دوشنبه ۱۳ تير ۱۳۸۴
انسان شناسي معنوي - واپسين بخش
اعتبار فضيلت
000696.jpg
فريتهيوف شوئون
ترجمه عليرضا رضايت
ذهن نور خود را از قلب مي گيرد و با قدرتش مي انديشد و مي فهمد و با اين كار به معرفت راه مي برد... بدون تقوا، هيچ فضيلتي اعتبار ندارد و بدون فضيلت، تقوا فاقد اعتبار است... ذهن ماه است و قلب خورشيد درخشش ماه چيزي غير از نور نيست. در عين حال خاستگاه اين نور نيز چيزي جز خورشيد نيست. اين جملات از آن فريتهيوف شوئون است. وي به نحله «سنت گرايان» متعلق است. نحله اي كه حقيقت را نوعي «حكمت خالده» مي داند كه در جهان كنوني به محاق رفته است. در شماره قبل نخستين بخش از مقاله وي را با عنوان انسان شناسي معنوي خوانديم. مطلبي كه از پي مي آيد واپسين بخش اين مقاله است.
عقل، احساس، اراده؛ حقيقت، فضيلت،  آزادي
در دل ما عناصر معرفت، عشق و قدرت- يا عقل، احساس و اراده- همانند بسياري از ابعاد يك سوژه خداگونه به هم آميخته اند. در بيرون از دل ما اين قوا از يكديگر جدا مي شوند. به اين معنا كه عقل در مغز يا ذهن، احساس يا محبت در نفس قرار دارد و روان، اراده و در كنار آن قابليت و توانايي عمل كردن، با هر يك از اين قوي تركيب مي شوند
- اين تركيب از آن روست كه ما به منظور انديشيدن و عمل كردن به فضائل نيازمند اراده هستيم- اما همزمان، جايگاه اين اراده قلب است كه در اينجا نقشي خاص و عرضي دارد و مستقل از خصيصه تركيبي و ريشه اي ذاتي قلب است. به سخن ديگر، اگرچه ابعاد اصلي عقل- قلب عبارت است از معرفت، عشق و قدرت (يا عقل، احساس و اراده)، با اين حال به مجرد آن كه عقل را در مغز(ذهن) و احساس را در نفس قرار داديم مي توانيم دل را كانون اراده به تنهايي بدانيم كه در اين صورت، نگرش ما بيشتر نگرشي بيروني خواهد بود و اين كار را از يك جهت نظر به اين كه اراده با شخص يكي است، در مورد عقل بهتر و بيشتر مي توان صورت داد. در واقع، با وجود فرد است كه «اراده» محقق مي شود و چون فرد «عشق» مي ورزد، «اراده» مي كند.
اما از آنجا كه دل في نفسه جايگاه يا عضو احساس وعقل و نيز اراده است بايد گفت كه يك احساس به ميزان عمق و ژرفايي كه دارد برخاسته از قلب و دل است اين مسأله عيناً در مورد معرفت صادق است. در واقع، انديشه به مغز يا ذهن مربوط است اما معرفت شهودي (شهود)- كه هيچ ربطي به تعقل نداد- با قلب در ارتباط است. همچنين،  احساس معمولي كه به تمامه توسط پديده ها ايجاد مي شود، برخاسته از نفس يا حواس است. اما احساس عميق، كه از درون و در اثر همان ذات عشق پديد مي آيد (هر چند كه غالباً ادراكات حسي بيروني علت بروز آن هستند) ناشي از قلب بوده و محصول يك احساس حيواني به تنهايي نيست؛ چرا كه ماهيت و ذات قلب عبارت است از عشق، معرفت و قدرت. بنابراين، اين، ريشه دار بودن قلب است كه عظمت اين احساس و نه پديده صرف بودن عشق را مشخص مي كند؛ نمونه برجسته اين عشق، عشق عرفاني است كه تنها به طور غيرمستقيم يا اتفاقي توسط عوامل بيروني الهام مي شود. البته چنين عشقي به ميزان عمقي كه دارد عشق طبيعي است، به سخن ديگر، هرقدر ژرفاي اين عشق بيشتر باشد، به عشق به معناي دقيق كلمه نزديك تر است.
معرفت و عشق هر دو ناشي از عقل- قلب هستند اما با قلب نمي توانيم بينديشيم و احساس كنيم؛ در مقابل با قلب است كه مي توانيم بر روح خود تمركز كنيم و از اين روست كه مي گوييم اراده به طور عام و تمركز به طور خاص با قلب در ارتباطند، هر چند كه قلب در ژرفاي خود صرفاً به اين كار محدود نيست و همزمان از عشق و معرفت پيشيني برخوردار است. ذهن نور خود را از قلب مي گيرد وبا قدرتش مي انديشد و مي فهمد و با اين كار به معرفت راه مي  برد؛ معرفتي كه خود مولد آن نيست. نفس نيز مي تواند عاشق خير و امور خير باشد و دوست داشتن اين امور مستلزم عمل به آنهاست كه در غير اين صورت، نفس، سعادتي را كه امور خير به او مي بخشد از دست مي دهد. عشق نيز في نفسه در بردارنده زيبايي،  خير و سعادت است. در يك كلام، اگر ذهن وسيله فهم و قلب را نيز به نوبه خود وسيله تمركز بدانيم، نفس از قدرت فضيلت مند بودن و در نتيجه، في ذاته سعادتمند بودن برخوردار است.
بدون تقوي، هيچ فضيلتي اعتبار ندارد و بدون فضيلت، تقوي فاقد اعتبار است. اين مطلب به دو معناست: يكي آن كه اين دو با يكديگر هماهنگي دارند و ديگر آن كه تأكيد بر تقوي تا آنجاست كه اين تقوي بيشتر معطوف و مربوط به خدا باشد. در نتيجه مي توان گفت كه اگر عقل وسيله درك و فهم است و اراده و تمركز مي آورد، احساس، مولد تقوي، اخلاص، احساس تقدس و آنگاه حق شناسي وسخاوت است؛ اين صفات- هم صفات الوهي و هم صفات كيهاني- با زيبايي، خير و سعادت در ارتباطند.
000699.jpg
شايسته ترين و مؤثرترين فضايل اجتماعي اگر با روح اخلاص و تقدس در ارتباط نباشد از نظر معنوي پشيزي نمي ارزد.   فضيلت بدون پرهيزگاري تمام ارزش خود را از دست مي دهد
دو روش براي بررسي شيوه هاي عامليت انسان وجود دارد: نخست آن كه ما آنها را از جهت كار كردشان در نظر بگيريم كه در اين صورت، عقل، احساس و اراده را از يكديگر تفكيك مي كنيم و دوم آن كه ما هر يك از آنها را يك ساحت در نظر بگيريم كه در اين صورت عالم قلب را از عالم ذهن جدا مي كنيم(در واقع سه نيرو در دو بخش يا در دو سطح عمل مي كنند). عقل انسان به طور طبيعي و از همان آغاز تعادل كاملي را بين ادراك ذهني و ادراك قلبي درمي يابد: ادراك ذهني عبارت است از توانايي استدلال به همراه ساير قابليتهاي وابسته به آن و ادراك قلبي نيز همان شهود يا به عبارت ديگر، واقع گرايي آخرت شناسانه اي است كه به فرد اين امكان را مي دهد تا حقيقت رهايي بخش را حتي بدون فعاليت ذهني (انديشيدن) انتخاب كند. ادراك قلبي حتي در پايين ترين سطح آن همواره درست است از اين رو، زماني كه اين ادراك ژرف و راسخ باشد به ايمان مي انجامد و عمده اوليا و قديسان از اين ادراك برخوردارند. با وجود اين، الگوي مطلق (كامل) يا ايده آل، بالا بودن ادراك قلبي و بسط كامل ادراك ديالكتيكي است.
در واقع، خزائن علم باطني بايد بتوانند خود را ايجاد كرده و با يكديگر در ارتباط باشند: به اين خاطر بايد خود را ايجادكنند كه نظام سازي ذهني به تحقق بخشيدن و جذب انوار درون قلب كمك مي كند. افزون بر اين، نقش مراقبه در اين مورد نيز حائز اهميت است. از طرف ديگر به اين دليل بايد با يكديگر در ارتباط باشند كه شهود قلبي مي تواند سبب بروز و انجام كارهاي خير شود. از يك سو، يقين هايي كه ريشه در حاق ذات انسان دارند، اساسي اند. اما از سوي ديگر، سير در انفس مستلزم سير در آفاق است؛ تركيب مستلزم تجزيه است؛ انساني كه به نظر مي رسد بين دو بعد معلق مانده نمي تواند بدون زبان سركند. بدون قلب، نه پيامي وجود دارد ونه آموزه اي؛ با وجود اين، براي بيدار ساختن (ظهور) علم باطن، وجود ايده اي كه به خوبي نظام يافته باشد، ضروري است.
اين كه مي گوييم ادراك ذهني از ادراك عقل- قلب الهام مي گيرد، صورت ديگري از بيان اين نكته است كه ادراك قلبي خود را به وسيله ادراك ذهني متجلي مي سازد.
ذهن ماه است و قلب خورشيد. درخشش ماه چيزي غير از نور نيست در عين حال خاستگاه اين نور نيز چيزي جز خورشيد نيست. درون قلب علم با عشق منطبق است؛ قلب حقيقت را به ذهن و فضيلت را به نفس مي سپارد. از اين روست كه مي گوييم عقل هر چه كاملتر باشد، منزه تر است. اين كه معنويت يا ايمان با ادراك قلبي و نه ذهني در ارتباط است به فرد امكان مي دهد تا دريابد كه در معنويت، شايستگي اخلاقي به مراتب از تواناييهاي ذهني اهميت بيشتري دارد. به علاوه، عدم تمايل به ادراك حقيقت متعالي بيشتر به تصور، خلق و خو و اراده مربوط است تا عقل؛ اين بدان معناست كه مانع اصلي يا در وابستگي و تعلق صرف به دنيا و نفس و يا بر عكس در تصور لطيفي از عقل- قلب(ونه الزاماً  قلب- عشق) نهفته است؛ اگر غير از اين بود، ما عارف تنگ نظر نداشتيم.
به هر روي، آشنايي با مفاهيم متعالي از داشتن ظرفيت فهم آنها بسيار فاصله دارد. افزون بر اين، عقايدي كه كمتر رنگ و بوي عقلاني داشته و عمدتآً  طعم علم دل وتنزيه باطن مي دهند ادراك معنوي را بسنده اند. غني ترين دانش متافيزيكي اگر كاملاً  كتابزده باشد، صوري و بي ثمر است و مي تواند موجب گمراهي گردد و همچنين، شايسته ترين و مؤثرترين فضايل اجتماعي اگر با روح اخلاص و تقدس در ارتباط نباشد از نظر معنوي پشيزي نمي ارزد. از آنجا كه پرهيزگاري براي انسان فوق العاده طبيعي است، فضيلت بدون پرهيزگاري رنگ غرور و كبر به خود مي گيرد و به همين دليل تمام ارزش خود را از دست مي دهد. همچنين، از آنجا كه عقل نيز از «فراطبيعت» ما سرچشمه مي گيرد، ايده اي كه ما تنها از آن، بدون صورت و به عنوان يك تصور، مي گيريم، «علمي» نيست كه مطلوب ماست، هر چند كه متناسب با خلوص و پرهيزگاريمان حق خاصي نسبت به آن داريم. همه ناگزير به سوي حقيقت تمايل دارند اما هيچ كس مجبور به شنا كردن در درياي عرفان نيست.
هيچ چيز تناقض آميز تر از «عقل دماغي» كه چه از طريق نفي امكان كسب معرفت و چه از طريق انكار داناي برين- خود را در تضاد با «عقل باطني» قرار مي دهد نيست: چگونه انسان به طور فطري، غريزي و وجودي نمي تواند بفهمد كه او قادر نيست بدون داشتن عقل، «في نفسه» ، كه از دو ويژگي تعالي و تكامل توأمان برخوردار است، حتي به طور خيلي نسبي، عاقل باشد؟ و باز چگونه نمي تواند دريابد كه ذهنيت به تنهايي، برهاني بي واسطه و تا اندازه اي برق آسا در مورد خداوند «عليم» است؟؛ برهاني كه ظهورش آنچنان خيره كننده است كه نمي توان آن را در كالبد واژه نهاد.
علم قلب، علمي پيشيني است كه خارج از هرگونه فعاليت ذهني، مفهومي از حقيقت و در نتيجه مفهومي از نسب را در بردارد؛ حال، دارا بودن درك و دريافتي از حقيقت مي تواند- و چه بسا اساساً- به معناي دارا بون درك و دريافتي از تقدس باشد. عقل چهار كاركرد دارد: عينيت، ذهنيت، فعاليت، انفعال. اين چهار كاركرد در ذهن شامل استدلال، شهود، تصور و حافظه مي شود. مراد از عينيت آن است كه علم، ملهم از داده هاي بيروني است. در مورد استدلال نيز وضع بدين گونه است. در مقابل، در مورد ذهنيت بايد دانست كه علم مورد بحث از طريق قياس وجودي حاصل مي شود. اين بدان معناست كه اين علم، ملهم از داده هاي دروني است. بنابراين، به منظور بررسي مكانيزم طبيعي يك ذهن، ديگر نيازي به استدلال نيست و اين، همان قدرت شهودي است. در كاركرد «فعاليت» ،  پديده هايي به عقل عرضه مي شوند كه او آنها را مرور، باز توليد يا تركيب مي كند، اين، همان است كه تصورش مي ناميم؛ عقل در كاركرد «انفعالي» نيز داده هايي را كه در اختيار دارد ثبت و ضبط مي كند.
ماهيت و ذات قلب عبارت است از عشق، معرفت و قدرت. بنابراين، اين، ريشه دار بودن قلب است كه عظمت اين احساس و نه پديده صرف بودن عشق را مشخص مي كند
از آنجا كه اين چهاركاركرد با عقل، في نفسه در ارتباطند
- و از فعاليتهاي ذهني اي كه پيشتر ذكر كرديم نيز مستقل اند- عقل، اين كاركردها را به اصطلاح، جز مكمل مادينه اش يعني احساس و اراده (كه تداوم بخش احساس و عقل است) پيوند مي دهد.
در عالم هستي (عالم كبير)، «عقل» عبارت است از ترتيب اشياء حال آن كه «مشهود» نماد وابستگي شايسته آنهاست؛ تصور نيز تنوع بي كران صور و مقدرات است، و «حافظه» تداوم پديده ها در تمام فراز و نشيبها و ناملايمات زمان و مكان است.
جا دارد، داخل پرانتز اين پديده اساسي انسان كه عبارت از سلسله مراتب گونه هاي ذهني را نيز در نظر داشته باشيم: قابليتهاي مراقبه اي يا روحاني، حماسي يا ملوكانه، عملي يا اجتهادي، مطيعانه يا وفادارانه؛ اين قابليتها ضمن آنكه به شدت از يكديگر متمايزند، مي توانند و چه بسا بايد،  ابعاد مختلف را با يكديگر تركيب كنند.
در هر يك از اين الگوها يا درون هر يك از تركيبات آنها چهار خصلت ديگر و دوازده نوع، مطابق بروج دوازده گانه قرار گرفته است. اما اين همه، در قياس با ساختار بنيادين انسان- ساختار انسان به معناي دقيق كلمه- كه رو به سوي نظام الهي دارد و خارج از آن معنا ندارد، از نظم احتمالي بيشتري برخوردار است.
گفته شد كه روح در سه چيز تقسيم مي شود: معرفت، عشق و قدرت. اين مسئله اين سئوال را پديد مي آورد كه روح في نفسه چيست؟ پاسخ را نيز بايد با همان عناصري كه روح در آنها تقسيم شده است داد: روح- يا فاعل- معرفت است، البته نه آن چنانكه در بيرون به نظر مي رسد و قادر است «اشياء عيني» را درك كند بلكه آنسان كه درون خود، شيء يگانه و مطلق خود را جاي داده است. اين روح به «درون» مي نگرد و خود را در اشعار به وحدانيت خود و جوهر لايتجزي اش، مستهلك كرده و يا برعكس تحقق مي بخشد. اگر از اين جا آغاز كنيم كه متعلق معرفت، حقيقت يا واقعيت است و متعلق عشق و اراده به ترتيب زيبايي و خير است، مي توانيم بٍجد بگوئيم كه روح يا فاعل كه بنابر تعريف آن، مي داند، عشق مي ورزد و اراده مي كند، در ذاتش، حق، زيبا و خير است.
امر مطلق، به واسطه «بعد» بي نهايتش كه ذاتي آن است، پخش مي شود و درنتيجه، شعاعها، جهان و موجودات را پديد مي آورد: از اين روست كه انسان بايد تمايز بنياديني را در خود بين نفس و روح نهد؛ روح به نظام هستي تعلق دارد و نفس، فردانيت انسان را تشكيل مي دهد و لذا «مايا» ي عالم صغير محسوب مي شود.
بسيار تناقص آميز اما نه بدون دليل، گفتيم كه راز بزرگ روح انسان اطلاق نيست . اما باز ژرف تر مي توانيم بگوئيم كه راز رازها تشعشع دروني امر مطلق است؛ علت دست نايافتني علت العلل و علتي كه وارد تسلسل علل نشده است.

انديشه
اقتصاد
اجتماعي
سياست
علم
فرهنگ
ورزش
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  علم  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |