هدف را زديم و قرار بود بعد از عمليات من به سمت پايگاه تبريز پرواز كنم و آقاي فضيلت هم به من پيوندد.
آخرين چيزي كه يادم هست صداي آقاي فضيلت بود كه از من پرسيد فاصله شما تا تبريز چقدر است؟ من هم جواب دادم ۱۶۷ مايل و اين تنها چيزي هست كه آخرين لحظات پرواز به ياد دارم.
اين چيزهايي كه مي گويم فقط احتمالات است چون من ديگر بيهوش بودم. من احتمال مي دهم كه از طرف يكي از پدافندهاي هوايي تيري به من شليك شده و با فيوز صندلي پرتاب برخورد كرده و من پرتاب شده باشم. در صورتي كه هيچ آمادگي نداشتم و ناگهان صندلي پرتاب شد و به خاطر فشار بسيار بالا من بيهوش شدم. تنها چيزي كه يادم مانده اين است كه بر زمين افتاده بودم و چشم هايم را كه باز كردم ديدم فردي با لباس هاي كردي بالاي سر من ايستاده بود. چندين بار بيهوش شدم و باز به هوش آمدم. در يكي از اين هوشياري ها ديدم كه افراد صدام هل هله كنان و با صداي گلوله هاي تفنگ بالاي سر من آمدند. چند لحظه بعد احساس كردم كه همگي بالاي سر من ايستاده اند.
خلبانان هواپيماهاي شكاري بايد از ساعت هايي كه بند غير فلزي دارند، استفاده كنند. در صورتي كه من سال ها پيش از آن يك ساعت رولكس با بند فلزي هديه گرفته بودم و در آن پرواز به دستم بود. هنگامي كه به بيرون پرتاب شده بودم ساعت من احتمالاً به يكي از دستي هاي داخل كابين گير كرده بود و باعث جراحت شديدي در ناحيه مچ دست من شده بود كه هنوز هم جايش مانده است. از يك چيز ديگر بسيار متحيرم كه چگونه چتر نجات من باز شده بود چون من در آن زمان كاملاً بيهوش بودم و حتي بعد از بازشدن چتر هم ما بايد حالت هاي خاصي بگيريم و به مسير جهت بدهيم در صورتي كه من بيهوش به آن آويزان بودم. از طرف ديگر يك جعبه كمك هاي اوليه (Survival Key) به تمامي صندلي هاي هواپيماهاي شكاري متصل شده است كه خلبان بعد از پرتاب در ارتفاعات پايين بايد آن را از خود جدا كند ولي چون من بيهوش بودم آن بسته همچنان به من وصل بود و من با همان جعبه به زمين خوردم كه باعث ضرب ديدگي شديدي در ناحيه ستون فقراتم شده بودم. دست راست و سرم هم شكسته بود. جايي كه من افتاده بودم ماشين نمي توانست برود به همين خاطر احتمالاً ماشين تا پايه آن تپه آمده بود و مردم كرد عراقي مرا هل هله كنان برداشتند و به پايين بردند. يكي از صحنه ها را به خوبي به ياد دارم كه يكي از آن افراد با خشونت آمد و مرا با آن اوضاع و حالتي كه داشتم و از چندين ناحيه مجروح شده بودم برداشت و به داخل چترنجاتم انداخت و چتر را به كولش گرفت و پايين برد.
من را در يك ماشين ارتشي كه شبيه يك وانت بار بزرگ بود انداختند بعد از مدتي به يك شهر رسيديم كه نمي دانم كدام شهر عراق بود ولي از تعداد افراد داخل شهر حيرت كرده بودم. تعداد زيادي از مردم مثل اين بود كه آماده بودند من را دستگير كنند با تفنگ هاي كلاشينكف ايستاده بودند و هل هله مي كشيدند و بعضاً تيرهوايي شليك مي كردند كه صحنه بسيار رعب انگيزي بود.
تمامي اينهايي را كه برايتان مي گويم من در حالتي بودم كه به هوش مي آمدم و سريعاً از هوش مي رفتم و تنها لحظه هايي از آن تراژدي را به ياد دارم. با همان وضعيت و خونريزي من را به جايي بردند و من ديدم كه يك سرباز عراقي در حال دوختن سر شكافته شده من است. بعد از اتمام كارش به عربي از من پرسيد كه صبحانه خوردي من هم گفتم نه و برايم يك چايي با قند آورد من خوردم و دوباره بيهوش شدم.
حالت بسيار بدي داشتم ولي هنوز نمي دانستم كه چه اتفاقي افتاده است. خلاصه با يك ماشين من را به جايي بردند كه باز هم نمي دانم كجا بود فقط يك تخت داشت كه من روي آن خوابيده بودم و يك عراقي هم بالاي سر من. به او گفتم كه چرا مرا به بيمارستان نمي بريد با همان لهجه عربي به من فهماند كه اول بايد به سؤالات ما پاسخ دهي تا به بيمارستان بروي.
من در آن حالت نمي توانستم حرف بزنم به همين خاطر مرا به بيمارستان الرشيد بردند كه البته قسمتي از آن را مانند يك زندان درست كرده بودند كه هر سلول يك تخت داشت و جلوي آن را ميله ها فرا گرفته بود. چندين روز را در آن جا گذراندم تا يك روز ديدم كه چند سرباز عراقي به اتاق من آمدند و شروع به نظافت اتاق كردند. ملحفه ها را عوض كردند و براي من دمپايي نو آوردند من كه نمي توانستم حركت كنم ولي متعجب بودم كه آنها چرا اين كار را مي كنند. اولين فكري كه به سرم زد اين بود كه جنگ تمام شده و آنها در حال پذيرايي از من هستند در صورتي كه فرداي آن روز فهميدم كه وقت بازديد نيروهاي صليب سرخ است و آنها براي آن كه خود را خوب نشان دهند چنين كاري كرده اند.
افراد صليب سرخ آمدند و البته چندين افسر بلند پايه عراقي هم به همراه آنها بودند. يكي از صليب سرخي ها پرسيد كه مي خواهي چيزي بگي؟ گفتم بله و او افسران عراقي را از اتاق بيرون كرد. گفت چي شده؟ من در حالتي بودم كه احساس مي كردم تمام زندگيم را از دست داده ام و در اوايل سنين جواني اسير شده بودم. شروع كردم به شكايت از وضعيت موجود گفتم آنها مرا درمان نمي كنند و هيچ توجهي به وضعيت جسمي من ندارند.
فردي كه از صليب سرخ آمده بود مرا با خونسردي آرامش داد و گفت كه الان شما با اين كشور در حال جنگ هستيد و خلبانان عراقي هم كه اسير شده اند در مملكت شما همين وضعيت را دارند نگران نباش چون به زودي جنگ تمام مي شود و به ايران برمي گردي. به من گفت كه تو آمدي و بر سر مردم اين كشور بمب انداختي انتظار چه پذيرايي از آنها داري؟ ولي اگر نامه اي داري بنويس. من هم سريعاً ورقه را از آنها گرفتم و امضا كردم در اين مورد خيلي شانس آوردم چون همه در ايران فكر مي كردند كه من مرده ام.
دو يا سه ساعت بعد چند مامور عراقي آمد و مرا بردند. فكر مي كردم كه افراد صليب سرخ سفارش هايشان را كرده اند و آنها مرا به يك جاي بهتر منتقل مي كنند. در تمام مدت چشم هايم را بسته بودند؛ به يك ساختمان رسيديم از زير چشم بندم چيزهايي از ساختمان را مي ديدم. يك بناي بسيار تميز بود من ديگر خيالم راحت شد كه مرا به يك جاي بهتر برده اند بعدها فهميدم كه آن جا ساختمان استخبارات عراق است كه نهادي مانند ساواك زمان شاه بود.
با آسانسور مرا به طبقات پايين تر بردند و بعد از گذراندن چندين راهرو به يك جايي رسيديم كه كف آن از سنگ بود و من مي دانستم كه با ساختمان اصلي فاصله زيادي داريم. دقيقاً مانند فيلم ها بود و تنها صداي پاي آنها و خودم را مي شنيدم مابقي سكوت محض بود. تا اين كه جلوي يك اتاق ايستاديم. صداي يك در فلزي بزرگ آمد و من را به داخل آن انداختند و فوراً در را بستند. چشم بندم را باز كردم و احساس كردم به انتهاي دنيا رسيده ام يك اتاق بسيار كوچك كه هيچ نوري نداشت ديوارها، سقف و كف آن قرمز پررنگ بود و يك در آهني بسيار بزرگ جلوي اتاق. مي خواستم فرياد بكشم و كشيدم ولي هيچ كس جوابي نمي داد. يك توالت هم در گوشه اتاق بود.
شايد باورتان نشود ولي هنگامي كه چشم بندم را باز كردم تمام زندگيم، همسرم و دو فرزندم كه يكي چهار سال و ديگري دو سال داشت مانند يك فيلم سينمايي به جلوي چشمم آمد. نمي دانستم شب و روز چگونه مي گذرد و چون هيچ نوري نبود حدود سه ماه مرا در آن سلول انفرادي نگه داشتند.
غذايش بسيار بد بود. صبح زود نصف ليوان چايي سرد و نصف ليوان هم چيزي مانند آش مي دادند كه به جز مقداري آب و خورده برنج چيزي نداشت. روزي دو عدد نان بسيار كوچك مانند باگت مي دادند كه بسيار سفت شده بود و خمير آن بوي ترشيدگي مي داد. وقت ناهار بهترين غذايش بود چون نصف بشقاب برنج مي دادند كه روي آن را با يك آبي آغشته بودند كه رنگ رب گوجه بود و شب هم از همان آبي كه روي برنج مي ريختند نصف ليوان به من مي دادند. احساس مي كردم كه قرار است از تنهايي همين جا بميرم. آرزو مي كردم كه اين در يك بار باز شود و من را بيرون ببرند شايد باور نكنيد ولي از لحاظ روحي در شرايطي بودم كه دوست داشتم حتي در را باز كنند و مرا كتك بزنند تا كس ديگري را هم ببينم.
حتي يك سوسك هم داخل سلول نبود تا من احساس زندگي كنم خلاصه اين سه ماه كه در انفرادي بودم از بدترين لحظات زندگي من بود.
بعد از اين سه ماه يك روز آمدند و چشم هايم را بستند و مرا بيرون بردند به يك اتاق بزرگي راهنمايي ام كردند و گفتند چشم بندت را بازكن. وقتي چشم بند را باز كردم فكر كنم يكي از زيباترين لحظه هاي عمرم بود چون ديدم كه سرتاسر تمام خلبانان و افسران ايراني هستند كه در اتاق نشسته اند. همه همين احساس را داشتند زيرا قبل از آن هركس فكر مي كرد كه تنهاست و كسي هنوز اسير نشده چون ابتداي جنگ بود ولي با ديدن اين صحنه همه خوشحال شدند نه به خاطر اين كه آنها اسير شدند بلكه به دليل اين كه تمام احساس تنهايي ها از بين رفت همگي شروع كرديم به گپ زدن و روبوسي كردن. يكي از بچه ها آمد و با تعجب به من گفت آقاي اكبري تو زنده اي؟
همه ما فكر مي كرديم تو مردي. چون آقاي فضيلت به آنها گفته بود كه من فقط هواپيماي او را ديدم كه با صخره ها برخورد كرد. آقاي فضيلت كه بعدها شهيد شد اصلاً پرتاب من را از هواپيما نديده بود و به افراد پايگاه گفته بود كه من با هواپيما سقوط كرده ام ولي هنوز اين خبر به گوش خانواده ام نرسيده بود. مي گفتند هنگامي كه فضيلت به پايگاه برگشت زبانش گرفته بود و نمي توانست صحبت كند چون فكر مي كرد من مرده ام.
ولي طبق مقررات جنگ و ارتش تا هنگامي كه اعلام شهادت يا اسارت از طرف دشمن نشود شخص مفقودالاثر شناخته مي شود و به همين خاطر به خانواده من اعلام كردند كه مفقودالاثر است ولي خانواده من باور نمي كردند چون در اوايل جنگ حرف هاي بسيار ضد و نقيضي از افرادي كه شهيد يا اسير شده بودند شنيده بودند. باز هم خدا را شكر نامه اي كه من به صليب سرخ داده بودم يك سال بعد به دستشان رسيد و مطمئن شدند كه من زنده ام.
بعد از آن تمامي ما را به زندان ابوغريب بردند. يك زندان وسيع و بزرگ كه همواره صداي شكنجه و داد از آن شنيده مي شد. حدود ۱۰۰ نفر از خلبانان و افسران ارشد را در يك بند انداختند به گونه اي كه آنقدر جا كم بود كه نمي توانستيم به راحتي بخوابيم. هيچ محفظه هوايي وجود نداشت و حتي دستشويي هايش هم در آخر بند بود كه باعث آلودگي بسياري شده بود.
بعد از گذشت چند روز وضعيتمان بسيار بد شد. هوا بسيار كم بود و آلودگي بسياري داشت. دستشويي هايش حتي آب هم نداشت. چندين روز به همين منوال گذشت و ما ديگر نمي توانستيم تحمل كنيم. تصميم گرفتيم كه اعتصاب غذا كنيم. همه بچه ها را هماهنگ كرديم كه ديگر غذا نخورند با آن وضعيت ضعف جسمي غذا نخورديم و دو روز گذشت.
افسران عراقي مي آمدند و مي گفتند درخواست شما چيست؟ ما هم مي گفتيم كه بايد يكي از بازرسان صليب سرخ را بياوريد تا ما غذا بخوريم. حال بسياري از بچه ها بد بود طوري كه ديگر تحمل نداشتند. افسر عراقي آمد و گفت كه به صليب سرخ اطلاع داده ايم ولي اگر درخواستي داريد به خود ما بگوييد. ما هم كه ديديم بسياري از بچه ها رنجور شده بودند تصميم گرفتيم به حداقل چيزي كه مي خواهيم اكتفا كنيم.
چندين مزايا به ما دادند از جمله هفته اي يك ساعت هواخوري آن هم نه در محوطه باز فقط پنجره هاي بالا را يك ساعت باز مي كردند. روزنامه هاي عراقي به ما مي دادند به افراد سيگاري هم دو نخ سيگار مي دادند. هفت ماه در اين وضعيت بوديم كه يك روز چند سرباز عراقي آمدند و اسامي بعضي از ما را صدا زدند و گفتند كه اينها را مي خواهيم به صليب سرخ نشان دهيم. من كه مي دانستم افراد بعثي عراق يك روده راست در شكمشان نيست ولي چون جزو اسامي بودم مجبور شدم بروم.
حدود ۱۵ نفر بوديم كه ما را به يك زنداني بردند كه دو طبقه بود و دورتادورش را سلول ها فرا گرفته بودند. زندان سياسي هاي عراق بود. هر دو يا سه نفر ما را در يك سلول انداختند. با افراد سياسي بسيار بد برخورد مي كردند و تمام وقت آنها را مي زدند و شكنجه مي دادند. نگهبان ها به ما متذكر مي شدند كه شما حق صحبت نداريد ولي ما كه ديگر آب از سرمان گذشته بود راحت با يكديگر صحبت مي كرديم. بعضي اوقات هم با هماهنگي شعارها ا... اكبر، خميني رهبر مي داديم كه باعث عصبانيت نگهبانان مي شد. من در آن زمان ارشد بودم چون درجه نظامي من از بقيه افراد بالاتر بود. هر ۲۰ دقيقه يك بار شعار مي داديم تا شايد يكي از مقامات ارشد بيايد و به وضعيت ما رسيدگي كند در همان زمان اعتصاب غذا هم كرديم و ديگر غذا نمي خورديم. تا اين كه دو روز گذشت و ديديم كه يك افسر بلندپايه و تنومند با چندين سرباز به داخل زندان آمدند و در وسط زندان كه يك ميز و صندلي داشت نشست. دقيقاً وقتي وارد شدند ما شروع به شعاردادن كرديم. نگهبان زندان را صدا كرد و گفت كه چه خبر است؟ او هم گزارش داد كه تمامي اين سر و صداها زير سر شخصي به نام اسد است. من را صدا زدند، پيش آن افسر بردند يك مترجم ايراني هم داشتند كه دست و پا شكسته ايراني صحبت مي كرد. من خيلي لاغر شده بودم تنها حدود ۴۷ كيلو وزن داشتم.
افسرارشد پرسيد انت اسدا... يعني تو شير خدا هستي؟
من هم گفتم نعم و با صداي بلند خنديد و گفت به چه حقي اسمت را اسدا... گذاشتند. بعد از مسخره كردن من گفت چرا سر و صدا مي كنيد؟
گفتم ما اسير هستيم. طبق قانون ژنو بايد با ما رفتار كنيد و وضعيت بسيار بدمان را برايش توضيح دادم. به او گفتم صليب سرخ قرار بود ما را ببيند نه اين كه ما را به زندان سياسي ها بيندازيد. اصلاً ما را به بند خودمان برگردانيد.
نمي دانم مترجم به او چه چيزي گفت كه بسيار خشمگين شد و جاسيگاري كه روي ميز بود را بلند كرد و به سمت من پرتاب كرد و خود مترجم هم بلند شد و يك سيلي آبدار به صورت من زد و مرا در يك انباري انداختند و در را بستند. چند دقيقه بعد آمدند و مرا به وسط زندان انداختند و چند نفره با باطوم هايشان شروع كردند به كتك زدن. من فقط صورتم را گرفته بودم و آنها مشت و لگد مي زدند. آنقدر زدند كه بيهوش شدم و بعد به سلول خودم انداختند.
بچه ها غذا نمي خوردند تا اين كه افسر زندان گفت كه نيروهاي عراقي در حال ساخت يك اردوگاه جديد براي شما هستند تا صليب سرخ هم از شما بازديد كند پس غذايتان را بخوريد. ما هم با اين كه مي دانستيم دروغ مي گويد ولي غذا را خورديم. خلاصه حدود شش ماه ما را در آن جا نگه داشتند و بعد از آن به اردوگاه رمادي فرستادند. در اين اردوگاه اسيران ايراني بودند اعم از پاسداران، بسيجيان و نيروهاي ديگر. اردوگاه بسيار بزرگي در ميان يك بيابان بود كه دسترسي به هيچ چيز نبود. يك سال هم در آن ارودگاه بودم و ۹ سال آخر را هم در يك اردوگاه ديگر و كلاً ۱۰ سال اسارت كشيدم حتي دو سال بعد از آتش بس بين نيروها خلبانان و افسران ارشد را نگه داشتند. ديگر از لحاظ رواني هيچ كدام از ما تعادل نداشتيم. وضعيت روحيمان بسيار بد بود ولي هيچ چاره اي نداشتيم. تمامي دوران اسارت يك طرف آن دو سال بعد از آتش بس يك طرف ديگر. اگر بخواهم از وضعيت اين دو سال برايتان بگويم شايد گريه كنيد. هيچ كس نمي تواند به جز خود اسرا احساس كند كه ۱۰ سال اسارت در خاك غريب چگونه است.
به هيچ صورت نمي توانم اين دوران را برايتان توضيح دهم. ۱۰ سال از بهترين سال هاي زندگي من (۲۸ سالگي تا ۳۸ سالگي) كه بايد با خانواده و بچه هايم مي گذراندم. هر وقت صليب سرخ عكس هاي خانواده هايمان را به ما مي داد يك هفته گريه مي كرديم. در هر عكس بچه هايم چند سال بزرگتر شده بودند ولي من نمي توانستم باور كنم چون در كنارشان نبودم كه بزرگ شدنشان را ببينم.
هر روز اسارت به اندازه يك سال مي گذشت تمامي ثانيه ها سنگين تر از چند ساعت بودند ولي به هر صورت همين طور ۱۰ سال گذشت.
حتي آزادي ما هم در وضعيت خاصي پيش آمد. در اواخر اسارات ما بعد از جنگ ديگر عراقي ها براي ما تلويزيون آورده بودند كه البته فقط كانال هاي خود بعثي ها را مي گرفت و ۸۰ درصد خبرهاي دروغ پخش مي كرد. يك روز صدام به تلويزيون آمد و گفت ما قرارداد ۷۵ را به رسميت مي شماريم و از خاك ايران كاملاً عقب نشيني مي كنيم و قرار است روزي دو هزار نفر از اسرا را آزاد كنيم. اولين سري اسرا كه از اردوگاه ما فرستاده شد از بين اسرا خلبانان و افسران ارشد را جدا كردند و به يك بند جداگانه فرستادند.
فرمانده اردوگاه را خواستيم و پرسيديم كه چرا ما را نفرستاديد و بقيه افراد همگي به ايران بازگشتند. او هم صادقانه جواب داد كه شما جزو افسران و خلبانان ارزشمند هستيد و شما را به اين راحتي ها به ايران برنمي گردانيم چون هر لحظه ممكن است دوباره جنگ شروع شود.
دو ماه ديگر نيز به همين حال گذشت و آخرين روز كه در تاريخ ۲۴ شهريور ۱۳۶۹ باشد ما را به ايران فرستادند.
تا مرز ايران ما را با چشم بند بردند و در مرز تحويل نيروهاي ايراني دادند. به هيچ وجه نمي توانم احساسم را بيان كنم حتي نمي توانستم باور كنم كه آزاد شدم. بعد از ۱۰ سال اسارت فكر مي كردم كه هميشه اسير خواهم ماند. تمام خاك ايران را زير پايم احساس مي كردم و ارزشش را از طلا هم بالاتر مي ديدم. از كرمانشاه با هواپيما به تهران آمديم و دو روز هم در قرنطينه بوديم. ۱۰ سال آرزو داشتم كه يك ستاره در آسمان ببينم چون هيچ وقت شب ها بيرون نرفتيم و اولين شب قرنطينه در تهران اين آرزويم برآورده شد. ۱۰ سال از تمامي لذت هاي زندگي محروم بودم. وقتي خانواده ام را ديدم احساس مي كردم كه دوباره زنده شدم. بايد از همسرم هم قدرداني كنم كه در نبود من بسيار سختي كشيد و براي آينده بچه هايمان زحمت هاي فراوان كشيد. پدر و مادر من هم زجر كشيدند و از آنها هم متشكرم.
هنگامي كه به ايران آمدم از خدمت با درجه سرتيپي بازنشست شدم. هم اكنون هم در هواپيمايي ايران ايرتور خلبان هواپيماي مسافربري توپولف هستم. پرواز اعتياد دارد و كسي كه يك بار با هواپيما پرواز كند نمي تواند تركش كند. من هم پرواز را ادامه دادم ولي هنوز در آرزوي يك بار پرواز با هواپيماي شكاري و انجام مانور مانده ام.
من براي ملت جنگيدم براي ملت ۱۰ سال اسارت كشيدم و هيچ توقعي از مردم به جز به يادماندن چنين چيزهايي را ندارم.
۰من خيلي خوشحال شدم كه مرا از بيمارستان بردند چون در بيمارستان يك تلويزيون جلوي من بود كه كانال هاي عراقي را نشان مي داد. آن كانال ها هم فقط پيشروي ارتش عراق در خاك ايران مانند عبور از كارون و حملاتشان را نشان مي داد و من از لحاظ رواني در وضعيت بدي بودم و دوست داشتم كه بتوانم سريعاً به ايران برگردم و به مردمم كمك كنم ولي نمي توانستم
سرتيپ خلبان آزاده هوشنگ ازهاري به تاريخ ۲۴/۳/۱۳۳۰ در شيراز متولد شد. تحصيلات دوران ابتدايي اش را در همان شيراز ماند. دو سال اول دبيرستان را در شهر شاهرود بود و پس از آن به تهران آمد.
سال ۱۳۴۹ وارد دانشكده خلباني نيروي هوايي شد و در هشت مهرماه سال ۴۹ شروع به خدمت كرد. سال اول در كنكور قبول نشد و سال دوم هم به دليل بيماري نتوانست شركت كند.
علاقه اصلي اش ورود به ايران اير بود ولي او مي گويد در آن زمان اگر كسي مي خواست وارد ايران اير شود بدون پارتي نمي شد.
با گذراندن دوره آموزشي و سردوشي گرفتن به كلاس هاي زبان دانشكده رفت و شروع به اتمام دوره پرواز در پايگاه قلعه مرغي كرد. يك سال بعد در هشت مهر سال ۱۳۵۰ براي تكميل تحصيلاتش به آمريكا اعزام شد و به پايگاه اكلند شهر تگزاس رفت. پس از سه ماه و نيم به پايگاه ريس در شمال لاباك منتقل شد.
پروازهايش را با هواپيماهاي تعليمي
۴۱-T ۳۸،-T و ۳۷-Tشروع كرد و با گذراندن تعليمات كه حدود ۶۳ هفته به طول انجاميد به ايران برگشت و به پايگاه مهرآباد رفت. يك سال هم در مهرآباد آموزش هاي مربوط به كابين عقب هواپيماي ۴-F را ديد و به شيراز منتقل شد.
حدود يك سال و چهار ماه در شيراز بود و باز به تهران بازگشت و دوره كابين جلوي ۴-F را با دوره معلمي به پايان رساند و در گردان ۱۱ آموزش باقي ماند.
سال ۵۹ كه جنگ شروع شد به پايگاه شهيد نوژه پيوست و شروع به ماموريت هاي عملياتي كرد. خاطرات دوران جنگ و اسارتش را از زبان شيوايش بشنويد.
روز ۳۱ شهريور عراق به ايران حمله كرد و جنگ شروع شد. فرمانده پايگاه تمامي افراد را فراخواند و گفتند كه همه پايگاه بايد بسيج شوند و عمليات دسته جمعي عليه عراق انجام دهند. روحيه بچه هاي پايگاه پايين آمده بود و ما تصميم گرفتيم كه تعداد انگشت شماري از بچه ها به عمليات بروند و وقتي افراد پايگاه ببينند كه آنها سلامت برگشته اند روحيه شان بالا مي رود. هشت نفر به ماموريت رفتند و همگي به سلامت برگشتند و بعد از آن بناشد كه براي روز يك مهر يك حمله وسيع را برنامه ريزي كنيم. اين پرواز از به يادماندني ترين پروازهايي بود كه ايراني ها انجام دادند. زيرا تمامي پايگاه ها بسيج و با ۱۴۰ فروند هواپيما به عراق حمله ور شدند. دو نوع عمليات داشتيم؛ برون مرزي و درون مرزي. در عمليات برون مرزي برنامه حمله به پايگاه ها و نواحي استراتژيك عراق بود و در عمليات درون مرزي حمله به نيروهاي عراقي بود كه وارد ايران شده بودند.
اگر دقيق يادم باشد روز ششم جنگ عراقي ها تا نزديكي اهواز و دزفول هم رسيده بودند.
روز ششم جنگ بود كه به من ماموريت حمله به نيروهاي عراقي كه نزديك دزفول بودند را دادند. با مختصاتي كه از منطقه به ما داده بودند ما به دزفول رسيديم ولي ديديم كه نيروهاي عراقي همگي زير درختان آن نواحي رفته و استتار كرده بودند و ما فقط شني هاي تانك ها را ديديم. به محض رويت شني ها بمب ها را به سويشان پرتاب كرديم و آماده عمليات دفاع از خود شديم تا عراقي ها ما را نزنند. من ديدم كه يك توپ ضدهوايي جلوي هواپيماي من را نشانه گرفته تا وقتي از آن ناحيه رد مي شوم به سمت آتش او منحرف شوم. من هم هواپيما را به سرعت به سمت توپ ضد هوايي كشيدم و با تير آن را نشانه رفتم و منهدمش كردم و سپس از داخل يك رودخانه كه خشك شده بود پرواز را به سمت ايران ادامه دادم.
در اين ماموريت به خاطر گردش شديدي كه داشتم كمرم درد بسيار شديدي گرفته بود چون حدود ۱۰ جي فشار را تحمل كرده بودم. وقتي كه به پايگاه رسيدم نتوانستم از هواپيما بيرون بيايم. چند تن از دوستانم آمدند و مرا از قسمت بال هواپيما به پايين آوردند. اصلاً نمي توانستم راه بروم و قرار شد فردا را استراحت كنم ولي وقتي فردا ظهر شد اصلاً دلم طاقت نياورد و به پايگاه رفتم. بچه ها يك گوسفند قرباني كرده بودند و كباب درست كرده بودند كه ما هم يك سيخ خورديم و همان موقع معاون عملياتي پايگاه جناب سرهنگ گلچين آمد و به من گفت كه آقاي ازهاري براي فرداي شما يك عمليات گذاشتم. من گفتم كه از نظر سلامت جسمي در وضعيت خوبي به سر نمي برم، جواب داد: يك عمليات گشت زني ساده است يك نفر را هم با شما مي فرستم تا سوخت گيري هوايي را به او آموزش بدهي.
فردا ساعت پنج صبح بلند شديم و تا ساعت ۱۱ برگشتيم. به محض رسيدن به پايگاه پيش بچه ها رفتم تا براي نقشه كشي و هماهنگي عمليات به آنها كمك كنم.
تا سرم را روي نقشه بردم باز هم فرمانده گفت يك پرواز برايت گذاشتم كه بايد بري. من گفتم جناب سرهنگ من همين الان نشستم و هنوز صبحانه نخوردم. گفت اگر نروي عمليات لغو مي شود. پرسيدم مقصد كجاست. گفت: بغداد.
پدافند عراقي ها بسيار قوي بود و ما هم اطلاعات كافي از مكان هاي آنها نداشتيم و براي رسيدن به بغداد بايد از چندين حصار و پدافند رد مي شديم. عمليات به اين صورت بود كه ابتدا به سمت خرم آباد حركت مي كرديم و بعد از سوخت گيري هوايي وارد خاك عراق مي شديم و تا بغداد پرواز مي كرديم. كابين عقب من آقاي قادري بود و قرار بود پالايشگاه الدوره را بزنيم. اين عمليات به صورت چهار فروند انجام شد كه دو فروند جلو بمب خوشه اي داشتيم و دو فروند عقب بمب ناپال. من جزو دو نفر جلو بودم. ما به بغداد رسيديم و پالايشگاه را زديم. من بايد بر روي آسمان بغداد مي رفتم و اعلاميه اي را كه امام (ره) براي ملت عراق داده بودند در آن جا پخش مي كردم. متاسفانه به محض اين كه به بغداد رسيديم ليدر (Leader) ما به سمت فرودگاه الرشيد گشت و من به سمت چپ كه فرودگاه صدام بود چرخيدم. اين جزو عملياتي دفاعي بود و مسير مشخص را دنبال نمي كرديم فقط بايد كاري مي كرديم كه پدافندهاي عراقي ما را نشانه بگيرند. به سمت فرودگاه صدام كه رفتيم ديدم تعداد بسياري از پدافندها به من شليك مي كنند و بلافاصله به سمت راست گشتم كه متاسفانه ديدم ليدر ما دقيقاً جلوي هواپيماي من هست و من چاره اي نداشتم به جز اين كه هواپيما را به سرعت به سمت راست بالا ببرم. ارتفاع حدود ۱۵۰ پا بود و پايين هم نمي توانستم بروم. وقتي كه به سمت بالا كشيدم فهميدم كه از فرودگاه الرشيد به ليدر ما نشانه رفته بودند كه آن گلوله ها به هواپيماي من اصابت كرد. شليك ها بسيار شديد بود و هواپيما را از كنترل خارج كرد. فكر كنم در ۲۰ يا ۳۰ متري زمين بود كه دوباره توانستم كنترل هواپيما را به دست بگيرم.
ديدم كه هر دو موتورها آتش گرفته و من يك موتور را خاموش كردم تا خودم را از منطقه موشكي آنها دور كنم و بعد اگر توانستم به سمت ايران برگردم. متاسفانه حدود ۱۶ مايل كه از بغداد دور شده بوديم آن موتور هم از كار افتاد. آقاي قادري هم از كابين عقب فرياد مي زد كه من دارم مي سوزم و آتش به داخل كابين سرايت كرده است. به او گفتم كه صبر كن تا ارتفاع بگيريم و بعد اجكت كنيم.
ما هر دو بيرون پريديم. باد بسيار شديدي مي آمد و به همين دليل من از ناحيه شانه و كتف به زمين خوردم. البته دليل اصلي به خاطر قايق نجات بود كه باد شده بود و اين قايق به پاي من آويزان بود و هنگام فرود پايم به آن گير كرد و به زمين خوردم و باعث شد كه دستم بشكند. من ديگر بيهوش شدم و وقتي به خود آمدم كلاه و دستكشم را درآوردم در همين حال صداي همهمه شنيدم. پشت سرم را كه نگاه كردم ديدم تعداد بسياري به طرف من مي آيند. مي خواستم دست چپم را بالا ببرم كه اعلام كنم من زنده ام نتوانستم. بالاخره دست راستم را بالا بردم.
چندين نفر مرا گرفتند و شروع به گشتن كردند. كاپشنم را درآوردند و تك تك جيب هايم را زير و رو كردند و اسلحه را هم گرفتند و نهايتاً شخصي با لباس شخصي كه يك كلاشينكف در دست داشت جلو آمد و با يك فرياد بلند با قنداق تفنگش به سر من زد طوري كه من از دست چند نفري كه مرا گرفته بودند چندين متر جلوتر افتادم. حدود صد نفر بودند. يكي از آنها تيراندازي هوايي كرد و به زبان عربي يك چيزي گفت كه فكر كنم منظورش اين بود كه كسي به من نزديك نشود. مرا پشت يك وانت انداختند و چند نفر هم بالاي سر من بودند كه همگي با كلاشينكف سر من را نشانه گرفته بودند. نزديك يك پاسگاه شديم. البته قبل از اين كه مرا سوار كنند به همان شخصي كه تيراندازي كرد به انگليسي گفتم رفيق من چي شد؟ او هم با دست اشاره كرد و گفت كه بعداً بعداً و من احساس كردم كه او را هم سالم گرفته اند.
سوار وانت كه شده بودم به آنها مي خنديدم و با خود مي گفتم فكر مي كنند كه يك سوپرمن را دستگير كرده اند كه ۱۰ نفره از آن مراقبت مي كنند. جلوي پاسگاه كه رسيديم مردم در دو صف روبه روي هم ايستاده بودند كه راهي ميانشان باز بود تا من از آن جا رد شوم. از ابتداي آن جا تا دم پاسگاه مردم آب دهان، سنگ، مشت، گوجه و هرچيزي كه به دستشان مي رسيد طرف ما پرتاب مي كردند.
رئيس پاسگاه آمد و گفت بشين. من كه تمام لباس هايم خوني بود روي صندلي يك روزنامه انداختم و نشستم، در همين لحظات ديدم آقاي قادري را هم آوردند. او هم هر دو دستش شكسته بود. به من گفت ازهاري دارم مي ميرم. گفتم نگران نباش همه چيز درست مي شود. فرمانده پاسگاه پرسيد كه چايي مي خوريد؟ ما هم گفتيم بله.
يك چايي كمرباريك شيرين براي ما آورد. سپس با آمبولانس ما را به بيمارستان الرشيد بردند.
در بيمارستان چون همه لباس هاي من خوني بود با قيچي آنها را پاره كردند و بعد از افسر عراقي پرسيدم يك ليوان آب به من مي دهيد؟ جواب داد: نه مي خواهم از تشنگي بميري. گفتم: مسئله اي نيست، ولي همان موقع يكي از پرستاران براي من يك ليوان آب آورد. خلاصه با همان چشمان بسته ما را به اتاق عكسبرداري بردند و كاشف به عمل آمد كه دست من شكسته و آنها دست من را گچ گرفتند. از بيمارستان ما را به زندان الرشيد فرستادند. اين زندان مربوط به استخبارات عراق و سازماني شبيه ساواك زمان شاه بود.
لحظه اي كه ما را از برانكارد پياده كردند تا به زندان ببرند بالاي سرم را كه نگاه كردم ديدم كه يك قارچ بسيار بزرگي از دود روي بغداد را گرفته است. خوشحال شدم چون مي دانستم كه قارچ مربوط به بمباران پايگاه الدوره است. با خودم گفتم كه خدايا شكر كه حداقل ماموريت را به خوبي انجام داديم.
به دليل داروهايي كه به من تزريق كرده بودند بيهوش شدم و وقتي به خودم آمدم ديدم كه صداي اذان مي آيد با همان وضعيت كه يك دستم در گچ بود و لباس هايم خوني بلند شدم و نماز خواندم. در يك اتاق ۴*۵/۳ متر كه يك تخت شكسته و يك مبل خراب داشت زنداني بودم. يك دشداشه عربي روي تخت افتاده بود كه من آن را پوشيدم اما متعجب بودم از اين كه غذاي بسيار خوبي به من مي دادند.
صبحانه براي من خامه و چايي با نان داغ و شير و موز آوردند. ناهار هم پلو با دو نوع خورشت و كباب مي دادند. كل اين مسايل فقط پنج روز طول كشيد. روز سوم من را به بازجويي بردند. در آن جا من به افسر عراقي گفتم كه كيف و حلقه من را گرفته اند من پول هايش را نمي خواهم ولي حلقه و مداركم را بدهيد. دستور داد حلقه من را آوردند ولي مداركم را هيچ وقت نديدم.
روز پنجم چند نفر آمدند و چشم هاي مرا بستند و با يك ماشين به زندان استخبارات بردند. وارد يك ساختمان بزرگ شديم زير پاي من موكت بسيار نرمي بود من فكر كردم كه شايد من را به يك هتل آورده اند. بعد كه سوار آسانسور شديم ديگر داشتم مطمئن مي شدم كه هتل است. از چندين دالان من را گذراندند و ديدم كه يك در آهني باز شد و ما را به داخل انداختند.
يك اتاق بسيار تاريك كه تمامي آن رنگ قهوه اي داشت. يك سوراخي در ديوار بود به طول يك متر كه در انتهاي آن يك لامپ بسيار كم نور قرار داشت و جلويش هم يك حفاظ نرده اي بود تا ما نتوانيم به آن دسترسي پيدا كنيم. صبحانه به اندازه نصف ليوان آش كه فقط آب و خورده برنج بود با دو نان خشك شده، ناهار كمي پلو مي دادند كه روي آن آب خورشت ريخته بودند و شب هم به اندازه نصف ليوان همان آش را مي دادند.
بعد از گذشت چند روز احساس كردم كه دستم بسيار درد مي كند من چندين بار در زدم و مي گفتم: دكتر، دكتر. افسرعراقي هم مي گفت دكتر ماكو.
من كه عربي بلد نبودم نمي دانستم ماكو يعني چه. بالاخره بعد از سه روز دكتر آمد ولي چون نور بسيار كم بود نتوانست معاينه كند و گفت كه من را به اتاق خودش ببرند. مرا به بهداري بردند و چون چشمم به نور عادت نداشت مدتي طول كشيد تا بتوانم ببينم. وقتي چشم هايم عادت كرد نگاهي به دستم انداختم و ديدم كه دست من به كلي سياه شده است. دكتر گفت ما بايد تو را به بيمارستان بفرستيم. فرداي آن روز مرا به بيمارستان بردند و دوباره عكس گرفتند در يك قسمت قرار بود تست عصب بكنند. دكتر گفت دستت را اشتباه گچ گرفتند و به همين خاطر بايد عمل شود. دو روز بعد من را به اتاق عمل بردند قرار بود تا بهبودي كامل آن جا بمانم ولي چهار روز بعد آمدند و مرا بردند.
من خيلي خوشحال شدم كه مرا از بيمارستان بردند چون در بيمارستان يك تلويزيون جلوي من بود كه كانال هاي عراقي را نشان مي داد. آن كانال ها هم فقط پيشروي ارتش عراق در خاك ايران مانند عبور از كارون و حملاتشان را نشان مي داد و من از لحاظ رواني در وضعيت بدي بودم و دوست داشتم كه بتوانم سريعاً به ايران برگردم و به مردمم كمك كنم ولي نمي توانستم.
من هرچند بار كه تلويزيون را خاموش مي كردم عراقي ها فوراً آن را روشن مي كردند. در اين ميان چندين بار براي بازجويي من آمدند و هرچه پرسيدند من مي گفتم كه نمي دانم تا اين كه يك بار افسر عراقي ناراحت شد و كلتش را درآورد و مرا نشانه گرفت و گفت مي خواهي بكشمت؟ گفتم بكش ولي اگر مي تواني يك اسلحه هم به من بده تا ببينيم چه كسي ديگري را مي كشد.
به هر جهت از بيمارستان مرا به زندان استخبارات بردند و در سوم آبان مرا با چشم بند به يك اتاق بردند و هنگامي كه چشمم را باز كردند ديدم كه در اتاق تمامي اسراي خلبان ايراني هستند كه بعضي از آنها را مي شناختم.
بچه ها در اولين نگاه مرا نشناختند. چون لباس عربي تنم بود و سرم هم بسته و دستم گچ گرفته بود. بعد كه رفتم جلوتر مرا شناختند و شروع به سلام عليك كرديم. شب كه شد ديديم كه يك تلويزيون و ويديو آوردند و يك فيلم براي ما گذاشتند. حالا فيلم چي بود! عبور از كارون. در همان حين سرهنگ عراقي به اتاق آمد و يكي از بچه ها را كه نامش رضا احمدي بود (بعدها آقاي رضا احمدي به رحمت ايزدي پيوست) بلند كرد و از او پرسيد كه خميني بهتر است يا صدام. او هم محكم جواب داد خميني. سرهنگ هم يك سيلي محكم به رضا زد.
تمام بچه ها را به سلول هاي چند نفره بردند ولي مرا هنوز در انفرادي نگه داشتند.