بيجه در گفت وگوي اختصاصي با همشهري:
فقط مي خواهم مردم مرا ببخشند
دست تكان داد. مثل پسر بچه اي كه سوار قطار شده است و از خانواده اش خداحافظي مي كند. در چشمانش خواب نبود. انگار عادت داشت به زود بيدار شدن. از در اتاق دادستاني كه گذشتم، نگاهم كرد. انگار من را از روز دادگاه به خاطر داشت. نگاهش مهربان بود. انگار نه انگار كه قاتل ۲۲ كودك بوده است.
وقتي از او پرسيدم خبر داري قرار است اعدام شوي؟ آرام بودم. انگار نه انگار كه قاتلي در برابرم ايستاده است. آرامش در چهره اش موج مي زد.
گفت: نه. وقتي از خواب بيدارم كردند، فكر كردم دوباره به دادسرا مي برندم. اما وقتي نگاه مأمور را ديدم، فهميدم وقت اعدام است. به پاهايم پابند زدند. پرسيدم كجا مي رويم؛ گفتند فقط شلاق مي زنند. اما من مطمئن بودم كه من را براي اعدام مي آورند.
پرسيدم: چرا به اينجا رسيدي؟
فكر كرد. انگار جملات از قبل حفظ شده اي را مي خواهد به خاطر آورد: سه دليل داشت. اول: فقر، دوم: كتك هاي پدرم، سوم: اتفاقي كه در بچگي برايم افتاد.
پرسيدم: دلت نمي خواست به جاي اعدام، آزاد مي شدي؟
گفت: نه، فقط دلم براي برادرهايم تنگ شده اما خيلي خسته ام. دلم مي خواهد زودتر بميرم. من زن و بچه نداشتم كه نسبت به آنها تعهد داشته باشم.
پرسيدم: پشيمان نيستي؟
گفت: پشيمانم، ديشب نمي دانستم كه امروز اعدام مي شوم اما نامه اي براي خدا نوشتم و از او خواستم كه من را ببخشد. حالا احساس مي كنم سبك شده ام.
پرسيدم: از اين كه همدستت زنده مي ماند، چه احساسي داري؟
نگاهم كرد، عميق، دقيق.گفت: در بازپرسي ها گفته ام. او در هيچ قتلي با من همدستي نداشت.
پرسيدم: از مردم...
به ميان حرفم پريد. براي اولين بار عجله داشت و گفت: فقط مي خواهم مردم مرا ببخشند و برايم دعا كنند.
مردي فرياد زد: خانم برو بيرون. نگاهش كردم. نشسته بر روي مبل، دستهايش را تكيه داده بود به پاهايش. دستهايي سفيد، عضلاني، جوان. انگار نه انگار كه ۲۲ كودك را كشته اند.
|