سه شنبه ۱ شهريور ۱۳۸۴
مروري بر ترانه هاي عبدالجبار كاكايي
عاشقي حاشا نداره
000126.jpg
زهير توكلي
امروز صفحه ۷ و ،۱۴ به ترانه اختصاص دارد. جالب است كه بدانيم ترانه سرايان اكنون دو انجمن مهم در تهران دارند، يكي در فرهنگسراي ابن سينا و ديگري در سينما ايران و هر دو جلسه هم پنجشنبه ها بعدازظهر برپا مي شود.
به نظر مي رسد كه كم كم بايد ترانه سرايي به عنوان يك جنبه از شاعري موردتوجه قرار گيرد و ملاك هايي براي ارزيابي ادبي ترانه ها تبيين شود. فعلا كه آشفته بازاري است.
قصد ما اين است و امروز از عبدالجبار كاكايي شروع كرديم و به مرور آثار ترانه سرايان موفق اين روزگار و به خصوص نسل جوان ترانه سرايان را در صفحه ۱۴(شعر) بررسي خواهيم كرد.

در آمد : ماهيت ترانه و شخصيت جديد كاكايي
شمس لنگرودي در جلد چهارم تاريخ تحليلي شعر نو، در بررسي پديده شعر جنگل و تأثير حادثه سياهكل در روند شعر چريكي، در بيان وسعت تأثير آن ،به نكته جالبي اشاره مي كند كه در دهه ۵۰ حتي ترانه سرايان پاپ كه تا پيش از آن ترانه هايي با درونمايه هاي عاشقانه مي گفتند  به ترانه سرايي سياسي روي آوردند.اگر درست درباره ماهيت موسيقي پاپ فكر كنيم، تصديق مي كنيم كه اتفاقا اين طبيعت ماجرا بود و هست. زيرا موسيقي پاپ با مخاطب عام سروكار دارد و طبيعي است كه در برابر موج فراگير اجتماعي ساكت نماند و از آن متأثر شود. بنابراين يكي از ملاك هاي هميشگي توفيق يك ترانه، صرف نظر از شعريت خود بسنده آن در متن، اين است كه ببينيم در زمان سروده شدن و عرضه شدن در قالب موسيقي، پاسخگوي كدام نياز اجتماعي و پژواك كدام صدا از صداهاي جامعه است.اما نكته اي بسيار مهم تر هست. به نظر مي رسد كه برخي از قالب ها به مرور زمان فقط مضامين خاصي را بر مي تابند و ديگر مضامين را پس مي زنند. ادبيات، منتقدان ادبي دارد ولي داورنهايي ادبيات، زمان است. چگونه۱۵۰ سال حكومت مطلق و بي قيد و شرط دوره بازگشت و آن همه حقير شمردن مكتب اصفهان و سبك هندي حاصلش اين است كه اكنون حتي اديبان و شاعران حرفه اي هم رغبتي به خواندن آثار شعراي بزرگ دوره بازگشت ندارند ولي آثار مهجورترين و بي همزبان ترين شاعران سبك هندي چون بيدل مثل كاغذ زر برده مي شود. مقصود از قضاوت زمان اين است. و مصداق بحث، «غزل» و «ترانه» است، غزل به عنوان يك قالب تثبيت شده ادبي و ترانه به عنوان يك موجود تازه وارد و نوپا.
ادعا اين است كه ذوق ادبي ما ايرانيان به مرور زمان قالب غزل را به عنوان قالبي براي عشق ورزي و يا دست كم نبض واقعه هاي عاطفي شاعر شناخته است و استفاده ديگرگون از غزل اگر چه به لحاظ ادبي، اشكالي ندارد اما تاريخ ادبيات به ما نشان مي دهد كه غزل هايي در ذهن و زبان جمعي ما ايرانيان مانده اند كه از آن موجوديت عاطفي و «تغزلي» برخوردارند.درباره ترانه هم همين طور به نظر مي رسد. بر مي گرديم به ترانه هاي دهه پنجاه، به راستي چند ترانه سياسي از آن دوران در ذهن عامه مردم ما مانده است و ترانه هاي عاشقانه ماندگار شده است يا ترانه هاي سياسي؟  مي توان  گفت عاطفه ا ز ترانه جدانشدني است و يا لااقل ادعا كرد ترانه هايي كه شخصيتي ديگرگونه براي خود تعريف كند (مثل ترانه هاي سياسي)، به روزگار نمي مانند و تاريخ مصرف دارند.
كاكايي از شاعران دهه شصت است. شاعراني كه متعلق به دوران گفتمان انقلابي «ايدئولوژي» بر شعر بوده اند و نتيجه طبيعي سايه افكني ايدئولوژي و گفتمان انقلابي، رسوب لحن «پيامبرگونه» در شعر است. خروج و رهايي از آن لحن در دهه هاي بعد براي همه آن شاعران ممكن نشد چنان كه برخي از مشاهير شاعران دهه شصت حتي در ترانه هايشان هم هنوز لحني پيامبرگونه دارند (مثل استاد علي معلم دامغاني ) كه البته نمي توان تأثير نگاه علي معلم بر كاكايي را در تمثيل «ماهي» در ترانه هاي «زير آسمون كسي...» و «ديگه پرده ها رو...» ناديده گرفت. موفقيت كاكايي در ترانه هايش اين است كه با آنكه شخصيت ايدئولوژيك دهه شصتي خود را رها نكرده است، با لحني عاطفي و تغزلي كه مطلقاً تصنعي به نظر نمي رسد، با مخاطب خود گفتگو مي كند. اين شخصيت رهانشده ي انديشه مند، ترانه او را از اكثر ترانه هاي امروز كه عاطفه اي فانتزي و پادر هوا دارند، جدا مي كند و نيز به او قدرت «تصويرسازي» شاعرانه مي دهد، چيزي كه در ترانه ها كم ديده مي شود از طرف ديگر لحن تغزلي او در بيان همان حرف و حديث ها، مانند مرهمي بر زخم عمل مي كند يعني جوهره حرف هايش در بسياري از اين ترانه ها جوهره اي سياسي _ اجتماعي است اما آن لحن، ترانه را از شكل شعار خارج كرده است چيزي كه در ترانه هاي سياسي بعد از دوم خرداد، برخي از ترانه سرايان مشهور را (مثل يغما گلرويي) گرفتار كرد.همين لحن تغزلي و عاطفي امكان يك زبان نرم كه لازمه ترانه است به او مي دهد زباني كه بايد از زبان غزلهاي كاكايي كه غزلهاي حماسه و مرثيه بود فاصله مي گرفت و گرفته است البته همچنان مانورهاي خاص حماسه سرايان در اين ترانه ها هست و اتفاقاً مثل يك تخته سنگ بزرگ در كمرگاه يك رودخانه كوهستاني، همان خشن  ساري هاي گاهگاه خوش نشسته است. آخر سخن اين كه هوشمندي شاعر و هر هنرمندي به آن است كه براي هر فضاي جديدي كه قصد طبع آزمايي در آن دارد، شخصيت جديدي براي خود تعريف كند اگر چه هنرمند اصيل نمي تواند سايه قطعي خود را از روي هيچ كدام از آثارش بردارد.
000123.jpg
زيرِ سقفِ نقره كوبِ...
زيرِ سقفِ نقره كوبِ آسمون
شبحِ شهرِ سياهُ مي شه ديد
تِرمه وُ عقيق و آب و آينه
گوشه ي ابرويِ ماهُ مي شه ديد
بعضيا مثلِ ستاره ها سپيد
رفتن و تكيه به آسمون دادن
بعضيا رو پشتِ بومِ خونه شون
موندن و ماهُ به هم نشون دادن

باز بايد يه دور ديگه بگذره
از همين يك، دو، سه روزِ عمرِمون
مي مونيم يا نمي مونيم با خداس
پايِ سفره هايِ افطار و اذون

خوش به حالِ اون ستاره هايِ دور
كه غبارِ جاده رُ جا مي ذارن
سوارِ اسبِ سياهِ شب مي شن
تو ركابِ ماهِ نو ، پا مي ذارن

خوش به حال اون جوانه هايِ دور
كه شدن شكوفه هايِ شب عيد
اونا كه پرنده  هايِ دلشون
از رو دستاي قنوتشون پريد
بَس كه از غَما ملولم...
بس كه از غما ملولم بس كه از گريه ها خيسم
گله دارم از تو اما نمي تونم بنويسم
گفته بودي روزِ جمعه خبرِ خوبي ميارن
آخه تقويمايِ دنيا كه هزارتا جمعه دارن
جمعه هايِ بي نشوني ، جاده هايِ آسموني
نعشِ خورشيد رويِ ابرا ، ردِّ يه پيرهنِ خوني
اي قرارِ عصرِ جمعه، اي شكستني تر از دِل
خيلي وقته بي قرارن شهرايِ شرقيِ كاگل
پا بذار تو كوچه هامون اي غريبِ بي نشونه
شبايِ روشنِ جمعه ، شبايِ نذري پَزونه
خونه هايِ كاگلي مون شب و روزُ مي شمارن
درايِ چوبي ِكهنه غيرِ تو كسي ندارن
پا بذار تو كوچه هامون رويِ تقويمايِ پاره
رويِ برگاي سياهي كه هزار تا جمعه داره.
دوس دارم يه روز ...
دوس دارم يه روز بياد به هر چي اسمه جون بده
خودِ آفتاب ، خود بارونُ به من نشون بده
دوس دارم يه روز بياد كه واژه خيس آب بشه
سقفِ نمناك دلايِ كاغذي خراب بشه
واژه ابري بشه دِل تنگي شُ همراش ببره
چيكه چيكه بِباره
واژه تو ترانه ها پير بشه وُ جوون بشه
تو رگاي خُشك ما
واژه مثل خون بشه
واژه هايِ پُرِ غم
سايه تون كَم
قصّه ي آفتابُ گفتين
قطره قطره آبُ گفتين
بذارين آفتاب و بارون بزنه
بذارين خونِ دِلا بالا بياد
از رگ دفترا بيرون بزنه
چقد از بارون مي گين يه بار بِبارين برامون
قطره قطره آب بشين رو صفحه يِ دفترامون
دوس دارم يه روز بياد به هرچي اسمه جون بده
خود آفتاب، خودِ بارونُ به من نشون بده.
فرصتي دوباره مي خوام...
فرصتي دوباره مي خوام برايِ از تو سُرودن
سهمِ آغوشِتُ مي خوام از شَبايِ بي تو بودن
نمي خوام حتي يه لحظه تو چِشات خوابُ ببينم
ماه من چشماتُ وا كن بذار آفتابُ ببينم
پا شو نازنينِ قصه ، پاشو با ستاره باشيم
آدما اسيرِ خوابن ما به فكرِ چاره باشيم
كي ميگه آفتابِ فردا بازم آفتابِ من و تُست
شايد امشب كه بخوابيم آخرين خوابِ من و تُست
بيا تا تقاصِ عشقُ از شبايِ هم بگيريم
تو جنون عشق و بوسه مرگُ دست كم بگيريم.
كي بود كي بود...
كي بود كي بود از اوّل ، روز و شبُ جدا كرد
ماه و ستاره ها رُ تو آسمون رها كرد
كي بود رو شونه ي كوه ترمه ي توري انداخت
از دلِ ابر تيره برف بلوري انداخت
كي بود كي بود از اوّل خاكِ زمينُ گل كرد
اين برهوتِ خشكُ دوزخِ اهل دل كرد
كي بود كه آسمونُ تو چشمِ آدما ريخت
به گنبد بُلندش ، ستاره ها رُ آويخت
كي بود كي بود از اوّل تو دريا كشتي انداخت
تو چار ديوار دنيا مُرغِ بهشتي انداخت
كي بود كه آدما رُ از آسمون رها كرد
بالِ فرشته ها رُ از تنشون جدا كرد
ستاره آي ستاره ، شبِ زمين سياهِه
چراغِ آسمون شو تا فردا خيلي راهه
ما كه اسيرِ شهرِ آهن و سنگ و دوديم
كاشكي همه بدونيم يه روز فرشته بوديم.
ماه مي آد گِره گِره...
ماه مي آد گره گره اَخمِ شبُ وا مي كنه
شبِ تاريكُ پُر از قصّه وُ رؤيا مي كنه
پشتِ ابرا مي ره وُ لباسِ مَخمل مي پوشه
لبِ چشمه مي شينه، چشمه رُ زيبا مي كنه
يكي از همين شبا از آسمون پايين مي آد
مي شينه كنارِ آب آستينشُ تا مي كنه
سنگايِ ريزِ ته چشمه رُ بالا مي كشه
با سر انگشت خودش پايينُ بالا مي كنه
يا كه من سنگ كف كوچه يِ آسمون مي شم
يا كه اون تو آب مي آد چشمه رُ دريا مي كنه
تا مي آم قايم بِشَم زود منُ پيدا مي كنه
مث بچه هاي شيطون چشاشُ وا مي كنه.
زير آسمون كسي...
زير آسمون كسي نيس خونه زادِ تو نباشه
با همه دنيا غريبه هركي يادِ تو نباشه
برا پيدا كردنِ تو، همه يِ گُلا رُ چيديم
اسماي قشنگُ گفتيم، تا با اسمِ تو رسيديم
اسمِ تو ترانه يِ ما زيرِ گُنبدِ كبوده
قصّه يِ كودكيامون، يكي بود، يكي نبوده
حالا دنيا بي فروغه ، همه حرفامون دروغه
نمي تونيم با تو باشيم ، سرِ مون خيلي شلوغه
مث ماهيا تو دريا سُراغِ آبُ مي گيريم
ماهيگير تورِتُ بنداز ما تو دستِ تو اسيريم
دلمون اگرچه سنگه،مث اسمِ تو نجيبه
هركي يادِ تو نباشه، با همه دنيا غريبه.
تو قحطي محبت...
تو قحطيِ محبت، تو خشكسالِ خنده
هوا چقد گرفته س، پرنده آي پرنده
راستي بهارِ امسال، سنبل و سوسنش كو؟
باغِ شقايقش سوخت، لاله وُ لادنش كو ؟
اگرچه بي بهانه س دِلي كه خون نداره
به فكرِ چاره باشيم، گريه شگون نداره
دو شاخه گل تو گلدون، يه عمري ايستادن
بازيِ مرگُ بردن ، تقاصِ عشقُ دادن
كاشكي كه هر چي روحه، بيان و يك تن بِشن
يعني تمومِ دنيا، لاله وُ لادن بشن
ديگه پرده ها رُ...
ديگه پرده ها رُ بايد بكشيم
پرده هايِ رو به ايوونُ مي گم
دخترِ خاطره ها خوابه هنوز
دخترِ شاهِ پريونُ مي گم

ما مي خواستيم اما دنيا نمي خواست
جايِ امني برا عاشقا باشه
دستامون تو دستاي هم بمونه
دلامون تو آسمون رها باشه

خيلي سخته اما فانوس دلُ
آروم آروم ديگه خاموش مي كنيم
هركي تو چشماي ما زل زد و رفت
مثِ آيينه فراموش مي كنيم

دلمون مثلِ دلاي قديمي
عشقُِ تو شِعرايِ تازه دوس داره
اما دنيا پرتابوته هنوز
تا بخواي جنگ و جنازه دوس داره

ما توي تنگ   بلوريم مگه نه ؟
چرا مثل ماهيا گريه كنيم
هيچكي اشكامونُ باور نداره
اَگه صد سالِ سيا گريه كنيم

نگاه امروز
«سؤال از تاريكي ها»
حميدرضا شكارسري
«نگاه امروز» نه مي خواهد و نه در فرصت محدود و كوتاه اين ستون امكان آن را دارد كه زواياي تاريك مقوله «ترانه و ترانه سرايي» را روشن كند (اصلاً مگر زاويه روشني هم در اين حيطه هست؟!) اما سر آن دارد كه جهت تاريكي ها و غلظت آنها را نشان دهد تا مباني نسبتاً مشخص اما مغشوش بحث رخنمون گردد. و انگار اصلاً «نگاه امروز» اكثريت قريب به اتفاق صاحبان! و حتي متوليان محق و ناحق «ترانه و ترانه سرايي» هم نه مي خواهند و نه فرصت دارند كه نوري بر ظلمات اين وادي بتابانند. نمي خواهند چون در آن صورت خطر تخته شدن دكان تازه گشوده (احتمالاً) تهديدشان مي كند و نه وقت مي كنند، چون از فرط رونق بازار (باز هم احتمالاً) اقتصادي اين هنر، فرصتي حتي براي سرخاراندن هم ندارند.«نگاه امروز» اما از اين نظر خطري احساس نمي كند! لذا همان گونه كه در سطرهاي بالاتر آمد بي ملاحظه تاريكي ها را سؤال خواهد كرد.فرض مي كنيم در هيچ فرهنگ اصطلاحات ادبي و در هيچ واژه نامه شعري نخوانده ايم كه ترانه به معني سرود و نغمه است و نخوانده ايم ترانه معادل رباعي يا چهارگاني (يكي از قوالب شعر فارسي) است. يا اينكه به فهلويات كه غالباً دوبيتي هاي معروفي با وزن «مفاعيلن مفاعيلن فعولن» بوده اند و هستند، ترانه نيز گفته اند. يا اينكه ترانه را حتي گاه معادل غزل و اشعار تغزلي و غنايي هم آورده اند و بالاخره به اين هم نبايد كار داشته باشيم كه تمام اين معادلات مي توانند نقشي اساسي در روشن شدن حدود بحث داشته باشند. مگر در اين دهكده كوچك و اين غوغاي حكومت «پسند انساني» به جاي معيار سنجش، مي توان به اين صراحت دنبال تبارشناسي پديده اي بود؟!
اما مي دانيم كه امروزه ترانه معادل تصنيف قرار گرفته است و نمي توانيم خود را به ندانستن بزنيم كه تصنيف متني است كه همراه با موسيقي خوانده مي شود. اما باز هم مي توانيم فرض كنيم كه در هيچ فرهنگ و واژه نامه اصطلاحات ادبي، اين متن را «شعر» نخوانده ايم. به اين ترتيب اين متن مي تواند هر سخن منظوم يا حتي منثوري اعم از شعر يا نثر باشد. خوب به سلامتي همه چيز حل شد! اين تعريف آن قدر گل و گشاد است كه هيچ صاحب قلم و قلمكي را نااميد نمي كند. از اين نمد به هر كس كلاهي مي رسد. فقط كافي است كمي احساساتي باشي!
اگرچه با تعريف يا بهتر بگوييم معادل سازي امروزه براي ترانه، به واقع نمي توان براي آن قالبي در نظر گرفت، اما فقدان هويت مشخص براي متن ترانه آن را به مقوله اي فرانقد و حتي غيرقابل بررسي مبدل ساخته است. در اين فضا در آن واحد مي توان شهيار قنبري و برخي را در كنار مريم حيدرزاده ديد و شعرهاي بزرگاني از عارف قزويني، رهي، معيني كرمانشاهي و بيژن ترقي گرفته تا محمد علي بهمني، يغما گلرويي، سهيل محمودي، حسين منزوي و عبدالجبار كاكايي را در كنار خزعبلات لوس آنجلسي شنيد.به راستي آيا اگر شرط شعريت را از متن ترانه بگيريم، مانعي بر سر راه ورود هر سخن مبتذل و سخيفي به صحنه اجراي موسيقايي وجود خواهد داشت؟ آيا مي توان مانع از تبديل ترانه سرايي،از هنر به صنعتي صرف شد؟ آيا مي توان از ترانه انتظار ارتقاء سطح فرهنگ عمومي را داشت؟ آيا مي توان رؤياي هماهنگي مطلوب شاعر، آهنگساز و خواننده را در سر پروراند (آن مثلث طلايي به قول يغماگلرويي)؟ و آياهايي از اين دست...
«عبدالجبار كاكايي» با تكيه بر بوطيقايي نانوشته به سراغ ترانه سرايي رفته است. تكيه بر «نظريه» محصولات استعداد او را يكدست ساخته است. يكدست نه از اين نظر كه آثار او در اين عرصه فاقد فراز و فرودند و يا فاقد ظرفيت تكامل و تحول هستند. بلكه به اين معني كه اكثريت قريب به اتفاق آنها از اصولي مشخص تبعيت مي كنند. زبان او به هنجاري ويژه دست يافته است كه كم و بيش به تمايز و حتي تشخص رسيده است. با اين وجود اين زبان خلق الساعه نيست و بر سنتي روشن تكيه كرده است، اگرچه فراروي هاي يك نوآور آگاه را نيز منعكس مي كند. زباني محاوره اي كه از فولكلور و فرهنگ عامه غني شده است:«تو گلدوناي خونگي داره مي پوسه ريشه مون‎/گنجشكك اشي مشي نك مي زنه به شيشه مون ‎/عمريه پشت ميله ها ترانه خون قفسيم‎/خيس مي شيم گوله مي شيم اما به هم نمي رسيم ‎/عكس پرنده مي كشيم رو پشت بوم نقاشي‎/شايد بياد رو بوم ما گنجشكك اشي مشي» و به دليل همين غناست كه انديشه ورزي «كاكايي» به شهادت شعر نمي انجامد و به شعار كمتر آلوده مي شود. حتي اگر از مسايل و رويدادهاي اجتماعي بگويد. «كاكايي» همچنان كه در شعرهايش، در ترانه هم صريح نيست:«راستي بهار امسال سنبل و سوسنش كو؟‎/باغ شقايقش سوخت لاله و لادنش كو؟»اين عدم صراحت و بهره گيري از تصوير به جاي بيان مستقيم معني، به خصوص آنجا كه او مي خواهد از مفاهيم مذهبي بگويد كمك بزرگتري به او محسوب مي شود و باز هم بزرگتر اگر اين را در نظر بگيريم كه «كاكايي» متأثر از دستگاه فكري مذهبي است و لاجرم هرچه مي نويسد در چارچوب نظامي ايدئولوژيك مي گنجد:«خونه هاي كاهگلي مون شب و روز ُمي شمارن‎/دراي چوبي كهنه غير تو كسي ندارن‎/پا بذار تو كوچه هامون روي تقويماي پاره‎/روي برگاي سياهي كه هزار تا جمعه داره» در اين چارچوب،شعر- ترانه «كاكايي» سهل و ممتنع مي نمايد، داراي لايه هاي متعدد است و به دليل بهره گيري از صور خيال و گاه بياني نمادين قابليت تأويل هم مي يابد:«آفتاب از راه كه بياد فرصتامون حروم مي شه‎/نوبت عاشقي ستاره ها تموم مي شه‎/يكي بايد پاشه و آسمونو خبر كنه‎/طبل ماهُ بكوبه بخت شبُ سحر كنه»و هيچ يك از قوالب شعر فارسي حتي نيمايي مانع بروز عاطفه نيرومند و البته تكان دهنده «كاكايي» نيست:«قصه آفتابُ گفتين‎/قطره قطره آبُ گفتين ‎/بذارين آفتاب و بارون بزنه‎/بذارين خون دلا بالا بياد‎/از رگ دفترا بيرون بزنه‎/چقد از بارون مي گين يه بار بيارين برامون» و نام «عبدالجبار كاكايي» در عرصه ترانه سرايي ايران، در كنار نام ديگر بزرگان، ماندگار خواهد بود.

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سياست
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |