بحثي در باب فلسفه اخلاق از ديدگاه فلوطين
سكناي عقل در نفس
|
|
حسين حسني بايگي
هرچند فلوطين در فلسفه خود، به طرح بسياري از موضوعات فلسفي ازجمله مباحث سلسله مراتب هستي، مبادي عاليه وجود و از طرف ديگر عالم النفس، زيبايي شناسي، اخلاقيات و... پرداخته است اما مي توان مركز ثقل فلسفه او و مهم ترين موضوع فلسفه او را در عروج مابعدالطبيعي فيلسوف براي اتخاذ با خير فرجامين جست. در اين رهگذر اخلاق جايگاهي رفيع دارد مطلب ذيل را كه در اين مورد نگارش يافته است با هم مي خوانيم.
براي فهم راستين ماهيت فلسفه اخلاقي فلوطين و درك معقول از غايت آن، مقتضي است اشاره اي گذرا و مختصر به بعضي از آموزه هاي مابعدالطبيعي اين فلسفه داشته باشيم. اصل اول فلسفه فلوطين (احد) مبدأ همه موجودات نيز هست. از اين رو مبدا ناموس انساني نيز مي باشد. اما اصل اول به لحاظ اين كه نيك و خير مطلق نيز مي باشد، غايت سير وجودي موجودات و هدف تمام تكاپو و جستار آنهاست. از طرف ديگر نفس انساني كه همانند همه موجودات ضرورتاً طالب رجعت به اين مبدأ مي باشد، در جهان محسوس كه ساحت مبتني بر ماده (شر) بوده و در نهايت بعد و دوري از مبدأ نخستين قرار گرفته، گرفتار آمده است.از طرف ديگر گفته شد كه از زمره نفوس انساني، نفوسي هستند كه حداكثر خداجويي و خداخواهي در آنها به مثابه سرشارترين ثروت ها به وديعه گذاشته شده است. اين خداجويي افزون برگرايش همه موجودات ديگر به اصل اول است، چنان كه از حد تمايل ساير موجودات و ساير نفوس گذشته و در قالب دردي عميق متبلور مي شود، يعني همان درد هجران از اصل كه انس دايمي فيلسوف در حيات اين جهاني اش مي باشد.
اگر به برآيند قضاياي فوق الذكر نظر كنيم، مي توانيم به سهولت به ماهيت و هدف فلسفه اخلاقي نظام فلوطين پي ببريم. اجمالاً مي توان چنين برداشت كرد كه نگرش اخلاقي فلوطين برگريز از ماده و تعالي نفس از جهان محسوس و قرابت هرچه بيشتر نفس به مبادي برين استوار است و اين نگرشي است كه به وضوح حكايت از ساختار آن جهاني الگوي اخلاقي فلوطين و هماهنگي با هدف عاليه فلسفه فلوطين دارد.برهمين اساس است كه «لويد جرسون» شارح فلسفه فلوطين اظهار مي كند از نظر فلوطين وظيفه اخلاقي انسان در اين دنيا اين نيست كه درصدد كاميابي و موفقيت در حيات اين جهاني باشد، بلكه تكليف او اين است كه به سوي زندگي كاملاً متفاوتي با حيات اين جهاني بگريزد.
در گذشته گفته شد كه غايت سير فلسفي فيلسوف در نظام فلسفي فلوطين اتصال به خير و به عبارت ديگر يكي شدن با مبدأ نخستين است، يعني همان نقطه اي كه نياز مابعدالطبيعي فيلسوف ارضا و درد هجران او به نهايت تسكين خود مي انجامد.اما مرحله نهايي معراج معنوي فيلسوف، ساحتي نيست كه به صرف تقيد به اخلاق و آراستن نفس به فضائل اخلاقي متحصل گردد، بلكه فيلسوف تنها آنگاه كه مزين به تمامي فضائل عاليه اخلاقي گردد و همچنين به سير و سلوكي عقلي كه در حد اعلي خود در ديالكتيك نمود پيدا مي كند، دست يازد، در آستانه ورود به آخرين مرحله سفر معنوي خويش خواهد بود و اين همان مرحله اي است كه فيلسوف در نهايت سفر معنوي خود، فقط با جلوس بر شهپر عشق و پرواز در ساحت وحدت مطلق بدان نائل مي گردد. بنابراين صرف توانمندي هاي اخلاقي، اتحاد روح فلسفي را با وحدت مطلق ايجاب نمي سازد.
نفس را اندوخته اي ديگر بايد تا اين ثروت سرشار دست يافتني باشد. بنابراين رسالت اخلاق فلوطين نه يكي شدن با خدا، بلكه تمهيد زمينه عروج معنوي فيلسوف براي نائل شدن به حد اعلي شباهت با مبدأ نخستين است، لذا مرحله اي فروتر از نزديك شدن به خدا كه همان دستيابي به حد اعلي تخلق به صفات اوست، دستاورد نظام اخلاقي فلوطين را تشكيل مي دهد. اما در پاسخ بدين پرسش كه كدام حقيقت در عالم هستي است كه شبيه ترين موجودات به نيكي مطلق است، مي توان به تفكر مابعدالطبيعي فلسفه فلوطين متوسل شد و برحسب آن اظهار كرد كه عقل، همان هستي مطلق و اقنوم دوم و صادر اول فلسفه فلوطين كه مطابق با جهان مثالي افلاطون مي باشد، شبيه ترين موجودات به مبدأ نخستين است. بنابراين مي توان اخلاق را مستمسك فيلسوف براي عروج نفس از عالم محسوس با ساحت عقل و استقرار ساختن آن در مجاورت حريم خداوندگار دو جهان معقول و محسوس تلقي كرد. لذا از پي سكني گزيدن نفس در عقل كه خويشاوند قريب اوست، روح فلسفي تقرب به خداوند پيدا مي كند و اين غايت فلسفه اخلاقي نظام فلسفي فلوطين را تشكيل مي دهد. اما اين فرآيند چگونه محصل و امكان پذير است. به خلاصه ترين بيان ممكن مي توان گفت: اين مهم از طريق عاري ساختن نفس از تمام آلودگي هاي جهان مادي و رهايي از همه زنجيرهاي شهواني است كه نفس در سير نزولي خود گرفتار آنها گرديده و مزين ساختن آن به نيكي ها و زيبايي هايي است كه در حيات پيشين خود و قبل از هبوط در اين عالم، واجد بوده است.بي شك در حوزه چنين نگرش اخلاقي، مفاهيم و مضاميني كه به خير و شر داده مي شود بايد با هدف، غايت و به طور كلي فضاي اخلاقي فلسفه فلوطين تجانس داشته باشد. زيرا چگونه ممكن است در جايي كه هدف از تخلق به صفات اخلاقي، شبيه شدن هر چه بيشتر به خداست، خير مثلاً مفهومي از نوع فلسفه اپيكوري داشته باشد، زيرا چون تقرب به خداست كه به عنوان غايت نهايي اخلاق فلوطين لحاظ مي شود، خير اخلاقي همه آن صفاتي است كه آراستن نفس به آنها موجب علو و اعتلاء نفس و قرب و شباهت آن به مبدأ نخستين گردد. از طرف ديگر بداخلاقي نيز صفاتي است كه تخلق بدان ها، فيلسوف را از هدفش كه نائل شدن به تعالي معنوي و تقرب به خداست باز دارد. به بيان ديگر چون خير همان جهان معقول و شر جهان محسوس است، همه آن صفات و افعالي كه نفس را به جهان معقول رهنمون سازد خير و همه آن صفات و افعالي كه نفس را مقيد و وابسته به جهان محسوس كرده و او را از پيمودن مسير معنوي اش باز دارد، شر محسوب مي گردد. اما براي تقرب به خدا كه خود به معناي يكي شدن روح با عقل كلي عالم است، بايد كه تجانس حيات روح فلسفي و عقل كه خود در مقام زيباترين، مجردترين و نيك ترين موجودات است، متحصل گردد. به همين علت تكليف فيلسوف آن است كه خود را با مثل ابدي عالم معقول افلاطون متحد ساخته، عين آنها شده و خود به منزله ظهور عالم مثالي در بطن نفس بشري، شكوفا و متجلي گردد.
به همين لحاظ است كه فيلسوف بايد از اينجا بگريزد و سنخيت ميان خود و جهان برين را محقق سازد، زيرا مادامي كه نفس تخته بند تن و در آلودگي ها و زشتي هاي عالم محسوس و در فرومرتبه ترين عوالم وجود گرفتار ماند، منطقاً تعالي پيدا نخواهد كرد. بنابراين تجانس ميان روح فلسفي و مقصدي كه دست يافتن بدان هدف سير معنوي است، خود زمينه و به بيان بنياد تعالي فيلسوف را تدارك مي بيند. از اينجاست كه روح فلسفي نه تنها طالب تعالي است، بلكه ضرورت هم ايجاب مي سازد براي رسيدن به غايت مقصود از اينجا كه فرومرتبه ترين عوالم است، تعالي يابد. براين اساس، يعني براساس اصل تعالي در فلسفه اخلاقي فلوطين، فعلي اخلاقي محسوب مي گردد كه موجب اعتلا مرتبه وجودي نفس گردد و پيوند او را از عالم محسوس منقطع ساخته و با جهاني برتر و اعلي متصل سازد. چنين نگرشي خود حكم به برتري نفس و حيات روحاني بر تن و زندگي اين جهاني مي دهد و باعث مي گردد همه احكام اخلاقي در راستاي حقير نمودن تن و ارج و منزلت بعد روحاني وجود فيلسوف و حيات مابعدالطبيعي او معني يابند. به همين دليل است كه براي فلوطين همه فضائل مبتني بر تقدم و شرافت نفس بر بدن هستند. بنابراين مشخص مي گردد كه در نگرش اخلاقي فلوطين نيز همچون كل دستگاه فكري او بعد مادي و جهاني وجود فيلسوف تحت الشعاع بعد متعالي تر وجود وي، يعني وجه مابعدالطبيعي ساختار وجودي بشر كه فلوطين آن را حقيقت و هويت راستين آدمي مي شمارد قرارگرفته است و جهان خاكي در برابر عالم متعالي الوهيت ناچيز و بي مقدار انگاشته مي شود.
اما براي تقرب به خدا كه خود به معناي يكي شدن روح با عقل كلي عالم است، بايد كه تجانس حيات روح فلسفي و عقل كه خود در مقام زيباترين، مجردترين و نيك ترين موجودات است، متحصل گردد
بنابراين آن دسته از نگرش هاي اخلاقي كه صرفاً رويكردي اين جهاني داشته و توجهي به رستگاري ابدي نفس نداشته باشند، با ماهيت فلسفه اخلاقي مورد نظر فلوطين بيگانه بوده و نهايتاً مورد تدبير او قرار نمي گيرند. از همين جا مي توان به خصيصه مهم و ديگري از نگرش اخلاقي فلوطين دست يافت و آن ويژگي درونگرايي آن است كه به معناي روي برگرداندن نفس از جهان خارج و تمركز بر نفس و تأكيد بر طهارت آن به عنوان جوهره گرايش هاي اخلاقي فيلسوف است. در همين راستاست كه رجعت به باطن، به نفس و در پيش گرفتن باطن گرايي عميق و ژرف و پشت كردن به پديدارهاي خارجي حكم مي شود، چرا كه مقام نفس و آنچه نفس مي تواند در درون خود كسب كند بيش از همه پديده هايي است كه در بيرون از آن و در جهان محسوس تقرر دارند.
در همين راستاست كه ويتاكر شارح فلسفه فلوطين بيان مي دارد، اخلاق در فلسفه فلوطين به اوج معنويت خواهي و باطن گرايي ممكن مي رسد. مي توان اين سخن فلوطين را مؤيد نظر ويتاكر دانست، آنجا كه مي گويد: «بالاترين هدف مرد خردمند اين است كه نفسش روي از جهان بيروني برتابد و به خود بازگردد و روي به منظر خويش بياورد.»
چنين فضايي خود به ترك حيات دنيوي و بي اعتنايي به بهسازي حيات اجتماعي و سياسي مي انجامد. بنابراين در نگرش اخلاقي فلوطين و برخلاف افلاطون و ارسطو و بيشتر در توافق با فيلسوفان عصر يوناني مآبي، با دستورالعمل هايي براي بهسازي زندگي اجتماعي و بهبود روابط فرد با ديگران مواجه نمي شويم. لذا واضح و مبرهن است كه فلوطين به اخلاقي اجتماعي پايبند نيست و زندگي كامل فيلسوف از نظر او نه در جامعه بلكه در تجرد شكل مي گيرد. از همين روست كه اخلاق فلوطين، فيلسوف را براي ورود به عرصه حيات اجتماعي و اثربخشي در ساحت جامعه آماده نمي سازد بلكه دروازه هاي ساحت مابعدالطبيعه را به روي او مي گشايد.اين امر خود مي تواند ريشه در اين نگرش بنيادي فلسفه فلوطين داشته باشد كه اين جهان تبعيدگاه است و آدمي را ياراي آن نباشد كه در تبعيدگاه، آرمانشهر بنا كند. مستغرق شدن فيلسوف در اعماق وجود خود نيز به بي اعتنايي بيشتر به حيات اجتماعي مي انجامد و به همين دليل است كه آرمان بهسازي شهر _ دولت يوناني در عرصه حيات اخلاقي فيلسوف نو افلاطوني نمي گنجد. در عوض وطن او ساحت ماوراء است. عالمي كه تنها و تنها خاص الخواص را بدان راه است. نفوس عاليه اي كه از همه بدي ها و زشتي هاي جهان خاكي رهيده اند و در اقليم عقل، همان جهاني كه نمونه ها و سرمشق هاي حقيقي و راستين حقيقت، معرفت و فضيلت را در خود دارد، سكنا گزيده اند.
در چنين جهاني نه تنها تضاد و كشمكش مفهومي ندارد، بلكه طبيعتاً چنان است كه هر آنچه در آنجا متحقق است، قوياً جوياي وحدت و طالب نائل شدن به وحدت با مبدأ المبادي است. بنابراين مي توان نظريه اخلاقي فلوطين را هم بدان خاطر كه الگويي براي بهروزي حيات فرد در حريم اجتماع ندارد و هم از آن جهت كه مخاطبش، تنها معدودي از نادرترين نفوس بشري اند كه يكسره از جهان ماده رهيده اند و صرفاً تمناي حيات برين را دارند، مكتب سعادت فردي ناميد و اين امر خود اعتراف به اين حقيقت است كه همه انسان ها و يا طيف قابل توجهي از آنها در گستره حيات اخلاقي نظام فلسفي فلوطين قرار نمي گيرند. بلكه تنها ارواح فلسفي اند كه توانايي دروني كردن و عجين ساختن چنين اخلاقي را با روح و روان خود دارند. اخلاقي كه درصدد است تا روح هاي مستعد فلسفي را به زندگي كامل كه خود عين سعادت است راهبر و رهنما باشد.
اكنون به سهولت مي توان حدس زد كه زندگي كامل كه خود رهين سعادت است، چگونه زندگي است و سعادت چه ماهيتي دارد.در نزد فلوطين سعادت يا نيكبختي همان زندگي كامل است. يعني سعادت صفتي است كه به زندگي كامل متصف مي شود. از طرف ديگر زندگي كامل متعلق به موجود كامل و بي نقص است و تنها موجود متقرر در عالم هستي كه بي نقص و كامل مي باشد عقل است. لذا سعادت خود همبسته حيات عقل است و تنها با اين ساحت پيوند دارد.زلر اين مهم را در بياني خلاصه تر اينچنين بيان مي كند: «سعادت از زندگي كاملي نشأت مي گيرد كه به نوبه خودش وابسته به انديشيدن و تعقل است.»
چنان كه مي دانيم عقل فعليت محض است و واجد معرفت تام و الگوهاي كامل فضيلت است. عقل خود اولين صادر و از اين رو شبيه تر از همه معلول ها به مصدر اول است و همه آنچه را كه مي توانست واجد باشد، داراست. اصل نخستين خود بالاتر از حيات است و حيات و زندگي اول بار با اقنوم دوم يعني عقل آغاز مي گردد. بنابراين عقل خود اولين موجود حياتمند است و از آن رو همه موجودات فروتر وجود و حيات خود را از عقل گرفته اند و حيات آنها در قياس با حيات عقل، كامل و تمام نيست، حيات عقل در مقام كامل ترين نوع زندگي به عنوان نيكبختي لحاظ مي گردد و از آن رو كه حيات و زندگي همه موجودات ديگر تصوير و انعكاسي از حيات عقل است، مي تواند بالنسبه توام با سعادت لحاظ گردد و اين بسته به ميزان بهره وري آن موجود از حيات عقلاني دارد. فلوطين خود درباره اين امر چنين مي گويد: «بارها گفته ايم زندگي حقيقي و واقعي و كامل، تنها درحضور عقل است و زندگي هاي ديگر ناقصند و تصاوير زندگي اند، زندگي كامل و مناسب.»
چنانكه مشاهده مي شود فلوطين به پيروي از سنت فلسفي يونان زندگي كامل را همان حيات عقلاني و پايبند بودن نفس به عقلانيت و عمل كردن طبق اصول عقلاني مي داند.به اعتقاد او هر چند امكان دارد آدمي بالفعل واجد چنين حياتي نباشد، اما لااقل بالقوه ازاين حيات برخوردار است و تنها آن دم به نيكبختي مي رسد كه زندگي كامل در وجود او به فعليت رسيده باشد و اين در حالي است كه زندگي كامل رسيدن به مرحله عقل و خرد و باقي نماندن در مرحله حيات حسي است. در حيات عقلي، روح عين داشته هايش مي باشد. يعني داشتنش همان بودن اوست. همانطور كه عقل فعليت تام و بسنده به خويش است و نيازي به حقايق فروتر و خارج از ذات خود ندارد، نفس فيلسوف نيز با رسيدن به چنين مرحله به مرحله اي بالاتر از برخورداري از حيات نيك مي رسد و آن همانا عينيت و يكي شدن با زندگي كامل و نيك است. روحي كه به چنين مرحله اي صعود كرده، فارغ از همه آرزوهاي ديگر است و (وصال با مبدأ نخستين امري مستثني مي باشد) به جهت يگانگي با بهترين واقعيت وجودي يعني عقل، به بالاترين نيكبختي ممكن الحصول دست يافته است. زيرا عقل هيچ نيكي را كه به ساحت هاي فروتر تعلق داشته باشد فاقد نيست و از وابستگي و نيازمندي به همه مراتب فروتر فارغ گشته است.سعادت كه همان زندگي عقل است، متعالي از همه پديدارهاي مادون و وراء همه ظواهر خارجي است.
همچنان كه عقل بسنده به خويش و مكتفي بالذات است و اين موجودات فروترند كه به او نياز دارند، زندگي كامل كه همان نيكبختي و متعلق به عقل است، همه صور ديگر زندگي را كه متعلق به موجودات فروتر است در مي نوردد و براي تكميل و تتميم خود بي نياز از آنهاست. هر صورت و هيأت ديگري از حيات براي تكميل خود بايد به حيات عقل مقرون گردد، اما عكس اين حالت هيچ ضرورتي ندارد و اساساً ممكن الحصول است.
بنابراين نفوس عاليه اي كه به اين حد از اعتلا رسيده اند و زندگي خاص عقل را با وجود خويش عجين ساخته اند از كليه صور حيات كه مرتبه پست تري دارند تعالي يافته و در نتيجه از اثرات آن منفعل و متأثر نخواهند گرديد. اگر هم گهگاه خود را با صور فروتر زندگي مواجه مي سازند، نه براي خود خويش، بلكه براي حيات آن جز فروتري است كه به همراه اوست و تن نام دارد.بنابراين همانطور كه نيكبختي، حيات متمايز عقل و وراء صور زندگي موجودات مادون است، روح نائل گرديده به حيات عقلاني نيز وراء پديده هاي خارجي مربوط به عالم سفلي است. از اين رو هيچ يك از شرور خارجي و هيچ يك از خبرهاي مربوط به عالم محسوس در كم داشت و يا افزوني سعادت او مؤثر نمي باشند. يعني نه شرور خارجي به نيكبختي او ضرر و آسيبي مي رساند و نه چيزهاي خارجي موجب افزوني سعادت او مي گردند.
|