سه شنبه ۱ شهريور ۱۳۸۴
درآمدي بر غرب شناسي (واپسين بخش)
مواجهه انتقادي
000141.jpg
دكتر حسن حنفي
ترجمه و اقتباس: سيد ياسر قزويني
در بخش نخست مقاله «اسطوره زدايي از غرب» تلقي فرد انديشمند و نقد آن در فرهنگ هاي كشورهاي جهان سومي و خاورميانه اي مورد توجه قرار گرفت و عنوان شد كه «در فرهنگ معاصر ما دانشمند كسي است كه ميراث فرهنگي غرب را بشناسد، ...چنين كسي نمي داند كه توان و وقت خود را مصروف دانش نساخته و تنها به جمع آوري اطلاعات و معلومات پرداخته است.» در ادامه راجع به آسيب هاي غرب شناسي موجود بحث شد. در واپسين بخش اين مقاله، راه هاي غرب شناسي، خطاهاي برخورد با ميراث خودي و فرهنگ غرب و موضع گيري انتقادي به عنوان راه حلي براي مواجهه منطقي با غرب از نظرتان مي گذرد.
ج- غرب شناسي از جهتي ديگر نيز ميراث جهان غرب را مورد بررسي قرار مي دهد، و در واقع اين ميراث را در چارچوب بررسي ميراث گذشته گفتمان خودي مطالعه مي كند، چه انديشه معاصر ما در صد سال اخير نقطه تلاقي دو تمدن بوده، ميراث گذشته ما كه در حال تجديد است و ميراث گفتمان غربي كه در واقع، بازخواني ميراث يونان باستان است، همچنان كه بررسي فلسفه يونان باستان بخشي از پژوهش هاي پيشين اسلامي نيز بوده است.
د- رويكرد غرب شناسانه در جهت مشاركت در پژوهشهاي انساني عمومي كه غرب را براي بهتر شناختن حتي در خود غرب مورد پژوهش قرار مي دهند نيز دست به غرب پژوهي مي زند. در واقع غرب شناسي تلاش مي كند تا همچون شرق شناسي غربي كه تلاش مي كرد ميراث ما را مطالعه كند و تعريفي از آن ارائه دهد، فهم جامعي از غرب را حتي به خود غرب ارائه دهد. چه بسا ما در اين تلاش متقابل موفق تر از همتايان غربي خود باشيم و تئوري هاي بي طرفانه تر و نظريه هايي متكامل تر از ايشان ارائه دهيم، چرا كه پيدايش غرب شناسي با پايان عصر استعمار و آغاز عصري آزادتر از پيش همراه بوده است.
سه خطا در برخورد با ميراث گذشته
يكي از انگيزه هاي تأسيس علم «استغراب» يا غرب شناسي وجود ابهام در مناسبات ميان گفتماني بين فرهنگ «ما» و فرهنگ «ديگري» و بين ميراث گذشته ما و ميراث انديشه غرب است. در واقع ما در برخورد با هر يك از اين گفتمان ها مرتكب سه خطا مي شويم. اين سه خطا نسبت به ميراث گذشته خودمان عبارتند از: 
الف: در اكثر اوقات ما يا به دليل خودكم بيني و احساس حقارت و يا به دليل جهل و ناداني و يا تقليد از ديگران يا به دليل اعجاب بيش از حد نسبت به ميراث گذشته و يا نوستالژي پررنگي كه نسبت به آن پيدا مي كنيم، از شرايط و فضاي فرهنگي خود جدا مي شويم.
ب: از سوي ديگر، خود را در فضاي فرهنگي ديگري مي نشانيم كه به هيچ وجه در نزاع درون گفتماني آن تلقي نمي شويم و وارد نزاع هاي دروني آن فضا مي شويم و در نهايت خود را به مدافعان و نمايندگان رويكردهاي مختلف تمدن غربي تبديل مي كنيم. يكي ايدآليست مي شود و ديگري رئاليست، يكي راسيوناليست مي شود و ديگري آميرليست يكي اگزيستانسياليست مي شود و ديگري پوزيتيويست، يكي تحليلي و يكي ديگر ساختارگرا و ديگري ماركسيست و پراگماتيست و...
ج: فرار از واقعيت خطاي ديگري است كه نسبت به ميراث خودي مرتكب مي شويم، فراري كه از رهگذر آن نخواهيم توانست شرايط و اوضاع حال حاضر و بحران هاي موجود در گفتمان خودي را به خوبي درك كنيم، از اين رو خود را وارد چالش هاي گفتماني خود نمي كنيم و يا اين كه با نگاهي غير اصيل به آنها نظر مي افكنيم و يا از منظر فرهنگ هاي متزلزل و معلق در فضاي انديشه اي خود، كه فرق چنداني با نگاه نخست ندارد، اين چالشها را از نظر مي گذرانيم. در نتيجه فضاي گفتماني ما پس از فقدان اصالت خود چاره اي جز ركود و سكون نمي يابد.
سه خطا در مواجهه با فرهنگ غرب
از سويي ما در مواجهه با فرهنگ غرب نيز مرتكب سه خطاي اساسي مي شويم. اين سه خطا عبارت اند از:
الف: انتزاع فرهنگ غربي از فضاي بومي و شرايط تاريخي ويژه خود و مطلق تلقي كردن رويكردهاي مربوط به آن فرهنگ؛ چنان كه مي پنداريم اين فرهنگ، انديشه اي فراگير، بي پيشينه و بي وطن است، از همين رو بدون اين كه به فضاي گفتماني آن تعلق داشته باشيم خود را وارد منازعات درون گفتماني فرهنگ غربي مي كنيم.
ب: خطاي ديگر، منتسب ساختن بي جاي گونه اي اطلاق و تعميم به فرهنگ غربي است. امري كه جايي در خود فرهنگ ندارد. ديگر، ترويج اين فرهنگ در بيرون از محدوده آن است كه در نهايت به تحقق خواست غرب محوري و تلقي فرهنگ مسلط و موجه براي تمام جهت ها از گفتمان غربي منجر مي شود.
ج: يكي ديگر از اين اشتباهات، نزاع خرده فرهنگ هاي بومي و محلي با يكديگر است. اين نزاع هاي درون گفتماني در حالي صورت مي پذيرند كه اين خرده فرهنگ ها جملگي در جبهه اي ديگر در مواجهه با فرهنگ مهاجم غرب قرار گرفته اند؛ نزاعي كه در نهايت به گسست فرهنگي و فروافتادن در يك دوگانگي فرهنگي منجر خواهد شد.
موضع گيري انتقادي
جهت گيري تمدني مبتني بر تاريخ آگاهي، امروزه موضع گيري انتقادي و نه دفاعي و يا هجومي را نسبت به ميراث گذشته اقتضا مي كند. در واقع اين وظيفه ما در جبهه نخست است. اما در جبهه دوم نيز بايد همچون جبهه اول در قبال ميراث غرب موضعي انتقادي و نه دفاعي يا هجومي اتخاذ كنيم، در گام سوم بايد نسبت به وضعيت موجود، موضعي نقادانه و نه بي تفاوت يا انزواطلبانه اتخاذ كنيم. ميراث گذشته ما در جايگاه دفاع يا هجوم قرار ندارد بلكه جايگاه آن جايگاه بازسازي است، آينده نيز نبايد موضوع دفاع يا هجوم ما واقع شود بلكه بايد براي رهيافتن به آن بيش از هر چيزي به برنامه ريزي و آماده سازي همت گماريم؛ چه نمي توان زمان حال را به گذشته بازگرداند و يا آن را از رهگذر سكولاريزاسيون به مثابه برنامه پيش روي به سوي آينده سوق داد، بلكه زمان حال خود نقطه اي است در كنش و واكنش با سه عرصه مذكور. اين رويكرد انتقادي كه در مقابل موضع گيري جانبدارانه يا هجومي نسبت به غرب مطرح شد، توجيهاتي دارد كه در ذيل متذكر مي شويم:
الف: يكي از اين توجيهات به وجود مظاهر غرب زدگي در حيات فرهنگي و حيات روزمره ما بازمي گردد، امري كه به بحران هويت و بحران اصالت در فرهنگ ما منجر شده است.
ب: وجود استعمار فرهنگي و حاكميت و دوام آن از رهگذر سيطره غرب بر وسائل ارتباط جمعي و رسانه هاي جهاني و همچنين ترويج اسطوره فرهنگ جهاني از سوي اين رسانه ها، اتخاذ موضعي انتقادي در قبال غرب را امري توجيه پذيرتر مي سازد.
ج: واكنش شديد و به حق جنبش اسلامي نسبت به مقوله غرب زدگي، كه گاهي اين جنبش را از سنت گذشتگان مبني بر اخذ حق از سرچشمه آن نيز منحرف ساخته، توجيه ديگري است بر اتخاذ چنين رويكردي نسبت به غرب.
د: از طرفي پيدايش نهضت جديد اسلامي كه ما را بيش از پيش به امكان دست يافتن به استقلال تمدني اميدوار مي سازد نيز چنين رويكردي را اقتضا دارد.
هـ: نمايان شدن بحران غرب و شكسته شدن باورهايي كه شكست ناپذيري تمدن غرب را ترويج مي ساختند، همچنين از ميان رفتن هراسي كه پيش از اين از تمدن غرب در ذهن ها وجود داشت و فروريختن تصوير تمدن غرب به مثابه استاد ازل و به وجود آمدن بحران هايي در آگاهي غربي و همچنين در امر توليد، همه و همه وجود چنين رويكرد انتقادي اي را نسبت به غرب ضروري مي گردانند.
وظيفه علم استغراب يا غرب شناسي ريشه كني اروپامحوري است، بيان اين كه آگاهي اروپايي چگونه در گذر تاريخ مدرن و در فضاي تمدني ويژه خود به اين محوريت دست يافته است. وظيفه اين علم نوين عقب زدن گفتمان غربي تا مرزهاي طبيعي خودش است
ميراث گذشته ما در جايگاه دفاع يا هجوم قرار ندارد بلكه جايگاه آن جايگاه بازسازي است، آينده نيز نبايد موضوع دفاع يا هجوم ما واقع شود بلكه بايد براي رهيافتن به آن بيش از هر چيزي به برنامه ريزي و آماده سازي همت گماريم

علم استغراب و نفي اروپا محوري
وظيفه علم استغراب يا غرب شناسي ريشه كني اروپامحوري است، بيان اين كه آگاهي اروپايي چگونه در گذر تاريخ مدرن و در فضاي تمدني ويژه خود به اين محوريت دست يافته است. وظيفه اين علم نوين عقب زدن گفتمان غربي تا مرزهاي طبيعي خودش است. گفتماني كه در عنفوان پيدايش استعماري خود از رهگذر سيطره بر وسايل ارتباط جمعي و سلطه بر خبرگزاري هاي بزرگ و مراكز پژوهشي و سازمان هاي اطلاعاتي جهان، به خارج از مرزهاي طبيعي خود راه يافته بود. مأموريت غرب شناسي از ميان برداشتن اسطوره  فرهنگ جهاني مورد ترويج غرب است.
اسطوره اي كه غرب را عين فرهنگ تلقي مي كند، فرهنگي كه تمام جوامع براي گذار خود به مدرنيته بايد از آن تبعيت كنند. اين در حالي است كه ميراث گفتمان غرب هرگز ميراث انساني فراگيري نبوده است، اين ميراث نه تنها دستاورد تراكم آزمون و خطاهاي فراواني در طول تاريخ و پيامد انتقال معارف از شرق به غرب، بلكه انديشه بومي محضي است كه در شرايط معيني در تاريخ غرب پديد آمده و در واقع پژواكي از اين شرايط به شمار مي رود. نويسندگان غرب خود همواره از فلسفه، تمدن، انديشه، دين و حتي خداي ما سخن مي گويند. اين امر نشان مي دهد كه نويسندگان غربي خود، فرهنگ ويژه و بومي اي براي خود قائلند. اين نويسندگان جداي از اين به تاريخ و نژاد متمايز خود از ديگران نيز باور دارند. بنابر اين خطاي ما نويسندگان غيراروپايي است كه به هنگام ترجمه، شرح و يا ارائه آثار نويسندگان غربي آن تمدن بومي و محلي را، تمدني بشري و فراگير معرفي مي كنيم. اين فراگير معرفي كردن گفتمان غربي از سوي نويسندگان ما يا با ناديده انگاشتن خصوصيت و وجود تمايز فرهنگ غرب و يا با تجاهل نسبت بدان به خاطر رسيدن به امر نو به هر قيمتي صورت مي گيرد. از سويي اين فرايند در زماني صورت مي پذيرد كه بسياري از اين مترجمان وطني به آگاهي كافي اي از ميراث خود دست نيافته بودند يا تنها گروهي معدود از مصلحان و احيا گران از ميراث خودي اطلاع داشتند. بومي تلقي كردن فرهنگ غرب از آن جهت نيست كه يكي از مكاتب مثلاً پوزيتيويستي يا روش شناسي هاي اجتماعي اين نظريه را مورد تأييد قرار داده اند، بلكه بزرگترين دليل بر اين مدعا اعتراف خود غربيان بر اين امر است. علاوه بر اين اعترافات، ساختار معيني كه تمام كارهاي هنري علمي و فكري اروپاييان در چارچوب آن اعمال مي شوند نشانه ديگري است كه بينش از پيش ما را نسبت به بومي بودن گفتمان اروپايي معتقد مي سازد. البته اين تك ساختاري بودن گفتمان غرب را نمي توان از ابتداي پيدايش مدرنيزم كشف كرد، بلكه با گذشت زمان و نزديك شدن نقطه نظرات به هم و تكرار موقعيت ها، به تدريج اين ساختار بومي بيش از پيش خود را نمايان ساخت. در واقع مأموريت غرب شناسي گونه اي شالوده شكني است، شكستن فضاي دوگانه متن و حاشيه در سطح فرهنگ و تمدن كه بر مبناي آن گفتمان غربي مركز يا متن و ديگر گفتمان ها در حاشيه قرار مي گيرند. برخي تلاش كرده اند كه اين دوگانگي را در سطح اقتصاد و سياست بشكنند ولي بايد بدانيم كه تا اين مسأله در سطح گفتماني و فرهنگي خود حل نشود در عرصه سياست و اقتصاد نيز بدون حل باقي خواهد ماند.به عنوان نمونه اگر در مفهومي چون «اكتشاف جغرافيايي» در گفتمان غربي خوب نظر افكنيم درمي يابيم كه اين مفهوم بر چند چيز دلالت مي كند:
الف: خودپرستي نابي كه از گونه اي نژادپرستي پنهان در گفتمان غرب خبر مي دهد. اين خودپرستي  پنهان به قدري نيرومند است كه گويي جهان هستي موقعي موجوديت مي يابد كه بر شناخت آگاهي اروپايي درآيد و اگر به شناخت آگاهي اروپايي درنيامده باشد چنان است كه وجود ندارد. در اين جا شناخت، آن هم از نوع اروپايي آن با وجود يكي مي شود. اين در حالي است كه سرزمين هايي به اصطلاح كشف شده همچون آمريكا، يا آفريقا چه به شناخت اروپاييان درآمده باشند چه نه، موجوديت خود را از دست نخواهند داد.
ب: ناديده انگاشتن تاريخ تمدن هاي بزرگ غيراروپايي در آفريقا، آسيا و آمريكا و ماقبل تاريخي تلقي كردن اين جوامع، و تحميل تاريخي فرضي بر آن ها كه از ابتداي حضور استعمار در آن سرزمين ها آغاز مي شود.
ج: آغاز استعمار كلاسيك و قديمي اروپا كه به خروج آگاهي اروپايي از مرزهاي اروپا و در برگرفتن درياهاي جهان قديم منجر شد يكي ديگر از دلالت هاي مفهوم «اكتشافات جغرافيايي» است.
د: قلع و قمع فرهنگ هاي محلي پس از شناسايي و جمع آوري اطلاعات در باب آنها و پس از آن نشاندن و جايگزين ساختن فرهنگ غربي به جاي فرهنگ هاي محلي به مثابه تنها جايگزين و تنها فرهنگ جهاني از ديگر فرايند هايي بود كه در دوره استعمار و به اصطلاح اكتشاف آغاز شد. امري كه در ميان دانش ها به نام آنتروپولوژي يا انسان شناسي موسوم شد.
هـ : بزرگترين پروژه غارت در طول تاريخ بشر نيز از سوي اروپايي ها در همين سال ها كليد زده شد، غارتي كه از رهگذر آن ساكنان آفريقا را فوج فوج براي بردگي مي بردند و ثروت هاي جوامع غير اروپايي را از حاشيه به مركز برده و در آن جا انباشت مي كردند.
و: اروپايي ها همچنين از رهگذر مفهوم «اكتشاف» ، آگاهانه به تخريب فرهنگ تمدن هاي به اصطلاح «كشف شده» پرداختند. گفتمان اروپايي در واقع با ايجاد تقسيمات دوگانه اي در عرصه تمدن همچون تقسيم تمدن ها به مدني و بدوي، پيشرفته و عقب مانده، صنعتي و كشاورزي، عقلي و اسطوره اي يا عيني و ذهني، تمدن هاي استعمار شده را بيش از پيش تحقير و تخريب كرد، كه اين تقسيمات هر يك صورت بندي افراطي خود را در قالب هاي نژادپرستانه اي چون تقسيم  جوامع به آريايي  و سامي در عرصه هاي علوم انساني به ويژه آنتروپولوژي اجتماعي و تمدن شناسي و فلسفه تاريخ، پيدا كردند.
يكي ديگر از پيامدهاي اروپا محوري در فرو كاستن تاريخ به سه عصر كاملا اروپايي نمايان مي شود؛ سه عصري كه هر يك خاستگاهي اروپايي نيز داشته اند ولي جهاني تلقي شده اند. اين دوران ها عبارتند از: عصر باستان(يونان و روم) قرون وسطي(مسيحيت، يهوديت و اسلام) و عصر مدرن. نخستين عصر از زمان هرمس يا طالس آغاز و تا ظهور حضرت مسيح ادامه مي يابد. دوره دوم از ظهور حضرت مسيح آغاز و تا آغاز عصر نهضت ادامه مي يابد. از سويي مرز جدايي عصر يونان و مسيحيت در دوره هلنيستي نمايان مي شود و در پايان اين عصر آنچه ميان قرون وسطي و عصر مدرن جدايي مي افكند، عصر رنسانس در قرن چهاردهم، عصر اصلاح  ديني يا رفرم در قرن پانزدهم و عصر نهضت در قرن شانزدهم است. و سر آخر نوبت به آخرين عصر، يعني عصر مدرن مي رسد، عصري كه از قرن هفدهم آغاز و تا قرن بيستم ادامه مي يابد. اين تقسيم بندي نيز بر اموري دلالت دارد:
الف: نخست آن كه تمام تمدن ها ملحق به تمدن اروپايي اند. امري كه امكان دارد براي هر تمدن ديگري اتفاق بيفتد. به ديگر سخن هر تمدني مي  تواند خود را در مركز قرار دهد و با ناديده گرفتن تاريخ جهان، ديگر تمدن هاي بشري را در حاشيه فرض كند. در اين دوره گاهي اروپايي دست به چنين كاري زد چرا كه حاكميت عصر حاضر از آن اين تمدن شد و اين تمدن بود كه به تدوين تاريخ در اين عصر دست زد.
ب: ناديده انگاشتن نقش تمدن هاي شكوهمندي چون تمدن ايران، چين، هند و مصر باستان. گويي كه تاريخ اين تمدن ها پيش از تاريخ بشريت بوده است، گويي كه انسان در آن روزگار هنوز موجوديتي نداشته است، يا اگر هم داشت در دوران طفوليت به سر مي برده است.
ج: ما معتقديم كه تمدن اسلامي هيچ ارتباطي با سده هاي مياني اروپا ندارد، چه ما براي تمدن اسلامي فرايند و روند ويژه خودش را قائليم، روندي كه پانزده قرن ادامه دارد و مي توان آن را به دو دوره هفت قرني تقسيم كرد. دو قرن، پيدايش، دو قرن شكوفايي، دو قرن كامل شدگي، پايان قرن ششم مقارن بود با آغاز افول اين تمدن و ظهور ابن خلدون براي نوشتن تاريخ آن. پس از اين چند قرن قرون ديگري آغاز مي شود كه در آن بيشتر، دستاوردهاي قرون نخستين شرح و يا تلخيص مي شوند و يا دايره المعارف هايي عظيم از ميراث تمدن اسلامي به وجود مي آيند.

انديشه
ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
سياست
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |