سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
اشعاري منتشر نشده از قادر طهماسبي(فريد)
پرنوشت پوپك خبرنگار من!
009903.jpg
عكس: فرزين شادمهر
اين بهار بهمني، براي عاشقان خجسته باد
انفجار نور و روشني، براي عاشقان خجسته باد
آي بازماندگان نسل اولين عشق
آي نسل دومين و سومين و نسل چندمين...
اين درخت سيب را
اين پديده غريب را، درست بنگريد
اين درخت يعني انقلاب درد
يعني اجتماع داغ، يعني اعتلاي عشق
يعني انفجار نور و روشني بهار بهمني
يعني انقراض فقر انهدام بي عدالتي
باد چنگ اگر زند به موي اين درخت
سيل اگر سفر كند به سوي اين درخت
دست باد، بسته باد و پاي سيل خسته باد.
آي وارثان آن حماسه بزرگ، آن درخشش عظيم، آن شكوه ماندگار
عشق هاي آتشين و موج هاي بي قرار و گريه هاي بي امان
لرزش زمين و آسمان به زير گام هاي استوار عاشقان
روزهاي بي غبار
روزگار كوچ هر پرنده اي كه بوي عشق را شنيد
روزهاي با شهادت آشنا شدن گريستن
با چنين بهانه زيستن
روزهاي التماس نامه خواستن ز مادر و پدر گريختن
رضا شدن
روزهاي آفتابي جدا شدن گريستن رها شدن
راهي قرارگاه كربلا شدن به راه عشق نازنين فدا شدن
ماندگار باد بر كتاب ذهن روزگار
برگهاي زرنوشت سرنوشت ما
پوپك خبرنگار من كه اين خطوط سرخ را به پرنوشت
بر درخت باور شما نشسته باد
آي نسل چندمين درد
اين درخت، نازنين سيب را
وين پديده غريب را
كز تراكم اميد و ازدحام ميوه وجود خم شده است خوب بنگريد و بازبنگريد!
بسته ديده ايد و باز بنگريد
پيش تر به چشم نيم باز ديده ايد
چشم وا كنيد و از دريچه اي تمام باز بنگريد
اين درخت سيب، اين پديده غريب
اين زمان درخت روزي شماست
اين درخت آشيانه عدالت است
هر يك از شما پرندگان نسل عشق را در آن
جايگاه روشني ست
نام هر يك از شما جوانه ها
روي لاله  برگهاي آن نوشته است
چشم و دست دشمنان اين درخت بسته باد
اي جوانه هاي شور و اشتياق
آي نسل دومين و سومين و چندمين، شما
اين درخت را
در نهال كودكي نديده ايد
اين عروس لاله پوش وصل
اين بهار چارفصل
اين درخت سيب هاي لاله فام و اين سخاوت تمام را
در هلال كودكي نديده ايد
اين عدالت نهفت را كه جفت نيست در زمين
[هر كه گفت غير از اين دروغ گفت
فكر مفت كرد، حرف مفت گفت
اين گزاره بود در نهاد او:
سنگ تا پرنده مفت، سيب مفت و خنده مفت
هرگز اينچنين مباد]
آي وارثان آن حماسه بزرگ
اي جوانه هاي فصل چندمين اين بهار
پاي اين درخت
كزشكوفه هاي آتشين لبالب است
خون نسل اولين عشق ريخته ست
نسل اولين عشق را
پاي اين درخت
سر بريده اند
ريشه هاي اين حريق سبز و رويش بلند
تا به شرق شور و غرب دور، از شمال تا جنوب
تا بعيد و ناپديد، يك نفس دويده است
سيب هاي اين درخت را شمرده اي
سهم هر كسي
بر لب پياله برگهاي آن نوشته است
سهم هر كسي از اين درخت كم شود
عدل صيد هر شكم شود
دزد را شكار مي كنيم
ديو يا فرشته است در قرارگاه عاشقان
رنگ سار و ننگ سار مي كنيم
سيب سار و سنگ سار مي كنيم
عدل پهلوان زدام مكر جسته باد و رسته باد
آي نسل چندمين،
نسل اولين تان كجاست
من ز نسل اولين نشانه ام
يادگار عاشقانه ام
از كتاب عاشقانه ها
وز طلوع ناله هاي عاشقان
يك ترانه ام
داستان نسل اولين عشق را بشنويد از زبان من
نسل اولين نهال اين درخت سيب را
در غروب بهمني سياه
در طلوع بهمني سپيد
بهمني بزرگ
در ميان برف كاشتند
تاج و ماج و تخت و پخت و شاه و چاه
زير بهمن خروش اولين عشق ماند
دفن شد
آب شد
زير خاك رفت
خون عاشقان
اولين طلسم اين سه اسم را شكست: تخت و تاج و شاه
آي نسل سرفراز بشنويد
گرچه پيش تر شنيده ايد يا كه خوانده ايد
باز بشنويد، بشنويد آنچنان كه حالتان خطر كند
پوپك خيالتان به آن زمان سفر كند
تا كه بنگريد عاشقان در آن زمان
كار كوچكي نكرده اند
باري اين نهال سيب را
وين پديده غريب را
مردي از سلاله پيمبران
از تبار آخرين رسول، آن بزرگ ماندگار
از بهشت كربلا به اين زمين و سرزمين داغدار كوچ داده است
[اي فداي راه او كه سوي كربلاست
جان زائران و سائران دلشكسته باد]
آي عاشقان
من براي پا گرفت اين درخت
كار در خوري نكرده ام
سهم من از اين درخت اندك است
يعني انتظار من كم است
سهم كوچكي براي من افاقه مي كند
دفع فقر و فاقه مي كند
معده من شكسته دل حجيم نيست
كوچك است كاسه غذاي من
يا كم است اشتهاي من
سهم، در نظر گرفته عشق اگر براي من به ديگري دهيد
من گرسنه نيستم
آن كه ديگ بسته بر شكم گرسنه است
معده حجيم
يعني آسياي او
كيسه بزرگ و ارتجاعي عجيب اشتهاي او
ديگ باد كرده ي غذاي او
سهم صد هزار بلكه چند صد هزار عاشق گرسنه را
مي كند طلب
مي كشد هميشه انتظار
انتظار گفتم انتظار!
انتظار اين شكم درشت ها
اين گروه نابكار
از ظهور و از حضور آن بزرگ نازنين چنين حكايتي ست :
فكر مي كنند او ستاره غذاست
يا كفيل اشتهاست
اين شكم درشت هاي زن پرست و تن پرست
اين پلشت هاي اهرمن پرست
عاشقان! ز دور دست هم
دستكي بر آتشك نداشته اند
بلكه بر هلاك ما ز پشت سر
دشنه بوده اند
چون حراميان به خون ما
تشنه بوده اند
من به گوش خود شنيده  بارها و بارها
از زبان اين الاغ ها و طوطيان كوك كرده در فرنگ و در فرارگاه غرب
اين سه جمله پلشت را :
آبتان نبود
نانتان نبود
انقلابتان دگر چه بود ؟
گرچه در جوابشان شكفته ام چو لاله ها
گفته، باز هم پياله ها
راستي پياله ها
ساقي سؤالتان كجاست ؟
حالتان چه مي كند ؟
روزتان به خير و خواب نيم روزتان
باز هم كه شاد خورده ايد
باد و باده را زياد خورده ايد
مهر اتحاد هم كه خورده ايد
آي زخم هاي آب ديده باورم چه مي كنيد؟
دود و دم در اين ميان چه مي كند ؟
باد و باده خورده ايد و باد كرده ايد و خواب باد ديده ايد
راه نو گناه نو
چاه نو مبارك است
اشتباه نو مبارك است
راستي كلاه نو مبارك است
گرچه اندكي گشاد مي زند
داد مي زند كه تازه است
هر چه هست بهتر از قراضه است
اي گراز ، باز هم به من بگو چرا
جانماز آب مي كشي ؟
تا گراز هست و بي نماز
پاك نيست جانمازها
اين بهار بهمني، براي عاشقان خجسته باد
انفجار نور و روشني، براي عاشقان خجسته باد
... و چند غزل*

عاشقانه

چقدر تازگي شعر عاشقانه شدي
چقدر تازه شدي، تر شدي، ترانه شدي
مگر كه چلچله برگشت اي بهار اميد
كه چون درخت گل، امشب پراز جوانه شدي
چقدر ناز شدي نازنين من امروز
چقدر ناز خريدي كه نازخانه شدي
به بوي وحشي باغي بنفشه مي ماني
كه عاشقانه شكفتي و شاعرانه شدي
تو چون فرشته اي افراي من نمي داني
كه برپرنده شعر من آشيانه شدي
براي سيب شماري در اين غريبستان
تو را بهانه شدم، تا مرا بهانه شدي
مرا كه بوي نگاهي به سيب عاشق كرد
توهم كه مثل نگاه من عاشقانه شدي
چقدر آب به پاي بنفشه مي ريزي
بهانه چيست؟ مگر گريه شبانه شدي؟
ز غصه دخترك گل فروش مي ميرد
تورا ببينداگرناز و نازدانه شدي
تو چشم بودي و خود را گره زدي با رود
مگر به جانب دريا چو من روانه شدي
تو هم به گريه نشستي، چگونه پيوستي؟
مگر فريد شدي، عاشق يگانه شدي؟
بهشت حال مرا هر كسي نشانت داد
بگو كه سيب طلا را تو هم نشانه شدي
به اين بهشت طلايي خوش آمدي اي گل
كه بر طراوت اين باغ پشتوانه شدي
بهشت يا كه بهشتي شدي نمي دانم
ولي به باور ايمان كه جاودانه شدي
تو را حكايت من شاعرانه عاشق كرد
بدين نشان كه به افسون من فسانه شدي
قسم به نامه شيرين، مرا تو ليلايي
كه صيد گريه مجنون در اين زمانه شدي

بازگشت

امروز هم بنام خدا گريه مي كنم
با هر بهانه در همه جا گريه مي كنم
پروا ندارم از زن و زنجير و زور و زر
آزاد و بي غبار و رها گريه مي كنم
از خنده هر كسي كه چروكيده روي او
انگشت مي مكد كه چرا گريه مي كنم
هر كس كه دوست بود ولي اهل پوست بود
در پيش او بدون صدا گريه مي كنم
با هر كه دشمن است و دلش جانب من است
من در كمال صلح و صفا گريه مي كنم
هر جا دو دست زير و زبر مي شود كمي
نان مي خورم ولي به خدا گريه مي كنم
پروازگاه من جبروتي مجسم است
داري خبر بگو كه كجا گريه مي كنم
هر گاه كربلا به مكاني قدم زند
من زينبانه بر شهدا گريه مي كنم
هر چند گريه هاست مرا با زبان شعر
با چشم هم براي شما گريه مي كنم
با من چه كرد مهر تو اي قبله رضا
كاين گونه در مقام رضا گريه مي كنم
از مجلسي شهيد به خلوت كه مي روم
بر هر شهيد عشق جدا گريه مي كنم
زاهد برو كه گريه من عاشقانه است
من عاشقم به هر دو سرا گريه مي كنم
اي تن درست پيش دلم ايستاده اي
غفلت كني تمام تو را گريه مي كنم
ديوار كوتاه

صبح مي خندد كه بيدارم هنوز
شمع مي  گريد كه بيمارم هنوز
بر سرم غمهاي عالم ريخته است
واي من در زير آوارم هنوز
برلبم هر چند جانم بوسه داد
مي دهد آن ماه آزارم هنوز
مرگ هم كار مرا پايان نداد
تا بميرم فرصتي دارم هنوز
نازنينم ناز خود را كم نكرد
گر چه نازش را خريدارم هنوز
بوسه اي از اشتياقم كم نشد
كم نشد هر چند بسيارم هنوز
شاد شد با آن همه آزارها
ديد او را دوست مي دارم هنوز
بوسه هايي داده ام بر دست او
بوسه هايي هم طلبكارم هنوز
گرچه سرتا پاي گل بوسيدني است
چون گل است از شرم رخسارم هنوز
در كنارم يارب افرايي بكار
گرچه كوتاه است ديوارم هنوز

سرود پيوست

نازنين من شبي يادي از اين بيمار كن
مرگ در راه است، با بيمار خود ديدار كن
خواهشم كفر است اگر، باري بيا اي نازنين
هم مرا بردار كن، هم درد را بيدار كن
نيستم بيمار اگر اي شاهد غيبي بيا
با نگاه مهربان خود مرا بيمار كن
ما كم آورديم، در روي زمين ما اندكيم
نازنينا لطف خود را اندكي بسيار كن
سوخت- اي دردت به جانم- از جدايي، جان من
دودمان اين بلا را برسرش آوار كن
گردل آزاري ست كارت باري آزارم مده
هر چه مي خواهي بيا امشب مرا آزار كن
نااميدي ديو شد، چشم اميد من پريست
يا بكش اين ديو را يا از پري بيزار كن
من كمي بيمار عشقم اي دل غافل برو
از زبان هر كه مي خواهي مرا انكار كن
بر مسيح اشك من ايمان ندارد روزگار
يا مسيحا، خود مرا چون مريم ايمان دار كن
در كوير از تشنگي يك عمر آتش خورده ام
آن درخت و چشمه را يا رب به من غمخوار كن
سايه گيسوي افراي مرا بر سر بريز
چشمه  اي را هم كه تبريز است با تن يار كن
حرف من اين است امروز اي خداي مهربان
چون پري شد يارمن،ديو مرا ديوار كن
چون عطا كردي به من اين دولت پاينده را
باري از راه كرم راه مرا هموار كن
اي خداي نازنين چون راه من هموار شد
نام خود را با زبان من بسي تكرار كن
آن مسيحايي كه در راه است پس كي مي رسد
رفتم از دست اي خدا رحمي بر اين بيمار كن
از دو مجموعه در دست انتشار «پري شدگان» و «پري ستاره ها»

در احترام به «فريد»
سوسوي اختران «در طواف شمع عز و جل»
009900.jpg
عكس: حسين طالبيان
محمدرمضاني فرخاني
نافه گشايي:
«نگاه كرد به حالم، نگاه كرد به مي
به گريه گفتمش: آري طبيب من، آري!»
و حاليا سخن از فروهرهاي روشني پروري است كه درآستانه پنجاه و سه سالگي، قادر طهماسبي (فريد اصفهاني) را از حال و هواي ده- پانزده سال انزواي خود خواسته و اي چه بسا گه گاهي نيز خود نخواسته، به سان هاتفاني غيبي اما حاضر و طلبكار، شاعر حماسه هاي عاشقانه و عاشقانه هاي حماسي را از خلوت و خمول خويش بيرون آورده اند و در ميدان گاه كلام و معنويت، آن گرد و غبار نشسته روي شانه هاي شاعر را مي تكانند و تنفسي تازه و دم به دم را به او يادآور و تلقين مي كنند.
تلقين براي اوج گرفتن دوباره شاعري كه در غزل ها و مثنوي هايش از عهده برآمده است آنچه را كه از عهده هر گونه و نوع شاعر ديگري برنيامده است و نيز دستي در سرودن اشعار كوتاه و بلندنيمايي دارد كه آن نيز خود محل يادآوري و رجوع و تماشا است و خلاصه آن كه هم به تعبير كلاسيك و هم به روايت نو، شاعري است متمايز و صد البته ممتاز.
غزل غزل هاي زليخا
چيزي در غزل هاي «فريد» مي تپد كه جداي از دستاوردهاي زباني و دايره فرهنگ مداري و نيز عمق عاطفي آنهاست و آن چيز را نامي شايسته اگر بتوانم برآن اطلاق كنم همان «آن» است. در غزل فريد كه محصول نخست آفرينشگري او به شمار مي آيد، من، تو و بالاخره همان سوم شخص غايب مفرد يا جمع، متوجه «آفاقي» زنده و قابل احساس و درك مي شود كه همين رسانايي و تأثيرگذاري تا آنجا دخيل است كه مخاطب در منظره خلق شده توسط شاعر، جا و محلي را براي تبادل نظر با شعر و تأمل برآن مي يابد و يافتن همين فرصت و ايجاد اين ارتباط خودش يك اثر است؛ يك تأثير واقعي، ملموس و در نمونه هاي برتر آن، تعالي دهنده ذهن و شفافيت معايير زيبايي شناسانه  اثر و «اثر هنري» همين است ديگر، مگر نه رفقا!؟
در ابتدا به صورت متعارف «لحظه ديدار نزديك است» اما پس از آن براي شاعري هم آورد او، لحظه برگزاري و برپايي يك ديدار، خودش عين نزديكي است و اين يگانگي با متن، البته اينجا فقط در محضر و نزد يكي از طرفين حادث مي شود؛ آن يكي شاعر يا مخاطب؟ شعر «فريد» با همه سختگي ها و پختگي هاي كار شاعر كه شخصاً خودش را در چينش و هم نشيني واژگاني از زمان هايي دور و نزديك، بيشتر بروز مي دهد، در عين حال در بيشتر اوقات واجد نوعي بازيگوشي گاه غريزي و فطري و گاه آگاهانه و عامدانه است كه در نتيجه آفرينش متن، اين «كودك- فرزانگي» در مخاطب نيز تسري مي يابد.
گفت وگو، آئين درويشي نبود
از خود مي پرسيم كه به راستي شعر او، شباهت به كدام شعر و شاعر امروز و ديروز فارسي مي برد؟ و جوابي نيست كه به ختم اين پرسش بيانجامد. بار ديگر مي پرسيم كه امروزه روز، شعر و غزل چه شاعراني به شعر و غزل فريد شباهت مي برد؟ و پاسخ بار ديگر، يافت نشود كه پر جسته ايم ما. شعر او مانندبردار نيست، شباهت پذير نيست، در گروه هاي چند نفري شاعران كه شعرهاشان مرجع و مآبي و  مشخص و روشن دارد، قرار نمي گيرد! شعر او نه تنها تقليد نمي كند بلكه از تقليد شدن هم تن مي زند؛ در شعر او به وضوح مي توان امتزاج سبك هاي هندي، عراقي و خراساني را به همراه بسياري از دستاوردهاي نيمايي و پس از آن رصد كرد و يافت و اين خودش دستاورد اندكي نمي تواند بود، چه عراقي شمردن شعر او، همانگونه كه خراساني يا هندي دانستن آن، از همان ابتدا ابطال پذير است و نيازي به زحمت حدس زدن ندارد.
«اي اشك! اي ستاره دريايي
امشب چرا به چشم نمي آيي؟»
كثرت طواف هاي شاعر و ترددهاي بسيار او در همه اطراف زبان و محصولات زباني، ظاهراً در اين روزگار كار يكي مثل او مي توانست بود كه هست.
بگذريم. من امروز بايد شهادت بدهم و آن شهادت كه فعلاً با چنين كلماتي وضع شده است «از آن حكايت دارد كه شعر فريد و مشخصاً غزل او» با اين كه در ظاهر از نظرهايي و به گمان عده اي محصول چندان لازمي نيست ولي مي بينيم كه در ماوقع، خيلي هم جدي و متعدي است و اما بايد چگونه به بيانات كوتاه اما ساده اين شهادت واضح برسم؟
بيت:
شهادت مي دهند آيا، لبانت بوسه ما را؟
تلاوت كن بگو: باري؛ طبابت كن بگو: چاقو!
«فريد» ي كه تخلص خودش را از عطار نيشابوري و روزبهان فسايي برگرفته باشد و عاشق منطق الطير، بايد هم از شاهراه جست وجوگري و رديابي هاي بسيارش در منظره تكاپوي به تكافو رسيده اش، نااميد و دست خالي به ميدان شعر پارسي برنگشته باشد.
واردات قلبي عشاق، در راهند!
باري، چه خوشمان بيايد و چه نيايد؛ مي خواهد قبولش داشته باشيم يا كه نداشته باشيم، در هر صورت فرقي نمي كند، شعر فريد، مالامال و سرشار از واردات قلبي و رشحات خوش رنگ رگ هاي عاطفي اوست. او اهل رؤيت است، از ديدارهايش و به تعبير خودش پرواز هايش، قصه حكايت مي كند و همين ، گرماي بزم شعرش را دوچندان مي كند. او مشاهداتش را تا آنجا كه گنجاي زبان پارسي، بتواند ترجمان انفاس آن باشد و بود -البته با عنايت به دستاوردها و آموخته هاي آفاقي شاعر در ريخت شناسي اثر و بالا بردن عيار تناسب هاي خوش تراش كلماتيك آن- به مخاطب و مصاحب همراه خود تقديم مي كند و دوباره مي رود تا در ميان واژه ها و سفيد ي هاي ميان آنها به پروازش ادامه دهد و اين ماجرا هي تكرار مي شود، اما شعر او هيچ وقت تكراري نمي شود، چند بار خواندن آن نه تنها حوصله ات را سرنمي برد كه بيش از پيش، سر شوقت مي آورد:
كوتاه باد دستش، از دامن بزرگي
هر كس كه درد ما را كوچك شمرده باشد!
در اين ميان و با وجود آن كه در مواجهه با جهان بيرون كه شامل همه پيرامونيان مي شود، شعر او حوالتي كنشمند و معترض را در پيشاني تقدير خود حكاكي كرده است و صداي جان شاعر در اين رويكرد، برهم زننده سكون «نظم موجود» و اوضاع متعارف و معمول جوي است اما هنگامي كه او در سراغ از صدف درون خود، به ديدار مبارك تك مرواريد درخشان ضمير باطني اش مي رسد، شاعر ما را بي خودي، انبساط و انفعالي وجودي و گسترده دامن دربرمي گيرد و ديگر نيازي به تأسيس بيروني وضع موعود نمي بيند كه اين جا ديگر تماشاگه خوش آب و هواي رازهاست و باعث و باني عرض نياز به دريافت و مفاهمه و التماس اين رب النوع زيباي زيبايي، اينجا در درون اين مسافرت  انفسي، مونولوگ هاي او با خود و «پري ستاره هاي» اطراف خود است و شاعر گويا در سرايش شعرش در اين هنگام، در كار برپايي نماز شكرانه اي است كه از وجنات آن، سيراب شدگي و سكر لبالب، همچون مهتاب، بي دريغ و محابا مي تراود و عطر جان را تا فرسنگ ها مشام مي پراكند.
پاسداشت شعر انقلابي در بعثت واژگان شعر
آري، او شاعري انقلابي است، شعر انقلابي هم بسيار گفته و گفته خواهد شد به دوران نيز هم؛ ولي در باطن اين رستاخيز و ديگرگوني ساختارهاي ماضي و معدوم شده، لطيفه ي در كار شدن است، يعني او در واژگان و مصاريع و ابيات خود دست به كاري زده است بلكه غصه سرآيد؛ يعني واژه هاي او در مجاورت و همنشيني و نيز تداعي هاي طبعي و عرضي خود، يعني در ذات زبان دست به انفجار نور مي زند، نوري كه از دست تابناك موسي ساطع مي شود و شعشعان آن تا ديدگان سهروردي مي جهد، و اين جاست كه در رستاخيز زبان شاعر ما، در سايه اين نور، كلمات و تداعي ها و تآويل آن را تا آكادمي زنده دستور زبان پارسي رهنمون مي شود. آخر در اين نقطه و اين زاويه، شاعر در زبان صاحب اجتهاد و تعريف است، چنان كه افتد و داني...
و همين جاست كه مخاطب محترم، خيلي وقت ها و در بسياري از «جاهاي» غزل فريد، مي تواند به نوع اشاره و اصرار كماكان پنهان او، وقوف يابد و در آن حوالي، موقوفه اي نيز براي خود دست و پا كند و نهايتاً اين كه طرف اگر آدم داخل حسابي باشد، مرام خوشگوار شعر، آن قدر آب خنك، روي جگر گر گرفته صورتت مي پاشد كه تو هم بالاخره يك جوري بايد «واقف» شوي؛ مگر نه؟ ما نيوشنده و گوش سپرده به شعر، مي بينيم كه اين جا، خودش محل «وقوف» است. باري شعر، محل وقوف است.
* * *
باري، شعر او عاشقانه است در حالي كه عرفان طراز است، در جايي ديگر شعر او در صورت هايي ديگر متجلي است، يعني گاه تعزيت است و گاه هاجرانه است و به تبع شعري اسماعيلي است. در اينجا من اندك سال، در اين چندين و چندسال پي گيري شعر فريد كه شامل همين پانزده سال اخير مي شود، سرانجام اين قدر وسعم رسيده است كه شخص او را منظومه اي در حال صيرورت و شدگي دريابم و مجموعه آثار او را در همه قالب هايي كه طبع آزمايي كرده است حتي در صورت هاي انفرادي شان، دايرة المعارفي برين و امروزين بدانم كه از گذشته آدرس غلط نمي دهد و از آينده هم بدون نقشه و محاسبه، نقشي بر آب نمي زند؛ شعري كه بدهكار هيچ دولت بركنار شده  ادبي و يا هيچ مسند به قدرت نشسته  فرا ادبي نبوده و نه ايست.

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سياست
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |