جمعه ۱۰ مهر ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره۳۵۱۲
index
حالا حركت كن ـ ۱۱
تك افتاده
006900.jpg
بيژن مشفق
خوانديد كه رضا جانباز جنگ، در صدد ساختن اولين فيلم سينمايي اش است. دوست دوران جنگ او علي قبول مي كند كه به عنوان بازيگر در فيلم او شركت كند. صحنه هاي عمده اي از فيلم در مناطق جنگي مي گذرد. آنها حالا پس از سال ها به همان مناطق مي روند. اما اين بار براي فيلمبرداري. رضا در ادامه فيلمبرداري به اين نتيجه مي رسد كه فيلم شعاري ا ست و پايان آن بايد عوض شود، تصميمي كه علي با آن بسيار مخالف است. اينك ادامه داستان:
لب هاي رضا ترك برداشته. چشم هايش خمار است و گود افتاده و زيرشان كبود. علي آب دهانش را به زحمت قورت مي دهد. گوشه لب هايش كف سفيدي نشسته و نگاهش مرتب رو به پايين مي لغزد. با هر قدمي كه برمي دارد، سرش به جلو خم مي شود. دست هاي رضا دور گردنش است، علي دست هايش را به طنابي كه رضا از آن آويزان است قلاب كرده، پاهاي رضا دور كمر علي روي طناب آويزان است. پاي راست علي بيشتر از حد معمول خم مي شود، رضا نظاره گر سايه غيرمعمولشان روي زمين است. نسيمي آرام وزيدن مي گيرد و موهاي رضا را آرام تكان مي دهد. لبخندي روي لب هايش مي نشيند، مي گويد: «خودمونيم دوست خوبم چيز بدي نيست ها!»
- بفرماييد وانت بار خوب.
- هرچند وانت بارشم تعميراتيه.
- اوهوم! نه اين كه بارش زعفرونه.
علي همچنان لنگان قدم برمي دارد. رضا سرش را بالا مي گيرد و سمت چپ، پشت صخره اي را نگاه مي كند. ناگهان چهره اش از هم باز مي شود. لبخندي مي زند و بي آن كه نگاهش را برگرداند، مي گويد: «آقاي وانت بار!»
- چيه؟
از كنار صخره رد مي شوند و سمت چپ ميدان ديدشان وسيع مي شود. رضا با شادي موهاي علي را به هم مي زند و مي گويد: «واقعاً دست مريزاد پسر!»
علي سعي مي كند سرش را بالا بگيرد و او را نگاه كند.
- چيه؟ داري تشكر مي كني يا دوباره اسم و لقب بارم مي كني؟
نگاه رضا دوباره به همان نقطه مي چرخد.
- فقط تو ميون بري كه زدي يه خورده زدي جاده خاكي.
- بالاخره مي گي چي شده يا نه؟
- ولي عيبي نداره ... اون جارو نگاه كن!
رضا دستش را به سمت چپ دراز مي كند. علي دست او را نمي بيند.
- كجا رو؟
- اون طرف.
علي مي ايستد و رو برمي گرداند سمت چپ، صخره هايي كوتاه و بلند روي دشت ديده مي شود و دورترها، محل فيلمبرداري، ماشين ها هستند و رفت و آمد مبهم، علي به همان نقطه خيره مي ماند. آرام لبخند مي زند.
- چرا داد نمي زني؟ مگه خوشحال نيستي؟
- مي ترسم بارت سنگين بشه.
رضا سرش را بالا مي آورد و رو به آسمان مي گويد: «شكرت كه يه گوشه چشمي هم به ما داشتي.»
علي همچنان ايستاده، سربرمي گرداند و دوباره سعي مي كند رضا را ببيند.
- حالا تكليف من چيه كه نمي تونم از شادي بالا و پايين بپرم؟
- عوضش اون جا كه رسيديم هرقدر كه خواستي خودتو بزن به در و ديوار.
علي مسير حركتش را به سمت محل فيلمبرداري تغيير مي دهد. رضا مرتب سر بلند مي كند و به ادامه مسير نگاه مي كند. سايه هايشان روي زمين كشيده شده و با آنها همدلانه در حركت است، رضا مي گويد: «ظاهراً كه بچه هاي سپاه نيومدند وگرنه دشت پر از توپ و تانك مي شد ... هر چند هنوز هم دير نشده.»
راه جديد از كنار پرتگاهي نه چندان عميق مي گذرد، علي همچنان لنگان و با فاصله كمي از پرتگاه قدم برمي دارد و مي گويد: «بدبختي! انگار هيچ كس نگرانمون نشده!»
ناگهان حرفش را قطع مي كند و به نقطه اي خيره مي شود، چهره اش باز مي شود، مي گويد: «انجام وظيفه در هر موقعيت، تا حالا چيزي درباره اش شنيدي؟»
- مثل فيلم هاي آمريكايي حرف مي زني.
علي در حالي كه هنوز نگاهش به همان نقطه است، آرام جلو مي رود.
- اما جان خودت فكر نكنم تو هيچ فيلم آمريكايي، آدمي به اين وظيفه شناسي ديده باشي.
پاهاي علي كنار يك مين قديمي مي ايستد. هنوز قسمتي از آن در خاك است. نگاهش به زمين است، رضا هم سرش را پايين مي گيرد،مين را مي بيند.
- نكنه مي خواي بهش دست بزني؟
- دست بزنم؟ مرد حسابي اگه نخاله بنايي بارم نبود، پرواز مي كردم، اطلاعات عملياتي باشي، يه مين ام همين  طوري واسه خودش لم داده باشه، اون وقت نري طرفش!
- علي! شوخي بردار نيست.
- يه فيلم آمريكايي نشونت بدم كه كيف كني.
- ولي پايان همه اونا كه خوشه.
علي دست هايش را از ذوق به هم مي مالد و مي گويد: «اون كه آخر شاهنامه است ...»
آرام پاي چپش را دراز مي كند و با احتياط مي نشيند كنار مين.
- ... از اين به بعد هم صدات در نياد.
رضا رو مي كند به آسمان و مي گويد: «خدايا اين بنده ديوونه تم شفا بده!»
علي دست مي برد طرف مين و خاك اطرافش را جابه جا مي كند.
- هيس ...
علي اطراف مين را از خاك خالي مي كند. خيلي آرام آن را بر مي دارد. ميل دروني رضا را وامي دارد تا رويش را برگرداند اما مقاومت مي كند. علي خيلي آرام چاشني را مي پيچاند تا كاملاً از سطح زمين جدا  شود. در اين فاصله تنها صداي يك سگ از دور شنيده مي شود. علي مين را مي آورد جلوي صورتش.
- آخ! طفلكي! غريب مونده بودي؟ اشكالي نداره. مي ذارمت بغل دست همين آقا رضا، اون وقت بشينين واسه پايان خوش فيلمنامتون هر چي مي خواهيد گريه كنيد.
علي در حالي كه مين را در دست دارد، به زحمت بلند مي شود. رضا كف دست هايش را مي گذارد روي شانه علي، چانه اش را مي گذارد روي آنها و خيره مي شود به حركات علي و ميني كه در دست اوست، علي يك بار ديگر مين را در دستش بالا و پايين مي كند. بعد كمي خم مي شود و آن را جلوي پاي خود رها مي كند. مين چند متري قل مي خورد و پس از چرخشي به دور خود، مي ايستد.
- اينم اون پايان منطقي كه دنبالش بودي.
رضا و علي نگاه از مين مي گيرند و به روبه رويشان خيره مي شوند، علي راه مي افتد، لنگان.
- منطقي نبود، خيلي هم شانسي بود.
علي لحظه اي مي ايستد.
- چي؟
- شانسي! تازه تقريباً ديگه داري از حال مي ري.
علي كه قدمي به جلو برداشته باز مي ايستد و سر برمي گرداند طرف رضا.
- كي؟! ... من؟!
- نه! ... كسي  اسمي از شما نبرد.
علي همچنان ايستاده است، مي گويد: «مثل اين كه خوشي زده زير دلت، ها؟»

نگاهي به رمان آفرينش نوشته گورويدال
واقعيت همان تقدير است
006759.jpg
حسين سقاخانه
بعضي كتابهاي حجيم هستند كه تمايل به خواندنشان داريم ولي حجم زيادشان باعث مي شود كه به سمتشان نرويم و خواندنشان را دايماً به تعويق بيندازيم. به نظر مي رسد رمان آفرينش نوشته گورويدال هم در رده چنين كتابهايي قرار بگيرد. رماني كه جزو صد رمان برتر قرن ۲۰ است و كارشناسان مسايل تاريخي و فلسفي در سطح جهان دايماً در گفته ها و نوشته هايشان به اين كتاب ارجاع مي دهند. در واقع رمان آفرينش در رده آن نوع آثار داستاني است كه تاثيرگذاري شان تنها در قلمرو ادبيات نمي گنجد و ساير حوزه هاي علوم انساني را هم شامل مي شود. اين رمان تاريخي روايتي داستاني از
حال و روز تمدن هاي بزرگ بشري در دوران باستان نظير ايران، يونان، چين و هند ارايه مي دهد و البته ديدگاهي نقادانه نسبت به شرايط اجتماعي و سياسي آنان دارد. راوي رمان شخصي به نام سيروس سپيتمه است كه به واسطه موقعيت سياسي اش در مقام يك سفير به سرزمين هاي مختلفي سفر مي كند و اين سفرهايش را در گفت و گويي كه در روزهاي پاياني عمرش با متفكر معروف يوناني دموكريتوس دارد، شرح مي دهد. در واقع رمان آفرينش به شرح زندگي سيروس سپيتمه اختصاص دارد كه از رهگذر آن ما اطلاعات مهم و جامعي از شرايط زندگي در تمدن هاي بزرگ باستاني به دست مي آوريم. اما اين نكته كه گورويدال براي روايت ماجراهاي رمانش از راوي اول شخص بهره گرفته خود حكايت از آن دارد كه او تا چه حد مي خواسته ديدگاهي مدرن را در اين اثر ارايه دهد. اين ديدگاه مدرن چه از حيث محتوايي و چه از حيث تكنيك داستان پردازي، قابل بررسي است. البته در اين ميان شايد عده اي باشند كه حال و هواي متفاوت حاكم بر رمان آفرينش را به زمان نگارش آن در سال ۱۹۸۰ ربط دهند و معتقد باشند كه اين رمان از تجربيات پيشين داستان پردازي در قرن ۲۰ بهره برده و تلاش كرده تا ساختاري متفاوت از اين تجربيات پيشين ارايه دهد. در واقع چون در روزگاري مدرن (يعني ۱۹۸۰) نوشته شده بايد از ساختار و روايتي مدرن استفاده كند و به غير از اين، عجيب بوده است. اگر چه چنين ديدگاهي تا حدود زيادي درست به نظر مي رسد اما نبايد از يك نكته مهم غافل ماند. در دو سه دهه اخير تجربيات جديدي در حيطه داستان هاي تاريخي صورت گرفته كه البته با بررسي اغلب آنها متوجه مي شويم كه اين تجربيات جديد چندان عميق نبوده و بنيان هاي اين ژانر را تغيير نداده است. اما به نظر مي رسد گورويدال در رمان آفرينش تا حدود زيادي با همين بنيان ها سر و كار داشته و اصلاً شايد دليل مطرح شدن آن تا به اين اندازه، ناشي از همين مسئله باشد. در بخشي از مطلب به اين مسئله اشاره شد كه رمان آفرينش ديدگاهي نقادانه نسبت به شرايط اجتماعي و سياسي تمدن هاي بزرگ دارد. اين موضوع چه در ديدگاه هايي كه سيروس سپيتمه در طول روايتش ارايه مي دهد و چه در وقايع مختلفي كه در ساختار رمان وجود دارد، به چشم مي خورد. البته در ديدگاه هاي سيروس سپيتمه كه در طول روايتش مورد اشاره قرار مي گيرد، بايد به يك نكته توجه داشت. سيروس سپيتمه تلاش دارد تا تعصب خود را نسبت به عقيده و مسلك سياسي اش حفظ كند و تناقضي به وجود نياورد هرچند كه در بسياري از موارد در رسيدن به اين مقصود ناكام مي ماند و اين البته ناشي از همان تمهيدات كلي نويسنده براي روايت اين رمان تاريخي است. محرك سيروس سپيتمه براي بازگويي خاطرات زندگي اش به دموكريتوس از هنگامي است كه متوجه مي شود. هرودت، تاريخي مغشوش و تحريف شده از جنگ هاي ميان يونانيان و ايرانيان ارايه مي دهد. تاريخي كه به هيچ وجه با مشاهدات و ديدگاه هاي او هماهنگ نيست. سطرهاي آغازين داستان، به خوبي چنين ديدگاهي را انتقال مي دهد.«كورم اما كر نيستم چون عاجز بودنم كامل نيست، ديروز ناچار شدم حدود شش ساعت تمام به سخنان مورخي به ظاهر صاحب سخن گوش دهم كه گزارشش از آنچه آتني ها خوش دارند جنگ هاي پارس بنامند آنچنان بي سر و ته بود كه اگر جوان تر بودم و از حقوق بيشتري در آتن برخوردار، از جاي خويشتن در ادئون برمي خاستم و با جوابم، آتن را رسوا مي كردم.»
از جهاتي سيروس سپيتمه به طور ناخواسته درگير تناقضي در افكار و عقايدش شده است. از يك سو او به واسطه موقعيت پدربزرگش زرتشت، در دربار ارتقا مقام پيدا كرده و از سوي ديگر مسلك سياسي و اعمالش او را چندان در چارچوب عقايد زرتشت قرار نمي دهد. در عين حال همين موقعيت سياسي سپيتمه باعث مي شود كه او محضر انسان هاي تاريخ سازي را درك كند و توگويي انگار اين موضوع در تقدير ناخواسته او بوده است. اين تقدير ناخواسته از همان دوران كودكي بر او حادث مي شود يعني زماني كه او همراه پدر بزرگش زرتشت مشغول عبادت است و ناگهان زرتشت توسط عده اي كشته مي شود و او لقب آخرين كسي را مي گيرد كه آخرين سخنان زرتشت را شنيده و به اين واسطه بايد او را گرامي داشت. در ادامه، در سال هاي جواني خود نيز به هنگام سفر به هند تنها آدم غربي و متمدن مي شود كه با بودا صحبت كرده و او را پيرامون عقايدش به چالش كشيده است. همين موضوع در مورد كنفوسيوس هم اتفاق مي افتد و حتي در مورد او اين واقعه، پررنگ تر هم مي شود. چه ،سيروس سپيتمه در چين و ماچين تلاش مي كند تا شرايط مذاكره ميان يكي از حاكمان ماچين به نام اميركانگ را با كنفوسيوس فراهم آورد و در واقع سپيتمه در اين جا نقش و حضور سياسي اش را تكميل مي كند و شخصيت واقعي خود را به نمايش مي گذارد. شخصيتي كه جداي از تقديري است كه بر او حادث شده است. او انساني بسيار واقع بين به نظر مي رسد و از جهاتي مي توان او را سياستمداري تمام عيار دانست. اين نگاه واقع بين را مي توان در احساسش نسبت به همسر هندي اش آمباليكا يا علاقه توام با انتقادش نسبت به خشايار رديابي كرد. همين وجوه است كه باعث مي شود او در بين تمام متفكران و سياستمداراني كه در طول زندگي اش ملاقات مي كند، بيش از همه مجذوب و درگير كنفوسيوس شود و از او حمايت كند. متفكري كه برخلاف بودا به مناسبات زندگي، نه نمي گفت و تلاش داشت تا اين مناسبات را بنابر ديدگاه خودش بسامان كند و حتي در اين راه از دخالت در سياست هم كوتاهي نمي كرد.سيروس سپيتمه در بسياري از مباحثاتش با متفكران بودايي و همچنين دموكريتوس نمي تواند حقانيت نظر خود را اثبات كند و خود نيز به اين شكست معترف است. اما همين موضوع هم جنبه سياستمدارانه شخصيت او را عيان مي كند. او علي رغم شكست هاي متعددش در مباحثه به هيچ وجه در گفتار از باور داشتن به آن عقايد دست نمي كشد و حتي آنها را هرچه بيشتر مطرح مي كند. هنر گورويدال در رمان آفرينش در اوج خود قرار دارد و شايد ويژگي  مهم آن در نوع شخصيت پردازي سيروس سپيتمه خلاصه شود. نوع روايت او، محرك اصلي را در خواننده براي خواندن داستان تا انتها ايجاد مي كند و آنچه در پايان رمان در ذهن خواننده باقي مي ماند وقايع مختلف داستان نيست بلكه شخصيتي به نام سيروس سپيتمه است كه خاطره اش تا سال هاي سال كم رنگ نمي شود.
پي نوشت:آفرينش، نوشته گور ويدال،ترجمه عبدالحميد سلطانيه

خواندني ها
نويسندگان و ناشراني كه به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها تمايل دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به نشاني خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم،بخش داستان ارسال كنند.
خوبي اندازه دارد
006735.jpg
زندگي در پيش رو
نوشته: رومن گاري
ترجمه: ليلي گلستان
ناشر: بازتاب نگار
«زندگي در پيش رو» جزو يكي از آثار مهم رومن گاري است كه از قرار معلوم  چاپ هاي متعدد آن در ايران همواره از استقبال خوبي برخوردار بوده است.
به تازگي نشر بازتاب نگار چاپ جديدي از اين كتاب را روانه بازار كرده كه در بخشي از آن مي خوانيم:
«بچه ها قوه تقليدشان خيلي قوي است. وقتي يكي شان كاري مي كند، بقيه هم فوراً دست به كار مي شوند. در آن موقع هفت نفري مي شديم كه پيش رزا خانم بوديم و دو نفر از جمع ما فقط روزها بودند و آقا موسي سپور كه همه مي شناختندش.
هر روز ساعت شش صبح كه موقع جمع كردن زباله  بود، آنها را به آن جا مي آورد. زنش از يك چيزي مرده بود بعدازظهرها بچه ها را مي برد تا خودش بهشان برسد. موسي بود كه از من كوچكتر بود. بنانيا بود كه هميشه هره كره مي كرد چون اصلاً خوش اخلاق به دنيا آمده بود.
ميشل بود كه پدر و مادر ويتنامي داشت و يك سال بود كه زرا خانم نمي خواست او را حتي يك روز ديگر هم نگاه دارد چون پول برايش نمي فرستادند. زن خوبي بود ولي اين خوبي هم اندازه داشت.»

نظريه پرداز هرمنوتيك
006738.jpg
آغاز فلسفه
نويسنده: هانس گئورگ گادامر
ترجمه: عزت ا... فولادوند
ناشر: هرمس
هانس گئورگ گادامر فيلسوفي است كه نظرياتش پيرامون هرمنوتيك در فلسفه، توجه بسياري از صاحبنظران را در نيمه دوم قرن بيستم برانگيخته است.
عزت ا... فولادوند در مقدمه كتاب پيرامون زندگي اين فيلسوف نوشته:
گادامر در ماربورگ و در برسلاو بزرگ شد و زندگي دانشگاهي او بازتابي از مهم ترين جنبش هاي فلسفي آلمان در سده بيستم است. هنگامي كه از ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۲ در ماربورگ فلسفه مي خواند به نوكانتيسم برخورد و رساله دكتر ايش را زير دست نيكولاي هارتمان و پاول ناتورپ در ۱۹۲۲ به پايان برد.
در ۱۹۲۳ براي اين كه تحت تعليم ادموند هوسرل و مارتين هايدگر پديدار شناسي بخواند راهي فرايبورگ شد و در ۱۹۲۴ به دنبال هايدگر به ماربورگ رفت ... گادامر از همان هنگام كه هنوز در ماربورگ بود آغاز به تدريس كرد.
بعد همچنين در لايپزيك (۴۷-۱۹۳۸)، در فرانكفورت (۹-۱۹۴۷) و در هايدلبرگ درس داد و در آن جا در ۱۹۴۹ در مقام استاد كرسي فلسفه جانشين كارل ياسپرس شد. ولي پس از بازنشستگي در ۱۹۶۸ نيز همچنان به تدريس در دانشگاه هايدلبرگ ادامه مي داد و بخشي از سال را در آمريكا،  به ويژه در كالج باستين درس مي گفت.

در كتابخانه
006669.jpg
تا حالا دريا را اينقدر خاكستري نديده بودم
نويسنده: فريده آژير
ناشر: دلشدگان
در بخشي از اين رمان مي خوانيم:
«صبح كه از خواب بيدار شد، چشمش به كتابخانه ديواري افتاد كه نصف ديوار را گرفته بود. در اين دو هفته اصلاً آن را نديده بود. وسط كتابخانه تقريباً به ارتفاع تقريباً دو متر فرورفتگي داشت. درست شبيه دري كه اطراف آن قفسه بندي شده باشد. كنجكاوي اش تحريك شد، لحاف را كنار زد و بلند شد. به طرف كتابخانه رفت. دستگيره را پيچاند و از لاي نيمه باز در داخل را نگاه كرد، اتاقي تقريباً بزرگ بود كه وسط آن ميز و صندلي چوبي گرد و خاك گرفته قرار داشت و يك تختخواب فلزي زنگ زده در سمت راست اتاق گذاشته شده بود.
سطح آن با موكت سبز رنگ و رو رفته مفروش بود. با تعجب ابروها را بالا برد و در را آرام بست، ساعت مچي را نگاه كرد بيست دقيقه به ده بود. سرهنگ هنوز بيدار نشده بود صداي جارو و خش خش برگ ها مي آمد. كاپشن را برداشت و از هال بيرون رفت.»

داستان هايي از فردوسي
پيمان بزرگان
محمد حسن شهسواري
ديديد زال جوان كه دل در گرو رودابه دخت «مهراب كابلي» نهاده بود به سفارش خردمندان زابل، اين راز را با پدر خود سام بزرگ در ميان نهاد. زيرا كه مهراب از پشت ضحاك بود و منوچهر، شاه ايران زمين از تيره جمشيد و همه مي دانستند كه خون ميان اين دو خاندان بوده و در حالت عادي منوچهر راضي نمي شد كه پسر بزرگترين پهلوان ايران با خانواده ضحاك وصلت كند. بزرگان زابل به زال پيشنهاد دادند كه تنها راه راضي كردن منوچهر، آن است كه سام اين موضوع را با او درميان بگذارد. زيرا كه شاه معمولاً روي حرف سام حرفي نمي زند. اينك ادادمه ماجرا:
زال مانند هر ايراني روشن ضمير، نامه خويش را با نام خداوند شروع كرد. سپس به مدح سام پرداخت و در ادامه به او يادآوري كرد آن هنگام كه خداوند بار ديگر مرا در البرزكوه به تو داد، پيماني با خدا و من بستي كه همه آرزو هاي من را برآورده كني. اينك فرزند تو سخت دل در گرو دخت مهراب كابلي نهاده است. اگرچه من هيچگاه بر خلاف ميل پدر عمل نخواهم كرد اما بدان كه بسيار سخت است كه آتش اشتياق پسرت در اين مورد سرد شود.
پس از پايان يافتن نامه، زال آن را به سواري تيز تك داد تا به مازندران ـ  جايي كه سام در آن هنگام براي سركوب قوم «گرگساران» (موجوداتي كه تن انسان و سر گرگ داشتند) در آن سرزمين رحل اقامت گزيده بود ـ برد. سوار بي توقف بدان سو رفت. نزد سام كه رسيد، نامه را به او داد. سام آن هنگام كه نامه را تمام كرد، جانش آزرده گشت. او بدين وصال راضي نبود. پيش خود انديشيد اگر جوابش را منفي دهم پيش خلق و خدا نكوهش خواهم شد زيرا كه من با او پيمان بسته ام. اما اگر پاسخ مثبت دهم جدا از رنجش منوچهرشاه، نگران فرزند آنها هستم. خدا مي داند از اين مرغ پرورده (زال) و ديوزاده (رودابه) چه خواهد شد. منظور او آن بود كه ضحاك كه جد رودابه است، از تيره ديوان بود. اينگونه بود كه سام با انديشه اي مشغول، شب را به صبح رساند. پگاه، موبدان و ستاره شناسان را نزد خود خواند. راز را با آنان در ميان نهاد و نگراني خود را از باب فرزند اين دو نيز گوشزد كرد. پس ستاره شناسان به آسمان خيره شدند تا بخت و ستاره فرزند زال و رودابه را از آنان پي جويند. هنگامي كه ستاره اين نيامده به جهان فاني را نگريستند، از شوق نزد سام شتافتند. ستايش ها از اين فرزند نيامده كردند. به سام گفتند: « او ايران زمين را از شر تمام ديوان مي رهاند. از بركت وجود او هيچ دردمندي به درد، سر به بالين نمي گذارد. باب جنگ و خونريزي را خواهد بست. خوشا شاهي كه در زمان او پادشاهي كند.»
چه روم و چه هند و چه ايران زمين
نويسند همه نام او بر زمين
سام بسيا ر خوشنود شد. فرستاده زال را فراخواند و به او گفت اگر چه از راي زال خرسند نبودم اما از پيمان نيز نتوانم فرو گذارم. پس همين امشب سوي ايران زمين و نزد منوچهر شاه خواهم رفت و موضوع او را با شاه در ميان مي گذارم. فرستاده به تاخت سوي كابل شتافت. نزد او كه رسيد با خوشحالي آنچه را كه ميان او و سام گذشته بود، باز گفت. زال از خوشحالي در پوست خويش نمي گنجيد. او وصل با يار را نزديك مي ديد.
دلش گشنه بود آرزومند جفت
همه هر چه گفتي ز رودابه گفت
در اين مدت زني از زنهاي كابل پيام هاي ميان زال و رودابه را رد و بدل مي كرد. نديمان رودابه نمي توانستند اين كار را انجام دهند. زيرا كه مسئله خيلي زود آشكار مي گشت و اين براي آنان خطرناك بود. پس از آن كه پيام سام رسيد، زال زن را خواست و هر آنچه را كه سام گفته بود به او گفت و چند هديه نيز همراه او كرد تا خبر و هدايا را نزد رودابه برد. زن به كاخ رفت و آنچه را كه از زال شنيده بود به او گفت. رودابه از شنيدن موافقت سام بسيار خوشنود گشت و انگشتر و سربند خود را به او داد تا به زال هديه دهد. «سيندخت» مادر رودابه، زن را هنگام بيرون آمدن از اتاق او ديد. پيش از اين نيز او را ديده بود و به رفت و آمد او مشكوك شده بود. به ويژه آن كه اين بار چند گوهر گرانبها نيز در هنگام رفتن به نزد رودابه در دست او بود. پس زن را خواست و به او گفت با رودابه چه كار داشتي؟ زن در جواب گفت كه من فروشنده گوهرهاي گرانقيمت و پارچه هاي زيبا هستم و دختر شما چند وقتي است كه از من خريد مي كند. سيندخت حرف او را باور نكرد اما چيز بدي هم در آن نيافت كه ناگهان انگشتر رودابه را در دست زن ديد. حال ديگر كاملاً مطمئن شد كه زن دروغ مي گويد و پاي مردي در ميان است. پس گيسوان او را به سختي كشيد و او را بر زمين زد. سپس با خشم به نزد رودابه رفت و گله مند و با خشمي فروخفته، او را مورد نكوهش قرار داد كه چرا از كارهايي كه مي كني چيزي به مادر نمي گويي؟ اين زن كيست كه چند وقتي ا ست به كاخ رفت و آمد دارد؟ اين مرد كيست كه شايسته انگشتر و سربند دختر مهراب است؟
سودابه از شرم مادر نگاه به زمين انداخت. مادر همچنان با خشم، سكوت كرده بود. پس رودابه طاقت از كف داد و گريه سر داد و همچنان كه مي گريست به سخن آمد:
سپهدار زابل به كابل بماند
چنين مهر اويم به آتش نشاند
چنان تنگ شد بر دلم بر جهان
كه گريان شدم آشكار و نهان
نخواهم بدن زنده بي روي او
جهانم نيرزد به يك موي او
ميان ما جز ديداري اندك چيز ديگري نبوده است. اما هردو بدون هم نمي توانيم زندگي كنيم. زال نامه اي به جهان  پهلوان سام فرستاده است و او نيز موافقت خود را اعلام كرده است و اينك روي به ايران  زمين نهاده است تا موضوع را با منوچهر شاه در ميان گذارد. اين زني كه شما اينگونه گيسوانش را بركندي، آمده بود تا اين خبر خوش را به من دهد.
سيندخت در ابتدا كه خبر عشق رودابه و زال را شنيد از ترس به خود لرزيد اما هنگامي كه فهميد سام اين وصلت را تاييد كرده است كمي از نگراني اش كاسته شد. به رودابه گفت عزيز دل مادر! اين اتفاق كمي نيست. زال فرزند بزرگترين پهلوان ايران است. هم خاندانش و هم خودش از گرانمايه ترين مردمان نزد ايرانيان هستند. وصلت با اين خاندان آرزوي هر دختري ا ست. اما منوچهرشاه چي؟ درست است كه او بسيار احترام سام را دارد اما خودت خوب مي داني كه منوچهر با خاندان ضحاك دشمني ديرين دارد. از آن ترس دارم كه وقتي خبر را بشنود خاك كابل را به توبره كشد و حتي يكي از هموطنان تو را زنده نگذارد. اينك تو رازت را در دل نهان كن تا ببينم اين را چگونه چاره كنم.

داستان
ايران
هفته
جهان
پنجره
چهره ها
پرونده
سينما
ديدار
حوادث
ماشين
ورزش
هنر
|  ايران  |  هفته   |  جهان  |  پنجره  |  داستان  |  چهره ها  |  پرونده  |  سينما  |
|  ديدار  |  حوادث   |  ماشين   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |