چهارشنبه ۲ شهريور ۱۳۸۴ - - ۳۷۸۲
مشاهدات ويتاسكويل وست در تهران
تهران يك ده بسيار بزرگ است
000285.jpg
به تهران وارد نتوان شد و از آن خارج نتوان، مگر اينكه از يك دروازه بگذري كه بر آن نام شهر را گذاشته اند كه جاده به آن مي رود، همچون دروازه مشهد دروازه قزوين، دروازه اصفهان اين دروازه ها بناهايي اند ديدني
خود تهران، از بازارهايش كه بگذريم هيچ جاذبه اي ندارد. شهري است زننده، پر از كوچه هاي بد و انباشته از زباله و سگ هاي ولگرد. درشكه هاي بدريخت كه اسب هاي بدبختي به آنها بسته شده، چند ساختمان با ادعاي زيادي و خانه هاي فلك زده اي كه به نظر مي رسد همه، لحظه اي ديگر فرو مي ريزند. اما همين كه از شهر بيرون مي رويد همه چيز عوض مي شود. از يك سو شهر تهران درون حصار گلي اش زنداني شده و حومه اي به آن افزوده شده كه شهر را گسترش مي دهد. شهر است و بيرون آن روستا و طبيعت. از سوي ديگر شهر آنچنان در پستي قرار دارد كه از دور بسختي ديده مي شود. همچون تكه بزرگي از سبزه به چشم مي آيد با سجافي از دود آبي رنگ. من آن را شهر مي خوانم، اما تهران يك ده بسيار بزرگ است. افسانه اي در تهران بر سر زبان هاست كه مردي زمين خوار، روزي به پادشاه گفت: شاه شاهان! من گرداگرد شهر تو، يك ديوار بنا مي كنم به شرط آنكه درون اين ديوار هرچه زمين ساخته نشده وجود دارد از آن من باشد.
شاه به گمان اينكه اين مرد ديوانه است، خواست او را اجابت كرد. مرد زمين خوار كه هيچ ديوانه نبود ديوار شهر را بر دايره اي آنچنان فراخ بنا نهاد كه شهر تا امروز هنوز هم به ديوار خود نرسيده است.
به تهران وارد نتوان شد و از آن خارج نتوان، مگر اينكه از يك دروازه بگذري كه بر آن نام شهر را گذاشته اند كه جاده به آن مي رود، همچون دروازه مشهد، دروازه قزوين، دروازه اصفهان. اين دروازه ها بناهايي اند ديدني، پوشيده از كاشي هاي آبي، زرد يا سياه و زرد اما مانند همه چيز ديگر روبه ويراني مي روند. از فراز اين دروازه ها كه شهر را تماشا مي كنيد موج هاي گسسته مي بينيد كه از يك سو و آن سو پيش مي روند: يك صف شتر، يك گله خر، رونده ها، زن هاي چادري، يك يا دو اتومبيل ودوچرخه سوارها.
در ايران همه با دوچرخه رفت و آمد مي كنند و همين كه يك خودرو مي بينند كه به آنها نزديك مي شود از روي زين مي افتند. يكي دو ساعت در دروازه شهر گذراندن بسيار آموزنده است كه ديدي كلي از زندگاني در شهرهاي خاورميانه به بيننده مي دهد كه در آن آدم ها از جانورانش جدانشدني است، بويژه اينجا. در ايران كه (بيش از مصر و هند) خودروها پديده اي تازه هستند. در آن راه آهن وجود ندارد و هر چيز را بايد بر پشت چارپايان از جايي به جايي ديگر برد. شترها از بغداد هشت تا 10 هفته راه مي سپرند تا صندوق ها و بسته هاي كالا را به تهران برسانند. از جنوب مي آيند و بارشان نفت است و اثر غريبي در بيننده مي گذارد، وقتي بر صندوق هاي نفت مي خواند كه به انگليسي نوشته شده: بسيار آتش گيرنده است. سپس نوبت خرها مي رسد. خرهاي ريز خاكستري رنگ كه در زير بارهاي خاربن جز چهارتا پاي كوچك چيزي از آنها پيدا نيست. آن گاه يك گله گوسفند قهوه اي و سياه رنگ را مي بينم كه سم هاي كوچك سخت آنها بر سنگريزه ها به آهنگ ريزش باران مي ماند و بعد يك گله غاز كه پسر بچه اي آنها را به جلو مي راند و باز مردي كه دو مرغ زير بغل دارد. ديدن اينكه همه اين ايراني ها مرغ با خود به اين سو و آن سو مي برند بسيار شگفت انگيز است. تمام رفت و آمد آنها با اين مرغ ازجمله رازهايي است كه من هرگز نتوانستم بگشايم. آنها را در كوچه مي بينيد كه در زير هر بغل يك مرغ دارند، درست مانند بچه اي كه توله سگي را با مهر و محبت با خود مي برد و در اين مملكت مرغان خانگي سلوك خاصي از خود نشان مي دهند، بدين گونه كه در سر هر كوچه مرداني را مي بينيد كه در كنار يك سيني مسي چمباتمه زده اند كه در آن دو جين تخم مرغ چيده شده و در كنار تخم مرغ ها، دو مرغ مي بينيد با چنان خشنودي اي كه در انگلستان در هيچ مرغي نخواهيد ديد...
... اگر امروز تا دروازه شهر آمدم براي اين نبود كه از اين چيزها بنويسم، گشادگي اين مكان و جو بيهوده آن، مرا به اين پرگويي كشاندند. در اينجا تمام وقت شما در اختيار خود شماست و كاري براي انجام دادن نداريد، جز اينكه بمانيد و نگاه كنيد. با بيكار ماندن و به اطراف نگريستن وقت خود را تلف نمي كنم. در شكوه خشك و ساده اين مكان، فرو مي روم تا رفته رفته اين آگاهي به من دست دهد كه آغشته در رنگ هاي آن شده ام. دشت به رنگ قهوه اي است، كوه ها آبي و سفيد و تپه ها حنايي يا ارغواني. اما اين واژه ها و اين وصف ها چه معنايي دارند؟ اين دشت و اين تپه ها با دگرگون شدن نور به صد رنگ ديگر به نمايش درمي آيند و با ظرافتي كه در بيان نمي آيد، مي گذرند. در اينجا روشنايي يك موجود جاندار است، به گوناگوني خلق و خوي مردم است و پي بردن به آن همان اندازه مشكل. گاه گرفته است و گاه شاد و نرم و لطيف و لذت انگيز. اما به هر خلق و خو كه باشد زمينه نهفته آن هميشه باشكوه است و سخت و زبر. هيچ گاه احساس انگيز نيست. استخوان بندي و معماري منظره، با وجود تمام نورها و رنگ هايي كه بر آن مي گذرند، عوض نمي شود. سامان كار اين است كه يك عنصر نرم و ملايم بر يك عنصر سخت و زبر مي لغزد. در اين سرزمين چگونگي روشنايي فراخور ابعاد بزرگ و گسترده است. تپه هايي را كه 30 فرسنگ از هم دورند دره ها آنچنان روشن و آشكار از يكديگر بريده اند كه هرگز باور نمي كنيد آنها آن اندازه از يكديگر دور باشند. دماوند هم كه 20 فرسنگي از تهران فاصله دارد، چنين مي نمايد كه برفراز شهر ايستاده و هر آن مي تواند آتش فشان خفته اش را براي نابود كردن شهر بيدار كند. شكل ها و پست و بلندي هاي تپه ها به چشم من آشنا نشده اند: برآمدگي اي كه در نزديكي كرج در دشت پيش مي رود، كاكل كوه ري... گرده بزرگ و سفيد البرز كه به ستون فقرات ماهي مي ماند و آن سوي آن ايالت هاي پيرامون خزر گسترده اند با آب و هواي معتدل كه سختي و درشتي سرزمين هاي قديمي را دارند. گمان نمي بري كه به زبان زمين شناسي در زمان هاي نه چندان دور دريا موج هاي خود را بر آنها نواخته باشد. به عكس، اين فلات ازجمله كهنسال ترين مكان هاي زمين است و نشانه هاي اين كهنسالگي در سيماي آن هويداست. از خطوط پاره پاره سنگ هايش كه سراسر سده هاي بي شماري كه به حساب درنيايد، آب و هواي سخت آنها را خورده و فرسوده تا جايي كه از آنها جز شكل نخستين آنها چيزي نمانده است. گذر زمان تنها استخوان بندي آنها را به جا نهاده است.
كساني كه خرده مي گيرند كه اين منظره ملال آور بي رنگ و رو است، روشنايي فراوان و ديگرگون شونده، اين داوري آنها را رد مي كند. روشنايي و نيز فضا و سپس رنگ هايي كه موج موج به اين منظره مي تازند،  همچون چهره اي حساس و بزرگ منش كه ناگهان ارغواني شود، آنها كه مدعي بي رنگ ورويي و افسردگي اين سرزمين اند يا به آن ننگريسته يا اگر نگريسته اند، نتوانسته اند ببينند. به عكس گفته آنها، اين سرزمين سرشار از زندگي است، اما يك زندگاني ناچيز، ظريف و زبون كه در يك نگاه كلي بين نمي گنجد. همه چيز را بايد با پايداري و حوصله از نزديك بررسي كرد، زيرا آفريدگان روي زمين از هفته اي به هفته ديگر و چه بسا از روزي به روز ديگر دگرگون مي شوند. يك رگبار باران خرمن شقايق را از دل زمين بيرون مي آورد و آفتاب يك روزه آنها را پژمرده مي كند. گرما لاك پشت ها را از خواب بيدار و صحرا را از زندگي سرشار مي سازد. بايد از دور نظاره كرد و سپس چند مترمربع زمين زيرپا را بررسي كرد. بايد از هنر ديدن بهره مند بود، هم از دور، هم از نزديك.
مسافر تهران- صص 106-96

مظفرالدين شاه از همه چيز مي ترسيد
000228.jpg
روايتي از روحيات مظفرالدين شاه قاجار به نقل از نوشته هاي دكتر خليل خان ثقفي اعلم الدوله، پزشك مخصوص مظفرالدين شاه. راوي مورد نظر يكي از راويان موثق اين دوره است كه به علت نزديكي به شخص شاه، بسياري از محققان صحبت هاي وي را حاوي نكاتي قابل قبول مي دانند، بخوانيد: مظفرالدين  شاه از همه چيز و همه كس مي ترسيد. از رعد و برق و صداهاي ناگهاني مي ترسيد. از آدم هاي ناشناس و از كساني كه براي اولين بار پيشش مي آمدند، مي ترسيد. از عذاب آخرت و مسئوليت هاي وجداني مي ترسيد و چون سرنوشت پدرش را كه به ضربت گلوله اي از پا در آمد، هميشه در پيش چشم داشت، از كساني كه بي مقدمه به وي نزديك مي شدند، مي ترسيد. حتي از تصور وقايعي كه هنوز صورت نگرفته بود، مي ترسيد. هر آنگاه كه زمينه و اسباب وحشت برايش فراهم مي شد، كنترل اعصاب خود را از دست مي داد و صبر و قرارش به كلي از كف مي رفت، در اينگونه موارد نوعي تشنج شديد اعصاب عارض اش مي شد كه براي تسكين آن محتاج به معالجه و استعمال دوا بوديم. شاه از سكته كردن مي ترسيد. محققا يك بار به چشم ديده و بعدها مكرر شنيده بود كه شخص شاه مبتلا به سكته را فورا فصد كرده و از هلاك حتمي نجات داده اند، از اين جهت ممكن نبود كه مظفرالدين شاه طبيبي را كه به او اعتماد داشت لحظه اي از خود دور سازد، زيرا مي ترسيد كه غفلتا سكته كند و به علت حاضر نبودن پزشك و عدم اجراي عمل خون گيري (فصد) بميرد.
نيز شايد در زمان وليعهدي و جواني اش موقعي در شكارگاه كه هوا مغشوش و طوفاني بوده است به چشم خود ديده بود كه بشري، درختي، يا الاغي در نتيجه اصابت برق، سوخته و از بين رفته است يا اينكه احتمالا تفصيل چنين واقعه اي را در ايام طفوليت زياد شنيده و باور كرد بوده است. به هر تقدير هر چه بود امكان وقوع اين قبيل حوادث در ذهن مستعدش جاگير شده بود و گمان مي كرد (يا وانمود مي كرد) كه اين قبيل حوادث را شخصا به چشم ديده است. اين بود كه هر وقت هوا طوفان مي شد، ترس و وحشت شديد به صورت حمله عصبي در او بروز مي كرد و چون جدا معتقد بود كه سيد صحيح النسب را هيچ وقت صاعقه نمي زند، لذا به هنگام غرش هوا يا ظهور رعد و برق، فورا به زير عباي سادات درباري پناهنده مي شد و خود را به دامن آنها مي چسباند و كم كم با خوانده شدن حديث كسا و خوردن بعضي داروهاي مسكن، آرام مي گرفت و از زير عبا بيرون مي آمد. در اين حال پادشاهي كه اين همه ترسو بود، عشق شديدي به شكار داشت و يكي از تيراندازان درجه اول محسوب مي شد.
قتل اتابك و شانزده مقاله تحقيقي ديگر
صص 93 92

ژاندارم ايراني را اخراج مي كنيم
سندي جالب درباره نحوه دخالت بيگانگان در امور كشور :از سفارت كبراي روس در لندن- 17 نوامبر 1911
مكتوب آقاي واحه به وزارت امور خارجه انگليس
دولت انگليس مستحضرند كه دولت ايران بتازگي روش معاندي كه مخالف روابط خودشان با دولت روس است، اتخاذ نموده است و مسئوليت اين روش به عهده آقاي مورگان شوستر، مستشار ماليه است كه از بدو ورود خود به ايران، اساسا تجاهل نمودن منافع دولت روس را تعقيب نموده است.
دولت ايران در مقابل آقاي شوستر كه تاييدات كلي از طرف مجلس و ملتيان جلب نموده، مسلوب القدره است.
واقعه اسفناكي جديدا در تهران واقع شده، آن قصر دولت ايران در ضبط اموال متابعين شاه مخلوع - محمد علي - كه يكي از آنها شعاع السلطنه بوده است و مي باشد كه مدخليت به منافع دولت روس داشته است. آقاي شوستر كه اجراي اين امر محول به او شده بود، به طريق نامطلوبي نسبت به ما شروع به اين عمل نمود. ژاندرم هاي در تحت فرمان او نه فقط قهرا قبل از اختتام مذاكره نماينده شوستر و سرقونسول روس به اموال شاهزاده مزبور را تصرف نمودند و قزاقان ايراني مستحفظ آنجا را بيرون نمودند، بلكه تفنگ هاي خود را به قصد آتش دادن به طرف نماينده هاي سرقونسولگري قراول رفتند.
دولت ايران برخلاف تمام واقعات، خود را محق فرض نمودند و دو طغرا يادداشت به ما نوشته تقاضاي انفصال سرقونسول و صاحب منصبان سرقونسولگري را نمودند. به لحاظ تحمل نشدني بودن اين اعمال، هم از نقطه نظر ابهت، هم از باب منافع روس، دولت امپراتوري به وزير مختار تهران خود تعليمات داد كه اولا يادداشت هاي مذكور دولت ايران را عودت بدهد و شفاها تصريح بنمايد كه ژاندرم هاي خزانه بايد مطرود بشود و قزاقان ايراني به جاي آنها منصوب بشوند، تا زماني كه معلوم بشود تا چه درجه منافع اتباع روس در اموال  شعاع السلطنه مدخليت دارد و ثانيا تقاضايي بنمايد كه دولت ايران به توسط وزير امور خارجه خود براي سوءتفاهم ژاندرم هاي ايراني ترضيه بخواهد.
برخلاف انتظارات ما اين تقاضاهاي ملايمانه را دولت ايرن رد نمود. بنابراين دولت اعليحضرت امپراتوري مجبور شد به آقاي پاكلوسكي تعليمات بدهد كه تقاضاهاي خود را مكتوبا پيشنهاد بنمايد. به اضافه تمكين سريع به آن را هم خواستار شود و اظهار بدارد كه اگر قصوري در اين باب مرئي بشود، روابط با دولت ايران را مقطوع خواهد نمود و دولت روس حق توسل به اقدامات لازمه را تعقيب خواهد نمود. هنوز جوابي از طرف دولت ايران نرسيده است. لهذا به وزير مختار ما تعليمات داده شده كه روابط با دولت مزبور را قطع بنمايد.
در ضمن چون دولت امپراتوري منافع خود را در تضييع يافت، بدين  لحاظ لازم شمرد فشاري به دولت ايران بياورد و مصمم شد معجلا دسته قشوني با اسلحه مختلفه به قزوين اعزام دارند و اختيار احضار يك عده كافي قشون به تهران براي خارج نمودن ژاندارم ايراني (كه عجالتا خانه و اموال شعاع السطنه را اشغال داشته اند) به وزيرمختار مزبور داده شده است.
اين اقدامات كه به واسطه پيشامد وقايع سابق الذكر واجب بود، در حقيقت يك عمل سطحي است و به محض اينكه اين واقعه خاتمه بپذيرد و تامينات از روش سلوك آتيه دولت ايران نسبت به ماحصل بشود، قشون ما به روسيه بازگشت خواهد نمود. خبر تلگرافي در باب جوابي كه عاليجناب ادواردگري به سئوال پارلمان در اين موضوع داده است، باعث شعف قلبي دولت امپراتوري گرديده است. ما تصور مي كنيم اقداماتي كه ما نموده ايم به هيچ وجه با اصول روابط ما با انگليس در باب اوضاع ايران متباين نيست و مصمم هستيم رشته اي هم كه در آتيه تعقيب بنماييم، اساسا با اصول و داد و وفاق با انگليس مطابق باشد.
كتاب آبي ص 507 - اسناد وزارت امور خارجه انگليس

عهد قديم
گرماي بي امان در تهران
هوا گرم است، علي الدوام و بي امان گرم است. انسان از خودش مي پرسد كه در شدت گرماي قلب الاسد در تهران چگونه بايد زندگي كند؟
چون شب ها همه در هواي آزاد روي ايوان ها يا پشت بام ها مي خوابند به مجرد زدن سپيده و روشن  شدن هوا، روز شروع مي شود. آدمي بر اثر تابش آفتابي گستاخ و پر رو از همان ساعت 5/5 صبح بيدار مي شود. من از رختخواب سفت و سخت خود برمي خيزم و به اتاقي پناه مي برم. در آنجا برايم صبحانه مي آورند، يعني يك چاي مطبوع با ناني كه هيچ گونه وجه تشابهي جز نام با نان هاي ما ندارد و مثل دستمالي است كمي كلفت، نرم و بي مزه، با كمي كره كه به پنير بيشتر شباهت دارد. به همين زودي احساس خستگي مي كنم و صبحانه را به زحمت با نوك دندان هايم مي جوم.
از آنجا به باغ و كنار حوض پر از آب مي روم. هوا در اينجا مطبوع و لذتبخش است. نسيم صبح، در خت ها را به لرزش درمي آورد. ماهي ها با جست وخيز سريع به سطح آب مي آيند، هواي خنك را مي چشند و باز به سرعت در آب غوطه  مي خورند. يك مرغ حواصيل در حال گردش است و از اينكه زير چنين آسماني و در هوايي بدين سازگاري و مطبوعي به دنيا آمده است، به خود تهنيت مي گويد. اين لحظات دلپذير و عالي بسيار كوتاه و زودگذر است. همين كه ساعت 9 شد احساس نگراني مبهمي وجود انسان را فرا مي گيرد، سر و كله گرماي شديد پيدا مي شود، معلوم نيست از كجا مي آيد، آيا از زمين برمي خيزد و يا از جاي ديگر. ما روي يك قله آتشفشان هستيم؟ از آب بيرون مي جوشد؟ يا از درخت هايي است كه در سايه آنها به استراحت پرداخته ايم؟ ساعتي بعد ديگر هوا مثل كوره آتش است. ديگر بايد از باغ گريخت و به درون خانه پناه برد. حالا بايد ديد مصلحت در اين است كه انسان در هواي 30 درجه به اتاق هاي دربسته از گرما به حالت خفقان دچار باشد،  يا در هواي آزاد در 40درجه حرارت از شدت گرما بپزد. من به تناسب اوضاع و احوال بعضي روزها در حال خفگي و در برخي ديگر، در حال پختن از گرما هستم. سر ظهر ناهار حاضر است، اما انسان با اين حال چگونه مي تواند غذا بخورد، بعد هم نوبت خواب بعد ازظهر است، اما چطور مي شود خوابيد؟ طرف هاي ساعت 5، بعد از سركشيدن پنج، شش استكان چاي حسابي با شيريني، دنبال خريد يا به ديد و بازديد مي روم. بنابراين روانه شهر مي شوم، در حالي كه ابري از گرد و غبار، هاله وار مرا در ميان مي گيرد و از نظرها پنهان مي كند، تصورش را بكنيد كه از دو ماه پيش تاكنون حتي يك قطره باران در تهران نباريده است و در اين دو ماه مردم دائما در جنب و جوش و حركت بوده اند. از همان ساعت 5 صبح، قطار شترها و قاطرها گرد و خاك به هوا بلند كرده و خرها نيز قاطي اين معركه شده و اسب ها نيز در همين زمينه فعاليت كرده اند. صفوف سربازها نيز ابر ضخيمي از خاك نرم و غبار مانند را به هوا فرستاده و هزاران هزار نفر انسان هم در خيابان بدون سنگفرش و پوشش پا به زمين كشيده اند.
بدين ترتيب در اين ماه هاي گرم جهنمي، گرد و غبار، چهره شهر را مي پوشاند. چشم ها به اشك ريزي، دندان ها به قرچ  و قروچ، گلو ها به خرخر و سينه ها به سرفه مي  افتد. آدمي از روي افسردگي و اندوه، بي اختيار به فكر كلام محكم انجيل مي افتد كه حقا مصداق آن را فقط در مشرق زمين مي توان يافت:   اي انسان تو سرشته اي از غباري و بازگشت تو نيز بدان است.
شب فرا مي رسد، همه در باغ با حالي نزار و خسته و تب آلوده انتظارش را مي كشند. در زير پرتو ستارگاني كه در آسمان پديدار مي شوند، شما بيستمين استكان چاي را مي نوشيد و براي صدمين بار دانه هاي زبرجدي تسبيح مشهدي خود را مي گردانيد و اشعار عمر خيام را با خود زمزمه مي كنيد. شام حاضر شده است. شعله چراغ هايي كه روي زمين كنار سفره گذاشته اند بر اثر جريان هوايي كه از ميان كاخ عبور مي كند به رقص افتاده اند. بعد از شام، ما زير پشه بند بزرگي كه روي مهتابي زده اند، مي خوابيم.
خاطرات سفر كلود آنيه در آغاز
مشروطيت صص 26 23
مخالفت با مشروطه در باغشاه
يك سند تاريخي از لابه لاي اسناد وزارت خارجه روسيه :روز بيست و پنجم اكتبر [7نوامبر 1908، 15آبان 1287، 18 شوال 1326] جلسه اي فوري در باغشاه تشكيل گرديد كه نمايندگان روحانيت، تجار، همه وزرا، مجموعا حدود 500 نفر با كارت هاي مخصوصي به آن دعوت شده بودند. جلسه با پيام شاه كه توسط صدراعظم قرائت شد، آغاز گرديد. در اين پيام گفته شده بود كه شاه با مشروطه موافق بوده و قوانين جديد انتخابات را نيز تصويب و به فرمانداران ايالت ابلاغ نموده است منتها مخالفت همه مردم پايتخت و تلگرام هاي واصله از ولايات موجب سستي راي اعليحضرت گرديد و باعث شد كه اين جلسه را تشكيل دهد تا از نمايندگان مردم پايتخت نظرخواهي شود. پس از آن تلگرام هايي كه از ولايات مختلف واصل شده و حاكي از مخالفت با احياء مشروطه بود، قرائت گرديد. سپس صدراعظم اين سئوال را مطرح نمود كه آيا مشروطه بايد باشد يا خير؟ جلسه به اتفاق آراء كتبا مخالفت خود را با مشروطه اعلام نمود و همه حاضرين صورتجلسه را با مهر خود ممهور نمودند.

عتيقه
000282.jpg

نگذار دهقان آرامش داشته باشد
اندرز آقامحمد شاه (محمدشاه قاجار) بسيار در خور نگرش و نمايانگر روش او نسبت به دهقانان- مهمترين قشر توليدكنندگان آن روز جامعه ايران- است كه رفاه دولت در اساس، به كار آنان وابستگي داشته است. به گواهي رضاقلي خان هدايت، روزي آقا محمدشاه از باباخان( فتحعلي شاه) خواست كه خواهش برآورده شدني بكند و جانشين تاج و تخت گفت: من، در پرتو قدرت شما نياز به چيزي ندارم... اگر انباشت درآمد دهقانان آسان تر گردد، اينان براي شما دعا و نيايش بيشتري خواهندكرد.
محمدشاه در خشم شد. انديشه ات خام و خطاست، زيرا تو با دهقانان نزيسته اي و تصوري از وضع اين عوام الناس نداري، هنگامي كه دهقان غمي نداشته باشد، در انديشه ضرورت بركنار كردن رئيسان و حكام مي شود. از اين رو اگر مردم فراغتي بيابند، ديگر تابع حكام نخواهند شد و انديشه هايي بسيار در سرشان خواهد افتاد. مردم اين قشر پايين را بايد با كار سرگرم كرد تا فراغتي از كار نداشته باشند. اگر جزاين باشد زمين داري(كاركشاورزي) برهم مي خورد، محصول كاهش مي يابد، قحطي پديدار مي گردد، سرباز نمي تواند ديگر خدمت كند، اغتشاش هايي بزرگ پاي مي گيرد و دولت نابود مي شود.
اندرز ، آويزه گوش گرديد: در روزگار فتحعلي شاه، دهقانان وقتي براي فراغت نيافتند.
اوضاع سياسي و اقتصادي- اجتماعي ايران ن. آن. كوزنتسوا - ص 70
000279.jpg
تهران؛ شهري قرون وسطايي
شهرهاي ايران در نيمه اول قرن نوزدهم، هيچ شباهتي به شهرهاي اروپاي غربي در اين قرن كه انباشته از كارخانه ها و افزارمندان و سرمايه  سالاران صنعتي است، ندارد. ايران در اين دوران كشوري است كاملا قرون وسطايي، با شهرهايي كه مشخصات كامل شهرهاي قرون وسطايي را دارند. مشخص ترين اين شهرها، تهران يا پايتخت آن است. تصاويري كه سياستمداران و سياحان اروپايي نظير كرپورتر انگليسي و ژول لورنس و اوژن فلاندن از اين شهر كشيده اند و توصيفاتي كه از آن كرده اند، چندان تفاوتي با شهرهاي امپراتوري اسلامي و ايراني در قرون هشتم و نهم و دهم ميلادي (دوم و سوم و چهارم هجري) ندارد. طبق گزارش ژنرال گاردان در سال 1807، تهران در حدود 50هزار نفر جمعيت داشته است. جيمز موريه و سرگورا و زولي هم كه در 1808 در تهران بودند، جمعيت آن را بين 40 تا 60هزار نفر نوشته اند.
تهران در اين ايام، شهري است در داخل حصار با برج ها و باروها و دروازه هاي متعدد كه در اطراف آن، خندقي حفر كرده اند. ارگ سلطنتي با موسسات آن يعني دربار(دربخانه)، زندان، حرمسرا، خواجه سرايان، غلامان، جلادان و ديوانخانه، خود در درون حصار پنهان است، با دروازه هايي چند و در واقع شهري است در دل شهر.
در خارج از ارگ سلطنتي، بازار قرار دارد كه مركز تجمع شهرنشينان است. بازاري است كاملا شرقي و قرون وسطايي با كاروانسراها و تيمچه ها و مساجد و تكايا و خانه هاي بازرگانان و روحانيون.
در اين شهر كه نمونه  اي است از تمام شهرهاي بزرگ ديگر ايران نظير تبريز، يزد ، اصفهان، كاشان، مشهد و شيراز و ... فرهنگ آنچنان عقيم است كه حتي نسبت به دوران صفويان نيز گاهي عقب تر است. 20درصد جمعيت ايران را جمع ناهمگون شهرنشينان تشكيل مي دهد.
واپسين جنبش قرون وسطايي
در دوران فئودال ص 42
سوء قصد به مظفرالدين شاه در صاحبقرانيه
در شب 22-21 ژوئن 1898 (شب قبل از
1276/4/14) به شاه به اين صورت گزارش شده است.
شخصي ناشناس درست همان نقطه كه چاتمه فوج اميريه قرار دارد از ديوار باغ گذشته وارد باغ مي شود. يكي از غلامان نگهبان داخلي با مشاهده شخص خارجي مراتب را به رئيس خود امير بهادر جنگ گزارش مي دهد. امير بهادر هم فوري وي را كه تا نزديك خوابگاه شاه راه يافته بود، دستگير مي نمايد. وقتي او را دستگير مي نمايند با زرنگي فوق العاده روولور خود را دور مي اندازد، به طوري كه هيچكس ملتفت نمي شود، لذا نزد او غير از قلمتراش چيز ديگري بدست نمي آورند.
شاه حسب المعمول بدون اينكه رسيدگي كند غلام را از پايين به درجه سرهنگي ارتقاء داده و علاوه بر آن سالي صدتومان مستمري مقرر مي دارد. شخص مجرم را صبح تا شام عرق و شراب مي خوراندند شايد در حال مستي مطلبي بدست آورند ولي مطلقا چيزي نتوانستند به دست آورند.
خاطرات كلنل كاساكوفسكي ص۲۴۵ نگذار دهقان
آرامش داشته باشد
اندرز آقامحمد شاه (محمدشاه قاجار) بسيار در خور نگرش و نمايانگر روش او نسبت به دهقانان- مهمترين قشر توليدكنندگان آن روز جامعه ايران- است كه رفاه دولت در اساس، به كار آنان وابستگي داشته است. به گواهي رضاقلي خان هدايت، روزي آقا محمدشاه از باباخان( فتحعلي شاه) خواست كه خواهش برآورده شدني بكند و جانشين تاج و تخت گفت: من، در پرتو قدرت شما نياز به چيزي ندارم... اگر انباشت درآمد دهقانان آسان تر گردد، اينان براي شما دعا و نيايش بيشتري خواهندكرد.
محمدشاه در خشم شد. انديشه ات خام و خطاست، زيرا تو با دهقانان نزيسته اي و تصوري از وضع اين عوام الناس نداري، هنگامي كه دهقان غمي نداشته باشد، در انديشه ضرورت بركنار كردن رئيسان و حكام مي شود. از اين رو اگر مردم فراغتي بيابند، ديگر تابع حكام نخواهند شد و انديشه هايي بسيار در سرشان خواهد افتاد. مردم اين قشر پايين را بايد با كار سرگرم كرد تا فراغتي از كار نداشته باشند. اگر جزاين باشد زمين داري(كاركشاورزي) برهم مي خورد، محصول كاهش مي يابد، قحطي پديدار مي گردد، سرباز نمي تواند ديگر خدمت كند، اغتشاش هايي بزرگ پاي مي گيرد و دولت نابود مي شود.
اندرز ، آويزه گوش گرديد: در روزگار فتحعلي شاه، دهقانان وقتي براي فراغت نيافتند.
اوضاع سياسي و اقتصادي- اجتماعي ايران ن. آن. كوزنتسوا - ص 70
تهران؛ شهري قرون وسطايي
شهرهاي ايران در نيمه اول قرن نوزدهم، هيچ شباهتي به شهرهاي اروپاي غربي در اين قرن كه انباشته از كارخانه ها و افزارمندان و سرمايه  سالاران صنعتي است، ندارد. ايران در اين دوران كشوري است كاملا قرون وسطايي، با شهرهايي كه مشخصات كامل شهرهاي قرون وسطايي را دارند. مشخص ترين اين شهرها، تهران يا پايتخت آن است. تصاويري كه سياستمداران و سياحان اروپايي نظير كرپورتر انگليسي و ژول لورنس و اوژن فلاندن از اين شهر كشيده اند و توصيفاتي كه از آن كرده اند، چندان تفاوتي با شهرهاي امپراتوري اسلامي و ايراني در قرون هشتم و نهم و دهم ميلادي (دوم و سوم و چهارم هجري) ندارد. طبق گزارش ژنرال گاردان در سال 1807، تهران در حدود 50هزار نفر جمعيت داشته است. جيمز موريه و سرگورا و زولي هم كه در 1808 در تهران بودند، جمعيت آن را بين 40 تا 60هزار نفر نوشته اند.
تهران در اين ايام، شهري است در داخل حصار با برج ها و باروها و دروازه هاي متعدد كه در اطراف آن، خندقي حفر كرده اند. ارگ سلطنتي با موسسات آن يعني دربار(دربخانه)، زندان، حرمسرا، خواجه سرايان، غلامان، جلادان و ديوانخانه، خود در درون حصار پنهان است، با دروازه هايي چند و در واقع شهري است در دل شهر.
در خارج از ارگ سلطنتي، بازار قرار دارد كه مركز تجمع شهرنشينان است. بازاري است كاملا شرقي و قرون وسطايي با كاروانسراها و تيمچه ها و مساجد و تكايا و خانه هاي بازرگانان و روحانيون.
در اين شهر كه نمونه  اي است از تمام شهرهاي بزرگ ديگر ايران نظير تبريز، يزد ، اصفهان، كاشان، مشهد و شيراز و ... فرهنگ آنچنان عقيم است كه حتي نسبت به دوران صفويان نيز گاهي عقب تر است. 20درصد جمعيت ايران را جمع ناهمگون شهرنشينان تشكيل مي دهد.
واپسين جنبش قرون وسطايي
در دوران فئودال ص 42
سوء قصد به مظفرالدين شاه
در صاحبقرانيه
در شب 22-21 ژوئن 1898 (شب قبل از
1276/4/14) به شاه به اين صورت گزارش شده است.
شخصي ناشناس درست همان نقطه كه چاتمه فوج اميريه قرار دارد از ديوار باغ گذشته وارد باغ مي شود. يكي از غلامان نگهبان داخلي با مشاهده شخص خارجي مراتب را به رئيس خود امير بهادر جنگ گزارش مي دهد. امير بهادر هم فوري وي را كه تا نزديك خوابگاه شاه راه يافته بود، دستگير مي نمايد. وقتي او را دستگير مي نمايند با زرنگي فوق العاده روولور خود را دور مي اندازد، به طوري كه هيچكس ملتفت نمي شود، لذا نزد او غير از قلمتراش چيز ديگري بدست نمي آورند.
شاه حسب المعمول بدون اينكه رسيدگي كند غلام را از پايين به درجه سرهنگي ارتقاء داده و علاوه بر آن سالي صدتومان مستمري مقرر مي دارد. شخص مجرم را صبح تا شام عرق و شراب مي خوراندند شايد در حال مستي مطلبي بدست آورند ولي مطلقا چيزي نتوانستند به دست آورند.
خاطرات كلنل كاساكوفسكي ص۲۴۵

طهرانشهر
ايرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
درمانگاه
علمي
شهر آرا
|  ايرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  درمانگاه  |  طهرانشهر  |  علمي  |  شهر آرا  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |