سانتاگ با حمله به عراق هم مخالف بود و در كنار روشنفكراني مانند نوام چامسكي، نورمن ميلر ريچارد رورتي، ادوارد سعيد و بسياري ديگر از كاخ سفيد خواست كه به اين ماجراجويي دست نزند
خسرو نقيبي
«دوبار در زندگي ام به شكلي غم انگيز بيمار شدم، بيماري، همواره براي من امري غيرواقعي بود؛ هر دو بار. در فاصله بيست سال دو بار به سرطان مبتلا شدم، با تشخيص هايي سراسر متفاوت. يك تصادف شديد رانندگي هم به اينها افزوده شد كه طي آن به صورت خطرناكي زخمي شدم، اما امروز در مقايسه با سرطان تاحدودي خنده دار به نظر مي رسد. نخستين سرطان من، در پايان دهه هفتاد، به مرحله چهارم رسيده بود و مرگبار تشخيص داده شد. تجربه اي كه به اعماق وجودم چنگ مي زد. طبعاً ترجيح مي دادم كه چنين چيزي برايم پيش نمي آمد. با اين همه، اين بيماري اثر ويرانگري نداشت، بلكه غنابخش بود، چون كه من به وسيله آن ياد گرفتم كه خودم را با روش ديگري به انسان ها پيوند بزنم. سرطان دوم من، در اواخر سال ۱۹۹۸ تشخيص داده شد. در آمريكا تشخيص تقريباً قطعي داده شد كه من به بخش ماقبل نهايي رسيده ام. احساس مي كردم كه چگونه پيش مي رود. فقط فكر كردم: «آه، نه. مي ميرم و نمي توانم كتابم را به پايان برسانم.» جداً اين نخستين فكر من بود و همين فكر، مرا به شدت غمگين و افسرده مي كرد. به سختي بيمار شدم، مجبور بودم داروهاي قوي مصرف كنم و براي يك سال تمام دست از نوشتن بردارم. اما من حاضر نبودم بميرم. مي خواستم بدون قيد و شرط زندگي كنم و اين تمناي زندگي، وقتي مصمم باشيد، مي تواند كمك بزرگي براي شما باشد.»
اين حرف هاي سوزان سانتاگ در مصاحبه اي است كه حدوداً يكسال پيش انجام داده بود اما حالا، يك هفته اي مي شود كه او در جدال با سرطان ديرينه، بازنده شده است.
خبر كوتاه بود. سوزان سانتاگ نويسنده، منتقد و مقاله نويس معتبر آمريكايي در سن ۷۱ سالگي و بر اثر ابتلا به سرطان خون درگذشت. پشت اين خبر كوتاه اما اتفاق بزرگي افتاده بود. آنها كه سانتاگ را خوب مي شناختند يا حتي آنهايي كه يكي دو مقاله از او خوانده بودند، مي دانستند نقش او در جريان روشنفكري كنوني جهان تا چه حد است و يك روز بعد وقتي رسانه ها و روزنامه هاي جهان خبر را منتشر كردند مي شد عمق فاجعه را دريافت.
مرگ سانتاگ بي اغراق مرگ بخشي از جريان روشنفكري جهان كنوني بود. او بي باور به مرزها و مسلك ها همه عمرش را آزادانه انديشيد. با اين كه يهودي بود اما همواره از حقوق فلسطينيان دفاع مي كرد و با اين كه متولد آمريكا بود ولي هيچ چيز برايش به اندازه دفاع از كشورهاي تحت ستم آمريكا اهميت نداشت. خودش مي گفت وسواس بزرگش در زندگي، پايبندي به اخلاقيات است: «هرگز از خودم نمي پرسم كه ما چرا زندگي مي كنيم و براي چه به دنيا آمده ايم. زندگي بسيار غير قابل تعريف تر و پيچيده تر از آن است كه بتوان براي آن يك فرمول پيدا كرد. براي زندگي كردن راههاي بسياري وجود دارد. فكر كردن به اين موضوع كه آيا زندگي ام كامل بوده يا خير، نه تنها شتابزده، بلكه خودباورانه و خود خواهانه خواهد بود. من، علاقه اي به خودم ندارم و خودم را از بيرون ارزيابي نمي كنم. اين كار را نادرست مي دانم چون به نظرم كاراكتر هر فرد را فاسد و سطحي مي كند. در واقع دوست دارم بهترين كار ممكن را انجام دهم.»
|
|
سوزان سانتاگ در نيويورك متولد شد. در ۱۹۳۳؛ سال هايي مابين جنگ جهاني اول و دوم. در توسكاني آريزونا بزرگ شد و تحصيلات متوسطه اش را در لس آنجلس به پايان برد. در شيكاگو به دانشگاه رفت و سرانجام در سه رشته فلسفه، الهيات و ادبيات تحصيلاتش را در هاروارد و آكسفورد به پايان رساند. عمده تاليفاتش چهار رمان، چند مجموعه داستان و چند ده مقاله معتبر است هرچند بخش اعظمي از اعتبارش را در مقام يك روشنفكر از ادبيات شفاهي و از صراحت لهجه اش در آزادانديشي به دست آورد. در مقاله «يادداشت هايي در باب ابتذال» كه در سال ۱۹۶۴ منتشر شد معرف تعبير انتقادي «آنقدر بد كه خوب» نسبت به فرهنگ عمومي بود.
او همواره از منتقدان سرسخت سياست هاي دولت آمريكا نيز بود. مهم ترين اين واكنش ها، انتقاد صريح از جنگ ويتنام و برشمردن دلايل حمله آمريكا به اين كشور بود، هرچند بعدتر و پس از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ باز هم نشان داد كه نمي تواند خاموش بنشيند. سانتاگ در اوج سكوت جريان روشنفكري كه از ميزان فاجعه بهت زده بود، باز به صراحت نوك پيكان را متوجه جورج دبليو بوش كرد و او را عامل اصلي اين حمله ها دانست. در واقع اين حملات از نظر سانتاگ نه يك عمل بزدلانه، كه پيامد برخي رفتارهاي دولت آمريكا و گرم گرفتن واشنگتن با برخي دولت هاي خاص بود:در بخش هاي وسيعي از آمريكا، در زمينه تاييد استفاده از نيروهاي نظامي، فشار براي همرنگي وجود دارد. حد گسترده اي از «تك فرمي» كه مرا به شدت غافلگير كرده است. متناسب با آن، ميزان انتقاد بسيار محدود است. در آمريكا، تقريباً چيزي كه بشود از آن به عنوان چپ ياد كرد وجود ندارد. سكوتي بزرگ حاكم است. طبعاًً رديفي از آدم هاي واقعاً راديكال مثل «نوآم چامسكي» وجود دارند كه قدرت طلبي آمريكا را رد مي كنند. هرچند كه اين حكومت براي من بيگانه است، اما من خودم را از اين آدم ها نمي دانم. اين تصور كه دو حزب سياسي در آمريكا وجود دارند، غلط بود. در حقيقت، تنها يك حزب با دو فراكسيون سياسي وجود دارد. دموكرات ها و جمهوريخواهان كه ديگر آنها را به وسيله هيچ چيزي نمي توان از يكديگر تمييز داد. يك سال پس از انتخابات، ال گور اعلام مي كند كه سياست جورج دبليو بوش را در تمام خطوط آن مورد پشتيباني قرار مي دهد، چيزي كه قابل درك نيست. آنچه پيش از اين راست جمهوريخواه به شمار مي آمد، حالا در مركز قرار گرفته است و آنچه پيش از اين به اصطلاح چپ محسوب مي شد، يا از اعتبار افتاده و يا گم شده است. اين درجه از يگانگي، اين كمبود در بحث، تازگي دارد. پيش از اين، هرگز، در هيچ لحظه اي از تاريخ آمريكا اين همه اختلاف نظر وجود نداشته است. تنها در جريان جنگ جهاني دوم، شايد مي شد فهميد كه چرا سياست آمريكا تا آن حد كم با قيام و انتقاد روبه رو مي شد. . . ». البته اين حرف ها براي او چندان ارزان تمام نشد. حس وطن پرستانه و ناسيوناليستي آن سال سبب شد حتي سانتاگ برچسب خائن و وطن فروش را هم تحمل كند و از سوي ديگر به طرفداري از تروريست ها متهم شود.
آخرين كتاب سانتاگ «تماشاي رنج ديگران» درباره اين استدلال است كه عكاسي خبري برخلاف آنچه معروف است به بالا بردن آگاهي انسانها كمكي نمي كند. به اعتقاد او عكس نشان مي دهد اما توضيح نمي دهد. در جوامع معاصر، انساني كه زير سيل بيكراني از تصاوير رسانه هاي گروهي قرار گرفته، حساسيت خود را نسبت به صحنه هاي دردناك و فجيع از دست مي دهد و رفته رفته رنج و اندوه ديگران را چونان امري روزمره و عادي پذيرا مي شود. عمده واكنش ها اما هميشه نسبت به خود او و شخصيتش بود تا آثارش: «به طوركلي تعلق خاطري به جمعيت مخاطبان ندارم. نه به عنوان نيروي محركه، نه به عنوان تاييد و نه به عنوان تشويق. هرگز چيزي را كه درباره من نوشته شده باشد نمي خوانم. نه مصاحبه ها را و نه نقد و نظرها را. مي دانيد؟ در زندگي من، همه چيز تنها به مديريت زمان محدود مي شود. همچنين نسبت به آرامش، گوشه گيري و تمركز هم كششي ندارم. شما مي توانيد مرا وسط يك ويرانه بنشانيد. در همين حال بازهم تا زماني كه مجبور نباشم با كسي حرف بزنم مي نويسم. من داراي يك نيروي تمركز فوق العاده قوي هستم. گذشته از اين، شهرهاي بزرگ را دوست دارم. من، در يك شهر جهاني زندگي مي كنم و پاريس، نيويورك و برلين را، دوست دارم چون در عين حال كه مرا از كار خودم و ساير فعاليت ها باز نمي دارند، بزرگ و
پر سرو صدا و فعال هم هستند. من، در واقع ناآرامي يك شهر بزرگ را دوست دارم. نيروي تحريك كننده را و اين واقعيت را كه در آن بيش از آن كه يك انسان بتواند هضم كند اتفاق مي افتد. من، دلم مي خواهد از اين واقعيت در حد ممكن بهره ببرم. برخلاف اكثريت آمريكايي ها، واقعيت براي من، معنايي بسيار بيشتر از ايالات متحده آمريكا دارد.»
منتقدان ادبي آمريكا سوزان سانتاگ را يكي از پرحرارت ترين و ريزبين ترين چهره هاي قرن بيستم در عالم ادبيات توصيف كرده اند. در اروپا هم اين استاد دانشگاه نيويورك را «سفير فرهنگي آمريكا در قاره اروپا» لقب داده بودند. او در دهه ۱۹۹۰ در اعتراض به جنگ و خونريزي در قلمرو پيشين يوگسلاوي بارها به بالكان سفر و حدود سه سال در سارايوو زندگي كرد. در آمريكا هم او هميشه در كنار اقليت هاي ستمديده و محروم قرار داشت. او در اين سال هاي واپسين بارها به سياستمداران آمريكايي هشدار داد كه احساسات ملي را تحريك نكنند و به پيش داوري ها و بدگماني هاي مردم نسبت به اتباع بيگانه دامن نزنند. سانتاگ با حمله به عراق هم مخالف بود و در كنار روشنفكراني مانند نوام چامسكي، نورمن ميلر، ريچارد رورتي، ادوارد سعيد و بسياري ديگر از كاخ سفيد خواست كه به اين ماجراجويي دست نزند؛ هرچند او تا آن جا كه توانست خودش را از قشر روشنفكر و اصلاً نزديكي به چنين لقبي هم جدا كرد: «تعداد بي شماري از هنرمندان هستند كه روشنفكر نيستند و تعداد بي شماري روشنفكر كه چيزي از هنر نمي فهمند. اين كه من چيزي در مخالفت با روشنفكر داشته باشم، پيش از هر چيز به اين امر مربوط مي شود كه مسئله بر سر يك تيپ اجتماعي است كه من تمايلي به قرار گرفتن در آن ندارم. گذشته از اين، روشنفكران، انسان هايي داراي نظر هستند كه اين امر بي ترديد مرا نيز در بر مي گيرد اما من نمي خواهم دايماً نظرم را بيان كنم، زيرا چندان مهم نيست. مهم ادبيات است. ادبيات كسب و كار من است. روشنفكري باعث مي شود كه نتوانم به آن برسم. بسياري از نويسندگان بزرگ، روشنفكر بوده اند و هستند. فقط كسي به اين فكر نمي افتد كه مهر روشنفكر بودن را بر پيشاني آنها بزند، زيرا تاثير ادبي آنها مقدم است. همين قاعده در مورد من هم مصداق دارد و به اين دليل است كه من مي بايست از خودم در برابر اين نشان گذاري دفاع كنم.»
برخي از نوشته هاي ادبي و نقدهاي هنري سانتاگ، از جمله مقاله معروف او به عنوان «درباره عكاسي» به زبان فارسي ترجمه و منتشر شده است. در واقع اولين آثاري كه از سوزان سانتاگ به فارسي ترجمه شده مجموعه مقالات او درباره عكاسي در مجله عكس به قلم فرزانه طاهري است و نيز مقالاتي درباره خاطره نويسي كه در شماره ده و يازده فصلنامه زنده رود ويژه خاطره نويسي به قلم احمد اخوت ترجمه شد. از مطرح ترين كارهاي كارنامه او هم مي توان به دو كتاب«شيفته آتشفشان» و «در آمريكا» اشاره كرد كه هركدام اتفاق هايي بزرگ در ادبيات آمريكا به حساب مي آيند. سانتاگ همچنين چهار فيلم را هم در دهه هاي شصت و هفتاد در كارنامه اش ثبت كرده كه البته در مواجهه با كارنامه پربار ادبي اش كمرنگ و كم اثر به نظر مي رسد. او در هفتاد و يك سالگي درگذشت؛ در سني كه هنوز هم شور كودكانه اش را از دست نداده بود: «هيچگاه از بچه بودن و از كودكي، به خاطر اين كه نمي توانستم آنچه را مي خواستم انجام دهم، خوشم نمي آمد. من، بي قرار بودم و آرزو مي كردم بتوانم سفر كنم و جهان را ببينم. من، كودكي بيدار و حريص دانستن بودم، مي خواستم بخوانم، بنويسم و هرچه زودتر بزرگ شوم. بي صبر و سرشار از نياز تجربه كردن همه چيزهاي تازه، ناشناخته و بيگانه بودم.»