سه شنبه ۳ آذر ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۵۶۳
گفت وگو با علي اصغر شيرزادي- داستان نويس و روزنامه نگار
وقتي داستان خوب نوشتي، دنبال هيچ پاداشي نباش 
نسبت به شهروندان ديگر كل ايران، تهراني هاي اصيل و ساكنان تهران، بسيار انسان هاي قابل اعتماد و اگر بتوانيم اين عبارت را به كار ببريم درجه شهري گري و شهروندي شان بالاتر بود
مثل ماركز، مثل فاكنر، مثل همينگوي،مثل دينوبوتزاتي ايتاليايي و عده كثيري كه اگر الان بخواهيم بشماريم خيلي زياد مي      شوند. اينها همه دوره روزنامه نگاري را گذراندند ولي وجه داستان نويسي شان مقهور روزنامه نگاري نيست 
023868.jpg
عكس ها : هادي مختاريان 
آرش نصيري 
استاد شما هم روزنامه نگار هستيد و هم نويسنده و قاعدتا مصاحبه كردن با شما مثل بقيه نيست...
بگذاريد خيلي سريع اين نكته را روشن كنم. من قبل از روزنامه نگاري داستان مي  نوشتم- البته در اندازه هاي آن زمان و به فراخور آن سن و سال- از بد حادثه و سر يك اتفاق روزنامه نگار شدم. عجالتا بعد از اينكه چند شغل را تغيير دادم، امتحاني دادم براي روزنامه نگاري كه موقتا يك دوره كوتاه را در اين زمينه كار كنم ولي ماندگار شدم. قبل از اينكه به عنوان يك روزنامه نگار حرفه اي كارم را شروع كنم، چند سال در يك شركت ساختماني كار مي  كردم با يك زندگي بياباني مطلوب و مطبوع خودم كه از تجربه هايش در داستان نويسي استفاده كردم و بعد وارد كار روزنامه نگاري شدم. اين را به اين دليل مي  گويم كه معتقدم ارتباط روزنامه نگاري با داستان نويسي مثل ارتباط روزنامه نگاري است با پزشكي، مهندسي، راه و ساختمان، زيست شناسي و لحاف دوزي...
اگر كارهاي فني روزنامه نگاري را جدا كنيم و فقط خود روزنامه نگاري به معناي نوشتن براي روزنامه را درنظر بگيريم چي؟
اصلا منظورم كارهاي فني روزنامه نگاري نيست. منظورم خبرنويسي و كارهايي از اين دست است...
گزارش نويسي چطور؟
نه در اينجا، بلكه در هر كجاي دنيا، خبرنگاري فعال و روزنامه نويس در كسوت گزارش نويسي حقيقي و به طور كلي روزنامه نگار مولف، به كسي كه مستعد داستان نويسي است خيلي كمك مي        كند. ديديم كه در خيلي جاهاي دنيا شماري از بهترين داستان نويس هاي درجه اول يك دوره كار روزنامه نگاري داشتند...
مثل ماركز؟
بله. مثل ماركز، مثل فاكنر، مثل همينگوي،مثل دينوبوتزاتي ايتاليايي و عده كثيري كه اگر الان بخواهيم بشماريم خيلي زياد مي      شوند. اينها همه دوره روزنامه نگاري را گذراندند ولي وجه داستان نويسي شان مقهور روزنامه نگاري نيست.
بگذاريد اين بحث و فرمايش شما را به عنوان مقدمه قبول و گفت وگو را شروع كنيم. اول از همه عرض كنم كه اين گفت وگوي ما بر خلاف داستان مدرن و اينها، حالت خطي دارد. يعني از تولد شروع مي  كنيم و همين طور مي  آييم جلو...
... البته اخيرا مدرن ها هم به اين قضيه رسيده اند كه اگر خطي را تمرين كنند و به درستي از پس آن بربيايند، كار مدرن كرده اند. منظورم اين است كه فقط با شكستن خط زماني روايت، داستان مدرن نمي  شود...
سعي مي  كنم ديگر از اين سوال ها نكنم و از اين حرف ها نزنم كه شما برويد داخل بحث فني داستان نويسي. چون اصلا قرار نيست در مورد داستان صحبت كنيم، بلكه موضوع بحث ما خود شما هستيد. همه مي  دانيم كه شما شيرازي هستيد. به عنوان كسي كه در شيراز متولد شد و رشد كرد، چه زماني متوجه شديد كه حافظ و سعدي آدم هاي مهمي هستند؟
خيلي زود. كسي كه در خانواده اي به دنيا مي         آيد كه جد اندرجد شيرازي هستند، طبيعي است كه وقتي گاهي مي       روند براي تفريح، خيلي اتفاق مي       افتد كه مي       روند به سراغ آرامگاه سعدي و حافظ و نيازي به پرسش هم نيست و خيلي زود به صورت غيرمستقيم متوجه مي       شوند كه آرامگاه دو شاعر بزرگ اينجاست و خاستگاهشان همين شهر بود. طبيعتا پدر، مادر، عمو و دايي شعرهايي را مي       خواندند و مي       گفتند، به قول حافظ بزرگ. اما يك نكته جالب اينكه من شايد حدود سال هاي چهارم يا پنجم ابتدايي بودم كه در يك روز تعطيل باراني تصميم گرفتم كه بروم براي خودم ديوان حافظ را بخرم. با يك حس خاص ويك شوري بلند شدم، لباس پوشيدم و ظاهرا چتر هم با خودم نبردم. چون روز جمعه بود و تعطيل، اغلب آن كتابفروشي ها و جاهايي كه مورد نظر من بود و بيشتر در مركز شهر شيراز، تعطيل بود. يعني براي پيدا كردن اينكه يك كدامشان باز باشند، باران مفصلي خوردم. حالا كه يادم مي   آيد به نظرم خيلي حالت خوشايندي برايم داشت تا اينكه در راه بازگشت از يك خيابان فرعي كه بعد شد خيابان دبيرستان من يك مغازه خرازي ديدم و متوجه شدم چند كتاب دارد. دقت كردم ديدم يك كتاب حافظ جيبي جلد چرمي دارد. آن را خريدم و گرفتمش زير لباسم و برگشتم خانه. فكر كنم آن روز وقتي رسيدم خانه، با آنكه خيلي گرسنه و خسته و خيس آب بودم، فكر نكردم اول بايد غذا بخورم و گرم بشوم، اول كتاب را باز كرده بودم و شروع كرده بودم به خواندن. هنوز آن ديوان را به عنوان يادبود نگه داشته ام...
يادتان هست چقدر خريده بوديد؟
فكر مي كنم چيزي حدود 25 ريال.
گلستان سعدي را چطور؟
بخشي از گلستان را در مدرسه مي خوانديم و در دوره متوسطه جزو كتاب هاي درسي ما بود، يعني همان موقع با آن آشنا شدم ولي اينكه بايد امتحان مي داديم اندكي براي من ناخوشايند بود و به اين نتيجه رسيدم كه انتخاب متن هاي بزرگ و ارجمند ادبيات كهن ما براي كتاب هاي درسي بايد خيلي دقيق و حساب  شده انجام شود. چون ممكن است براي تعداد اندكي جذاب باشد و براي تعداد زيادي كه گرايشي ندارند، دافعه ايجاد كند و ارزش آن متن فرو بريزد.
با اين گرايش اوليه اي كه به حافظ پيدا كرديد و خيلي زود شناختيدش و حتي در يك روز باراني بدون چتر مجبور شديد از اين طرف شهر به آن طرف شهر شيراز برويد، به نظر مي رسيد كه بايد شاعر مي شديد. چطور شد كه شعر نگفتيد و داستان نوشتيد؟
اين را خيلي ها از من پرسيدند. شايد تمايل خيلي قوي براي شعر نوشتن داشتم. مثل هر ايراني ديگر شروع من هم اين بود و سعي مي كردم چند خط شعر بنويسم. شايد آن انرژي اوليه اي كه در من براي نوشتن شعر وجود داشت، بنا به دلايلي كه خيلي زود پيوند پيدا كردم به داستان و داستان خواني، خودش را در داستان جلوه داد، ولي اگر حمل بر خودستايي نباشد، اينقدر با شعر پيوند دارم كه اگر داستاني بنويسم كه يكي ازشخصيت هايش شاعر باشد و لزوما بايد شعر بگويد، آن شعري را كه آن شخصيت داستاني من بايد بگويد، خودم مي نويسم.
اولين داستاني كه از شما در نشريه اي چاپ شد، در همان شيراز بود؟
در شيراز نوشتم ولي شيراز آن موقع امكان الان را نداشت. اگر اشتباه نكنم دو روزنامه داشت كه به صورت پراكنده درمي آمدند. يعني اسمشان روزنامه بود، ولي هر روز درنمي آمدند. يكي روزنامه اي بود به نام پيك خجسته و روزنامه ديگري بود به نام پارس. اينها به ادبيات معاصر به هيچ وجه نمي پرداختند و به اندازه دورترين ستاره كه فقط نورش به زمين مي تابد و خودش مرده است، با ادبيات معاصر فاصله داشتند. يعني ميليون ها سال نوري. بسيار صريح مي توانم بگويم روزنامه هايي بودند به شدت ارتجاعي و كهنه گرا و متصديانش هم آدم هاي كم سوادي بودند. آنجا محملي بود براي اينكه چهار خبر خيلي خنك بي ربط در آن چاپ كنند كه هيچ خطري و ايضا هيچ سودي براي هيچ كس نداشته باشد. فقط آگهي هاي مزايده بود كه پول بگيرند و آن چهار ورق پاره درپيت  را دربياورند. دراين شرايط كسي كه جوان بود و مي خواست بنويسد و با ذوق و شوق كارش را در جايي چاپ كند، مجبور بود كه رو بياورد به تهران. من حدود 17 سالم بود كه نخستين داستانم را با راهنمايي معلم ادبياتم براي يك نشريه هفتگي كه در تهران چاپ مي شد، فرستادم. اسم آن مجله بود: پست تهران و مسابقه داستان نويسي برگزار كرده بود و من هم براي آن مسابقه فرستادم و اصلا فكر نمي كردم كه داستانم حتي چاپ شود. داستاني هم كه فرستاده مي شد، بايد حداكثر 2 صفحه از مجله را پر كند. من هم كه بلد نبودم چقدر از دستنوشته مي شود دوصفحه، داستاني نوشتم به اسم رنگ خيال و برايش پست كردم و چند هفته كه صبر كردم و ديدم چاپ نشد، گفتم لابد شايستگي آن را نداشت. حتي در قسمت نامه هاي رسيده هم اسم مرا ننوشتند. گفتم لابد چاپ نمي شود. چند هفته كه گذشت، ديدم چاپ شده و توضيح جالبي هم گذاشته بود كه هنوز مضمون آن در ذهنم مانده. گفته بود اين بهترين داستاني است كه تا حالا براي اين مسابقه فرستاده شده و چون حجم آن هم زيادتر است، ما ناگزير هستيم شرايطي را كه براي حجم داستان ها تعيين كرديم در نظر نگيريم، چون اين اگر قرار است چاپ شود، 6 صفحه از مجله را مي گيرد، بنابراين ناگزير هستيم آن را در 3 شماره چاپ كنيم. همان داستان من برنده آن جايزه شد و جايزه آن را هم برايم فرستادند كه برايم خيلي مطبوع و خوشايند بود و مي توانم بگويم خيلي تعيين كننده بود.
خيلي جالب شد. با آن فضايي كه فرموديد در شيراز وجود داشت، باآن نشريات به قول شما ارتجاعي و كهنه گرا و اين نسيمي كه از تهران به سمت شما وزيده شد، خيلي طبيعي است كه به سمت تهران كشيده شديد...
بله. آن زمان نه، ولي چند سال بعد آمدم تهران.
چند سالتان بود كه آمديد تهران؟
فكر مي    كنم حدود 21 سالم بود كه آمدم.
يعني مي  شود سال 44 اگر اشتباه نكنم...
نه. سال 45 مي  شود. تنها هم آمدم. قبل از اينها بعد از اينكه ديپلمم را گرفتم آمدم در كنكور هنر سراي عالي نارمك شركت كردم كه الان دانشگاه علم و صنعت است و در رشته صنايع چوب قبول شدم و مدتي هم درس خواندم و بنا به دلايلي رها كردم و مدتي هم در روزنامه مهر ايران كار كردم و بعد هم رها كردم و رفتم سربازي، اين بار دوم را كه مي  گويم آمدم تهران بعد از سربازي بود. اتفاقا درست در دي ماه خدمت آموزشي سربازي ام را شروع كردم...
سربازي كه تهران نبوديد؟
نه. در پادگان مركز پياده شيراز... آن زمستان بسيار سردتر از زمستان سالهاي ديگر بود.
وقتي آمديد تهران كجا ساكن شديد؟
تير دوقلو.
يعني از اول نارمك نشين نبوديد...
نه خير، رفتم تير دوقلو خانه گرفتم و بعد آمدم خيابان سوهانك طرف هاي خيابان خواجه نظام الملك و بعد رفتم شيراز و ازدواج كردم و با همسرم برگشتم تهران. مدتي در همان خواجه نظام الملك بوديم و مدتي گذشت و من يك آپارتمان در نارمك خريدم و هنوز در همين منطقه نارمك هستيم. من در واقع تا الان دو سوم عمرم را در تهران بودم. الان هم وقتي كه براي ديدن عزيزان خودم مسافرت مي  كنم به شيراز مي  بينم، من همان خيابان ها و عرصه مركزي شيراز را مي شناسم، يعني حومه آن زمان ما الان مي  شود مركزي. يك جاهايي از شيراز را به واقع اصلا بلد نيستم. فقط خيابان هاي دوران كودكي و نوجواني ام را بلدم.
اين بلد نبودن باعث نمي  شود كه تعلق خاطر شما كم شود؟
چرا. شايد اينطوري باشد. ولي وقتي آن بخش هايي را كه هنوز باقي مانده مي بينيم، اندكي از آن چيزي كه شما به آن مي         گوييد نوستالژي البته به طور معقول در من زنده مي شود. فكر مي كنم براي همه اين طور است، ولي اين را بايد اينجا اضافه كنم كه من به طور كلي اهل غلتيدن در آن حس و حالي كه نام نوستالژي دارد، نيستم. كلا يك آدم نوستالژيك نيستم يعني نگاهم به گذشته نيست و درگذشته زندگي نمي    كنم.
لابد همان موقع هم كه شما آمديد تهران و مي  خواستيد بياييد، اين شهر مركز جاذبه هاي فراواني بود ، وقتي مي  خواستيد به اينجا كوچ كنيد چه تصوراتي راجع به آن داشتيد؟
بله. به تاييد همان تعبير اسلامي كه مي گويد جايي كه شرايط برايت نامساعد است و با تو چناني كه مي خواهي رفتار نمي شود هجرت كن. من فكر مي كنم دقيقا براي رسيدن به افق هاي گسترده تر و امكان هايي كه مي شود در آن خود را بيشتر به جا آورد و شناخت و كار كرد، كوچ كردم تهران. من مي توانم بگويم به نسبت دريافت و نوع تلقي خودم از زندگي و جهان خيلي آگاهانه تصميم گرفتم و راهي تهران شدم. آن زمان تهران مثل الان نبود. متاسفم كه بگويم تهراني آن زمان به هيچ چيز كه شهره نبود و معروفيت نداشت، به ادب و انسانيت و آداب شهري گري معروف بود. يعني مي  توانم بگويم نسبت به شهروندان ديگر كل ايران، تهراني هاي اصيل و ساكنان تهران بسيار انسان هاي قابل اعتماد و اگر بتوانيم اين عبارت را به كار ببريم درجه شهري گري و شهروندي شان بالاتر بود. به تعبيري متمدن تر بودند نسبت به ديگران. البته طبيعي هم بود، پايتخت بود و سوابق مشخص و مشعشعي داشت و در دريافت پديده ها و حلاجي كردن رويدادهامركز مملكت و تصميم گيري بود و آن زمان مي گفتند كه هرچه هست در تهران است...
يعني تمام راه ها به تهران ختم مي شد...
بله، براي من هم وقتي آمدم بي درنگ و در اندازه هاي آن زمان، راه هاي نسبتا مناسب با خواست و علاقه ام به نسبت شهرستان بازتر بود.
بعد وقتي كه آمديد تهران طبيعتا لابد به خاطر علاقه مندي هايي كه داشتيد، رفتيد سراغ روزنامه نگاري 
بله.
بعد آدم هايي را كه دورادور مي شناختيد از نزديك ديديد لابد، نه؟
بله، نام ها خيلي  بودند كه برايم جالب بودند و برايم اتوريته و جاذبه خاصي داشتند و آنها را از نزديك مي ديدم و تفاوت آنچه در ذهن داشتم و آنچه در واقعيت وجودي آنها مي ديدم، تجربه بسيار خوب و ارجمندي بود...
اين تغيير فضا و جغرافيا و اين محيط تهران چه تاثيرات مثبت يا منفي بر شما داشت؟
من البته در ابتداي كار چندان فرصت نداشتم كه بيايم وجوه مثبت و منفي آن را ارزيابي كنم. من ناگزير بودم كه كار كنم و زندگي خودم را اداره كنم و به سوي آنچه در مقطع مشخص آن زمان برايم هدف بود حركت كنم، برنامه ريزي كنم و تلاش كنم، ولي خيلي زود دريافتم كه در مقايسه با شهرستان، زندگي و رفتار آدم ها در اينجا پيچيدگي هاي خودش را دارد و احساس كردم با توجه به اين مسايل شايد زندگي در شهرم به راحتي مي گذشت. اين از يك سو، از سوي ديگر در شهرستان چهره هاي آشناي زيادي مي ديدم و طبيعتا بده بستان داشتن با آنها ساده تر بود، چون مستلزم برداشتن گام هاي نخست براي شناخت اوليه و طي كردن يك مقدمه نبود. اما سوي مهم قضيه اين بود كه شرايط جديد، اعتماد به نفس من را تقويت مي كرد. من ناگزير بايد از خود مي ساختم. مدتي كه گذشت، احساس كردم كه نه تنها هيچ مشكلي نيست، بلكه به نظرم مي آمد به دليل اينكه روابط بر اساس يك شناخت روشن است و شروع آن معين است و رنگ صرفا عاطفي از پيش تعيين  شده ندارد، تكليف آدم  روشن تر است و اين به نظرم كار را خيلي آسان مي كرد.
به نظر من هر كسي كه در زندگي از خودش توقع و طلبي دارد بايد براي وجه اعتماد به نفس ارج قايل شود و به آن فكر كند و بداند كه در خيلي از عرصه ها تعيين كننده است.
به هر حال در شيراز بوديد و شاعر بزرگ همشهري شما گفته بود كه بسيار سفر بايد تا پخته شود خامي/صوفي نشود صافي تا در نكشد جامي 
بله، درود بر شما...
يا اينكه صوفي نشود صافي تا نيايد به تهران...
خود سعدي بزرگ حتي همين الان مي تواند يك الگوي درخشان باشد از كساني كه مي خواهند جان جهان را دريابند. او با آن شرايط آن زمان تقريبا نيمي از جهان را گشت و به لطف سلوك بسيار زيبايي كه داشت با انواع آدم ها كه هر كدام داراي عقايد و انديشه هاي مختلف بودند به نوعي زندگي كرد و بعد برگشت و حاصل همه اين تجربه ها كارهاي عظيم اوست. به تعبيري به جرات مي توان گفت كه ما نه تنها براي قوام و دوام زبان فارسي، مديون سعدي هستيم، بلكه ديدگاه هاي خردورزانه اش در آن زماني كه تازيانه هاي اشعريون مدام بر سر خرد كوفته مي شد و هيچ مجالي نبود براي عقلانيت، سرآمد بود و هنوز هم الگو است.
اولين كتابتان را چاپ كرديد؟ البته معمولا نويسندگان جوان براي كتاب هاي اولشان دنبال ناشر مي گردند...
من به شهادت بسياري از دوستان و ناشران، هرگز دنبال ناشر نبودم. نخستين مجموعه داستان من پنج، شش داستان بود كه دادم به نشر پيوند. خودم ندادم، يك دوستي دارم به نام  آقاي سعيد محفوظي كه الان در هلند زندگي مي كند و با اين انتشارات ارتباطاتي داشت. خودش هم داستان نويس بود و پرشور. خودش از من داستان ها را گرفت و داد به انتشارات پيوند. آن موقع به آن مجوز ندادند و خوشبختانه يا بدبختانه معلق ماند تا انقلاب.
اين موقع ناشرم گفت الان چاپ كنيم، ولي گفتم نه. الان پياده رو پر از كتاب هاي مختلف است و اين گم مي شود و درست هم مي گفتم. جو به شدت سياست زده بود. چند سال بعد از انقلاب چند تا از آن داستان ها و چند تاي ديگر را كه بعد نوشته بودم دوستي ديگر كه در روزنامه اطلاعات بود پيشنهاد كرد و به نشر ني دادم و تحت عنوان غريبه و اقاقيا منتشر شد و در فرصت كوتاهي از آنجا به من زنگ زدند كه بيا چك حق التحرير چاپ دومت را بگير و بعد هم كه در جشنواره 20 سال ادبيات داستاني جزو كتاب هاي برنده بود. اخيرا هم چاپ سوم آن توسط نشر علم منتشر شد.
البته قبل از آن، داستان هايتان هم در نشريات مختلف چاپ مي شد، نه؟
بله، اولين بار را كه گفتم در آن نشريه چاپ شد و برنده شدم و چند سال بعد داستان هايي كه چند تاي آن در مجموعه غريبه و اقاقياست، اولين بار در فردوسي چاپ شد كه آن موقع يكي از نشريه هاي تخصصي ادبيات بود. طي اين سالها هم در نشريات مختلف ادبي چاپ شده است.
اين مصاحبه مي توانست خيلي زودتر از اينها شكل بگيرد. از همان روزهاي اولي كه صفحه يك شهروند راه افتاد، اما دوستي ما با پسران آقاي شيرزادي به جاي اينكه به تسريع اين امر كمك كند، مانع از آن بود اين مساله هم لابد دليلي ندارد و بنده به شما حق مي دهم كه فكر كنيد اين امري منطقي نيست.
023871.jpg
روز مصاحبه دلم مي خواست ساعتي باشد كه بچه ها خانه نباشند، ولي بودند. علتش هم معلوم است: پسران و پدر يا همه در خانه هستند يا هيچ كدام نيستند، چون همه روزنامه نگارند و اين طور شد كه وقتي در يك بعدازظهر پنج شنبه قرارمان را گذاشتيم، علاوه بر استاد، فرزين و فرشاد هم روبه رويم نشسته بودند.
فرزام كه قاعدتا نبود چون او با وجود آنكه موهاي سرش مثل موهاي نگارنده پس روي نداشت، رفت و قاطي مرغ ها شد. خلاصه آنكه مجبور شدم از فرزين و فرشاد خواهش كنم كه نباشند و فرزين هم از خدا خواسته رفت و پسر كوچك آقاي شيرزادي - فرشاد - نشست و مصاحبه ما را گوش كرد و برخلاف هميشه كه زبانش بند نمي آيد، لام تا كام حرف نزد و فقط گوش كرد. ما 2 نفر به حرف هاي استادمان گوش مي كرديم و من درس پس مي دادم.
پسران من 
معلوم هم بود كه بالاخره بحث ما مي  رسد به اينكه چرا همه اعضاي خانواده شيرزادي نويسنده اند و روزنامه نگار. سوالم را اين طوري پرسيدم كه: هميشه برايم سوال بود كه چطور است با وجود اينكه معمولا شرايط بد زندگي و مخصوصا فضاي اجتماعي ايران باعث مي  شود كه هنرمندان چندان تمايلي نداشته باشند كه فرزندانشان به اين راه كشيده شوند، شما مانع پسرانتان نشديد؟ مي       گويد: اين را بگويم كه من به هيچ وجه فرزندانم را هدايت نكردم و نگفتم كه برويد دنبال اين كار. البته مواردي بوده كه به آنها گفتم برويد دنبال كاري كه خير دنيا وآخرتتان در آن باشد. خودشان به عينه مي     ديدند كه اين كار منظورم داستان نوشتن است به مثابه مكرر پوست انداختن است و خودشان لابد مي    دانند كه در اين جغرافيايي كه ما هستيم بر اهل قلم اهل قلم راستين نه ريزه خوران سفره بنويس و بفروش جهان چندان خوش نمي   گذرد. اما داستان نوشتن يك سقف خاصي دارد. من معتقدم شما وقتي يك داستان خوب مي   نويسيد، دنبال هيچ پاداشي نباشيد. اينكه مي   توانيد داستان خوب بنويسيد خودش پاداش بزرگي است.
وقتي آخرين سطر يك داستان خوب را مي  نويسيد و قلمتان را بر زمين مي  گذاريد، به رغم خستگي جسمي كه حتي مي  تواند از پاي درآورنده باشد، روح شما دچار يك خلسه مي        شود. جان شما درگير يك سقف مي       شود كه با هيچ حسي قابل مقايسه نيست و اين شادمانگي و سرخوشي دوام دارد. روزهاي متعدد اين حالت سرخوشي با شماست و اين چيز كمي نيست. اما من به عزيزان نه مستقيم و نه غيرمستقيم نگفتم و نخواستم كه هدايت شوند به سمت كار نوشتن و به خصوص اينكه سعي كنند از طريق نوشتن زندگي خودشان را اداره كنند. لابد مجموعه زندگي خانوادگي ما طوري بوده كه خودبخود اين اتفاق افتاده.
همينقدر مي  توانم بگويم كه خيلي صميمي هستيم.
گمش كرده ام
از آنهايي كه گمشان كرده، پرسيدم و يادم هم بود كه خودشان گفتند كه با نوستالژي چندان ميانه اي ندارند و انتظار هم نداشتم كه كسي را گم كرده باشد و اتفاقا گفت كه از احمد كسيلا خبر ندارد و دلش مي خواهد ببيندش. بسيار شاعر درخشاني بود و خوب كار مي كرد. مدتي هم كارمند راديو بود. تا اواخر سال هاي جنگ مي ديدمش ولي بعد از آن نديدمش. صداي شگفت انگيزي هم داشت. خدا همه نعمت هايش را در مورد او به نحو اكمل عطا كرده بود. خوش سيما، قدبلند، خوش   صدا، انسان، مرد، بااستعداد، باسواد و... متاسفانه نمي دانم الان كجاست.

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
زيبـاشـهر
سفر و طبيعت
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  زيبـاشـهر  |  سفر و طبيعت  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |