پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۴
درباره رباعيات ايرج زبردست
خيامي ديگر؟!
002652.jpg
زهير توكلي
احياي قالب هاي كلاسيك، در دو شاخه نئوكلاسيك و مدرن، جرياني است كه پس از نيما شروع شده است و تا اكنون ادامه يافته است. اگر چه جريان شعري موسوم به «شعر انقلاب و دفاع مقدس» روند آن را چه در كميت و چه در كيفيت، شدت بخشيد. احياي رباعي نيز از منصور اوجي و سياوش كسرايي شروع شد و پس از انقلاب در آثار قيصر امين پور، حسن حسيني و هم نسلانشان امتداد يافت. اما نسلي جديد از شاعران در راهند كه رباعي را  به عنوان تنها ميدان جدي شاعري خود برگزيده اند. از قبيل بيژن ارژن، جليل صفربيگي و ايرج زبردست. امروز با اين آخري شروع كرده ايم:
اين سئوال در اين بحث كليدي است كه آيا عمر «قالب» تمام شده است يا نه؟ تحولي كه نيما در شعر فارسي شروع كرد و پس از آن دستاوردهاي او و شاگردانش به خصوص فروغ فرخزاد در توسيع وزن عروضي و تسخير آن تا آنجا كه وزن طبيعي كلام به نظر برسد (موفقيتي كه فروغ به آن رسيد و موزون بودن شعراو را بايد با تقطيع اثبات كرد) به  كناري گذاشته شد و شعر آزاد، فارغ از وزن و قافيه، به حيات خود ادامه داد. برخي را عقيده بر آن است كه اين تحول لازمه زمان است و حرف زمانه را ديگر در «قالب» نمي شود زد:موزون بودن و فشردگي و از همه مهم تر «متقارن» بودن، خصوصياتي نيست كه روح آشفته  و شكاك زمانه ما برتابد و سخني كه آن قيدها را بپذيرد يا به لحاظ جهان بيني، متعلق به دوران ماقبل مدرن است يا به لحاظ نحوه  بيان، از جنس اشارت و اجمال است كه باز مخالف روح اين زمانه است؛  زمانه اي كه نوع ادبي «رمان» كه در ساحت تفصيل به سر مي برد، نوع غالب آن است.
به نظر مي رسد كه چنين حرف هايي بيشتر بوي فلسفه مي دهد و روش شناخت ادبي كه روشي تجربي است بر آن حكومت نمي كند.
بهترين دليل رد اين ادعا، آن است كه «قالب» ها هنوز زنده اند چرا زنده اند؟ چون هم سراينده دارند و هم خواننده، آن هم طيف وسيعي از سرايندگان و خوانندگان، طيفي كه از طرفداران ارتجاعي شعر كلاسيك را دربرمي گيرد تا كساني كه اعتقاد دارند كه روح شعر نيمايي را در كالبد قالب كلاسيك مي ريزند:
جسمم غزل است اما روحم همه نيمايي ست
در آينه ي تلفيق، اين چهره تماشايي ست
محمدعلي بهمني
و حتي در انتهاي اين طيف، شاعراني هستند كه در پي اجراي پيشنهادهاي هنر پست مدرن در قالب هاي كلاسيك مثل غزل و حتي رباعي هستند. البته ميزان موفقيت شاعران اين سر طيف يعني مدعيان غزل نو و رباعي نو و... قطعا نسبي است چون بالاخره قالب محدوديت هاي خود را تحميل مي كند و قطعا اين ادعا كه «اگر بتواني با وزن و قافيه زورورزي كني، هر حرفي را مي شود در قالب ريخت» افراطي است در مقابل آن ادعاي ديگر كه «دوران قالب حتي به لحاظ مفهوم هم به سر رسيده است.»
از همين نقطه است كه طرفداران نئوكلاسيك، كار خود را آغاز مي كنند از اين نقطه كه ضمن به رسميت شناختن «قالب» نه به عنوان يك «شكل» محض و آماده براي پذيرفتن «محتوا» بلكه قالب به عنوان بخشي از يك «سنت ادبي» ، در حد مقدور در آن نوآوري مي كنند. در نو كردن رباعي و در ميان رباعي سرايان نوگرا مثلا بيژن ارژن در پي «نو كردن رباعي» به مفهوم تمام و كمال كلمه است كه از او در فرصتي ديگر به تفصيل سخن خواهيم گفت اما زبردست «نئوكلاسيك» است.
نخستين بار، ايرج زبردست را در سال ۱۳۷۸ با دفتر «خنده هاي خيس» مي شناسيم اين دفتر مجموعه رباعي هاي او را تا آن روز كه ۲۵ ساله بوده است در بر مي گيرد. ظاهرا شناسنامه قديمي ترين شعرهاي منتشر شده او به سال ۷۳ بر مي گردد. سال بعد يعني سال ،۱۳۷۹ «يك سبد آيينه» را منتشر كرده است كه گزينشي است از رباعيات شاعران «فارس» ، قديم و جديدشان.
پس از آن در سال ،۱۳۸۲ دومين دفتر رباعياتش با عنوان «باران كه ببارد همه عاشق هستند» منتشر شده است. اما در سال ،۱۳۸۳ شخصي به نام «مريم روشن» كه متأسفانه صاحب اين قلم او را نمي شناسد، كتابي با عنوان «ايرج زبردست، خيامي ديگر» منتشر كرده است. اشكال از همين عنوان شروع مي شود تا نحوه تنظيم كتاب. كتاب، حاوي دو مقدمه است يكي به قلم خانم روشن كه در آن آورده است: «همگان، چه خاص، چه عام، به حق او را خيام هزاره دوم شعر فارسي دانسته اند».
در مقدمه دوم، با عنوان «ايرج زبردست و رباعياتش از نگاه ديگران» ستايش هايي درباره زبردست از زبان «ديگران» آمده است. اين ستايش ها كه براي هيچ يك مأخذي در اين مقدمه ذكر نشده است، از طيفي از «مشاهير» نقل شده است كه برخي رباعي سراي حرفه اي هستند مثل منصور اوجي، برخي شاعر حرفه اي مثل آتشي، بهبهاني، صلاحي و خائفي، برخي داستان نويسند مثل امين  فقيري و سيمين دانشور، برخي اديبند مثل منصور رستگار فسايي يا كاميار عابدي و برخي هيچ يك از اينها نيستند مثل عطاءالله مهاجراني. برخي از اين ستايش ها به دو خط هم نمي رسند و مشخصا از لحني «پاسخ گونه» برخوردارند، تو گويي كه از آنها نظري خواسته شده است و شفاها جملاتي گفته اند و همان دو سه چند جمله ثبت شده است. برخي ديگر هم يادداشت هايي هستند از برخي از بزرگان كه مقدمه نويسي بر آثار شاعران جوان برايشان يك عادت حسنه شده است و تعارفاتشان را نبايد خيلي جدي گرفت مثل استاد بهاءالدين خرمشاهي و منوچهر آتشي. تعارفاتي از قبيل اين رباعي آقاي خرمشاهي:
خيام ز پشت پرده سرمست آمد
با كوزه اي از ترانه در دست آمد
بگذشت هزاره اي و ما چشم به راه
تا نوبت ايرج زبردست آمد
002655.jpg
ايرج زبردست مدعي احياي قالب رباعي است و شكل اصيل و كلاسيك رباعي راهم رباعيات خيام مي داند.
چنان كه استاد او، پرويز خائفي هم تعريضي به رباعيات عرفاني وارد آورده است: «رباعي بعد از اعجاز خيام به تسلسل و تكرار دچار شده بود. بيشتر عرفا مضاميني يكنواخت را در اين قالب معصوم به صورتي كلامي و انديشه اي مكرر بازگو مي كردند»

بي شك اين مقدمه، حاصل پي گيري هاي احتمالا مصرانه خانم روشن بوده است و علي القاعده ارتباطي با خود زبردست نبايد داشته باشد اما به هر حال كتاب، گردآوري شده رباعيات ايرج زبردست است و حتي در صفحه ي ۵ كتاب، امضاي زبردست و تقديم نامچه ي او به مادرش آمده است.
اين تفصيل آمد تا روشن شود كه اين شاعر مدعي احياي قالب رباعي است و شكل اصيل و كلاسيك رباعي راهم، رباعيات خيام مي داند. چنان كه استاد او، پرويز خائفي هم، تعريضي به رباعيات عرفاني وارد آورده است: «رباعي بعد از اعجاز خيام به تسلسل و تكرار دچار شده بود. بيشتر عرفا مضاميني يكنواخت را در اين قالب معصوم به صورتي كلامي و انديشه اي مكرر بازگو مي كردند». هر دوي اين ادعاها محل بحث است. هم ادعاي اول كه خيام تنها نمونه ي كلاسيك به مفهوم الگوي تمام و كمال ابداع هنري براي رباعي باشد و هم ادعاي دوم كه زبردست احياگر رباعي خيامي باشد.
اين ادعا درباره كسي صادق است كه در زورورزي با قالب، به ثباتي رسيده باشد در حالي كه يك تورق گذرا برهمين دفتر آخر با آن عنوان عجيبش «ايرج زبردست، خيامي ديگر» شهادت مي دهد كه زبردست در طيفي از تجربه ها به سر مي برد. در همين رباعياتي كه امروز از او در صفحه ۱۴ درج مي شود، رباعياتي پر تعداد هست كه نسب به رباعيات بيدل مي رساند مثل قطعات شماره ۵ ، ۶ ، ۱۶ ، ،۲۵ و ... رباعياتي هست كه به زبان شعري سهراب سپهري نزديك است مثل قطعات ۲۳ ، ،۳۳ رباعياتي هست كه ريشه در بيان رمانتيك شاعران دهه سي و چهل دارد مثل قطعات: ۱۲ ، ۷ ، ۱۷ و ... حتي رباعياتي هست كه تلاش براي تجربه پيشنهادهاي شعر حجم در آنها به چشم مي خورد مثل قطعات ۳۷ ، ۳۴ و ۲۹.
در قطعات ۴۱ تا ۴۴ نيز تلاش زبردست براي تقطيع رباعي به شكل نيمايي ديده مي شود و اين هم تجربه اي ديگر.
اگر بخواهيم ريزتر شويم بازهم مي توان رد پاي آزمون و خطاهاي متعدد ديگري را در اين رباعي ها ديد. پس اين ادعا كه زبردست رباعي خيام وار مي گويد، تنها كوچك كردن و محدود كردن تلاش او براي باز كردن ساحت هاي جديد به روي رباعي است و به واقع پايمال كردن حق اوست.اصولا نه تنها او بلكه تمام بروبچه هايي كه به جد رباعي مي گويند مثل بيژن ارژن و جليل صفربيگي در حال تجربه اند و محور همه ي اين تجربيات آن است كه دست اين قالب را مي گيرند و هي كشان كشان با خود به چشم اندازهاي مختلف مي برند تا ببينند كجا، به مذاق و مزاج هردويشان مناسب مي آيد تا مهمترين نوآوري كه از آن مي شود به احياي قالب تعبير كرد، «تعريف كاركرد جديد» و «تغيير جهت» قالب و در يك كلمه دميدن معايير زيبايي شناسانه جديد در قالب است .
از طرف ديگر، وقتي كه خيام وارگي را به شاعري نسبت مي دهيم، بايد «درد حيرت» را در او بجوييم وقتي كه خيام مي گويد:
اي كاش كه جاي آرميدن بودي
يا اين ره دور را رسيدن بودي
يا از پس صد هزار سال از دل خاك
چون سبزه اميد بر دميدن بودي
002643.jpg
از بند بند اين رباعي، درد جاودانگي مي بارد اشكال كار اين است كه مي پنداريم «خيام» شعر فلسفي گفته است در حالي كه خيام دردي را در ميان گذاشته است كه آن درد قدم اول فلسفيدن است، همين. والا شعر با فلسفه هيچ گاه سرسازگاري نداشته است و ندارد.
اتفاقاً با وجود زيبايي مضامين خيام وار در قطعاتي مثل قطعات شماره ۱۰ ، ۸،۱۱ و ۳۳ لحن شعرها بيش از آن كه طنين كوبنده و هجو گونه  خيام را در ذهن تداعي كند دقيقاً لحن پرسش و معما  دارد پس هنوز تا آن دردي كه پنجه در ريشه و اركان ذهن خيام انداخته است فاصله ها هست.
اصلاً فرض كنيم كه زبر دست «خيام هزاره دوم» باشد به قول دكتر شفيعي كدكني از قول استاد بديع الزمان فروزانفر:گيرم كه شوي سعدي، يك فرد مكرر باشي.
اين نگرش در متهورانه ترين شكل به خلق يك اثر نئوكلاسيك منجر مي شود كه شده است و تجربيات زباني زبردست چه در حوزه مفردات و چه در ساختار رباعي، يك فرم كاملاً جديد و متهورانه عرضه نمي كند، بلكه هميشه با احتياط به تجربه دست مي زند. در حالي كه رباعي به علت فشردگي حجم آن و نيز قابليت موسيقايي آن، زمينه  بسيار بالايي براي بافت هاي چند لايه معنايي و موسيقايي دارد.
سخن مفصلتر بماند براي بعد. اين شما و اين ايرج زبردست كه به عقيده  من تشخص او در جدي گرفتن يك قالب مهجور، تلاش براي انديشه ورزي و نيز احتياط در تهورهاي زباني براي دست يافتن به يك زبان معيار خوش تراش و
تا حدودي «سانتي مانتال» به شدت قابل احترام است؛ اما ادعاها تنها وقتي نقد مي شوند كه ابتدا عرضه شوند.
من جرأت به خود دادم و زبردست را با همه ادعاهاي او يا ادعاي معرفان و ستايشگران او به ميدان آوردم تا ديگران چقدر همت و جرأت داشته باشند و از گوشه ي گود به ميان بيايند و اين ادعاها  را نقد كنند.

من عاشق او بودم و او عاشق او
002646.jpg
(۱)
در بازي عشق، زندگي باخت مرا
جز درد، كسي دريغ نشناخت مرا
هر در كه زدم سنگ جوابم دادند
اين شهر به ياد كوفه انداخت مرا
(۲)
من لال توام سير تكلم هستم
در بعد زمان نهايتي گم هستم
خطاط، قلم به دست هر كس ندهد
شمس دگرم- خط چهارم، هستم
(۳)
گفتند كلام تابناكم كفر است
انديشه اشراقي تاكم كفر است
اينسان كه طواف مي كنم ميكده را
گر كعبه نسازند ز خاكم كفر است
(۴)
بگذار كه خلسه گاه ديدار شوم
از هر چه نديدني ست، سرشار شوم
اي صبح به ديده ام مكش سرمه نور
من خواب نبوده ام كه بيدار شوم
(۵)
در سنگ، تب جامه دريدن هم هست
در كوه، پروبال پريدن هم هست
رازي ست ميان جاده و مرد سفر
در هر نرسيدني رسيدن هم هست
(۶)
بر دوش نگاه، نعش ديدار شدم
سر تا به قدم زخمي آوار شدم
تا خواست نفس نقش عدم را بكشد
من خواب تو را ديدم و بيدار شدم
(۷)
در سوگ ف .ف
آنقدر كنار سايه اش تنها زيست
تا رفت و نفهميد كسي دردش چيست
برف و تن شهر و باد شلاق به دست
حالا همه جا حرف كسي هست كه نيست
(۸)
تكرار، تو را ديد مرا ديد چه شد؟
يا اين همه آسياب چرخيد چه شد؟
هر روز در امتداد هر روز دگر
در باز شد و كسي نفهميد چه شد
(۹)
مثل تن سنگ سخت باشم شايد
يك جغد سياه بخت باشم شايد
حالا كه دهان عقلم و انسانم
صد سال دگر درخت باشم شايد
(۱۰)
هستي نفس ساعت سرگرداني ست
در ثانيه  ها دلهره ي پنهاني ست
تسبيح قيامت است در دست زمان
هر دانه  آن جمجمه   انساني ست
(۱۱)
اين جا كه دقيقه مرد... آنجايي و... بعد....؟
تبديل به تعريف معمايي و... بعد...؟
با شكل دگر... جاي دگر... بار دگر...
مي آيد و مي آيم و مي آيي و... بعد...؟
(۱۲)
يك نامه پر از ماه و تو را دارم ياد
در پاكت گل گذاشتم دادم باد
اي علت سبز خاك هر جا هستي
هر روز تو روز دوستت دارم باد
(۱۳)
در سوگ ص. هـ
چون روح، وجود تومعمايي بود
آميزه اي از جنون و تنهايي بود
روزي كه تو را خاك در آغوش كشيد
زانو زدن مرگ تماشايي بود
(۱۴)
به استاد محمدرضا شجريان
دست نفست ستاره ها را چيده است
شب با دف ماه، تا سحر رقصيده است
همچون سحر از عطر اذان سرشاري
انگار لب تو را خدا بوسيده است
(۱۵)
تب، يك تب ناگهان شكستم مي داد
چون شمع، سري شعله پرستم مي داد
مي سوختم آنچنان كه آتش تا صبح
فرياد زنان آب به دستم مي داد
(۱۶)
چون جاده به زخم رفتن آراست مرا
يك سينه تپش نفس نفس كاست مرا
اين بود تمام ماجراي من و او
مي خواستمش ولي نمي خواست مرا
(۱۷)
براي دخترم بهار
آيينه  روزگار، لبخند خداست
آرامش سبزه زار، لبخند خداست
از عطر نگاه باغ ها دانستم
نام دگر بهار، لبخند خداست
(۱۸)
شد كوچه به كوچه جستجو عاشق او
شد با شب و گريه روبه رو عاشق او
پايان حكايتم شنيدن دارد
من عاشق او بودم و او عاشق او...
(۱۹)
باران: تب هر طرف ببارم دارم
دهقان: غم تا به كي بكارم دارم
درويش نگاهي به خود انداخت و گفت:
من هر چه كه دارم از ندارم دارم
(۲۰)
در خواب چراغ تا سحر دستم بود
در خواب كليد هر چه در، دستم بود
زيباتر از اين خواب نديدم خوابي
بيدار شدم دست تو در دستم بود
(۲۱)
من: دهكده ها نبض حقايق هستند
او: مردم ده با تو موافق هستند
ناگاه صداي خيس رعدي پيچيد:
باران كه بيايد همه عاشق هستند
(۲۲)
آهم كه هزار شعله در بردارد
صد سلسله كوه را ز جا بردارد
من رعدم و مي ترسم اگر آه كشم
سرتاسر آسمان ترك بردارد
(۲۳)
اي صبح نه آبي نه سپيديم هنوز
در شهر اميد نااميديم هنوز
ديدي كه چه كرد، دست شب با من و تو؟
در باز و به دنبال كليديم هنوز
(۲۴)
تا عشق تو داغ بر جبين مي ريزد
چشمم همه اشك آتشين مي ريزد
هجران تو را اگر شبي آه كشم
خاكستر ماه بر زمين مي ريزد
(۲۵)
يك عمر به هر بهانه زخمم مي زد
با خنجر و تازيانه زخمم مي زد
يك سو غم دوست بود، يك سوغم نان
با تيغ دو دم زمانه زخمم مي زد
(۲۶)
امشب دلم از آمدنت سرشار است
فانوس به دست كوچه  ديدار است
آن گونه تو را در انتظارم كه اگر
اين چشم بخوابد آن يكي بيدار است
(۲۷)
صد بار به سنگ كينه بستند مرا
از خويش، غريبانه گسستند مرا
گفتند هميشه بي ريا بايد زيست
آيينه شدم، باز شكستند مرا
(۲۸)
در عشق، اگر عذاب دنيا بكشي
با اشك، به ديده طرح دريا بكشي
تا خلوت من هزار غربت باقي است
تنها نشدي كه درد تنها بكشي
(۲۹)
من، من، من زير پوست، بالا با دوست:
تن، تن، تن خيس نور، اين من يا اوست؟
: اينجا همه چيز چشم و هر چشم كسي ست
اينجا نفس پرنده هايم «ياهو» ست
(۳۰)
ناگاه جهان اشاره ي آن سو شد
من رو به حرا كرد، قدم زد، او شد
:من تا شب اكسيري معراج پريد
من وسعت لااله الا هو شد
(۳۱)
چشمي كه سؤال شد: تماشا همه جاست؟
آن شكل عميق نور، آيا همه جاست؟
ما، زير درخت رو به خورشيد نشست
اينجا همه چيز هست- اينجا همه جاست
(۳۲)
يكباره من درون من پيدا شد
يكباره زمين، ادامه  دريا شد
يكباره كليد، چرخ زد، قفل پريد
يكباره در اين سو، در آن سو، واشد
(۳۳)
هر لحظه هزار لحظه مي زايد و... بعد...؟
لحظه همه را هميشه مي پايد و... بعد...؟
لحظه كه پريد ناگهان از همه سو
آن كركس پرحوصله مي آيد و... بعد...؟
(۳۴)
اينبار تو با شكل سحر مي آيد
اينبار من از جاي دگر مي آيد
ما: دست دو عالميم، تا در بزنيم
از هر طرفي صداي درمي آيد
(۳۵)
ناگاه كسي به سمت در مي آيد
در مي زند، انتظار سر مي آيد
من: فرصت آخرين تماشاي جهان
من، آن خبرم كه بي خبر مي آيد
(۳۶)
آن نقطه دهان جستجوي همه جاست
آن نقطه درست روبه روي همه جاست
آن نقطه زبان نقطه ها آن نقطه
انگشت اشارتي به سوي همه جاست
(۳۷)
هر سمت، دهان ذكر، هر سمت سجود
هر سمت، دري به روي هر سمت گشود
هر سمت، درون سمت و هر سمت برون
هر سمت خدا بود و خدا سمت نبود
(۳۸)
در كوزه صدا بود شنيدم تشنه
از خواب ترك خورده پريدم تشنه
در كوزه كسي بود كه مي زد فرياد:
من تشنه تر از آب نديدم تشنه
(۳۹)
شك، بال زد و بال زد و... خسته نشد
پرواز شد و به خاك وابسته نشد
آن گاه درست، رو به آن سيب نخست
شك مثل دريچه باز شد بسته نشد
(۴۰)
آن سوي جهان دهاني از همهمه نيست
از ريزش تدريجي تن واهمه نيست
آن سوي جهان كه من نمي دانم و تو
شكل دگري هست كه شكل همه نيست
...و چند رباعي متفاوت
(۴۱)
فرياد كشيد برگ:
(اي داد اي داد اي داد
دوباره باد مي آيد باد)
اين بار تن وقت نلرزيد،
اين بار:
افتاد/ نيفتاد، نيفتاد/ افتاد
(۴۲)
يا سمت، عبور مرگ از ثانيه هاست
يا مرگ، درون سمت، بي سمت رهاست
(: من خيره به هر چه سمت
من خيره به...)
مرگ:
آن سوي من و سمت كسي هست كه ماست
(۴۳)
مي دانيُ                ...
مي دانمُ...
او هم لابد...
مي داندُ...
فكر مي كند شك با خود:
اين دايره عاقبت هوايش ابري ست
از بارش مستطيل پر خواهد شد
(۴۴)
آهاي خبر خبر خبر
:امشب در/ ميدان بزرگ شهر
مردي ديگر/ بر دار كشيده مي شود
امشب ماه/ ابري
تن وقت سرخ
... آهاي خبر...

خوانش شعري از زنده ياد «نجمه زارع»
تو نمرده اي مژه اي به سايه سار ابدي خفته اي
002649.jpg
عباس تربن
چند هفته پيش خبري سراسيمه از قم به تهران آمد كه نجمه زارع از دنيا رفته است. اولش باورمان نمي شد و فكر مي كرديم كه شوخي بي مزه اي بيشتر نبايد باشد و با خودمان مي گفتيم «مگر مي شود؟ نجمه زارع فقط بيست و سه سال دارد!». نجمه زارع از شاعران جوان و نوجوي قم بود كه چند سالي مي شد به طور جدي پا به عرصه غزل گذاشته بود و در كنگره ها و جشنواره ها حضور پررنگ داشت. اولين بار نام او را پنج- شش سال پيش شنيدم؛ در پاي شعري كه به راحتي نمي شد از آن گذشت. بعد از آن اگرچه او را نديدم اما شعرهايش كه به دستم مي رسيد و به اين كه نام تازه اي به فهرست شاعران موفق زن در زمينه غزل اضافه شده، اطمينان بيشتري پيدا مي كردم. شعرهايي مثل «غم كه مي آيد، در و ديوار شاعر مي شود...»، «بي تو انديشيده ام كمتر به خيلي چيزها...»، «يك سرنوشت سه حرفي، خالي ست در كنج جدول...»، «قلبم چه تند مي زند امروز... تيك تيك...»، «خود را اگرچه سخت نگه داري از گناه...» و ... .
و حالا آن طور كه شنيده ايم مجموعه شعر او «عشق، قابيل است» در دست چاپ است.
نمي خواهم به رسم هميشه، مثل باقي دوستان، حالا كه شاعري از كنارمان رفته است، از او يك بت بسازم و او را نابغه شعر معاصر معرفي كنم. نه! ما در بين شاعران زن، كساني را داشته و داريم كه در غزل، موفق، چشمگير و تاثيرگذار ظاهر شده و مي شوند؛ شاعراني مثل كبري موسوي قهفرخي، مريم تاج الديني، محبوبه ابراهيمي، و... . اما نكته اين جاست كه او با شاعران مذكور، از لحاظ سني چند سالي فاصله داشت. او در بيست سالگي شروع به شكفتن كرده بود و در اين چند سال نيز آثار قابل اعتنايي در غزل جوان پديد آورده بود و جوايزي چون مقام اول كنگره شعر دفاع مقدس را نيز در كارنامه داشت.
نجمه زارع بيست و سه ساله نيز از كنارمان رفت و ناگهان، شد آنچه پذيرفتنش ناشدني بود! ما مگر چه مي توانستيم بكنيم جز اينكه چشم باز كنيم و در عين ناباوري صندلي خالي او را ببينيم كه روزهاست پرنمي شود. حالا نجمه زارع تا آخر دنيا بيست و سه ساله خواهد ماند. ( اين اتفاق ناگوار را به همسر شاعر او، عباس محمدي تسليت مي گوييم!)
***
اين متن يك بازخواني از سه شعر به هم پيوسته سروده نجمه زارع است، شعري كه زبان روان و تقريبا بي نقصي دارد و صميمي و دلنشين است. زارع در اين شعر نيز قافيه ها را هنرمندانه به طبيعي ترين شكل ممكن به كارگرفته است. به همه اينها بايد تاثيرگذاري حسي و عاطفي اين شعر را نيز اشاره كرد، چيزي كه در خيلي جاها نجمه زارع از عهده آن به خوبي برآمده است.
زماني كه اين شعر را براي بازخواني انتخاب مي كردم، مي دانستم كه او شعرهاي خوب ديگري هم دارد كه چه بسا بي نقص تر از اين شعر كه مربوط به چهار- پنج سال پيش است هستند. اما اين شعر را به خاطر پيوند ارگانيك و توانايي شاعرش در خلق سه اپيزود به هم پيوسته و نيز به خاطر اين كه علاقمندان به شعر آن را كمتر شنيده اند، ترجيح دادم.
نكته آخر اين كه در اين بازخواني كه به ياد نجمه زارع چاپ مي شود، سعي كرده ام تعارفي در بين نباشد و تنها اصول و معيارهاي ادبي را مدنظر قرار دهم. چه بسا اين بازخواني در شرايطي ديگر و در جايي ديگر، بسيار پيشتر از اين چاپ مي شد.
اپيزود اول
در مصرع اول شاعر از «پچ پچ» ي صحبت مي كند كه مزاحم خواب او شده است: پچ پچ غم! اين در نوع خودش تعبير تازه اي مي تواند باشد؛ غمي كه در گوش تو مدام چيزي را زمزمه مي كند. در مصرع دوم به نوعي شاهد استفاده از مردمگرايي هستيم. شاعر با توسل به اصطلاحي رايج(به هم خوردن اعصاب) در بين عامه مردم، موجبات پيوند قوي تر شعر با مخاطب را فراهم مي آورد.
در بيت دوم ناگهان حرف هاي شاعر، شكل خطابي به خود مي گيرد و با مخاطبي كه دقيقا مشخص نشده كيست و احتمالا «سكوت» ي است كه در حال پچ پچ است شروع به صحبت مي كند. در اين بيت باز هم با وامي از فرهنگ مكالمات عاميانه «هيس هيس» وارد شعر مي شود اگرچه به نظر مي رسد «سكوت» و «دل» ارتباط محكمي با هم ندارند و رشته اي نيست كه آن دو را به هم مرتبط كند. ما در پيشينه فرهنگي و ادبي، با «سكوت در دل» آشنايي نداريم تا در اين جا با به هم خوردن سكوت در دل ارتباط برقرار كنيم در حالي كه مثلا از «سكوت بر لب» چنين سابقه اي در ذهن داريم.
در ادامه، بي مقدمه از پچ پچي كه بي خبر آمده و سكوتي كه به هم خورده به بيتي مي رسيم كه پيوند محكمي با مصاريع قبل و حال و هواي آن ندارد. در دو مصرع قبل با «لحظه» سر و كار داريم و در «اكنون» شاعر به سرمي بريم اما در اين بيت سخن از چيزي مي رود كه وقوف به آن مستلزم زماني بلندتر و توجهي عميق تر است و تنها در يك دوره زماني است كه چنين آگاهي اي حاصل مي شود. در حالي كه ما در دو بيت قبل در اكنون هستيم و با مسائلي به همين مقياس گذرا سروكار داريم. و هنوز هم مخاطبي كه با او صحبت مي شود بيشتر از بيت قبل برايمان روشن نشده است.
بيت چهارم، بيتي خلاق است. غم سنگيني كه وزن را در غزل( كه از مهمترين فاكتورهاي وجودي آن است) به هم مي ريزد. خواننده به طور غيرمستقيم از اين به هم ريختگي به شاعر به هم ريخته مي رسد. «غزل ناب» در اين بيت، تركيبي تكراري و نخ نماست و استفاده متفاوتي نيز از آن نشده است. در اين بيت مخاطب درد دل هاي شاعر مشخص مي شود : يك «تو» ي عاشقانه. در حالي كه اين «تو» نمي تواند مخاطب بيت دوم باشد.
در بيت آخر شاهد كشفي تازه هستيم. شاعر مي خواهد چشم و در واقع نگاه اثيري و بي انتهاي «تو» را بسرايد و وزن ها كه مكانيكي و محدودند نمي توانند جوابگو باشند. و در مصرع آخر دوباره به ابتداي شعر برمي گرديم و مصرع اول تكرار مي شود و اين چنين متوجه همه آن چيزهايي مي شويم كه اعصاب شاعر را به هم ريخته و خواب را از چشمان او گرفته است.
اپيزود دوم
اپيزود دوم شروع محكمي دارد. مصرع اول به دليل اشاره به «دو ساعت» ي كه خواننده از اپيزود قبل با آن آشناست مي تواند با شعر پيشين پيوند برقرار كند. به نوعي در اين جا هم شاهد مردمگرايي هستيم. ضمن اين كه مصرع دوم به خوبي مصرع اول را جواب مي دهد و كامل مي كند. زبان در اين بيت سلامت كامل و طبيعي ترين شكل ممكن را داراست. قافيه ها نيز به نرمي در جاي خود نشسته اند و حضور خود را به رخ نمي كشند در حالي كه تاثير خود را مي گذارند.
در بيت دوم درست مانند اپيزود اول، شاعر كسي را مورد خطاب قرار مي دهد و البته اين بار مشخص مي شود كه او كيست: نسيم! اين بيت ارتباطي با مصرع قبل و به خصوص بعد خود ندارد و حضور آن در اين شعر عاشقانه موجه به نظرنمي رسد.
بيت سوم بيت ساده اما خوبي است و زمينه را براي بيت بعد فراهم مي كند گرچه مشخص نيست كه «همين» جز پركردن وزن چه نقشي دارد؟
بيت چهارم نيز بيت موفقي است و با يادآوري اولين ديدار و نقل اولين حرف هاي ساده، بيت قبل را ادامه مي دهد. زبان، همچنان روان و صميمي است و نشاني از تصنع در آن ديده نمي شود.
در بيت آخر دو «و» هست كه اولي به شكل طبيعي و دومي به اجبار با فتحه خوانده مي شود. اين اتفاق آن هم درست در بيت آخر موجب نقص است. ضمن اين كه زبان در مصرع اول تحت تاثير وزن عروضي به هم ريخته است. و به تبعيت از اپيزود اول در اين جا نيز شاهد تكرار مصراع آغازين هستيم بدون آن كه ربطي به «دو ساعت» اپيزود اول داشته باشد. پس به دنبال يافتن نقش آن در اين شعر متوجه مي شويم كه اين «دو ساعت» ، دو ساعتي ديگر است: دو ساعت اولين آشنايي! و اين چنين مطلع شعر نيز تحت تاثير اين برداشت، معنايي دوباره مي يابد و به اين نتيجه مي رسيم كه در اين اپيزود، فلاش بكي به قبل از اپيزود اول داشته ايم.
اپيزود سوم
اپيزود پاياني نيز شروع خوبي دارد. زبان، روان و صميمي است و از عاطفه هرچند نامرئي  تر بهره گرفته شده است.
بيت دوم، احساس و عاطفه را به طور پررنگ تري وارد شعر مي كند. خاطره ها زبان باز كرده اند و از او مي گويند... حسي كه براي همه ما آشناست و ممكن است آن را تجربه كرده باشيم. «زبان گشوده به تكرار» را نيز بايد اتفاقي تازه در زبان معمولي شعر دانست.
بيت سوم ضعيف تر از مصراع هاي قبل است. «اين» در اين بيت حشو است و «نياورده ست» از آن جا كه به «پستچي» برمي گردد و حال آن كه فاعل آن «او» ست،فعل مناسبي به نظر نمي رسد. احتمالا «نامه ننوشتن» يا «نامه ندادن» شكل درست تر آن خواهد بود كه به خاطر قافيه و رديف تبدل به «نياورده ست» شده است. اين بيت نيز در سيبل عناصر شعري، عاطفه را نشانه رفته است.
در بيت چهارم نيز با زباني آشنا و صميمي مواجهيم در حالي كه مصرع اول، ادامه دهنده مصرع قبل است. شاعر نمي تواند به همين راحتي بپذيرد كه «او» ديگر نمي آيد و نامه اش را پاره كند.
«تمام مي شود اين قصه» اين جمله هم مي تواند خبري باشد و هم مي تواند شكل سوالي داشته باشد. درهرصورت در ادامه، مجدداً «تو» مورد خطاب قرار مي گيرد و از او خواسته مي شود حرفي بزند، هرچه كه باشد! در مصرع آخر، بار ديگر مردمگرايي به كارگرفته مي شود و چه به استفاده موفق و متناسبي هم! و اين چنين با افزودن چاشني طنز ( كه در واقع مي تواند نشاني از بي تفاوتي «تو» باشد) به فضاي غم انگيز و عاشقانه شاعر، شعر از لحاظ حسي و عاطفي با تاثيرگذاري دوچندان پايان مي گيرد.
(۱)
صداي پچ پچ غم، خواب من به هم خورده ست
دو ساعت است كه اعصاب من به هم خورده ست
صداي پچ پچ غم... هيس هيس، ساكت باش
سكوت در دل بي تاب من به هم خورده ست
تو قاب عكس مرا ديده اي، نمي داني
نشاط چهره ي در قاب من به هم خورده ست؟
غم تو را نسرودم وگرنه مي ديدي
كه وزن در غزل ناب من به هم خورده ست
*
هجاي چشم تو را وزن ها نمي فهمند
دو ساعت است كه اعصاب من به هم خورده ست
(۲)
دو ساعتي كه به اندازه ي دو سال گذشت
تمام عمر من انگار در خيال گذشت
ببند پنجره ها را كه كوچه، ناامن است
نسيم آمد و نشنيد و بي خيال گذشت
درست روي همين صندلي تو را ديدم
نگاه خيره ي تو، لحظه اي كه لال گذشت
«چه ساعتي ست؟ ببخشيد...» ساده بود اما
چه ها كه از دل تو با همين سوال گذشت
گذشت و رفت و سيگار مي كشم تنها
دو ساعتي كه به اندازه ي دو سال گذشت
(۳)
تمام عمر من انگار در غم و درد است
مرا غروب تو صد سال پيرتر كرده ست
تمام خاطره ها پيش روي چشم منند
زبان گشوده به تكرار: او چه نامرد است
بيا و پاره كن اين نامه را نمي بيني؟
دو سال مي شود او نامه اي نياورده ست
... هميشه گفته ام اما نمي شود انگار
دل تو سخت مرا پايبند خود كرده ست
تمام مي شود اين قصه، آه حرف بزن
فقط نپرس كه ليلي زن است يا مرد است؟

نگاه امروز
احياي رباعيات خيامي
استاد پرويز خائفي
در مجموع رباعي در ادبيات فارسي سرگذشت و سرنوشت شگفتي داشته است كه درباره اين مورد سخن بسيار رفته است اما در دو مورد هميشه جاي گفت وگو باقي  است و باقي خواهد بود: يكي مقبوليت مداوم آن و يكي فراز و نشيب اعتباري آن در حوزه همين مقبوليت. قصه پيدا شدن وزن آن و استماع جناب رودكي: «غلتان غلتان همي رود تا بن گو» يا «لب جو» و غيره از آن حرف هايي است ابداعي يا بهتر بگوييم جعلي كه در تاريخ اجتماعي و سياسي و ادبي و خلاصه موجوديت ما انواع و اقسام بسيار دارد. گاهي رباعي در ادبيات ما و ديوان هاي شاعران بنام و گمنام جنبه حاشيه اي دارد. در بيشتر اين كتاب ها رباعياتي هست كه يا اصيل است و يا منسوب. به هر صورت جز چند شاعر كه به جد رباعي گوي هستند كسي را نداريم تا حضرت مستطاب خيام بزرگ.
خيام نه آن كه رباعي را شالوده كار خود قرار داد، بلكه با همين رباعي هاي محدود و معدود خود بيان انديشه را هم دگرگون كرد. قالب و وزن رباعي را مظروف تفكري نكرد كه تكرار مكررات سطحي و عامه پسند باشد، بلكه جهاني را در اين محدود پرسش  انگيز كرد: چرا هستيم، چرا مي رويم، كجا مي رويم و همه و همه جهل بشري و آن هم بدون پاسخ. اين تفكر خيامي زيربناي غزل يگانه حافظ شد و بي ترديد همان انديشه خيامي بود كه پرسشي جهل آميز شد:
پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد
يا:
از هر طرف كه رفتم جز حيرتم نيفزود
زنهار از اين بيابان، وين راه بي نهايت
يا:
حجاب چهره جان مي شود غبار تنم
خوشا دمي كه از اين چهره پرده برفكنم
اما سخن خيام چون در قالب كوچك رباعي بود و هركدام آن جهالت بشري را نشان مي داد و بي نهايت جهل و ناداني و ديوار و ديوار و ديوار، ناگهان با ترجمه تعدادي از آن توسط شاعر و اديب بزرگ انگليسي فيتز جرالد جهان را گرفت. شعر خيام، جهاني شد و تنها رباعي خيام بود كه معرف شعر و ادب پارسي در جهان شد. هنوز هم رباعي خيام است كه توجه بزرگان پژوهنده جهان را متوجه ادب و شعر فارسي مي كند. اين بررسي كوتاه و گذرا براي آن بود كه با پرشي از قرن پنجم و ششم به عصر حاضر و رباعي معاصر برسيم و سخن از رباعي گوي امروز ايرج زبردست بگوييم. انتشار مطلبي درباره رباعي هاي زبردست نمي دانم چه سالي بود اما مي دانم كه نوشتن همان مطلب در يكي از نشريات، واكنش هاي غوغابرانگيزي داشت. امروز نگاهي گذرا به گذشته كه مي كنم خوشحال و خرسندم كه آنچه گفتم سخني ياوه يا جهت دار نبوده و جز دريافت واقعيتي در وجود گوينده آن، عامل ديگري نداشته است.
شعر امروز از درازگويي و قصيده واري جدا شده و ايجاز و گنجاندن مفهوم سترگ و انديشه هاي شاعرانه و فلسفي در قالب هاي كوچك مطرح است و رباعي با پيشينه اي كه دارد خيلي خوب و حساس مي تواند جايگاهي در كنار اصيل ترين شعرهاي ناب معاصر داشته باشد. رباعي هاي ايرج زبردست براي من يك حادثه بزرگ، يك هنگامه و يك آواي تازه بود كه ناگاه مرا به تعمق و تفكر واداشت. رباعي بعد از اعجاز خيام به تسلسل و تكرار دچار شده بود. بيشتر عرفا مضاميني يكنواخت را در اين قالب معصوم به صورت كلامي و انديشه اي مكرر بازگو مي كردند. اين بود كه كسي كمتر رباعي نابي- جز در مواردي محدود- از شاعران گذشته و امروز عرضه مي كرد.
كار او در رباعي آن قدر ماهرانه و استادانه بود و هست كه بزرگاني چون بهاءالدين خرمشاهي ، عمران صلاحي و... با تأييد سخن من به صورت شفاهي و تلفني و مكتوب رباعي ايرج زبردست را واقعه اي در ادب معاصر شناختند.
اينك باز مي گويم همان گونه كه آفتاب آيد دليل آفتاب تنها بدون حب و بغض و تبلور واخوردگي برويد و يك يك رباعيات او را بخوانيد و بعد به سخن من توجه كنيد. رباعي زبردست لازم است به صورت فصلي از پيدايش تازه رباعي مورد بررسي قرار گيرد. رموز فكري او را بايد يافت و كليدهاي خاص زمان او را به دست داشت. كار او را با خيام و ديگر رباعي سرايان مقايسه و نقد تطبيقي كرد و بي هيچ درونمايه، بدنگري و بدانديشي به اعتبارهاي آفرينشي دست يافت. سعدي  مي گويد:
توانم آن كه نيازارم اندرون كسي
حسود را چه كنم كه به رنج خويش در است
ريلكه در كتاب«نامه هايي به يك شاعر جوان» مي نويسد: تو انتظار شهرت ناگهاني و به قولي اجتماعي فوري نداشته باش. اگر ميداني حرفي داري بگو و باز بگو و تكيه بر اعتماد دروني خود داشته باش. اين نكته در آخر گفتني است كه زبردست خود ساخته است و معيار كارش آن چنان بر فراز است كه از نردباني متعلق به كسي به بام ارزش ها نرسيده است و كسي هم در رباعي و شعر و هنر خرقه اي نداشته است كه به او ارزاني كند. من گاه پدرانه در اوايل نكاتي تجربي را به او گوشزد كردم و او چون فرزندي مستعد و خلف پذيرفت و زبانش امروز به پالايشي دست يافته كه جز با خواندن رباعيات او ممكن نيست، پس بخوانيد و قضاوت كنيد. يك نكته ديگر را هم بگويم در زمانه اي كه كتاب شعر شمارگاني محدود دارد كافي است بدانيد تازه ترين كتاب ايرج زبردست «باران كه بيايد همه عاشق هستند» در كمتر از يك سال به چاپ سوم رسيده است . نوشته من بيشتر جنبه بيان واقعيت همراه با احساس است اما چه خوب است صاحب نظران نقدنويس شعر و ادب كار او را نقد و مطرح كنند.
تقابل رباعيات سرايندگان گذشته و امروز با رباعيات جاندار و ماندگار زبردست خود صريح ترين سخن منطقي است همين و بس.
آذرماه - ۱۳۸۳

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سياست
علم
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  علم  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |