گروه حوادث: دختر جواني كه چندي پيش از سوي پسري كه به او علاقه مند شده بود مورد اسيدپاشي قرار گرفته بود با مراجعه به دادسراي امور جنايي به طرح شكايت پرداخت.
به گزارش خبرنگار ما، ساعت به ظهر رسيده بود كه يك خودرو پرايد مقابل در ورودي دادسراي امور جنايي تهران ايستاد، دو دختر جوان از آن پياده شدند، كه توجه همگان را به خود جلب كردند. يكي از آن دو روسري مشكي بر روي صورتش انداخته بود، آرام آرام در حالي كه دختر ديگر در قدم برداشتن او را ياري مي كرد به سمت در ورودي دادسرا راه افتاد. ظواهر امر نشانگر وقوع يك اسيدپاشي بود. دختر با همان گام هاي آهسته به سمت شعبه هفتم ،
بازپرس قيصري حركت كرد. خبرنگاران آهسته به دنبال وي وارد شعبه شدند. بازپرس قيصري با ديدن دختر جوان ، غم بر چهره اش نقش بست. وقتي خواهر آمنه روسري مشكي را از روي صورت دختر جوان برداشت ناگهان تمام بدنم لرزيد. خواهر آمنه اشك بر چهره اش جاري شد و بازپرس قيصري سر بر روي ميز گذاشت. ديدگان آمنه ديگر سوي ديدن ندارد تا ببيند كه همه با ديدن چهره وي چگونه متأثر شدند. اسيد موهايش را سوزانده بود. صورتش به شدت دچار سوختگي شده و دستان وي آثار دلخراشي از اسيدپاشي را داشتند. اسيد حتي دندان هاي آمنه را نيز از بين برده بود.
در چشمان همه حاضران، اشك جمع شده بود و با اندوه به صحنه دلخراشي كه مقابلشان بود نگاه مي كردند.
وقتي آمنه شروع به صحبت كرد همه سراپا گوش شدند، دختر جوان كه تازه از دانشگاه فارغ التحصيل شده بود و در يك شركت خصوصي مشغول به كار بود در خصوص چگونگي وقوع اين حادثه گفت: متهم پنج سال از من كوچكتر است. وقتي من ترم آخر دانشگاه بودم او تازه وارد دانشگاه شد. هم رشته بوديم و در يك درس با هم همكلاسي شديم. او پسري بود كه گويا خانواده اش او را به گونه اي تربيت كرده بودند كه هيچ وقت «نه» نشنيده بود، به همين دليل يك بار بر سر يك موضوع درسي با هم بحثمان شد و با لحني ناپسند جواب مرا داد. ديگر از آن روز به بعد هيچ حرفي بين ما رد و بدل نشد. تا اين كه درسم تمام شده و مشغول به كار شدم. يك روز عصر وقتي در خانه بودم زنگ تلفن به صدا درآمد. در آن سوي خط زني خود را به عنوان مادر يكي از پسران دانشكده معرفي كرد و از من خواست تا اجازه حضور در منزلمان به عنوان خواستگار را به او بدهم. وقتي فهميدم خواستگار كيست همان لحظه پاسخ منفي دادم. ولي پسر مذكور دست بردار نبود و هر روز تلفني مزاحمم مي شد. سر كوچه محل كارم مي ايستاد و در زمان بازگشت به خانه با صحبت هايش ناراحتم مي كرد. چندين بار به او گفتم تا از خيال ازدواج با من بيرون بيايد ولي او دست بردار نبود. تهديدم مي كرد كه اگر با وي ازدواج نكنم اسيد به صورتم خواهد ريخت ولي من باور نمي كردم كه يك پسر تحصيلكرده دست به چنين عملي بزند. موضوع را با خانواده ام در ميان گذاشتم، والدينم مي خواستند به كلانتري شكايت كنند ولي مانع آنها شدم، فكر مي كردم پسر جواني است و بازداشت او درست نيست، باور كنيد نمي دانستم به چه حيواني لطف مي كنم.
روز حادثه نوزدهم ماه رمضان بود، در آن روزهاي عزيز كار در شركت را زودتر تمام مي كرديم تا به افطار منزل برسيم. آن روز ساعت ۳۰/۱۶ دقيقه از شركت بيرون آمدم. سر كوچه كه رسيدم احساس كردم كسي به من نزديك مي شود. برگشتم تا فردي را كه پشت سرم است ببينم كه ناگهان مايعي سوزنده بر وجودم ريخته شد، ديگر نمي دانم چه شد تمام بدنم مي سوخت. درد بيچاره ام كرده بود. فقط ديدم كه همان پسر بود، او با گام هاي سريع از محل دور شد و من را كه از درد به خود مي پيچيدم در آن كوچه خلوت رها كرد.
آمنه در اين لحظه شروع به گريستن كرد، گريه اي دردناك كه بغض بر گلوي همه حاضران آورد.
|
|
آمنه، در حالي كه مي گريست، ادامه داد: «دكتر گفته است گريه نكنم براي چشمانم بد است ولي چگونه مي توانم. باور كنيد خيلي سخت است. براي يك لحظه چشمانتان را ببنديد. مي فهميد كه دنيا را تيره و تار ديدن چقدر دشوار است. من دختري بودم كه هر لحظه زندگي برايم معنا داشت. درس مي خواندم، كار مي كردم تا فرداهايم را بهتر كنم. اين پسر تمام زندگيم را تباه كرد مگر گناه من چه بود؟ جرمم اين بود كه او را دوست نداشتم و نمي خواستم همسر او شوم. چرا بايد قرباني خواسته نامعقول او مي شدم. با او چه خواهند كرد؟ حكمش حبس است و بعد از سال ها آزاد خواهد شد ولي او هر ثانيه زندگيم را به مرگ تبديل كرد، فكر اين كه روزي آزاد شود تمام بدنم را مي لرزاند. ترا به خدا برايم دعا كنيد تا بهبود يابم. سوختگي چشمانم آن قدر زياد است كه دكترها فقط اميد به معجزه دارند، تمام روزهايم مثل اين كه در زندان هستم مي گذرد، درد و رنج توانم را گرفته است، اين پسر زندگي تمام خانواده ام را از بين برد. مادرم كارش را رها كرده است، خواهرم دانشگاه نمي رود، خواهر كوچكترم براي دانشگاه درس مي خواند او نيز تمام وقتش را صرف بهبود من كرده است. هيچ كس به تنهايي نمي تواند كار هايم را تماماً انجام دهد. پدرم ساعتها مقابلم مي نشيند و سكوتش از هزاران حرف ناگفته بدتر است. گريه هاي بي صداي مادرم ذره ذره آبم مي كند. از قانون مي خواهم حكمي براي اين پسر صادر كند كه هر پسر ديگري وقتي كلمه اسيد را مي شنود تمام بدنش به لرزه بيفتد، اسيدپاشي از ارتكاب قتل بدتر است. با قتل، در يك لحظه انساني مي ميرد ، اما در اسيد پاشي تمام زندگي مصدوم ويران مي شود.
اين پسر با تصميم قاطع اين عمل را انجام داده بود. خودش در جلسه دادرسي گفت كه از ساعت ۱۰ صبح روز حادثه در پارك نزديك محل كارم نشسته بود تا محلول اسيد را بر صورت من كه تنها به خواستگاري او پاسخ منفي داده بودم بپاشد تا خشم خود را خاموش كند ولي آخر چه كسي چنين حقي را به او داده است. پس معناي خواستگاري چيست؟
آمنه در پاسخ به اين سؤال كه از قانون مي خواهي چه حكمي براي متهم صادر كند گفت: «نمي دانم. در حال حاضر تنها مي خواهم خدا كمكم كند تا سلامتيم را بازيابم. ديد چشمانم برگردد. سپس با گذشت زمان تصميم درست بگيرم. من آزارم به يك مورچه نرسيده بود حالا نمي دانم بايد چه تقاضايي از قانون بكنم. فقط مي خواهم حكمي صادر شود كه درس عبرتي براي ديگران باشد.»
آمنه در پايان از پرسنل بيمارستان لبافي نژاد كه براي بهبود چشمان وي تلاش بسياري كرده بودند تشكر كرده و سپس عنوان كرد: «وقتي مرا به بيمارستان ... كه يك بيمارستان درماني براي بيماري هاي سوختگي است بردند كمك زيادي به من نكردند. حتي چشمانم را كه به شدت مي سوخت خواهرم شست وقتي التماس مي كردم جلوي كور شدن چشمانم را بگيريد مي گفتند: اين درد اسيد است كه آزارت مي دهد ولي بعداً فهميدم كه اگر چشمانم را همان لحظه به طور دقيق و با تكنيك پزشكي مي شستند شايد به اين وضعيت وخيم نمي رسيد.» رسيدگي قضايي به اين پرونده در شعبه هفتم بازپرسي دادسراي امور جنايي ادامه خواهد يافت.