سه شنبه ۱ شهريور ۱۳۸۴
نگرش چيني به روابط بين الملل
000129.jpg
تأثيرات عميق فرهنگ كنفوسيوسي، يكصد سال حقارت در دوران استعماري، تجربه چهل ساله مائوئيزم و انديشه و عمل دنگ  شيائوپينگ(دنگيزم)، در تركيبي ماندگار با يكديگر، نگرش ويژه چيني به روابط بين الملل را شكل داده اند. اين نگرش، روح سياست خارجي چين و منطق اقدام آن است. مقاله حاضر به طور خلاصه به كالبدشكافي اين نگرش مي پردازد.
سيد جواد طاهايي
۱- وحدت جهان چيني
در گذشته مسأله نگرش چيني به روابط بين الملل مطرح نبود. چين، همچون كشوري با برخي ويژگي هاي جغرافيايي كه در كنار ديگر كشورها باشد، تلقي نمي شد. «چين يك جهان بود؛ مملو از انسانهايي از قوميت«هان»كه مرزهاي تمدن آنان، مرزهاي جهان بود» (۱) وجود انسانها و اقوام ديگر پذيرفته مي شد، اما به عنوان مردمي بيگانه و از لحاظ فرهنگي پست تر. در نزد اين مردم مفهوم بيگانگي از غلظت  بالايي برخوردار بود و به علاوه در خود معناي انحطاط فرهنگي بيگانگان را نيز نهفته داشت .
انديشه برتري فرهنگي چين، قرنها جاري و ظاهر بود و همسايگان و اقوام نزديك، به ويژه كشورهاي ژاپن، كره و ويتنام قرن هاي متمادي تحت سلطه و باج گزار امپراتوران چيني بوده اند. توده هاي عامي چيني حتي آنان كه نسل به نسل حيات خود را در دهكده هاي كوچك دور افتاده سپري كرده اند، به گذشته تابناك كشور خود و وسعت مداوم آن وقوف دارند.(۲) اين تداوم، اصلي ترين محمل براي وحدت جهان چيني است. در واقع نوعي وحدت (مبهم و تعريف نشده )اما نافذ و تعيين كننده، تا مدتها قبل از ظهور وحدت سياسي(قرن سوم ق.م) در جهان چيني جاري بوده است.
بعدها در دوره وحدت سياسي نيز اين معناي تعيين كننده، همواره مورد تأكيد قرار داشت. كنفوسيوس و پيروان او، دوره هاي اختلاف و هرج و مرج را چونان انحرافي از همين جهان واحد چيني كه گوياي وحدتي عام تر از وحدت سياسي بود، تفسير مي كردند.
قوميت و تمدن چيني در تمام دوره ماقبل استعماري خود اصيل و بكر و از اين رو منزوي باقي مانده بود. نخبگان چيني صرف نظر از مردم شرق آسيا به دليل قرابت هاي فرهنگي، باقي مردم جهان- را بدون آن كه شناختي از آنها داشته باشند- بربرهايي مي انگاشتند كه خارج از حصار تمدن مي زيند.(۳)
اين تلقي در قرن نوزدهم با بحراني اساسي مواجه گرديد، همچون همه خاندان هاي كهن چيني، خاندان حاكم منچور نيز به دوره زوال خود رسيد.
در سالهاي پاياني قرن نوزدهم، نياز ضروري به تغيير تفسيرها از جهان و توجه به تفسير و دريافتي ديگر، در ميان نخبگان فكري و سياسي چين، زمينه بحث ها و تأملات جدي را فراهم كرد؛ به ويژه بر روي اين مسأله به فراواني تأمل مي شد كه بايد در قبال رسوخ فرهنگي- اجتماعي همه جانبه، چه طور و چه واكنشي صورت پذيرد؛ پذيرش يا انكار؟ همچون همه كشورهاي ديگر جهان سوم، در پاسخ به واقعيت جديد راه ها و انديشه هاي متفاوت و متضادي نمودار گرديد. در فضاي انديشه اي سالهاي آغازين قرن بيست، چهار جريان فكري در واكنش به وضعيت جديد پديد آمد.
پيروان جريان اول از تحكيم ساختارهاي سنتي و بازيابي مجدد اقتدار كهن و اخراج قهرآميز بيگانگان طرفداري مي كردند. اين تلقي مرتبط با ناسيوناليسم دفاعي خاصي بود كه به دليل تحقيرهاي سخت در ميانه سالهاي ۱۸۸۰ تا ۱۹۲۰ پديد آمد. مثال هاي بارز جريان اول، قيام بوكسورها (Boxers Rebellion) (۱۹۰۰. م) ونهضت ۴ مه ۱۹۱۹ بود. جريان فكري دوم از تغييرات محدود وعملگرايانه جانبداري مي كرد. اين گروه فريفته صنعت و علم نشده و معتقد به ارزش هاي سياسي و اقتصادي غرب نيز نبودند. مكتب سوم با حمايت خود از غربي شدن كامل، به يك سوي افراطي گراييد. هواداران اين گرايش، اين تصور را كه چين با رفتارهاي سنتي خود بتواند با تكنولوژي نظامي غرب هم عنان شود، يك توهم محض مي دانستند. از نظر آنها تكنيك، ارزش را تحت تأثير خود قرار مي دهد و به بياني مشهور، وسيله هدف را تعيين مي كند.
گرچه همه مكاتب سه گانه نوعي واكنش عليه حضور بيگانگان در چين بودند، با اين حال هيچ يك پاسخ درخوري به شرايط چين نبودند.
مكتب اول كاملاً غيرواقع گرايانه بود. اين مشي، يك راه حل ناسيوناليستي حاد را در زماني كه چين قبل از آن حركت به سوي صنعتي شدن را آغاز كرده بود، پيشنهاد مي كرد. اما بازگشت از عصر صنعت گرايي به نفع اتخاذ مشي مبتني بر قوميت گرايي چين ممكن نبود. مكتب دوم نيز به همان ميزان مخدوش و ناقص بود؛ زيرا به گونه  ناپخته اي معتقد بود كه چين با ساخت هاي قرن نوزدهمي اش مي تواند تسليحات نظامي و تكنولوژي غربي را در خود نهادينه نمايد و به تربيت كادرهاي متخصصي بپردازد كه در همان حال به شدت كنفوسين نيز باشند. «اين تقريباً بدان مي مانست كه روباهي را در قفسي مملو از جوجه بياندازيم و آن گاه گمان كنيم كه روباه جوجه ها را نمي خورد.» (۴) مكتب سوم حتي از اين هم مخرب تر بود زيرا در صورت تحقق، كشور را به ورطه پرآشوب ترين دوره هاي تاريخ خود درمي افكند.
به همين دليل بود كه راهبردهاي مذكور در حد انديشه و تصور باقي ماند و هيچ گاه با عمل سياسي پيوند موفقي نيافت. هر يك از سه مكتب ياد شده در ماهيت خود، مبتني بر تلقي اي از جهان خارج بود. ناكارآيي عملي انديشه ها ريشه در عدم اصالت و بلوغ آنها در تلقي هايشان از جهان خارج داشت. در اين تلقي ها، جهان دروني چين با جهان خارج در مرحله و مقام يك آشتي معقول نبود.
در هنگامه جاه طلبي ها و جنگ قدرت، نهادهاي سياسي كه مستقر شده بودند از كارآيي بهره نداشتند. رهبران نظامي كه داراي الهامات قدرت سياسي بودند اما ظرفيت ها و توانايي هاي فكري لازمه اقتدار سياسي را نداشتند، واجد توانايي براي وارد نمودن چين به مرحله بهتري از حيات ملي نبودند؛ حياتي ملي كه به ويژه وحدت و استقلال را شامل گردد. در اين دوره نوعي خلأ ميان ضرورت وجود چيزي و عدم امكان وجود آن پديد آمده بود. انديشه هاي موجود، آشكارا پاسخگوي ضرورت هاي موجود نبودند، اما در همان حال به دليل ضعف هاي عملي و فكري موجود، ضرورت يك انديشه بديل احساس مي شد. در اين وضعيت بود كه گزينش ماركسيسم توسط برخي از نخبگان چيني به روندي جاذب و فراگير بدل مي گرديد.
آيا انتخاب يك ايدئولوژي اروپايي به معناي گسست از اشتياق به احياي امپراتوري بود؟ در نگاه تحليل گران، مائوييسم پاسخ روشني براي اين پرسش پيش روي نهاد.
000138.jpg
در همان حال كه نظريه ماركسيستي در چين پايه مي گرفت، خود آغاز برخي تأثيرات متفاوت در رفتار چيني ها نيز بود. از ديگر سو، از همان آغاز نشانه هايي از تأثير فرهنگ چيني بر روي ماركسيسم مشاهده مي شد گرايشي تحليلي در نزد روشنفكران و رهبران دستگاه سياستگذاري خارجي- به طور شگرفي در چين ميان اين دو، همواره فاصله اندكي وجود داشته است- شروع شد
۲- ماركسيسم: گزينشي تمدني
جريان يا مكتب چهارم ماركسيسم- لنينيسم بود كه نهايتاً توجه نخبگان چيني را به خود جلب نمود و محمل نگرش چيني به روابط بين الملل گرديد. ماركسيسم- لنينيسم جدا از ويژگي هاي فراملي و نيز گذشته از راه حل هاي ضد خارجي خود، جذابيت هاي ديگري نيز براي روشنفكران و نخبگان چيني داشت: اولاً اين مكتب عامل مؤثري براي انتقاد از غرب از ديدگاهي غربي بود؛ ثانياً اين مكتب به نخبگان چيني يك چهارچوبه روشمند مي بخشيد كه در متن آن مي توانستند گذشته كشور خود را به تصوير دركشند و پيش بيني آينده آن را ممكن سازند؛ ثالثاً، اين مكتب مفهوم بندي ساده و جذابي را از واقعيت روابط بين الملل در اختيار مي نهاد و سرانجام، اين مكتب اعتبار ضد امپرياليستي خود را- يك منبع مهم جذب روشنفكران- بعد از انقلاب اكتبر ۱۹۱۷ اثبات كرده بود، يعني زماني كه رهبران روسيه بلشويكي به طور يك طرفه كليه قراردادهاي استعماري با دولتهاي ضعيف تر را فسخ كردند و بسياري از امتيازات دولت روسيه تزاري شامل امتيازات ارضي و سهم شان از غرامت هاي مربوط به جنبش بوكسورها را به دولت چين مسترد داشتند.
در همان حال كه نظريه ماركسيستي در چين پايه مي گرفت، خود آغاز برخي تأثيرات متفاوت در رفتار چيني ها نيز بود. از ديگر سو، از همان آغاز نشانه هايي از تأثير فرهنگ چيني بر روي ماركسيسم مشاهده مي شد. گرايشي تحليلي در نزد روشنفكران و رهبران دستگاه سياستگذاري خارجي- به طور شگرفي در چين ميان اين دو، همواره فاصله اندكي وجود داشته است- شروع شد: يكي آن كه نظريه بر عمل تأثير مي گذارد و ديگر آن كه، عمل نظريه را شكل مي دهد. تحت تأثير اين هم نهادگي و باور بدان، ماهيت مائوييسم شكل گرفت. مائوييسم در ماهيت و بنيادي ترين معناي خود عبارت است از تساهل در تطبيق نظريه با عمل.
كمونيست هاي نسل اول تا انتهاي سالهاي انقلاب فرهنگي، ضديت با فرهنگ كنفوسيوسي را به عنوان يك فرهنگ ضد مردمي و اشرافي رها نكردند، اما به تدريج و به دنبال همكاري هاي استراتژيك با شوروي و در نتيجه تحولات اجتماعي ناشي از نوسازي هاي سريع، ايده وفاداري فرهنگي احيا شد و ضرورت پاي بندي به آن توسط نخبگان سياست چين درك كرديد.
عطف توجه به فرهنگ كهن چين به عنوان پاسخ به ضرورت فرهنگ سازي ملي، توسط نخبگان ماركسيست صورت گرفت و از اين رو ظهور علايق در ملاحظات به جهان خارج- يا منافع ملي كه در چين مفهومي متأخر است- نيز مديون آنان است.
پس مي توان انتزاع نمود كه به بركت ماركسيسم بود كه نخبگان چيني نگرش جديد بين المللي يافتند. آنها به طرح مواضع بين المللي خود و تحليل اوضاع جهاني پرداختند.
000132.jpg
3- مائوئيزم
چين از طريق ماركسيسم و مائوييسم پا به دنياي جديد گذاشت. به بيان دنگ، اگر مائو وجود نمي داشت، چين جديد هم وجود نداشت. مع ذالك تأثير ياد شده بر نگرش و رفتار سنتي نخبگان چيني، عميق ترين و نيز ماندگارترين تأثير ماركسيسم بود.
تأثير نظم فكري چين كهن بر روي ماركسيسم- لنينيسم نيز به همان ميزان با اهميت بود. اهميت اين تأثير در مباحث مختلف چين شناسان به كرات مورد اشاره قرار مي گيرد. در چين، ماركسيسم در طي زمان مسيري از چيني شدن را پيموده و به ويژه در عرصه سياست خارجي، رفتارهايي خالصاً چيني را نماياند. اگر در نظام فكري كنفوسيوس، چين مركز جهان و مدعي نوعي مرجعيت و اقتدار جهاني بود كه به موجب آن اقوام غير هان مي بايستي پرداخت كننده ماليات به دولت چيني باشند، همين گرايش، بر حسب اجماع چين شناسان، در قالب تفكر چيني شده ماركسيستم- لنينيسم، در سياست جهاني قرن بيستم انعكاس يافت. اين انعكاس محتوم بود و رژيم كمونيستي علاوه بر جنبه هاي امنيتي- استراتژيك، زير فشار فرهنگ  هان از پذيرش آن گريزي نداشت.(۵) به هر حال ايده يا ايده آل مرجعيت جهاني چين، از طريق ماركسيسم لنينيسم و درست تر مائوييسم، دوره جديدي از حيات خود را آغاز كرد.
مائو نظريه سه جهاني را به عنوان يك مشي ويژه در سياست خارجي، در فوريه ۱۹۷۴ در ديداري مشترك با كنت كائوندا و هواري بومدين رهبران زامبيا و الجزاير مطرح كرد.
تز سه جهان در مقام يك انگاره تحليلي نيز خود گوياي جايگاه خاص چين در ملاحظات و كشاكشهاي جنگ سرد بود. جهان سوم در تلقي چين معاصر از روابط بين الملل واجد نقش كليدي بوده است. نگاه چين به مسايل بين المللي همواره از موضع يك كشور در حال توسعه يا «جهان سومي» بوده است. اين كشور بر طبق سنتي در تاريخ معاصرش، همواره خود را در مقابل قدرتهاي توسعه يافته يا جهان اول مي بيند. به بيان ديگر، مفهوم جهان اول نقش ويژه اي را در سياست خارجي چين ايفا مي كند. اگر بخواهيم با تأكيد بر تاريخ معاصر چين داوري كنيم بايد بپذيريم كه جهان اول براي دستگاه سياست خارجي چين بيشتر جهان غرب است تا جهان ايدئولوژيك سرمايه داري. نگاه چين به جهان خارج،  اول تاريخي است و سپس ايدئولوژيك. به نظر نمي رسد كه اين تلقي در جريان رفتارهاي خارجي متأخر چين كه در آن ضرورتهاي برخاسته از اصلاحات اقتصادي تا اندازه زيادي منطق اقدام را توجيه مي كند،  تحول كيفي به خود ديده باشد؛ دست كم از نظر محققين چيني روابط بين الملل، روح تز سه جهاني همچنان بر صحنه سياست بين المللي جاري است.
تز سه جهاني، چه آشكارا بر زبان نخبگان سياسي چين جاري شود و چه نشود، به هر حال اصلي ايدئولوژيك است: همان معنا از پويش و تكامل ديالكتيك ماده كه در فلسفه ماترياليسم ديالكتيك متضمن است، از نظرگاه تز سه جهاني در پويش هاي روابط بين الملل نيز جاري است. براين اساس، از ديدگاه محافل چيني، روابط بين الملل موجوديتي ساكن و جامد ندارد، بلكه زمينه اي آكنده از كشمكش ها و تناقضات است كه به مدد آن در هر زمان، درجه اي از تكامل در روابط بين الملل پديد مي آيد. نگرش آييني تنها ويژگي تلقي چيني از روابط بين الملل نيست، بي اعتمادي به متحد، درس بزرگي است كه زمامدار چيني از تاريخ كشورش آموخته است. لطمه ديدن از خيانت متحد، تجربه اي تاريخي بود كه تا سال هاي دهه ۱۹۶۰ (تعارض با شوروي) نيز ادامه داشت. مداومت اين درس سبب مي گردد كه متقابلاً در اين زمان هيچ كشوري نتواند بر روي همسويي چين با سياست هاي خود چندان حساب نمايد. عدم وجود هرگونه سابقه موفق در اتحاد با يك كشور قدرتمند، علت اصلي انزواي سنتي چين بوده است. چين در تاريخ خود هرگز متحدي در حد و اندازه خود نداشته است.(۶)
در واقع اين كشور هنگامي كه قدرتمند بود نيازي به متحد نداشت و بعدها هنگامي كه نيازمند شد، متحدان به كارش نيامدند.
نيل به برتري اخلاقي و مرجعيت فكري و فرهنگي نيز، در كنار اعاده و احياي امپراتوري كهن ارضي از عمده ترين اهداف سياست خارجي چين [در عصر مائو بوده] است.(۷)
ليكن دو هدف ياد شده با يكديگر متناقضند، زيرا نيل به يكي مستلزم تخفيف اهميت ديگري است. براي مثال درگيري هاي مرزي با هند از سال ۱۹۶۲ كه موجب باز
پس گيري برخي زمين هاي مورد ادعا از سوي چين گرديد، آزردگي و نگراني بخشي از دولت هاي كوچكتر آسيايي را فراهم كرده بود.
بدين ترتيب ارتقاي منطقه اي و جهاني، مماشات در سياست خارجي را ايجاب مي كرد. اين روند در دوره دنگ به اوج خود مي رسد. همين منطق كهن فرهنگي بود كه چين را به سوي بهبود مناسبات خود با كشورهاي مورد منازعه سوق مي داد. رفتار مماشات گرانه در كنار نيات غيردوستانه، ميراث امپراتوري كهن چين براي چين جديد است: تسلط در آرامش. عمر نسبتاً كوتاه ارزش هاي انقلابي مائوييستي در روابط بين الملل، احتمالاً گوياي اين امر است كه چين معاصر جدا از برخي دوره  ها، با چين باستان در تداوم رفتار مماشات گرانه در كنار تلقيات بدبينانه مشترك است. سياست خارجي چين  گوياي خونسردي، در كنار اشتياق به جبران حقارت است.
اين جمله بلادورت، توسط محققين ديگر نيز تكرار شده است: «چيني ها خونسردند و نقطه جوش بالايي دارند. آنها مي توانند خشم خود را تا قرن ها نگاه دارند و در لحظه مناسب آن را تخليه نمايند.» (۸)
اصطلاح مشهور «يكصد سال حقارت» به خوبي مفهوم تداوم را در خود نهفته دارد. هم اكنون تمايل به رفع اين مشكل، روح سياست خارجي چين را شكل مي دهد. در سطح داخلي، اين حافظه تاريخي موجبات تحكيم قدرت دولت را فراهم مي آورد و از اين منظر پيگيري هدف بزرگ رفع حقارت هاي تاريخي بازتوليد مي گردد.
000135.jpg
4- چين مدرن (دهه ۱۹۸۰ به بعد)
ظهور دنگ فقط براي كساني كه فاقد دريافت هاي عمومي از چين بودند، يك تحول شگفت محسوب مي شد. اگر نيك بنگريم تفاوت ها ميان دنگيسم و مائوييسم بيشتر در سطح روش و اقدام هاي سياسي بوده است.
اگر آرمان  رهايي از سلطه تمدن غرب را مقياس تحليل قرار دهيم، دنگيسم تداوم مائوييسم است و جالب آنكه اين، سخن ليو بين يان ناراضي مشهور چيني است. آنچه معمولاً دنگيسم خوانده مي شود سومين تقلاي بزرگ دولت چين در تاريخ معاصر خود براي پيوند جنبه هاي لازم تمدن سرمايه داري با تمدن سنتي خود است .
دوره اول، جمهوري خواهي (سون يات سن و چيان كاي شك) بود. دوره دوم، تجربيات نيمه نخست قرن بيست يعني عمدتاً از دهه ۱۹۴۰ تا دهه ۱۹۷۰بود. دوره سوم نيز از دهه هشتاد آغاز مي گردد. در دوره اول كوشش ها به منظور پيوند چين با ايده ناسيوناليسم بود. در دوره دوم، چين سعي نمود تمدن خود را با سوسياليسم پيوند زند. از دهه هشتاد نيز اين كوشش ها معطوف به پيوند با ابعادي از اقتصاد سرمايه   داري بود.(۹)
در چين، مشخصه يك انسان عمل گرا بي توجهي به اصول نيست، اعتقاد به امكان آشتي راحت ميان اين دو است. همين نكته كه حاصل تركيب ميان فايده گرايي و ماترياليسم ماندگار فرد چيني با اصول مرامي و تلقيات پرتپش آغاز نيمه دوم قرن بيستم است (كه در دوران التهاب جواني خود قرار داشت) به واقع، به مثابه درس بزرگي از تاريخ معاصر اين كشور براي سردمداران چيني مي باشد. اين هم نهادگي بسيار با اهميت، ماهيت و معناي ژرف مائوييسم را شكل داد و آن عبارت بود از تساهلي مؤمنانه در تطبيق نظريه با واقعيت.
دنگ نيز عميقاً به همين گونه مي انديشيد: تركيب انقلابيگري اقتصادي با محافظه كاري سياسي و از اين بابت چندان دغدغه اي به خود راه ندادن، به واقع حاصل تداوم همين تساهل است. در حالي كه همگان و به ويژه محافل غربي مسير و روند نوسازي و اصلاحات اقتصادي را نهايتاً در جهت آزاد سازي اجتماعي- سياسي حيات ملي چين تلقي مي كنند، دنگ جسورانه- و اين يكي از ويژگي هاي زندگي سياسي و وجه اشتراك او با مائو است- اصلاحات را در خدمت احياي سوسياليسم علمي مي دانست: «گشايش درها به سوي خارج نه فقط يك اقدام مفيد، بلكه اصل اساسي در جهت ساختن يك جامعه سوسياليستي است... درهاي باز كاملاً ملازم با نيازهاي ضروري سوسياليسم است.»

توضيح
روز يكشنبه ۳۰ مردادماه در همين صفحه مطلبي با عنوان سنجش نگرش دانشجويان درخصوص فعاليت هاي هسته اي ايران چاپ شد كه متاسفانه نام منبع آن كه مركز افكارسنجي علامه زيرنظر جهاد دانشگاهي واحد علامه طباطبايي است ذكر نشده به اين وسيله از خوانندگان محترم پوزش مي خواهيم.

سياست
ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |