ششم ارديبهشت سالروز شهادت آيت الله شهيد مهدي شاه آبادي
شهيد جزيره خيبر
|
|
عباس اسدي
تاريخ انقلاب اسلامي سرشار از حضور بزرگمردان و انسان هاي وارسته اي است كه اگر نه خود سازنده بخشي از تاريخ پس از انقلاب بوده اند دست كم با حضور و فداكاري در عرصه هاي كار وتلاش و دفاع مقدس نقطه عطف تاريخي در مرز و بوم ايران آفريده اند.
آيت الله شهيد مهدي شاه آبادي از سلك روحانيت، تاريخ سراسر زندگي و فعاليت او مجاهده و تلاش براي تحكيم اسلام و مباني ديني بود. همو كه رهبر معظم انقلاب درباره اش مي گويد: شهيد شاه آبادي يك انسان پاكباز، با اخلاص، كاري، نستوه، خستگي ناپذير و خوش روحيه بود. من به خوش روحيه گي اين انسان، كمتر آدمي ديدم. ايشان تا قبل از پيروزي انقلاب يك انسان مبارز، فعال، فداكار، علاقه مند و سخت كوش بودند، كه هرگز از كار خسته نمي شدند. اين انسان گويي برايش خواب و استراحت معني نداشت. چقدر شب ها اتفاق مي افتاد كه ساعت ،۱۲ يك يا دو بعداز نصف شب، بلند مي شدند و با بعضي از دوستان راه مي افتادند، به سراغ بيمارستان ها مي رفتند و براي عيادت از مجروحان و جانبازان و رسيدگي به وضع بيمارستان ها، كه بروند، ببينند بيمارستان چه جوري است؟ آيا به مريض ها كسي رسيدگي مي كند؟ نمي كند؟ و يا اگر نقصي وجود دارد، پيگيري كند، با مسئولان تماس بگيرد، من هرگز در چهره اين مرد عزيز و بزرگوار، آثار كسالت نديدم. «ششم ارديبهشت سال ۱۳۶۳ مصادف است با شهادت شهيد حاج شيخ مهدي شاه آبادي، گزارش پيش رو به زندگي نامه، خاطرات دوستان و همرزمان اين شهيد بزرگوار مي پردازد.
زندگي نامه شهيد
در سال ۱۳۰۹ شمسي، در اوج اختناق سنگين و شيطاني رضاخان در بيت بزرگمردي كه به جرأت مي توان گفت كه از استوانه هاي عرفان و فقاهت و سياست بود، در بيت عالمي فقيه كه علاوه بر مدارج والاي علمي، از مسائل اجتماعي و تحقق احكام اسلام در جامعه غافل نبود و در مقابل رضاخان با قامتي استوار ايستاده بود و در دامان مادري كه در اوجي از علم و معرفت و كمال و مهرباني قرار داشت، فرزندي چشم به جهان گشود كه نام او را«مهدي »گذاردند.
مهدي پس از حدود چهار سال، به همراه والد مكرم خود، آيت الله العظمي ميرزا محمد علي شاه آبادي(ره) كه در آن زمان در شهر مقدس قم رحل اقامت افكنده بود، به تهران آمد. آنگاه به مكتب خانه« امامزاده يحيي »سپرده شد و در طول دو سال، يعني تا ۶ سالگي به فراگيري مقدماتي قرآن مشغول گرديد.
سپس در ۶ سالگي به همراه دو برادر ديگرش كه به دبستان توفيق مي رفتند، به آن مدرسه رفته و تا ۱۲ سالگي، دوره دبستان را پشت سر نهاد. از همان ابتدا داراي ذهني خلاق و هوشي سرشار بود. در دوره دبستان، علاوه بر خواندن درس هاي مدرسه، در منزل پيش پاي پدر جلوس مي كرد و صرف و نحو و ديگر مقدمات ادبيات عرب را از پدر بزرگوارش فرا مي گرفت. سپس در سال ۱۳۲۳ شمسي در ۱۴ سالگي براي ادامه تحصيل علوم ديني به مدرسه مروي رفت. ۱۸ ساله بود كه در حضور والد ارجمندش و به دست يكي از سادات محترم، به لباس مقدس روحانيت ملبس گرديد.
بيش از يك سال از تلبس او به اين لباس شريف نگذشته بود، كه در سوم آذر سال ۱۳۲۸ شمسي مطابق با سوم صفر ۱۳۶۹ قمري، پدر بزرگوارش به عالم بقاء رحلت كرد؛ پدر گرانقدري كه نه تنها براي او پدر بود، بلكه معلم و استاد و مراد او بود.
در سال ۱۳۳۴ يعني درسن ۲۵ سالگي، سطوح عالي حوزه را به اتمام رسانيد. شهيد شاه آبادي در سال ،۱۳۳۶ در سن ۲۷ سالگي تصميم به ازدواج گرفت و با بيت مرحوم آيت الله العظمي ميرزاي شيرازي بزرگ كه ازخانواده علم و فضيلت و مبارزه و جهاد است، وصلت كرد. وي در همان سال، مادر محترمه خود- كه او نيز اهل فضل و ادب بوده و در آن زمان حدود ۷۸ سال داشت- را به نزد خود آورده و بدين گونه زندگي مشترك شهيد شاه آبادي و همسر بزرگوارش در كنار مادر آغاز مي شود و از مادر تا پايان عمر او نگهداري كرده و به خدمتگزاريش ادامه مي دهد. لازم به ذكر است كه والده مكرمه ايشان در تاريخ ۲۹ فروردين ۱۳۵۸ در سن ۱۰۰ سالگي بدرود حيات گفت و از وي اشعاري عرفاني و اخلاقي به زبانهاي فارسي و عربي برجاي مانده است. همسر شهيد شاه آبادي مي گويد:« پدرم نسبت به ازدواج من وسواس خاصي داشتند، ولي به محض اين كه صحبت از خانواده مرحوم آيت الله شاه آبادي بزرگ شد، بدون كمترين وسواس و ترديدي راضي به ازدواج ما شدند.»
شروع مبارزات ديني و سياسي اجتماعي اين شهيد عزيز را بايد از زمان نهضت ملي ايران و مبارزات مجاهد بزرگ اسلام، آيت الله كاشاني جست وجو كرد. از آن زمان، ايشان كه در خانواده شيرمردي چون مرحوم آيت الله العظمي شاه آبادي رشد يافته بود، مبارزه براي تحقق احكام اسلام و حمايت از حركت روحانيت در مقابل حكومت ظالمانه رژيم شاه را تكليف خويش احساس كرده و از همان دوران، شعله هاي خشم عليه رژيم سفاك پهلوي در درون اين طلبه جوان و پرشور سر مي كشيد.
اوج گيري مبارزات و مجاهدات اين شهيد عزيز را بايد از زماني دانست كه امام خميني(ره) با مشاهده فجايع رژيم منحوس پهلوي و هتك احكام اسلام توسط اين رژيم غاصب و جنايتكار، تنها راه پيروزي و فلاح را در قيام عمومي همه جا گستر ملت عزيز ايران و سرنگوني رژيم منحط شاه تلقي فرموده و به مبارزه بي امان عليه حكومت ظلم و جور پهلوي برخاستند. در آن زمان كه نهيب سرخ حسين گونه زعيم امت اسلامي، شب سياه و ديجور ظلم و جور را شكست، طلاب جواني كه از ديرباز در انديشه مبارزه بي وقفه عليه رژيم شاه بودند، دنباله روان مشتاق اين صداي رسا و عزت آفرين گرديدند.
از اين ميان، آيت الله مهدي شاه آبادي كه انديشه مبارزه را ساليان دراز، به الهام از پدر بزرگوار خويش در عمق جان خود پرورده بود، در اين زمان،« صداي آشنايي »را مي شنيد كه گويي پژواك صداي عزت آفرين و غرورانگيز پدر خويش عليه رضاخان قلدر است.
پس از بازگشت به تهران در سال ،۱۳۵۰ مبارزات بي امان ايشان عليه رژيم منحط پهلوي وسعت و شدت بيشتري گرفت. در آن زمان كه اختناق، شدت بيشتري پيدا كرده بود و رژيم، سخت در تلاش سركوبي نيروهاي اسلامي و مبارز بود و در شرايطي كه رهبر آگاه و مجاهد ملت ايران، در خارج از كشور در تبعيد بوده و اختناق در اوج خود بود، از ضرورت هاي حتمي تداوم جهاد و مبارزه اسلامي ملت ايران، همانا وجود انسان هاي آگاه و توانايي بود كه قادر باشند با شهامت و پشتكار، تداوم بخش مبارزات امام خميني باشند.
شهيد بزرگوار شاه آبادي با درك صحيح اهداف والاي مقام رهبري امام(ره) و بينش كامل نسبت به شرايط ويژه كشور، آگاهي بخشيدن به طلاب جوان و جوانان پرشور مسلمان را در سرلوحه كارهاي مبارزاتي و اسلامي خويش قرار داد. فعاليت شبانه روزي و مخلصانه اين شهيد بزرگوار باعث مي گرديد كه جوانان متعهد و پرشور فراواني، گرداگرد ايشان جمع شده و از انفاس قدسي و معنوي ايشان توشه اندوخته و هر لحظه در مبارزه خويش عليه فرعون زمان، راسخ تر گردند.
در نهايت و بر اثر مبارزه با رژيم سلطنت پهلوي چندين و چند بار به زندان افتاد و پس از آزادي از زندان رژيم در شكل دهي مبارزات انقلابيون نقش حايز اهميتي داشت، به طوري كه در ماجراي تحصن در دانشگاه تهران در بهمن ،۵۷ استقبال از حضرت امام(ره) و ابلاغ پيام امام مبني بر لغو حكومت نظامي نقش ارزشمند و پرثمري را برعهده گرفت.
در جريان پيروزي انقلاب نيز در ابتدا خدمت در كميته انقلاب اسلامي را برگزيد و سپس در دوره اول و دوم مجلس شوراي اسلامي از سوي مردم تهران به نمايندگي برگزيده شد.
آخرين سنگر شهيد، نمايندگي دوره دوم مجلس شوراي اسلامي بود كه مردم تهران نيز به پاس خدمات صادقانه اش، او را با اكثريت مطلق آراء در همان مرحله اول، با قريب يك ميليون و دويست هزار رأي به نمايندگي خود در دومين دوره مجلس شوراي اسلامي فرستادند تا بار ديگر از خدمات پرفيض او بهره ها گيرند، لكن تأكيدات مكرر امام(ره) نسبت به جبهه هاي نبرد و رفتن روحانيون به آن خطه از يك طرف و عشق زايد الوصف خود آن شهيد سعيد به رزمندگان جان بر كف از طرف ديگر، ايشان را وامي داشت كه به طور مكرر به جبهه ها برود.
شهيد شاه آبادي كه اصرار زيادي به حضور در جبهه ها داشت، مرتباً با به دست آمدن كوچك ترين فرصتي، روي به سوي جبهه ها مي گذاشت. تعطيلي هاي مجلس را حاضر نبود با استراحت بگذراند و حتي اگر يك فرصت ۲ روزه هم مي يافت در جبهه ها حضور پيدا مي كرد و آن دو روز را در كنار رزمندگان جبهه ها سپري مي كرد.
در همين سفر آخر كه منجر به شهادت او شد، در جمع مسئولين نظامي و مسئولين تبليغات جبهه و جنگ كه از هجوم رزمندگان به سوي او براي بوسيدن دست و صورتش جلوگيري مي كردند، مي گويد: «اگر رزمندگان، سر ناقابل ما را مي خواهند، من تقديمشان مي كنم و اين سر در مقابل آنها ارزشي ندارد.»
شهيد شاه آبادي در آخرين سخنراني اش در لشگر ۲۵ كربلا مي گويد: «اگر شهادت مي تواند نظام توحيدي مان را حفظ كند، اگر شهادت مي تواند دشمن را ذليل كند، اگر شهادت مي تواند تفكر و بينش اسلامي مان را به دنيا اعلام كند، ما آماده اين شهادتيم.»
و بالاخره در يكي از همين دفعات كه جهت سركشي و ديدار با رزمندگان به جبهه ها رفته بود، خداوند تبارك و تعالي به وعده خود عمل كرد و او را به درجه رفيع شهادت رساند.
خاطرات خانواده شهيد
حجت الاسلام والمسلمين سعيد شاه آبادي فرزند شهيد درباره سجاياي اخلاقي و تسلط پدر بر علوم جديد مي گويد:
در سن ۱۲ سالگي با تشويق پدرم تصميم گرفتم كه پس از پايان دوره دبستان، دوره ۶ ساله دبيرستان را به صورت جهشي و در يك سال بگذرانم. ايشان تمامي دروس رياضي دبيرستان و نيز دروس فيزيك، مكانيك، شيمي معدني، شيمي آلي، ادبيات فارسي، زبان عربي و انگليسي را شخصاً به من ياد دادند. خوب به خاطر دارم زماني كه قرار بود مبحث لگاريتم و فرمول هاي آن را نزد ايشان بخوانم، ايشان به دليل گرفتاري و مشكلي به تهران آمده بودند و فرصت تدريس و رفع اشكالات درسي من را نداشتند. لذا مقرر كردند كه برخي از دوستان و بستگان ما اين درس را به من آموزش دهند، لكن عليرغم تلاش و وقت گذاري آنان، من از درس آنان چيزي متوجه نشدم. وقتي كه چند روز فاصله شد و مشكل من به دليل ادامه اشتغالات مرحوم والد همچنان باقي بود، با گريه و ناراحتي موضوع را به مادرم منتقل كردم تا بلكه ايشان واسطه شوند و مشكل درسي من مرتفع شود. به هر حال وقتي كه ايشان به قم آمدند و از وضع و حال من مطلع شدند و فرصت پيدا كردند كه به من درس بدهند، مفهوم لگاريتم و تمامي فرمول هاي آن را در مدت دو ساعت، آنچنان شيوا و سليس به من درس دادند كه هيچ ابهامي براي من باقي نماند. بعد از پايان درس، با لحن شيريني كه خاص خودشان بود، خطاب به من- كه به خاطر جريانات مربوط به اين درس خنده ام گرفته بود- گفتند: بالاخره لگاريتم گريه داشت يا خنده داشت؟
همسر شهيد شاه آبادي درباره قطعه اي از دوران منبر و فعاليت مذهبي شهيد مي گويد: بچه ها را برمي داشتيم و به دنبال آقا به روستاها مي رفتيم و با توجه به تبليغات رژيم عليه روحانيت، ايشان جاهايي را انتخاب مي كرد كه سختي بيشتر و نياز شديد تر داشته باشد و از نظر شرايط زندگي مشكل تر باشد. ما به هنگام ورود به بعضي روستاها با عدم استقبال روستاييان مواجه مي شديم. گاهي مي شد كه در اثر تبليغات سوء رژيم افراد روستا به حدي با ما مخالفت مي كردند كه حتي از فروش نان به ما ابا داشتند، و لذا ايشان همراه خودشان نان خشك و پنير به روستا مي آوردند. اما ايشان در همين روستاها با برنامه هاي درسي، تفريحي، ورزشي و تربيتي خاص كه مورد توجه جوانان باشد، در علاقه مند ساختن آنان به اسلام تلاش مي كردند.
رفتار روستائيان در روزهاي آخر اقامت، با روزهاي ورودمان، تفاوتي توصيف ناپذير داشت. مردم با اصرار و التماس مي خواستند از مراجعت ايشان جلوگيري كنند و با گريه در جلو ماشين جمع مي شدند و از آقا مي خواستند كه دوباره در يك فرصت ديگر به آن روستا بيايند. ولي ايشان به جاي اينكه در رمضان و يا محرم آينده به همان ده برگردند و از اين روستاي آماده و جذب شده استفاده كنند، اين محل را به يك روحاني جديد مي سپردند و خودشان به يك روستاي ديگر مي رفتند.
خاطرات مسئولان
دكتر هادي منافي وزير بهداري وقت درباره شهيد شاه آبادي مي گويد: نظرشان اين بود كه حتي المقدور مريض به خارج از كشور اعزام نشود و مي گفتند كه بايد درمان به دست خودمان صورت گيرد و خودمان آن را تجربه كنيم . در مورد خودشان هم دستخطي نوشتند و به من دادند كه در آن وصيت كرده بودند كه حتي در سخت ترين شرايط پزشكي هم، ايشان را به خارج منتقل نكنيم.
زمان جنگ بود. مرتباً مجروحين زيادي را به بيمارستان هاي تهران مي آوردند. بيشتر شب ها از ساعت يك نيمه شب كه از كارهاي عادي روزانه شان فارغ مي شدند، به ديدن مجروحين جنگ مي رفتند، با آنها صحبت مي كردند، براي آنها دعا مي كردند و با اين كار خود، به آنها روحيه مي دادند. به پزشكان و پرستاران هم براي رسيدگي بيشتر به مجروحين، توصيه هايي مي كردند و اگر كمبودهايي وجود داشت، فرداي همان روز با ما تماس مي گرفتند و پيگير حل مشكلات آنها مي شدند.
روز آخري كه به جبهه رفتند قرارمان بر اين بود كه با هم برويم. براي من كاري پيش آمد و نتوانستم بروم. ايشان بعد از اينكه به اهواز رسيدند به من زنگ زدند و گفتند: شما فردا بياييد و به ما ملحق شويد. فرداي آن روز قبل از رفتن، خبر شهادت ايشان را شنيدم و به سعادتي كه ايشان به دست آورده بودند فكر مي كردم. با خود گفتم: مثل هميشه از قافله عقب ماندم.
دكتر نوريان رئيس سازمان هواشناسي درباره شهيد شاه آبادي مي گويد: يكي دو روز از پيروزي انقلاب گذشته بود. شب بود. حاج آقا تصميم گرفتند تا از صنايع دفاع در لويزان كه مركز آمريكايي ها بود و يك گروه از منافقين آنجا را اشغال كرده بودند، ديدن كنند. من نيز به همراه ايشان رفتم، به نزديكي آن محل رسيديم. چند نفري آنجا ايستاده بودند و نگهباني مي دادند، هنگامي كه ما را ديدند ايست دادند و گفتند: اگر جلو بياييد شليك مي كنيم. به حاج آقا گفتم: بياييد برگرديم، ولي ايشان گفتند: كي جرأت دارد بزند و به عقب برنگشتند. اضطراب تمام وجودم را گرفته بود و هر لحظه منتظر شليك آنها بودم. صدايي از دور شنيده مي شد كه فرياد مي زد: صبر كنيد، شليك نكنيد، حاج آقا مهدي خودمان است. جلو آمدند و با ايشان سلام و احوالپرسي كردند. حاج آقا به من گفتند: از زندان همديگر را مي شناسيم. بعد هم به بازديدشان ادامه دادند و كسي نتوانست مانع ايشان شود. من نيز به همراه ايشان داخل رفتم و همه آن جا را گشتيم و با مداركي كه توسط آمريكايي ها از بين رفته بود مواجه شديم.
از زبان خود حاج آقا شنيده بودم، زماني كه به شهر بانه تبعيد شده بودند، همان روز اول يكي از افسران شهرباني نزد حاج آقا آمد و با تحكم به ايشان گفت: «شما بايد هر روز به شهرباني بياييد و دفتر را امضاء كنيد.» حاج آقا هم در جواب به مأمور شهرباني گفته بودند: «اگر كسي مي خواهد بداند كه من اينجا هستم يا نيستم، بايد خودش به من سر بزند. من به شهرباني نمي آيم.» پس از آن، مدت ها هر روز استواري از شهرباني به منزل ايشان مي آمد و دفتر را براي امضاء كردن نزد ايشان مي آورد.
شادروان حجت الاسلام موحدي ساوجي نماينده سه دوره مجلس شوراي اسلامي درباره شهيد شاه آبادي چنين خاطره گفته است:
* يك روز در زندان قصر، محاسن من را از ته زدند. درواقع اين يك شكنجه روحي براي يك روحاني بود. وقتي ايشان مرا ديدند، خيلي متأثر شدند و با اين كه مي دانستند اگر هر اعتراضي بكنند با شكنجه هاي شديد مواجه مي شوند، اما غيرت و عاطفه شان به ايشان اجازه سكوت نداد. لذا به حمايت من برخاستند و به مأمورين رژيم، به خاطر اين كارشان پرخاش كردند. بعداز آن، مأمورين ايشان را هم بردند و محاسنشان را زدند. ما دو روحاني بوديم كه اين چنين ما را شكنجه دادند. پس از آن هم مأمورين زندان ترسيدند كه حضور ما با آن وضعيت، باعث تحول و يا شورش زنداني ها شود. لذا ما را به بند ۳ انتقال دادند.
* خبر شهادت ايشان را صبح اول وقت كه وارد مجلس شديم دادند و من به شدت متأثر شدم و به ياد روزي افتادم كه از تهران به قم مي رفتيم. ما دو نفر عقب نشسته بوديم. ايشان در بين راه مي خواستند مختصري استراحت كنند. سرشان را روي زانوي من گذاشتند. من آن چهره نوراني شان را نگاه مي كردم. به نظرم آمد جمله اي به مزاح بگويم. گفتم: آقاي شاه آبادي، اين چهره نوراني تو و محاسن زيبايت، براي شهادت جون مي دهد. فرمودند: خدا كند، ا ن شاءالله كه يك چنين سعادتي نصيب من شود و از اين جمله مزاح من به عنوان دعا و خواسته اي كه مراد و مطلوبشان باشد، استفاده كردند.
|