پنجشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۳
گزارشي از آسيب هاي فردي و اجتماعي كنكور
قربانيان كنكور
004083.jpg
نازلي دادگران
صداي تپش قلبم را به وضوح مي شنوم، چند قدم بيشتر به محل توزيع كارنامه كنكور نمانده، در چند روز گذشته هر كاري كردم نتوانستم نتيجه ام را در دهكده به اصطلاح جهاني پيدا كنم. بچه ها مي گويند، تو شاگرد خيلي خوبي هستي، حتماً قبول مي شوي اما... «شماره داوطلبي؟» با صداي متصدي مربوطه از خيالاتم بيرون مي آيم و كارنامه ام را مي گيرم. «غيرمجاز» چشمانم سياهي مي رود، نمي توانم باور كنم، چند قدم آن طرف تر يك دختر با شادماني رتبه اي را به مادرش نشان مي دهد. تمام خستگي يك سال گذشته بر روي شانه هايم سنگيني مي كند، از جلوي آبميوه فروشي رد مي شوم، ترجيح مي دهم به مناسبت اين ناكامي يك ليوان آب طالبي خود را مهمان كنم. سرماي آب طالبي تا مغزم نفوذ مي كند. به سرعت يك سال گذشته را مرور مي كنم و به آينده مي انديشم، به آينده مبهم، آينده، شايد خدمت سربازي آينده ام باشد، همه دنيا كه درس خواندن نيست. مي روم خدمت برمي گردم. كار مي كنم(۱) ماراتن كنكور و ديوارهاي بلند اين آزمون تلفات زيادي دارد. شايد همه فرزندان ما مانند، امير عباس محسني واقع بين نباشند و اين ناكامي را با نوشيدن يك ليوان آب طالبي فرو ندهند. افرادي نيز هستند كه مانند ميروحيد موسوي دانش آموز موفق كه پس از ديدن كلمه «مجاز نيست» اقدام به خودكشي كرده و خود را به دار آويخته اند. خانواده ميروحيد مي گويند: «زندگي براي او تنها در مدرسه، درس و رياضيات خلاصه مي شد و بس»(۲) به راستي او از زندگي چه آموخته؟ چطور توانسته  تمام جلوه هاي زيباي زندگي را ناديده بگيرد؟
چه عاملي باعث شده كه او تا اين اندازه نااميد گردد؟ و چه كسي بايد پاسخ مرگ ميروحيد را بدهد؟ امثال ميروحيد هم كم نيستند و كم نبوده اند. امسال سه پسر و يك دختر قرباني مظلوم كنكور بوده اند؟ و البته الهام نيز قرباني ديگري است. او كه پس از اعلام نتايج كنكور شب هنگام از خانه فرار كرد و يك هفته شب ها را بيرون از خانه گذرانيده است پس از دستگيري در بازجويي به مأموران گفت: «مادرم مرا تهديد كرده بود اگر در كنكور قبول نشوم روزگارم را سياه مي كند.»(۳)
هر سال پس از اعلام نتايج كنكور كم  و بيش شاهد وقايع تلخ اين چنيني بوده ايم و انگار خواهيم بود، ولي از اين تلخ تر فجايعي است كه هرگز نمي شنويم، در مقابل پروژه  ريزش كنكور اضطراب و تنشي فراگير هر ساله گريبانگير دختران و پسران كشورمان مي شود كه اگر چه در روزنامه ها نمي آيد ولي آنچنان اثر نامطلوبي دارد كه تا آخر عمر رهايشان نمي سازد.پسران به دليل مواجهه با خدمت سربازي از فرصت هاي كمتري برخوردارند و دختران هم اگر چه محدوديت هاي كمتري دارند اما براي رهايي از مسأله سنگين و يكنواخت زندگي اضطرابي پنهان را تحمل مي كنند و در مقابل اين همه عطش و نياز ظرفيت پذيرش در دانشگاه ها هر سال نه تنها متناسب با رشد جمعيت اضافه نمي شود بلكه در يك حد ثابت باقي مانده است.
در مقابل اين گزينش ناخوشايند و اين همه اضطراب، كنكور همچنان ساكت است و اگر گاهي سخني مي گويد: جز وعده و وعيد هيچ نيست. در اين گزارش بر آن شديم تا يك روز پراضطراب را با كنكوري  ها بگذرانيم. اميد است كه اين فرياد شنيده شود!
تهران- سيزده شهريور ۱۳۸۳- خيابان وزرا- ساعت ۱۱ شب
نزديك باجه روزنامه فروشي ازدحام جمعيت موج مي زند، اغلب خانواده ها فرزندان خود را همراهي كرده اند. كنار باجه، وسط پياده رو، گوشه خيابان و درون ماشين ها قيافه هاي نگران ديده مي شود. پيش از اين قرار بود از طريق اينترنت نتايج اعلام شود. عده اي مي گويند، مي ترسيدند روزنامه ها فروش نرود اسامي را اعلام نكردند. روز ۱۴ شهريور براي اعلام نتايج تعيين شده بود ولي ناگهان خبر رسيد كه روزنامه ديروقت امشب پخش مي شود. بنابر اين همه كساني كه تحمل ندارند تا فردا صبر كنند امشب اينجا هستند. يك نفر فرياد مي زند روزنامه ها را آوردند، همه به طرف باجه مي روند. دختري به مادرش مي گويد مامان تو برو من نمي توانم و روسري اش را با دست فشار مي دهد و گاهي با دندان لبه نازك آن را نخ نخ مي كند. دختر ديگري به گريه مي افتد پدرش مي گويد: چته! چرا اينجوري مي كني. بگذار روزنامه  را ببينيم آرامشت را حفظ كن.
از باجه روزنامه فروشي صداي دعوا شنيده مي شود ظاهراً روزنامه فروش مي خواهد به قيمت بسيار گراني روزنامه را بفروشد، پدري با فرياد مي گويد: «آخه داره  از آب گل آلود ماهي مي گيره».
مادري مي گويد: ولش كنيد، آقا چقدر مي دي؟ حالا مرد و زن با هم جر و بحث مي كنند و مردم جمعيت را هل مي دهند و غر مي زنند، روزنامه فروش پيروز اين ميدان است.
هر كسي روزنامه اي مي گيرد و به گوشه اي پناه مي برد، حالا ديگر كف پياده رو با صفحات روزنامه ها فرش شده است. پسري به هوا مي پرد و فرياد مي زند: خدايا شكرت، خدايا شكرت.»
دختري مادرش را بغل مي كند و هر دو با هم از خوشحالي گريه مي كنند. پسر ديگري روزنامه را مچاله كرده به سويي پرتاب مي كند، دختري گوشه خيابان غش كرده و مادرش به شدت تكانش مي دهد. دختر ديگر با ديدن اين صحنه از پدر و مادرش مي خواهد كه تا خانه تحمل كنند زيرا نمي خواهد نتيجه ۴ سال زحمتش كنار خيابان به دستش برسد.پدر و مادرهايي هم هستند كه بدون فرزندانشان آمده اند. به طرف پدري مي روم كه همراه پسر كوچكش روزنامه را گرفته و خوشحال به نظر مي رسد مي گويد: دخترم ۳ سال پشت كنكور بود ولي امسال قبول شد. من به او نگفتم كه آمده ام نتيجه اش را بگيرم چون مي ترسيدم قبول نشده باشد، مي خواستم امشب را بخوابد. اگر قبول نشده بود باز بايد يك سال ديگر خانه مي ماند و درس مي خواند. خدا را شكر كه قبول شد و نفس راحتي مي كشد.
ساعت ۱۲ شب است مي خواهم به خانه برگردم ولي راه بندان است هر چه صبر مي كنم فايده اي ندارد. ناچار پياده به راه مي افتم، همه حدس مي زنند كه تصادفي شده ولي هرچه جلو مي روم خبري از تصادف نيست. كمي جلوتر پسر حدوداً ۱۸ يا ۱۹ ساله اي وسط خيابان خوابيده است و مردم دورش جمع شده اند. گريه اي مي كند كه با جثه اش تناسب ندارد، گه گاه نعره مي زند و جملاتي مي گويد كه مفهوم نيست تنها اين جمله از آن استنباط مي شود من به هيچ دردي نمي خورم، چند نفر از پدرها با او شروع به صحبت مي كنند و او را به كناري مي كشانند.مردم به عقب رانده مي شوند، جمعيت جلويم را مي گيرد و ديگر چيزي ديده نمي شود. همه از ديدن اين صحنه متأثر شده اند. در حالي كه جمعيت هل مي دهد به دختر كناري ام تنه مي زنم برمي گردم كه عذرخواهي كنم ولي نگاهم به صورتش كه با اشك پوشيده شده است ثابت مي ماند. از او مي پرسم:  قبول نشدي مي گويد چرا رشته اي را كه مي خواستم قبول شدم. مي گويم: پس چرا گريه مي كني؟! مي گويد: همه كساني كه اينجا آمده اند كم و بيش همسن و سال من هستند. ولي من نمي توانم براي يك لحظه خودم را جاي كساني بگذارم كه قبول نشده اند. واقعاً نمي شود يك سال ديگر زنداني بود و درس خواند اين انصاف نيست چرا نبايد اين فرصت براي همه وجود داشته باشد كه وارد دانشگاه شوند و خود را محك بزنند، تحصيلات عاليه حق همه كساني است كه آرزويش را دارند. مگر نه.
تهران- ۱۴ شهريور- ميدان ونك ساعت ۷ صبح
دختر ۲۰ ساله اي با ظاهري نامرتب و چشماني از بي خوابي پف كرده و قرمز با قدم هاي بلند خود را به باجه مي رساند و روزنامه اي مي خرد و به راه مي افتد. ظاهراً مي خواهد تا خانه تاب آورد. از مصاحبه با او منصرف مي شوم كه تصميمش عوض مي شود و كنار خيابان مي نشيند و دنبال اسمش مي گردد برايش دعا مي كنم ولي انگار فايده اي ندارد.
روزنامه را مي بندد و همانجا مي نشيند حالا ديگر يك ربع گذشته است ولي انگار توان تكان خوردن را هم ندارد به سمتش مي روم و كنارش مي نشينم. نمي دانم چطور شروع كنم پيش خود مي گويم: آخر الان وقت مصاحبه است، مي گويم: قبول نشدي نه. نگاه مي كند و هيچ نمي گويد.
مي گويم: مي خواهي كمك كنم. بروي خانه. مي گويد: نه نگران من نباشيد سخت جون تر از اين حرف هام امسال سال سومه كه هيچ رشته اي قبول نشدم. بغض گلويش را فشار مي دهد. خيلي خودش را كنترل مي كند ولي اشكهايش امان نمي دهند. دستمالي به او مي دهم مي گويد: اگر بدوني چقدر معلم گرفتم چقدر كلاس رفتم چقدر كتاب خريدم ولي هيچي هيچي.
مي گويم: حالا مگه دانشگاه چه خبره حالا ان شاءالله سال ديگه.
مي گويد: يعني مي خواهي بگويي خبري نيست مگه مي شود همه دارن خودشان را مي كشند تازه خبري نيست. من كه ديگه نمي تونم درس بخونم خسته شدم، هر سال كه مي گذرد. وضع بدتر مي شه. تنبل تر مي شوم آخر هيچي نيست. نه تفريحي، نه مسافرتي، نه هيچي دوباره چطور يك سال ديگه درس بخونم.
حالا ديگر به هق هق افتاده است. تكانش مي دهم. اين طور گريه نكن، چقدر نااميدي.
مي گويد: به مادر و پدرم چه بگويم هر چند آن بنده خداها هم مي دانند كه قبول نمي شوم.
مي گويم: حالا بلند شو، نمي شود كه همينطور كنار خيابان بنشيني.
مي گويد: چرا نمي شود از گوشه اتاق نشيني كه بهتر است، مادر و پدرم مي روند و مي آيند و مي گويند كه اين همه پول خرجت كرديم. هيچ پدر و مادري اين كارها را براي بچه هايشان نمي كنند فلاني را ببين الان سال سوم دانشگاه است. سال ديگر درسش تمام مي شود و تو هنوز اندر خم يك كوچه اي. تازه مادر و پدرش نصف خرجي را كه ما براي تو كرديم، نكردند. ولي تو قدر نمي داني، حتي حاضر نيستند برايم لباس بخرند. مي گويند خرج كردن براي تو بي فايده است. هر چه آنها بيشتر مي گويند، من كمتر درس مي خوانم. اين از پدر و مادرم. از طرف ديگر فاميل ها و دوستهايم هستند! سال اول عمه  ام زودتر از اين كه من بروم و نتيجه ام را بگيرم زنگ زد و گفت: مي دانستم قبول نمي شوي، سنگ بزرگ نشانه نزدن است. هي گفتي دارم درس مي خوانم كسي خانه ما نيايد، سر و صدا مي شود. چي شد درس نمي خوندي يا واقعاً نمي تواني؟» بعد خاله ام زنگ زد بعد، آن يكي خاله ام زنگ زد و ... .
دوستي هم برايم باقي نمانده و همه به دانشگاه رفته اند و دوست هاي جديد پيدا كرده اند و وقتشان پر است. ديگر كسي به من سر نمي زند. آخر من پشت كنكور مانده ام خودم هم ديگر نمي خواهم آنها را ببينم باورتان نمي شود ولي بعضي مواقع شده كه من يك هفته از اتاقم بيرون نيايم. حالا فرض كن من بايد يك سال ديگر اين وضع را داشته باشم. ديگر نمي توانم (جيغ مي زند) مردم همه به ما نگاه مي كنند. بغلش مي كنم آرام مي شود ولي حرفي براي گفتن نمانده است. هر نصيحتي براي او احمقانه مي نمايد. دكتر زهرا معتمدي روانشناس كودك و نوجوان در اين زمينه مي گويد:
مسأله كنكور، مشكلات روحي و جسمي فراواني را براي فرزندان ما به بار مي آورد، بهتر است راجع به علل حاد شدن مسأله كنكور صحبتي نكنيم زيرا علل آن متعدد و خارج از حوصله بحث ماست. آنچه كه مسلم است اين كه تا سيستم آموزشي ما تغيير نكند ما با اين مسايل و مشكلات روبه رو هستيم ولي تنها كاري كه از ما به عنوان معلم يا والدين برمي آيد تعديل اين وضع و آسان تر كردن اين مرحله و تقليل اضطراب آن است.
والديني را مي شناسم كه روز تولد فرزندشان قبل از آن كه حتي كنكور داده باشد به او گوشي پزشكي هديه كردند كه نتيجه آن خودكشي فرزند به علت قبول نشدن در آن رشته بود. يا اين كه از دوران راهنمايي و حتي ابتدايي فرزند را از كنكور مي ترسانند و از كنكور و دانشگاه برايش غولي مي سازند و يا برخي از والدين بين فاميل از فرزندشان به عنوان مهندس يا دكتر آينده نام مي برند و گرچه ظاهراً مي گويند كه فرزند آنها آزاد است هر رشته اي كه دوست دارد برود ولي در باطن رشته اي را كه خود مايلند مطرح مي كنند بدون آن كه علايق، استعداد و امكانات فرزندشان را در نظر بگيرند. به نظر شما آيا بهتر نيست به جاي داشتن فرزندي مضطرب، افسرده و از نظر روحي بيمار ولي پزشك يا مهندس و يا هر شغل ديگر، فرزندي شاد، خوشحال و راضي از زندگي و از نظر روحي سالم داشته باشيم؟ داشتن يك فرزند تحصيلكرده ولي بيمار به راستي چه فايده اي دارد؟
همان روز- ميدان ولي عصر- ساعت ۹ صبح
ديگر نمي توانم با كساني كه قبول نشده اند حرف بزنم پس به سراغ مادر و دختري مي روم كه راضي به نظر مي رسند.
بعد از آن كه خود را معرفي مي كنم رو به دختر مي گويم: از قيافه تان مشخص است كه قبول شديد.
مي گويد: بله ولي با اين همه زحمت و اين همه خرج باز هم آن رشته اي كه مي خواستم نشد. ولي به هر حال بد نيست. از همه مهم تر اين است كه تهران قبول شدم.
مي گويم: خب خدا را شكر. گفتيد خرج كرديد. مي توانيد بگوييد حدوداً چه قدر؟
هر دو مي خندند. تعجب مي كنم.
مادر مي گويد: حسابش ديگر از دست خودمان هم در رفته. آن قدر پور معلم و كلاس و مشاور و كتاب داديم كه حد و حساب نداره. معلم ها كه ديگه معلم نيستند مثل دلال ها رفتار مي كنند. پاي تلفن، دفعه اول هنوز سلام عليك نكرده مي گويند نرخ ام اينه ها، خانه هم نمي آيم، مي توانيد بدهيد، بياييد. معلم شيمي اش را با آن كه از اول امسال به صورت خصوصي گرفته بوديم باز تا آخر سال كتاب را تمام نكرده بود. هر چه مي توانست كشش مي داد، تكراري درس مي داد. به قول خودش دوره مي كرد ولي چاره اي نبود مي گفتند هر كه با او بخواند صددرصد است.
* حالا صددرصد بود؟
دختر مي گويد: نه بابا، ضريب اون درس از همه كمتر شد. ولي در عوض معلم عربي اي داشتم توپ! همه از او تعريف مي كردند ما هم از اول سال از او خواستيم كه برايم خصوصي درس بگذارد او هم قبول كرد. ولي هيچ وقت سر وقت تعيين شده نمي آمد. هر وقت كه به او مي گفتم كه من يك عالم اشكال دارم مي گفت مهم نيست تو خودت بخوان من يك روز مي آيم اشكالاتت را مي گيرم ولي تا روز آخر يكي دوبار بيشتر نيامد. البته پول جلسات نيامده را گرفت ولي باز دستش درد نكند.
به مادرش مي گويد: بگويم «مادرش نمي داند» نگاه من اصرار مي كند.
مي گويد: حالا مي خواهيد اين را ننويسيد مي ترسم برايم بد شود پس لطفاً اسم را نبريد، روز آخر دو ورقه به من داد گفت: اينها را بخوان يكي از اين دو متن متني است كه در كنكور شما مي آيد. من هم خواندم درست يكي از آن دو متن آمده بود و من توانستم نصف تست ها را اين طوري بزنم. مي گويم: فكر نمي كني به اين صورت حق بچه هاي ديگر ضايع شده است و بايد معلم خاطي را معرفي كرد؟ مي گويد: اولاً من خيلي زحمت كشيدم. نمي تواني منكر اين موضوع شوي. در ثاني راست و دروغ اين موضوع را نمي دانم. البته من مطمئن نيستم ولي خب اين موضوع خيلي در روحيه ام اثر گذاشت و اعصابم را خرد كرد.
مادرش مي گويد: خانم نمي دانيد چه بلايي به سرمان آورد مي گفت شما مادر و پدر بي عرضه اي هستيد. همه مادر و پدرها براي بچه هايشان كارها را راحت مي كنند شما مي خواهيد من زجر بكشم.
* مگر چه زجري مي كشيدي؟
دختر عصباني رو به من مي گويد: چه زجري مي كشيدم! من چهار سال مسافرت نرفتم، مهماني نرفتم، با دوستانم سال آخر تلفني هم صحبت نمي كردم، ۱۵ كيلو چاق شدم بس كه نشستم، يك دونه فيلم نديدم، حتماً به نظر شما خيلي خوش گذشته؟!
مادرش مي گويد: اين بچه واقعاً هلاك شد، آخر سال پيش قبول نشده بود. من هم نمي توانستم ببينم امسال هم قبول نشود. با اين همه هزينه اي كه كرده بودم و وضع اجتماع و حرف ديگران، مگر مي شد امسال هم قبول نشود؟ براي همين هم خيلي سخت گيري كردم. آن قدر اعصاب جفت مون خراب بود كه نمي دانيد. ۶ ماه آخر با هم به كلي قهر بوديم. مي ترسيدم امسال هم به نتيجه نرسد براي همين اگر قرار بود نيم ساعت از اتاقش بيرون بيايد و استراحت كند اگر از اين نيم ساعت، ۵ دقيقه مي گذشت عصبي مي شدم و به او مي گفتم: چرا نشستي اصلاً تو وظيفه ات تو اين خونه چيه؟ واقعاً وضع بدي بود.
اگر به من بگويند ده ميليون تومان بده دختر كوچكت را قبول مي كنيم با كمال ميل مي دهم چون واقعاً ديگه حاضر نيستم ريخت اين معلم ها را در خانه ام تحمل كنم. حيف اسم معلم كه روي اينهاست. حالا غير از پول، اعصاب ديگه نمي مونه. مخصوصاً با اين سيستم.
* سيستم چه ايرادي داره؟
- به نظر من از وزير آموزش و پرورش گرفته تا سرايدار مدرسه همه مقصرند.
* به نظر شما رفتار خودتان با توجه به وضعيت عصبي دخترتان مناسب بوده است؟
- مي خواهيد بگوييد به او فشار مضاعف وارد كردم؟ هرگز چنين نبوده، اگر هم بوده حق داشتم چون در اين جامعه دختري كه در دانشگاه قبول نشود فنا شده است. به من بگوييد اين دختر مي خواهد چه كار كند، اصلاً چه كار دارد كه بكند، يا بايد شوهر كند يا اين كه در اين مراكز خريد و كوچه و خيابان ول بگردد، راه ديگري دارد شما بگوييد؟ اصلاً اين حرف من نيست.
يكي از دوستان دخترم سال پيش براي دومين بار در دانشگاه قبول نشد و دوستانش ،حالش را به اين صورت از يكديگر جويا مي شوند« امسال سال سومه هنوز خودكشي نكرده؟» مي بينيد نظر بچه ها هم همين است.
دختران ۵۷ درصد قبولي مرحله اول كنكور سراسري سال ۸۳ را از آن خود كرده اند. بر اساس آمار اعلام شده، دختران تنها در گروه رياضي نتوانسته اند از پسران پيشي  بگيرند. ولي در ساير گروه ها قبولي دختران بيشتر بوده است. اگرچه پيشرفت هايي در ارتباط با دستيابي زنان به آموزش عالي به دست آمده اما موانع اجتماعي، اقتصادي، فرهنگي و سياسي مانع از مشاركت مؤثر زنان در جامعه مي گردد.(۴) آقاي دكتر مهاجري، جامعه شناس در جواب اين سؤال كه آيا قبولي دختران در كنكور نشانه غلبه آنها بر آموزش عالي مردانه است مي گويد: امروزه ارزش تحصيلات دانشگاهي پايين آمده و وجاهت اجتماعي خود را از دست داده است. دانشگاه در سطح ليسانس، حداقل تخصص و تجربه و فناوري را به دانشجو نمي دهد و ارتباط منطقي ارگانيك و پويا بين تحصيلات دانشگاهي و تصرف موقعيت اقتصادي ديگر وجود ندارد. امروزه دانشگاه امكان تحقق شغل و شرايط اقتصادي مطلوب را ايجاد نمي كند و مردان اين موضوع را دريافته اند و به همين دليل اين مسير را مانند گذشته دنبال نمي كنند و چون ديگر تحصيلات دانشگاهي به خصوص در سطح ليسانس وجاهت آور نيست و تأثيري در پرستيژ اجتماعي ندارد، پس سعي بر آن دارند تا اين شاخص ها را از راه ديگري كسب نمايند و راه را براي زنان باز گذاشته اند و به همين دليل هم هست كه زنان پيروز اين ميدان به نظر مي رسند!
ساعت ۱۲ همان روز
به سوي باجه برمي گردم كه يكي از خويشاوندان را در حال خريد روزنامه مي يابيم. يادم مي آيد كه دختر او هم امسال كنكور داده است. تا آنجا كه من مي دانم شاگرد خوبي بود و با معدل حدود ۱۸ ديپلمش را گرفته است. نمي دانم جلو بروم و يا... در يك آن تصميم مي گيريم كه برگردم ولي نگاهمان با هم تلاقي مي كند و من ناچار سلام مي كنم. او با لبخندي نه از روي رضايت پاسخم مي گويد. از حال خود و بچه هايش مي پرسم ولي از كنكور هيچ نمي گويم تا اينكه خودش مي گويد: مينا امسال يك مقدار كسالت داشت نتوانست در كنكور شركت كند.
مي گويم: خدا بد نده چي شده.
مي گويد: مي داني كه پدرش مي خواست او حتماً برق قبول شود آن هم فقط دانشگاه صنعتي شريف. هرچي به او گفتم كه دست از سر اين بچه بردار، نبايد تمام عقده هاي درس نخواندنت را با او جبران كني، گوشش خريدار نبود. آنقدر اين بچه را در استرس نگه داشت كه بچه ام سر امتحان تشنج كرد و كتفش در رفت. از آن روز تا به حال ۳ بار تشنج كرد، هر دفعه كتفش را جا مي اندازند گچ مي گيرند، دوباره درمي رود. ولي مگر شوهرم ول كن است. باز هم راه مي رود سركوفت مي زند، ديگر دارم ديوانه مي شوم نمي دانم بايد چه كنم. الان هم نمي دانم چرا روزنامه خريدم چون او به نصف سؤالات هم جواب نداده است.
دكتر معتمدي چندين توصيه را به والدين ضروري مي داند: در انتخاب رشته تحصيلي واقع بين باشد، گول پرستيژ اجتماعي كاذبي را كه براي برخي از رشته هاي تحصيلي تصور مي كنيم را نخوريد. اجازه دهيد كه فرزندتان خودش نيز در انتخاب رشته اش نظر بدهد، در انتخاب رشته تحصيلي امكانات خودتان، علاقه و استعداد فرزندتان را درنظر بگيريد.
گرچه به او مي گوييد: اگر قبول نشدي مهم نيست، ولي آنها آنچه را كه مي بينند رفتارتان است پس با رفتارتان اين موضوع را به او بفهمانيد. هرگز او را در دوران تحصيل درگير رقابتهاي ناسالم با فرزندان فاميل يا دوستان نكنيد.
ساعت ۳۰:۱۲ همان روز
به سراغ دختر حدوداً ۲۶ ساله اي مي روم، روپوش ساده مشكي به تن دارد و مقنعه اي به همين رنگ به سر. كنار باجه روزنامه فروشي ايستاده و ظاهراً منتظر كسي است.در حين حرف زدن با من تمام توجهش به كساني است كه براي يافتن اسمشان با عجله صفحات روزنامه را زير و رو مي كنند. منيژه فارغ التحصيل رشته طراحي صنعتي است. او دو سال است كه در مطب پزشكي به عنوان منشي مشغول به كار است.
مي گويد: وقتي بالاخره اين اسم ناقابل ما يك جايي ريز و كوچك توي روزنامه به آن بزرگي را به خود اختصاص داده بود، قند توي دلم آب شد. همه تحويلم گرفتند و تبريك گفتند، مادرم از خوشحالي در پوست خودش نمي گنجيد و برايم مهماني بزرگي ترتيب داد. حالا بماند كه وقتي وارد دانشگاه شدم انتظار داشتم زندگيم از اين رو به آن رو شود كه نشد. چهار سال گذشت- درسم تمام شد اما آب از آب تكان نخورد. هر چه دنبال كار گشتم فايده اي نداشت به هر كجا كه مي شد رفتم، به هر كه مي شد رو انداختم ولي نشد كه نشد. سر آخر در روزنامه آگهي اين مطب را ديدم و مراجعه كردم. چون زبانم خوب بود وكامپيوتر هم بلد بودم با حقوق پنجاه هزار تومان استخدام شدم، تازه براي خانم دكتر چايي هم مي برم. اين كنكور كانالي است تا بتواني تازه بيفتي وسط ماجراهاي زندگي. اما وقتي وسط همين ماجرا افتادي، وقتي با زندگي درگير شدي تازه مي فهمي كه باباجان همين كنكور بيچاره از هر كاري در زندگي آسان تر است. هنوز هم دنبال كار مناسبي هستم ولي هيچ جا استخدام نمي كنند. حتي اگر بگويي مجاني كار مي كنم باز هم قبول نمي كنند. وارد شدن به بازار كار و يافتن كاري مناسب اگر پارتي نداشته باشي غيرممكن به نظر مي رسد. فكر مي كنم چهار سال عمرم را بي خود حرام كردم حالا قبلش را نمي گويم كه چقدر زحمت كشيدم تا در اين رشته قبول شوم. چقدر اعصابم خراب شد همه اين كارها به خاطر هيچ. به پول اين كاري كه اكنون دارم احتياجي ندارم ولي نمي خواهم خانه  بنشينم. يك سالي كه توي خانه بودم برايم ارتباط برقرار كردن با مردم بسيار سخت شده بود. حتي برايم سخت بود كه زنگ بزنم و بليط سينما رزرو كنم. داشتم ديوانه مي شدم. آخر تصميم گرفتم يك كار موقت پيدا كنم تا ببينم چه مي شود. آخر اين همه تلاش براي چه بود مگر داشتن ديپلم براي شغل منشيگري كافي نبود.
شايد مينا يكي از هزاران نفري باشد كه پس از ورود به دانشگاه احساس سرخوردگي را لمس كرده است.
خسرونيا به فارس گفته: خودكشي در ميان دانشجويان رشته ادبيات و هنر از ساير رشته ها كمتر است. وي در بيان دلايل اين موضوع گفت: بيشتر دانشجويان رشته هاي پزشكي براثر اصرار والدين دست به اين انتخاب مي زنند و وقتي وارد دانشگاه مي شوند واقعيات را با تصورات خود منطبق نمي بينند لذا دچار مشكل مي شوند.(۵)
دكتر محمد دادگران، كارشناس علوم اجتماعي در اين زمينه مي گويد: در بسياري از كشورهاي جهان سوم نظير كشور ما، ميان آموزش و توليد رابطه پايداري وجود ندارد به اين معنا كه در اين نوع جوامع بدون درنظر گرفتن نيازهاي جامعه به توليد دانش آموختگان دانشگاهها مي پردازند بدون آنكه به جذب آنها در آينده فكر كنند. در واقع دو پديده آموزش و توليد به دور از هم با فاصله اي بسيار زياد راه خود را مي پيمايند. از آنجا كه در اين نوع جوامع تكثر و پاره افزايي وجود ندارد، يعني اينكه مشاغل جديد توليد و باز توليد نمي شود و دانش اندوختگان دانشگاه ها به صورت دم افزون در حال افزايش هستند، اما شمار مشاغل همان گونه كه در گذشته وجود داشته، تغيير چندان محسوسي در آنها ايجاد نمي شود. براي مثال مدارس در نظام جديد آموزش متوسطه در جامعه ما دوره اي به نام «كار و دانش»  با هدف آموزش حرفه براي جذب فارغ التحصيلان دوره راهنمايي به مدت دو سال تأسيس شد و هدف اصلي آن اين بود كه فارغ التحصيلان مدرسه كار و دانش پس از اتمام دوره آموزش حرفه اي به مشاغل مختلف حرفه اي در داخل جامعه هدايت شوند، اما طولي نكشيد كه براي اين دوره ها نيز مقاطع دانشگاهي ايجاد گرديد و بدين ترتيب از اهداف اوليه فاصله فرسنگي گرفت. اين امر نشانگر آن است كه دارا بودن مدرك تحصيلي دانشگاهي در جامعه ما نوعي وجاهت اجتماعي را دربردارد و اين نگرشي پايدار در ميان خانواده ها ست.
اما بدون اغراق بايد به اين امر اشاره كرد، هزينه هايي كه براي آموزش دانش آموختگان دانشگاهها انجام مي گيرد فايده چنداني براي جامعه و خانواده ها دربرندارد؛ زيرا در چنين شرايطي ديگر گرفتن مدرك تحصيلي جواز كسب محسوب نمي شود و در نهايت منجر به سرخوردگي، يأس و ناهنجاري هاي گوناگون اجتماعي مي شود. تازه اين سرنوشت كساني است كه با انگيزه بالا و پيگير مستمري از سد كنكور گذشته و به دانشگاه ها راه يافته اند، از آن بدتر افرادي هستند كه سطح انتظارات و توقعات بالايي دارند و تمامي اهداف و آرزوهايشان ورود به دانشگاهها ست، اما براي رسيدن به اين هدف كوشش و پيگري چنداني از خود نشان نمي دهند، اين امر در برخي از آنها به صورت آسيب هاي گوناگون اجتماعي و كجرويها، هنجار شكني ها و اخيراً خودكشي ها در برخي از داوطلبان ناكام كنكور نمايان مي شود.
دكتر دادگران براي عبور و يا حداقل تعديل اين وضع چنين توصيه مي كند:
درنخستين گام ؛ بايد در جوامعي نظير جامعه ما در نظام آموزشي مدرسه بازنگري و تغييرات بنيادين انجام گيرد و به جاي خسته كردن ذهن و حافظه و آزمونهاي گوناگون محفوظات از حجم مواد درسي انباشته شده كاست و به جاي آن يادگيري حرفه و فن را با آموزش تئوري همراه كرد زيرا هيچ آموزشي بدون ربط به تئوري و عمل به جايي نخواهد رسيد. دومين گام آموزش مربيان و معلمان است. بايد آنها را با علم و حرفه و فن روز تربيت كرد تا بتوانند مهارت هاي نوين را فرا گيرند و به دانش آموزان منتقل نمايند.
سومين گام آن است كه ابتدا بايد معلمان را از دغدغه مسايل اقتصادي تا حد امكان به دور نگاه داشت. زيرا زماني كه معلم از لحاظ معيشتي دچار مشكلات اساسي است در كار آموزشي توفيق چنداني ندارد.چهارمين گام اينكه بايد فضاهاي آموزشي را تغيير داد. فضاهايي كه دانش آموز را جذب كند و او بتواند در كنار آموزش علمي از مهارت هاي زندگي نيز برخوردار گردد. پنجمين گام، تغيير بنيادين در ساختارهاي اجتماعي و اقتصادي، توليدي و علمي متناسب با شرايط امروزي جهان است.
دكتر معتمدي معتقد است آموزش مهارت هاي زندگي بايد جزو دروس اصلي مدارس قرار گيرد. فرزندان ما همراه با علم بايد مهارت در تصميم گيري، مهارت در حل مسائل و مشكلات، مهارت مقابله با استرس ها و اضطراب ها و مقابله با سختي ها و مشكلات و ناكامي ها و شكست ها را قبل از آنكه وارد اجتماع شوند بياموزند. سيستم آموزشي بايد طوري باشد كه در آنان اين آمادگي را ايجاد كند، وقتي كه با شكستي روبه رو شدند خود را نبازند و منطقي تر با اين گونه مشكلات روبه رو شوند. اين آموزش نه تنها در مدرسه بلكه در خانه از طريق والدين نيز بايد به بچه ها داده شود.
پانوشتها:
۱- نامه امير عباس محسني، چاپ شده در هفته نامه چلچراغ، شماره ،۱۱۴ شنبه ۱۴ شهريور، ۱۳۸۳
۲- خودكشي به خاطر مردود شدن در كنكور- روزنامه جام جم- يكشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۳
۳- فرار دختر از خانه پس از اعلام نتايج كنكور. روزنامه شرق، شماره ،۲۷۵ پنجشنبه ۵ شهريور ۱۳۸۳
۴- آشتي با كنكور «آرشيو روزنامه ايران» ۳۰/۵/۸۳
۵- خودكشي دانشجويي «آرشيو روزنامه ايران» ۱۵/۴/۱۳۸۳
۱- نامه امير عباس محسني- چاپ شده در «چلچراغ»....

اجتماعي
ادبيات
اقتصاد
سياست
علم
كتاب
موسيقي
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  سياست  |  علم  |  كتاب  |  موسيقي  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |