شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
فلسفه نفس از ديدگاه دكارت
جهان هاي ناهمگن
002418.jpg
نويسنده: جان كاتينگام
ترجمه: مجتبي درايتي
دكارت معتقد بود كه قدرت عقل در بشر چنان است كه نمي توان با ارجاع به طرز كارهاي سيستمي- مكانيكي آن را توضيح داد؛ يك ساختار مادي، هر چند كه ساماندهي آن پيچيده  باشد، هرگز نمي تواند به پاي قابليت انسان براي تفكر و زبان برسد. از اين رو دكارت، حتي در اولين اثر علمي خود، به وجود محدوديتي اساسي براي حوزه تبيين هاي فيزيكي اذعان كرد. همه كيفيات ستارگان و سيارات، رنگين كمان و بخارات، آب معدني ها، گياهان و جانوران مي توان به كنش و واكنش ماده متحرك تحويل كرد. اما اگر خدا مي خواست انسان متفكر خلق كند مي بايست علاوه بر همه سازوكارهاي تن كارشناسانه مغز و سيستم  عصبي، يك ذات متمايز، يعني يك «روح عقلاني» را خلق مي كرد. ماهيت اين روح و نسبت آن با جهان فيزيكي بايد يكي از دلمشغولي هاي اساسي او باشد كه در اين جستار به آن اشاره شده است.
002421.jpg
اصل تجرد
«گفتار در روش» دربردارنده خلاصه نظريات اصلي دكارت درباره ماهيت نفس انسان است. او پس از ارائه خلاصه اي از كارهاي پيشين خود در تن كارشناسي، ادعا مي كند كه «روح عقلاني، بر خلاف چيزهاي ديگري كه پيش از اين بدانها پرداخته شد، نمي تواند به هيچ نحو از قوه ماده به حاصل آيد، بلكه بايد به طور خاص خلق شود.» ضد تحويل گرايي درباره نفس انسان- يعني تأكيد بر اين كه پديده هاي شناخت و عقلانيت را نمي توان به رخدادهاي فيزيكي تحويل كرد- هنوز در بين فلاسفه معاصر هوادار بسيار دارد. اما امروزه اين نظر عموماً به مثابه نظري درباره كيفيات و رخدادهاي نفساني اظهار مي شود: ضد تحويل گرا مدعي است، گزاره هاي درباره چنين كيفيات و رخدادهايي را نمي توان با گزاره هاي درباره كيفيات و رخدادهاي صرفاً فيزيكي(براي مثال گزاره هاي درباره كاركردهاي مغز) جايگزين كرد؛ به نحوي كه چيز بيان نشده اي باقي نماند. اما بسياري از ضد تحويل گرايان جديد هنوز به معنايي به اصالت امر فيزيكي قائلند؛ يعني آنها عقيده دارند كه رخدادها و فرايندهاي نفساني را بايد در كاركرد سيستم هاي فيزيكي فهميد و براي آنها مثال آورد، چنانكه ا گر همه چنين سيستم هايي از بين مي رفتند، هيچ پيشامد نفساني نمي توانست رخ دهد. اما دكارت خط مشي بسيار افراطي تر را برمي گيرد. نظر دكارت اين است كه تمايز بين نفس و ماده مسأله اي هستي شناختي است: نفس رأساً ذاتي متمايز است كه كاملاً مستقل از جهان مادي عمل مي كند، يا اساساً مي تواند عمل كند. اين ادعا را دوگانه انگاري دكارتي(يا جوهري) مي نامند: نفس «واقعاً متمايز» از بدن، و جوهري مجزا و مستقل است. برهان نخستين دكارت بر مجرد بودن نفس يا روح (او هيچ تمايزي بين اين دو اصطلاح قائل نمي شود) حاصل فرايند تأملي است كه به كو گيتو منتهي مي شود. تأمل گر، در آگاه شدن از وجود خود، قادر است كه همه باورهاي خود درباره وجود جهان مادي خارجي را جدا كند يا داخل پرانتز قرار دهد:
«سپس من به دقت بررسي كردم كه چه هستم. ديدم كه در حالي كه مي توانم تظاهر كنم كه بدن ندارم و هيچ جهان و مكاني براي من وجود ندارد كه در آن باشم، نمي توانم به رغم آن تظاهر كنم كه وجود ندارم... از اين دانستم كه من جوهري هستم كه همه ذات يا طبيعت آن تنها انديشيدن است و براي وجود داشتن احتياج به هيچ مكاني، يا وابستگي به هيچ چيز ماديي، ندارد. بنابر اين « من» كه روحي است كه به وسيله آن من آن چيزي هستم كه هستم، كاملاً متمايز از بدن است... و حتي اگر بدن وجود نمي داشت روح هر آن چيزي كه هست مي بود.»
ممكن است اعتراض شود (و در واقع در زمان خود دكارت اعتراض شد) كه صرفاً بدين دليل كه من مي توانم به «خودم» بينديشم بدون آن كه به بدنم بينديشم، نتيجه مي شود كه من واقعاً مي توانستم وجود داشته باشم با اين وجود، ممكن است (اگر از ماهيت واقعي طلا ناآگاه باشم) قادر باشم به طلا بينديشم؛ بدون اين كه به ساختار اتمي آن بينديشم، اما با اين همه نتيجه نمي دهد كه طلا مي توانست بدون آن ساختار وجود داشته باشد. اما دكارت بر سر آن است كه اگر شيئي را (در اين مورد «من» انسان) به وضوح بتوان چنان تصور كرد كه فاقد صفتي مفروض(در اين مورد، بدن داشتن) باشد، آن صفت نمي  تواند براي شيء مذكور ذاتي باشد.
عبارت «كه همه ذات يا طبيعت آن تنها انديشيدن است» در اينجا براي استدلال دكارت كليدي است. با استفاده از اصطلاحات سنتي جوهر و صفت، دكارت معتقد است كه هر جوهري يك طبيعت يا ذات دارد- يعني داراي صفت يا دسته اي از صفات است كه آن را آن چيزي مي سازند كه هست. ديدگاه مدرسي رايج(كه از ارسطو گرفته شده بود) بر آن بود كه جواهر بسيار زيادي وجود دارند. اما دكارت جواهر مخلوق را به تنها دو مورد كاهش داد: نفس و ماده. صفت اصلي ماده امتداد است(يعني دارا بودن طول، عرض و ارتفاع) و هم مشخصه هاي ماده قابل تحويل به «وجوه» يا حالات اين ويژگي اساسي هستند؛ بدين ترتيب، براي مثال، ممكن است يك تكه موم اشكال بسياري به خود بگيرد، اما همه اينها حالات ساده جوهر ممتدند كه با رياضيات تعيين پذير هستند. اما درست همان طور كه همه صفات اشياء فيزيكي حالات امتداد هستند، به همان گونه صفات يك نفس (يعني انديشيدن، خواستن، شك كردن، ميل كردن و غيره) همه حالات جوهره انديشنده هستند. دكارت اين امر را بديهي مي داند كه صفات انديشيدن و امتداد نه تنها متفاوت، بلكه كاملاً متمايز و مغايرند. او سپس در تأمل ششم مي نويسد:
«از يك سو، من ادراكي واضح و متمايز از خودم دارم، از آن حيث كه صرفاً چيزي انديشيده و ناممتد هستم، و از سوي ديگر تصور متمايزي از بدن دارم، از آن حيث كه آن صرفاً چيزي ممتد و ناانديشنده است و بنابر اين يقيني است كه من [كه روحي است كه به وسيله آن من آن چيزي هستم كه هستم] واقعاً متمايز از بدن است و مي تواند بدون آن وجود داشته باشد.»  
از حيث زماني، اين برهان كامل در تأمل ششم قرار دارد، دكارت در كتاب گفتار با ملايمت اظهار داشت كه او مي توانست تظاهر كند كه بدني ندارد بدون اين كه بدان وسيله تظاهر كند كه «من كه به وسيله آن من آن چيزي هستم كه هستم» وجود ندارد. اما او در اينجا نسبت به «گفتار» منابع بيشتري در اختيار دارد. در تأمل ششم خدا (كه وجودش در اين مرحله اثبات شده است) به عنوان ضامني براي ادراك واضح و متمايز نفس انسان به كمك گرفته مي شود. از اين رو اگر بتوانيم به طور واضح و متمايز الف را بدون ب تصور كنيم، نتيجه مي شود كه ب نمي تواند براي الف ذاتي باشد. خواننده دوران جديد ممكن است در اينجا راضي نشود: مطمئناً همه آن چيزي كه اين برهان اثبات مي كند اين است كه نفس و بدن مي توانند احتمالاً جدا از يكديگر وجود داشته باشند، اما اين را اثبات نمي كند كه آنها در واقع ذات هايي جدا از هم اند. اما دكارت دقيقاً بر همين احتمال وجود نفس جدا از بدن تكيه مي كند تا اصل دوگانه انگارانه خود را بنا كند: «اين واقعيت صرف كه من مي توانم يك چيز را جداي از چيز ديگر واضح و متمايز درك كنم كافي است تا خود را مطمئن سازم كه اين دو چيز متمايز هستند، زيرا آنها مي توانند جدا از هم وجود داشته باشند، دست كم به وسيله خدا» . اين كه آيا «در واقع» نفس پس از مرگ بدن وجود خواهد داشت يا نه، مسأله اي است كه دكارت مايل است توسط عقل بدان پاسخي ندهد: اين موضوع باور ديني است. همان طور كه امروزه بايد بگوييم، همين كه «منطقاً ممكن» است كه نفس بدون ماده فيزيكي وجود داشته باشد، كافي است. آن امكان، كه دكارت خود آن را اثبات كرده است، كافي است تا اصل تجرد تضمين شود- يعني اين اصل كه آنچه من را من مي سازد، يعني آگاهي آگاهانه از خودم به عنوان چيزي انديشيده  نمي تواند به وجود هيچ شيء فيزيكي وابسته باشد.
تحليل فوق حاكي از آن است كه تأييد يا عدم تأييد تعبير دكارت از دوگانه انگاري منوط به پذيرش اين ادعاست كه وجود نفس بدون ماده دست كم يك امكان منطقي است و بسياري از فلاسفه جديد، هر چند كه ممكن است تمايل داشته باشند كه مصرانه تأكيد كنند كه صفات نفساني صفات ساختاري يا كاركردي يا سيستم فيزيكي يا زيست شناختي(مغز، سيستم عصبي) هستند، اغلب تصديق مي كنند كه آگاهي بدون بدن دست كم از لحاظ منطقي قابل تصور است. اما اين امكان منطقي كه درباره وجود نفس بدون ماده ادعا مي شود به چه معناست؟ آن قاعدتاً بايد به ادعايي از اين دست خلاصه شود كه هيچ تناقض منطقي در پيوند دادن(همان طور كه دكارت در كتاب گفتار انجام داد) اين دو قضيه وجود ندارد: الف) «من در زمان t به عنوان موجودي آگاه وجود دارم» و ب) «بدن من (كه در بردارنده مغز و سيستم عصبي من است) در زمان t وجود ندارد» . اما اين استدلال بسيار ضعيف به نظر مي رسد. همان طور كه بعدها لايبنيتس (در زمينه اي نسبتاً متفاوت) اظهار داشت، تنها كافي نيست كه پيوستگي بين دسته اي از قضايا ايجاد كنيم، كه شخص نتواند فوراً عدم انسجام آشكاري در آن پيدا كند. زيرا كاملاً ممكن است دسته اي از قضايا كه برحسب ظاهر منسجم به نظر مي رسند با تحليل بيشتر معلوم شود كه تاكنون در بردارنده عدم انسجام ناشناخته بوده اند. ما با قرض گرفتن اصطلاحات كارل پوپر از زمان خودمان (و با انتقال آنها از حوزه فلسفه علم به حوزه منطق) مي توانيم بگوييم كه ادعاهاي داراي امكان منطقي ابطال پذير هستند (با پيدا كردن يك مثال نقض) اما به طور قطعي اثبات پذير نيستند. حال بايد اذعان كرد كه ممكن است هنگامي كه ما به حقايق بسيار ساده و واضح (براي مثال، حقايق هندسي يا حساب مقدماتي) مي پردازيم در اطمينان به اين امر محق باشيم كه هيچ عدم انسجام نهفته اي نمي تواند وجود داشته باشد كه پيوستگي منطقي دسته اي از قضايا را از بين ببرد. اما هنگامي كه به پديده اي به پيچيدگي و دشواري آگاهي مي پردازيم، ظاهراً چندان واضح نيست كه محق باشيم كه، تنها با تأملي ساده، اظهار بداريم كه وقوع آن در غياب هر گونه بنياد فيزيكي، امكاني داراي پيوستگي منطقي است. به علاوه، هنگامي كه ما تأمل در باره بسياري از عناصر كليدي را آغاز مي كنيم كه زندگي آگاهانه ما را تشكيل مي دهند- يعني حواس «دروني» درد و لذت و حواس «خارجي» مانند حواس بينايي، لامسه، شنوايي، چشايي و بويايي- اين مشكل پيش مي آيد كه ببينيم چگونه، اگر اصلاً وجود نفس بدون بدن ممكن باشد، اين عناصر مي توانند به موجودي بدون بدن نسبت داده شوند. البته چنين رخدادهايي تجربه آگاهانه ما را به تمامه دربرنمي گيرند: چيزي باقي مي ماند كه دكارت آن را از ژرف انديشي هاي «محض» عقل مي نامد- براي مثال تفكراتي درباره مثلثها و اعداد. اما به هيچ وجه واضح نيست كه اين صورتهاي «محض» فكر انتزاعي براي تشكيل دادن وجود آگاه فردي كافي باشند. خلاصه آن كه امكان منطقي وجود مستقل و مستمر من- يعني «روحي كه به وسيله آن من آن چيزي هستم كه هستم» - به هيچ وجه موضوعي به آن وضوح و صراحت نيست كه دكارت ما را به پذيرش آن فرا مي خواند.
ارتباط بين نفس و بدن
به رغم تأكيد دكارت بر تجرد نفس، او به رابطه عميق بين نفس و بدن اذعان نمود و در تبيين آن جهد فراوان كرد. او مكرراً خاطر نشان كرده است، اين رابطه در وقايع تجربه هر روزه آشكار مي شود: «طبيعتا با احساسهاي درد، گرسنگي، تشنگي و غيره به من مي آموزد كه حضور من در بدنم صرفاً مانند حضور ملوان در كشتي نيست، بلكه من اتحاد بسيار نزديكي با بدن خود دارم و چنان با بدنم در هم آميخته ام، كه من و بدنم يك واحد را تشكيل مي دهيم.»
معاصران دكارت از اين اعتراف در حيرت شدند: در مصاحبه اي كه دكارت در بهار ۱۶۴۸ با فيلسوف هلندي جواني به نام فرانس بورمان انجام داد، بورمان از او پرسيد كه با توجه به تفاوت بنيادين فرض شده در طبيعت نفس و بدن، چگونه بدن مي تواند در نفس تأثير گذارد و بالعكس. دكارت پاسخ داد كه تبيين اين نكته مشكل است؛ اما تجربه دروني ما «چنان واضح» است كه نمي توان آن را انكار نمود. تأمل بر روي پديدارشناسي تجربه حسي كمك مي كند تا منظور دكارت مشخص شود. يكي از مثال هاي او اين چنين است، هنگامي كه ما تشنه هستيم صرفاً فهمي عقلاني از احتياج بدنمان به آب نداريم؛ ما احساسي خاص و تحميلي از نوعي متمايز را تجربه مي كنيم- دهان و گلو «احساس خشكي مي كنند» . اين «احساس» چه نوع رخدادي است؟ برطبق گزارش رايج از «دوگانه انگاري» كه در كتاب هاي جديد درباره فلسفه نفس يافت مي شود؛ داشتن احساسي مانند تشنگي، بودن در نوع خاصي از حالت آگاهي است؛ و از اين رو، براي دوگانه انگار، احساس تشنگي كردن منتسب به مقوله نفس است نه بدن، از آنجا كه همه آگاهي به طرف «نفساني» تقسيم نفس- بدن دوگانه انگار تعلق دارد. اين رويكرد به پديدار «آگاهي» چنان متداول شده است كه درك اينكه نظريات خود دكارت درباره تجربه حسي در واقع تا اندازه اي متفاوتند مستلزم كوششي چند است. دكارت نمي گويد كه حواس في نفسه رخدادهاي نفساني هستند؛ برعكس او آشكارا مي گويد كه «من مي توانم با وضوح و تمايز تماميت «من» را بدون قوه حس درك كنم». حس، اگرچه بخشي اجتناب ناپذير از تجربه روزانه من است، بخش اساسي شيئ متفكر كه «من» است را تشكيل نمي دهد. دكارت توضيح مي دهد، برعكس قوه حس حالتي «مبهم» از آگاهي است كه «از اين اتحاد و به عبارتي امتزاج نفس با بدن حاصل مي آيد.»
اين امر روشن مي سازد كه جهان دكارت آن اندازه كه برچسب «دوگانه انگاري دكارتي» القا مي كند، كاملاً صاف و ساده نيست. درست است كه براي دكارت مصاديقي از چيزهاي متفكر محض وجود دارند- فرشتگان مثال رايج او هستند- كه وجودشان اساساً و كاملاً عبارت است از تغييرات عقل و اراده؛ چنين موجوداتي مصاديق شيئ متفكر در معناي دقيق آن هستند. در سوي ديگر اين تقسيم، شيئ ممتد محض وجود دارد، يعني ماده صرفاً ممتدي كه مي توان هر خصوصيت آن را به منزله نوعي تغيير در صفات هندسي ضلع و شكل تحليل كرد؛ بدن انسان نمونه اي از يك ساختار، يا مجموعه اي از ساختارهاست كه تماماً از ماده ممتد تشكيل شده است. اما انسان ها با هيچ كدام از اين دو دسته كه تاكنون وصف شد تطابق ندارند. زيرا انسان از نفس يا روحي تشكيل مي شود كه با بدن «وحدت يافته» يا «آميخته شده» است؛ و هنگامي كه چنين آميختني رخ مي دهد، رخدادهاي ديگري مانند احساس ها «حاصل مي آيند» كه در نفس هاي تنها يا بدن هاي تنها يافت نمي شوند. گرچه «وحدت» بين بدن و روح آشكارا در تأملات ذكر شده است، اين مفهوم تا اندازه اي مبهم باقي ماند و تا هنگامي كه پرنس اليزابت اهل بوهميا به تفصيل از دكارت سؤال نكرد، او با تفصيل بيشتر به بررسي دقيق منظور از آن مفهوم نپرداخت. او در نامه اي به پرنس در ۲۱ مي ۱۶۴۳ نوشت، ما «مفاهيم نخستين» متعددي داريم كه «نمونه هايي هستند كه همه شناخت هاي ديگر ما از آنها الگوبرداري شده اند» . او در ادامه به فهرست كردن مقولاتي مي پردازد كه پيش از اين «طبايع بسيط» ناميده بود: اول، مفاهيم «عام» وجود دارند، مانند وجود، عدد و ديمومت، «كه براي هر چيزي كه بتوانيم تصور كنيم به كار مي روند» ؛ دوم، مفهوم مادي امتداد وجود دارد كه «مفاهيم شكل و حركت را به همراه دارد»؛ و سوم، «مفهوم فكر وجود دارد كه شامل مفاهيم عقلاني و اميال ارادي مي شود». اين نظريه سر راست دكارتي است. اما اكنون دكارت دسته چهارمي را اضافه مي كند: «هنگامي كه روح و بدن را با هم مورد توجه قرار مي دهيم، مفهومي از وحدت آنها داريم كه درك ما از قدرت روح براي حركت دادن بدن و قدرت بدن براي تأثير گذاشتن بر روح و موجب حواس و انفعالات شدن، به آن وابسته است». او بعدها آشكار ساخت كه مقصود جدي گرفتن مفهوم «وحدت» بود: «تصور كردن وحدت بين دو چيز، تصور آنها به مثابه يك چيز واحد است... هر شخصي همواره اين وحدت را در درون خود بدون فلسفه ورزي تجربه مي كند. هر شخصي احساس مي كند كه يك شخص واحد است با فكر و بدن كه بنابه طبع چنان با هم ارتباط دارند كه فكر مي تواند بدن را حركت دهد و آنچه براي بدن رخ مي دهد احساس كند.» ادامه دارد

انديشه
اقتصاد
اجتماعي
سياست
سينما
فرهنگ
ورزش
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  سينما  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |