شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
تلقي هگل از آزادي
001980.jpg
ترجمه: محمدتقي داستاني
اشاره: براي درك معنا و جايگاه آزادي نزد هگل لاجرم به سمت نگرش وي در باب دولت، جامعه مدني، نسبت فرد با روح مطلق و موارد ديگري از اين دست رهنمون خواهيم شد. به زعم هگل، آزادي همان اختيار در انجام عملي كه اراده مي كنيم، نيست. آزادي مجبور نبودن هم نيست، آزادي، خودمختاري است. اما اين كه معنا و تفسير اين خودمختاري چه مي تواند باشد، در ادامه به تفصيل مي خوانيم.

مفهوم آزادي در تفكر هگل اهميت بسيار دارد. در واقع او معتقد است كه آزادي، مفهوم محوري تاريخ بشر است. همچنين جوهره روح عالم را تلاش براي واقعيت بخشيدن به آزادي در تاريخ عالم مي داند. شايد بتوان گفت كه اين موضوع، علاقه اصلي هگل در فلسفه بوده است.
نظام هگل را بايد به عنوان يك كل دريافت. از راه معرفت به اجزا است كه مي توان به آموزه هاي دنياي هگلي دست يافت. فهم انديشه او راجع به آزادي نيز از اين قاعده مستثني نيست. همچنين مسير فهم اين انديشه، مستقيماً به قلمرو متافيزيك او رهنمون مي گردد. پرسش  اصلي در متافيزيك هگل اين است كه «چگونه انسان مي تواند در جهاني كه توسط قوانين ضروري اداره مي گردد، آزاد باشد؟»
و البته خود اين پرسش نيز ريشه در يكي از ايده هاي اصلي متافيزيك هگل دارد كه جهان را همچون روح و فرآيندهاي آن را همچون پيامدهاي قوانين منطق مي نگرد؛ قوانيني كه اگرچه متعلق به حيطه منطق صوري نيستند، با اين وجود، ضروري اند. اعتقاد به قوانين ضروري ممكن است از راه انديشه اي راجع به علوم طبيعي پيدا شود كه در اين صورت آن را «نظريه جبر فيزيكي» مي گويند. علوم طبيعي، قوانين علمي را در توصيف علي پديدارها ارائه مي كنند. حال اگر اين قوانين عام باشند، رفتارهاي انساني را نيز شامل مي شوند، يعني اين رفتارها نيز تحت اين قاعده در مي آيند كه هر معلولي بالضروره از علت خويش ناشي مي گردد و چنين قاعده اي مستلزم نفي آزادي است.
صورت ديگر اعتقاد به قوانين ضروري ممكن است از تفكري راجع به تاريخ نشأت گيرد كه مي توان آن را «نظريه جبر تاريخي» خواند. آموزه هاي اين نظريه كمتر مشروح و موشكافانه هستند. اصرار پيروان اين نظريه بر آن نيست كه تك تك اعمال انسان جبري اند، بلكه نوعي ضرورت را بر تاريخ يا سرنوشت آدمي حاكم مي دانند. آنان تغييرات عمده اجتماعي و رخدادهاي عظيم انساني را تابع عليت و بنابر اين، ضروري مي شمارند. اين تحولات، معلول نيروهاي عظيم غيرشخصي هستند كه فرد در مقابل آنها ناتوان است. روشن است كه بلافاصله عده اي چنين نظريه اي را غير علمي مي خوانند و به غير تجربي بودن آن استناد مي كنند. حال اگر واژه متافيزيكي را مترادفي براي اصطلاح «غير تجربي» بدانيم، چنين نظريه اي متافيزيكي خواهد بود.
هگل البته با هر دو صورت نظريه هاي جبرگرايانه مذكور آشنا بود. مشكل برآمده از علوم طبيعي را وقتي مشغول مسأله غايت انگاري در «علم منطق» است، مورد نظر دارد. سؤال او در آنجا اين است كه آيا ارائه تبييني رضايت بخش در قالب علوم فيزيك و شيمي درباره انساني كه به دنبال مقاصد خود در تكاپو است، ممكن خواهد بود؟ همچنين در مورد نظريه جبر تاريخي، دو صورت عمده، همانهاست كه هگل و شاگردش ماركس آنها را مطرح كرده اند و اين دومي همانست كه مي پندارد هگل روي سر خود ايستاده، ضمناً او را به نحو درستي وارونه كرده است!
نظر هگل اين است كه عوامل اصلي تاريخ، افراد نيستند بلكه روح اين يا آن ملت است. روح يك ملت است كه قوانين و رسوم آنها را مي سازد و فرد در اين جريان، ناتوان است. در واقع به نظر مي آيد كه فرد آن گونه كه بايد، هستي مند نيست. افراد در صورت جوهري عمومي جهان، محو مي شوند و سر آخر اين كه افراد توان جلوگيري از آنچه بايد ضرورتاً رخ دهد را ندارند.
پاسخ هگل به نظريه جبر فيزيكي آن است كه اعمال انسان هم بايد در قالب توصيف مكانيكي و هم با نظر به غايات توضيح داده شوند. اين پاسخ كافي باشد يا نباشد، باز مي گرديم به تبيين هگل از آزادي انسان در ارتباط با جبر تاريخي. در اين باب، هگل بيشتر در «فلسفه حق» و بخش سوم از «فلسفه روح» سخن گفته است. در «فلسفه حق» به نظر مي رسد شكل كلي تنظيم مطالب كتاب نادرست باشد، زيرا با تبييني راجع به آنچه هگل آن را «حق انتزاعي» مي نامد، آغاز مي شود و با بحثي راجع به خانواده، جامعه مدني و دولت، پايان مي پذيرد. هگل در اينجا امورات مربوط به افراد همچون حق مالكيت فردي و حق قرارداد را بدون حضور در حيطه دولت يا جامعه اي كه به هر نحو توسط حكومت اداره مي گردد، محقق نمي داند. همچنين بحث از جرم و مجازات را پيش از مباحث دولت و اجراي عدالت مي آورد.
اما بايد گفت، به خلاف انتقادات، سير استدلال هگل كاملاً منطقي است. در «فلسفه حق» دغدغه  هگل، توضيح ماهيت حق يا قانون است. در اين راه نظرياتي را كه مغاير با انديشه خودش است مي آورد و با نقد آنها به سوي نگاهي صحيح تر حركت مي كند (روش ديالكتيكي) و شايد در همين سير نقد و تعالي جستن، تلاش دارد مراحل كمال و كفايت مفهوم حق را نشان دهد.
با اين مقدمات اكنون مي توان به تلقي هگل از آزادي پرداخت. هگل به دفعات از مفهوم اراده آزاد سخن گفته است و اين مستلزم مطالعه و تأمل بيشتر است. بسياري متفكران، اراده را واسطه ميان انديشه و عمل دانسته اند. آنان مايلند نوعي نقش كنترل و يا راهبري به اراده نسبت دهند. هگل اين معنا از اراده را نمي پذيرد. او اراده را به معناي «روح عملي به نحو كلي» مي بيند. به نظر او درست نيست كه انديشه را قوه اي بخصوص لحاظ كنيم و آن را از اراده متمايز بدانيم.
هگل اراده را امري آزاد مي داند. اين مطلب در «فلسفه حق» آمده است. اراده تا بدان جا كه در آن وحدت صورت و محتوا برقرار باشد آزاد است. اين تلقي از فهم عامه مردم بسيار دور است. انسان آزاد هگلي، همان انسان عاقل است. منظور هگل صرفاً انساني نيست كه به نحو قوي يا ضعيف اهل استدلال است، بلكه منظورش آن كسي است كه به حق و به نحو دقيق، به استدلال مي پردازد.
هگل در اينجا بر دو نكته اصرار دارد: ۱- اراده مستلزم انديشه اي محض راجع به «خود» است. انديشه اي كه مطلقاً انتزاعي و كلي است. چنين انديشه اي فاقد هر گونه محتوا مي باشد. به نظر مي آيد در اينجا چيزي شبيه وحدت استعلايي تصورات كانت را در ذهن دارد. ۲- گونه اي محتوا را مي توان براي اراده قايل شد. اين محتوا شامل انگيزه ها، اميال و استعدادهاست. البته چنين محتوايي متعلق اراده نيست بلكه منظور هگل صرفاً آن  است كه وقتي يك انسان به نحو عقلاني عمل مي كند، نمي توان فاقد انگيزه و ميل باشد. انگيزه و شوق، خون حيات فاعل است.
هگل در «فلسفه حق» به طور مستقيم به سراغ آنچه آزادي مي داند نمي رود و اين فهم مطلب را دشوارتر مي سازد. عمل او در اينجا ديالكتيكي است و از راه بررسي نظراتي در باب آزادي كه به عقيده او نادرست هستند، صورت مي گيرد. چارچوب بحث او در اينجا از راه تمايزي ميان اراده اي كه في نفسه آزاد است و اراده اي كه هم في نفسه و هم لنفسه آزاد است، مهيا مي گردد.
هگل اراده اي را كه في نفسه آزاد است، اراده بي واسطه يا طبيعي مي خواند. چنين اراده اي، گونه اي خاص از فعاليت عقلاني و در درجه اي بسيار پايين است. مطابق رأي هگل، اين همان چيزي است كه مردم در نظر دارند وقتي مي گويند، آزادي انجام كار است آن طور كه مي خواهيم و اين همان اختيار است. انسان  آزاد بدين معنا كسي است كه به ميل خود و بر اساس انگيزه هايش عمل مي كند. چنين فردي البته از حيوانات متمايز است، از آن جهت كه از انگيزه هاي خود بالاتر مي ايستد و آنها را به نحو دلخواه تعين مي  بخشد، يا چيزي را بر چيز ديگر ترجيح مي دهد.
اما ضمناً چنين انساني نمي تواند مطابق با هيچ اصل كلي اي عمل نمايد. مثلاً نمي تواند بگويد: «من چنين خواهم كرد زيرا مرا خوشحال مي كند.» اين چنين اراده كردني، متفاوت و متعالي است. به نظر هگل، اراده به معناي دلخواهي عمل كردن، معناي حقيقي آن نيست و فيلسوفاني كه چنين معنايي از اراده را در نظر داشته اند، به خطا رفته اند. به عقيده او، جبرگرايان محقند در اين كه محتواي چنين اراده اي- انگيزه  هاي گوناگون- از بيرون مي آيد و چنين محتوايي، متعلق به فعاليت خود مختار نيست.
هگل همچنين، آزادي را مجبور نبودن نيز نمي داند. آزادي، خود مختاري است. در آزادي اصيل، يك واسطه وجود دارد كه برانگيزه ها تأثير مي گذارد و آنها را همراه با پيامدهايشان مورد سنجش قرار مي دهد و آن «خرسندي» است. هگل در آغاز به صراحت نمي گويد كه منظورش خرسندي چه كسي است، خرسندي فرد يا خرسندي عمومي، اما بعدها در فلسفه حق به طور موكد به خرسندي عمومي توجه دارد. اين مطالب يادآور آن ديده معروف هگلي است كه حقيقت، همان كل است. آنچه ناقص است نمي تواند حقيقت باشد. مراتبي از نقصان البته در هر نگرشي ممكن است وجود داشته باشد و بنابر اين مي توان گفت و آن نظريه، كمتر يا بيشتر به حقيقت نزديك است. به ازاي هر نگرش ناقصي، نگاه متفاوتي هست كه فرا روي از آن به شمار مي رود. اين دومي، آنچه را كه در نگرش اول، محكم و استوار است، حفظ كرده و موارد غيرقابل اطمينان را حذف مي نمايد. در واقع، حقيقت نگرش اول، در فراروي آن قرار دارد.
اراده نه تنها به نحو في نفسه بلكه به شكل لنفسه نيز آزاد است. اين اراده اصيل، خودش ديگر از جايي اراده نمي شود. اما ساده نيست فهم اين بيان هگل كه اين اراده، خودش را همچون يك محتوا در خود دارد، زيرا چنان كه پيش از اين ذكر شد، انديشه محض از «خود» ، مطلقاً انتزاعي است و امر مطلقاً انتزاعي يقيناً فاقد محتواست. اين كه اراده در متعلق خود، به خود بازگشته است، قابل تطبيق با انديشه هگل راجع به خود بيگانگي روح و امر نامتناهي است كه عاقبت به خويش بازگشت مي كند. نزد هگل، تمايز مشخص و مرز قطعي ميان عقل عملي و عقل همچون امر نظريه پرداز وجود ندارد. اراده آزاد حاصل وحدت اين دو است. به طور خلاصه در نظر هگل اراده واقعي، متعلق به انساني است كه مي داند متعلقات اراده اش، صور ذهني او هستند و نه اموري بيگانه با او. بدين سان، او مي تواند بگويد آزادي، معرفت به خويشتن است، يا انسان صرفاً وقتي آزاد است كه خود را مي شناسد.
شايد گفته شود اين حرف تازه اي نيست، پيش از هگل، اسپينوزا، لايب نيتز و رواقيون از آن دفاع كرده اند. در پاسخ بايد گفت كه چنين نيست. هگل حرف جديدي براي گفتن دارد. براي فهم تلقي هگل در باره آزادي به ناچار بايد آنچه را هگل راجع به «روح درون ذات» مي گويد و نوعي روان شناسي فلسفي است و نيز آنچه راجع به «روح برون ذات» مي گويد كه فهمي از روح آدمي به مثابه آنچه در بافت نهادهاي اجتماعي آشكار مي شود و به فلسفه اخلاق، فلسفه اش راجع به دولت و قانون و نيز فلسفه تاريخ رهنمون مي گردد، درك كنيم.
در مورد اين دومي، بايد به شيوه بيان هگل توجه داشت. او نمي گويد كه آزادي واقعي صرفاً در قلمرو دولت ممكن مي گردد، بلكه مي گويد، براي سخن گفتن از آزادي واقعي، لاجرم بايد از دولت سخن گفت. نظر هگل اين است كه آزادي درباره افراد، صرفاً به عنوان اعضاي فعال يك جامعه قابل بررسي است. اين قسمت از انديشه هگل از تفكر رواقي فرا مي رود. در انزواي از زندگي سياسي، آزادي اصيل ميسر نمي شود. آزاد بودن، يعني ايفاي نقشي فعال در دولتي كه فرد در آن زندگي مي كند. در اينجا به جهت گيري اخلاقي هگل نزديك مي شويم. هگل مي گويد صرفاً در قلمرو دولت است كه فرد مي تواند يك راه و رسم اخلاقي بيابد و فراموش نكنيم كه او به دولت- ملت نظر دارد.
فردي را در پايين ترين طبقه مدينه افلاطوني در نظر بگيريد. چنين فردي كوركورانه از قوانين وضع شده توسط پاسداران، تبعيت مي كند، اين قوانين عقلاني هستند و بنابر اين شايد گفته شود رفتار آنان معقول است. اما نكته اينجاست كه اين افراد صرفاً تابع قوانين هستند، نه مثل افرادي كه رفتارهايي را به عنوان امور تعهدآور اخلاقي برعهده مي گيرند. هگل تأكيد دارد كه افلاطون با ساختن فضايي براي آزادي نفساني، شكست خورده است. شهروندان حكومت افلاطوني فقط از آزادي اساسي برخوردارند. اين گونه آزادي كه البته مستلزم معرفت شخص به تمايز ميان خير و شر است، بدان معناست كه گزاره هاي اخلاقي و ديني به عنوان قوانين ضروري بيروني، مدعي حجيت از جانب مرجعي بالاتر از شخص هستند و لازم نيست در احساس يا آگاهي او مهر تأييد بخورند.
اشكالي كه در اينجا مطرح است اين كه هگل در انديشه خود به دولت- ملت نظر دارد و چنين جامعه اي را نمي توان در شرايط مطلقاً عام تعقل كرد زيرا به وضوح شامل همه جوامع بشري نمي شود و با بسياري از آنها متفاوت است. محدوديت چنين جامعه اي و نيز محدوديت روح افراد آن، قابل انكار نيست. هگل در پاسخ مي تواند بگويد كه اگر چه روح هر فرد معين مي تواند منسوخ و از دور خارج باشد اما در عين حال خود بخشي از روند پيشروي روح جهان و مرحله اي از بسط آن است. او مايل است آزادي را به معرفت خود نسبت به روح مطلق يا جهاني مربوط سازد. لذا مي گويد اين جنبش تاريخ جهان است كه مسيري به سوي آزادي بنياد ذهني را طي مي كند.
در واقع هگل به اين طريق مي كوشد رابطه ميان آزادي و ضرورت را مرتفع سازد. آزادي، ضرورت را نيز شامل مي شود. من آزادم تا بدان جا كه خودمختارم و خودمختاري در تحليل نهايي، خود مختاري روح جهان است. اكنون لازم است آنچه را تاكنون گفته شد، مورد ملاحظه كلي قرار دهيم:
الف) بايد گفت استدلال هگل خودسازگار نيست. ناسازگاري در اينجاست كه هگل گاه مي گويد انسان به عنوان عضوي از دولت مي تواند آزاد باشد و جاي ديگر، دولت را به قدر كافي به نحو عام ملاحظه نمي كند و در ضمن مي گويد روح عالم است كه در واقع آزاد است. دشوار است فهم اين كه چگونه مي توان بر هر دوي اينها تأكيد نمود. مهم تلقي كردن هر دوي اين جهات، در ضمن تأكيد بيشتر بر روح عالم صرفاً ابهام مطلب را افزايش مي دهد. اما در نهايت به نظر مي رسد عقيده هگل آن باشد كه انسان بايد چنان كه هست از دولت پيشي بگيرد يعني از طريق آن عمل كند و در عين حال از آن فرا برود. هگل همچنين اصول خود را از شيوه دولتي كه در درون آن مي زيد، اخذ كرده است. اما اگر همواره صرفاً عضو آن دولت خاص باشد، انديشه او عام نخواهد بود و در نتيجه توضيحي كه براي آزادي ارائه مي كند، ناكافي است.
ب) استدلال هگل به هدف اصابت نمي كند. طرح جديد او براي آزادي، يك آزادي اصيل نيست بلكه امري جعلي است. جرج لوكاس اين مطلب را با قوت اظهار مي كند و مي گويد: روح انسان در نظريه هگل صرفاً موضوع تاريخ واقع شده و در واقع روح عالم است كه از طريق خرد انسان عمل مي كند و البته از آن فراتر مي رود. اين آزادي نيست. عامل حقيقي عالم و تاريخ آن، روح است، آدمي تا بدان جا آزاد است كه از اين حقيقت آگاه باشد. اما چنين چيزي آزادي حقيقي نيست.
ج) هگل بر روي برخي عوامل به بهانه از دست رفتن عواملي ديگر تأكيد مي كند و اين امر، افكار او راجع به آزادي را در معرض تحريف قرار مي دهد. دو نكته در اينجا قابل بررسي است: ۱- هگل بر جامعه به بهاي از دست رفتن فرد تأكيد مي كند. ۲- او بر يك گونه جامعه خاص به بهاي از دست رفتن ديگر اشكال آن اصرار مي ورزد. مورد اول باز مي گردد به آنجا كه مي گويد، انسان آزاد است تنها در درون يك دولت و اين دولت، اصول اخلاقي و رفتاري را ارائه مي كند. اين اصول، كلي و در عين حال، عيني هستند، اما سؤال اين است كه اگر فردي با قواعد جامعه خويش سازگار نباشد، چه حكمي پيدا مي كند. آيا سقراط به خطا بوده وقتي راه صواب را به آتنيان توصيه مي كرده و آيا آتنيان برحق بوده اند؟
د) مطلب آخر اين است كه آراي هگل بر فرض غلط استوارند و همين موجب مي شود، آزادي اي را به مردم اطلاق كنيم كه در واقع آزادي نيست. اين نكته را آيزايا برلين طرح كرده است. در رساله «دو معنا از آزادي» استدلالي عليه آنچه كه آزادي مثبت خوانده است، به ميان مي آورد و آشكارا يكي از طراحان آزادي مثبت، هگل است. به نظر برلين، معناي مثبت كلمه آزاد به اين نگرش مرتبط مي شود كه آزاد كسي است كه ارباب خودش باشد، زندگي و تصميمات او آزادي خودش باشند. چنان كه در فرهنگ لغت آكسفورد نيز يكي از تعاريف آزادي، خودمختاري است. فرد آزاد در اين تعريف، موضوع نيروهاي بيروني قرار نمي گيرد. دو طريق اصلي براي ارباب خود بودن هست:
۱- عقب نشيني به قلعه درون و دست كشيدن از اميالي كه فرد، ناتوان از برآوردن آنهاست. اين مشي رواقي است و هگل چنين نظري ندارد.
۲- همساز كردن خود با يك آرمان خاص. به نظر برلين، هگل چنين مي انديشد. حال سؤال اين است كه فرد چگونه مي تواند خود را با يك ضابطه يا آرمان، همساز كند و آيا چنين چيزي را مي توان آزادي تلقي كرد؟
در نهايت بايد گفت، تفاوت هاي عمده اي ميان رأي برلين و نظر هگل وجود دارد. به نظر برلين، يك پيانيست، پارتيتور فرد ديگري را مي نوازد و با آن همساز مي شود. اما انسان آزاد هگلي چنين تعريف نمي شود. فرد به مثابه عضوي از دولت، نمي تواند به سادگي با قوانين وضع شده از جانب ديگران همساز گردد. اگر چنين باشد، او هرگز نمي تواند از آن قوانين فرا رود. اين فراروي چيزي است كه هگل آن را دنبال مي كند. هگل به دنبال يك «من» است كه در عين حال يك «ما» است و به دنبال يك «ما» است كه در عين حال يك «من» است.
به هر حال هگل مي گويد كه آزاد بودن، عقلاني بودن است. برلين معتقد است كه اين حرف، پيامدهاي نگران كننده و احتمالاً وخيمي در پي دارد. عقلاني بودن از بدو تولد همراه ما نيست و در طريق آموزش اكتساب مي شود. اما فرد تا آن زمان كه در حال آموزش ديدن است نمي تواند اهداف آموزش خود را درك كند و ناچار است از قوانيني كه قرار است بعدها عقلانيت او را فراهم آورند، پيروي نمايد. به اين جهت است كه برلين مي گويد آرمان آزادي مثبت به سوي يك «دولت خود كامه» رهنمون مي گردد. چنان كه فرد در حكومت افلاطون تابع رهنمودهاي طبقه پاسداران است. ظاهراً در اينجا هگل بهتر از فلسفه هگل است، يعني اگرچه هگل خود مستقيماً چنين مقصودي نداشته است اما پيامدهاي منطقي تفكر او به سوي چنين چيزي رهنمون مي شود.
منبع:
Hegels Concept of Freedom - G.H.R PARKINSON

انديشه
اقتصاد
اجتماعي
سياست
سينما
فرهنگ
ورزش
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  سينما  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |