يكشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۴
۷ آذر، هفتمين سال درگذشت حميد مصدق- شاعر آب ها و آيينه ها
كاشكي شعر مرا مي خواندي
004419.jpg
عادل جهان آراي
اشاره
حميد مصدق سال ۱۳۱۸ در شهرضا (اصفهان) به دنيا آمد و روز هفتم آذر ۱۳۷۷ در تهران وفات يافت. وي در رشته هاي حقوق و اقتصاد از دانشگاه تهران فوق ليسانس گرفت. ضمن آنكه چند سال عضو هيأت علمي دانشكده حقوق دانشگاه تهران و دانشگاه علامه طباطبايي بود. علاوه بر اين سردبيري نشريه «كانون وكلا» را به عهده داشت و عضو كانون وكلا بود. به مناسبت هفتمين سال درگذشت او، برخي از اشعارش را مرور مي كنيم.

تحصيلات مصدق در رشته هاي حقوق و اقتصاد بود اما عمده شهرتش را در حوزه شعر و ادبيات به دست آورد. وي از جواني به سرودن شعر پرداخت و خصوصا منظومه هاي او كه در اوان جواني سرود از اعتبار خاصي برخوردار است. مصدق اگرچه آثار كمي بر جا گذاشت ولي همين كارهاي اندك در نوع خود از وزنه هاي شعر معاصر محسوب مي شوند، منظومه هاي «درفش كاويان»، «آبي خاكستري، سياه» ،«در رهگذر باد»، «سالهاي صبوري» و آخرين اثر ناتمام او به نام «شير سرخ» از قدرت و توانايي شاعر حكايت مي كند. اتفاقا درفش كاويان كه از منظومه هاي مصدق در آغاز جواني است(۲۲سالگي) از تسلط شاعر بر معاني و مفاهيم آن و همچنين فهم زبان شعر نيمايي او حكايت دارد.
حميد مصدق را مي توان از شعرهايش بيشتر و بهتر شناخت. مي توان در واژه واژه اشعارش خلوص، صفا و صميميت و پاك نيتي شاعر را به تماشا نشست. شاعري كه نه خود را به آب و آتش مي زند كه ديگران دريابند كه او هم شعر مي گويد و نه آنكه از اين در به آن مي پرد تا بلكه راه و روش خود را به ديگران بازنماياند.
مصدق شعر را با ترنم واژه و تصوير و تشبيهات آن نيكوتر مي پسندد و بهتر با آن دمساز مي شود. شاعري كه راه و رسم نيما را خوب مي داند، سر در وادي غزل نيز دارد و صايب وار اشعارش مشتعل مي شود و در گرمايش اشعارش، جان خويش را به سوي معشوق مي كشاند. از ويژگي هاي اشعار مصدق اين است كه او از انديشه پيشينيان خود الهام مي گيرد و به زباني نو و تصويري بديع آن را مي آرايد، به گونه اي كه اگر اشعاري را كه بدان اشاره مي كند يا به تضمين آن مثنوي يا غزلي را مي سرايد، كسي از آن مطلع نباشد، نمي تواند تشابه چنداني ميان اثر او با آثار ديگران پيدا كند. در واقع اين ويژگي سبب مي شود كه شاعر در عين الهام گرفتن از ابيات و تصاوير ديگران راه خود را از راه شعراي ديگر جدا كند. مثلا در شعر «چند گويم من از اين جدايي ها» ، اين توانايي شاعر كاملا مشهود است، به گونه اي كه اين غزل با حال و هواي زمانه شاعر و با زبان زمان شاعر بيشتر همانندي و همشكلي دارد تا با زمانه شعري كه از آن الهام گرفته است، شاعر در اين غزل بيتي از شعر كمال خجندي را در آغاز مي آورد و آنگاه سخن خود را مي گويد: «اي غمت يار بينوايي ها/ با من از ديرت آشنايي ها» اين غزل و غزل «چند گويم من از جدايي ها» گرچه از لحاظ ساختمان شعر داراي شكل مشابه هستند اما از لحاظ زبان، تصاوير، و خواهش شاعر متفاوت است. مصدق در اين غزل تصويرگري به تمام معنا قابل است كه قصه عشق خود با محبوب را در عين دلسردي و غمگيني تصوير مي كند:
هان چه حاصل از آشنايي ها
گر پس از آن بود جدايي ها
شاعر بي مقدمه خواننده را وارد ماجراي عاشقانه اي مي كند كه گويا چندان دوام و قوامي نداشته است. ولي نهيب خود را با بياني نرم آغاز مي كند، نهيبي كه در آن نه بي اعتنايي هست و نه بي مهري:
من و با تو چه مهرباني ها
تو و بامن، چه بي وفايي ها
من و از عشق راز پوشيدن
تو و با عشوه خودنمايي ها
در دل سرد سنگ تو نگرفت
آتش اين سخن سرايي ها
چشم شوخ تو طرفه تفسيري ست
آشكارا به بي حيايي ها
در چهار بيت فوق مصدق به آرامي از يك سير ديالكتيكي عشق خود حكايت مي كند و آهسته آهسته بي هيچ بغض و حقدي تفسيري بخردانه و تصويري شاعرانه از معشوق به دست مي دهد و همچنين حس و حالي كه در غزل جريان دارد، حسي لطيف و عاشقانه است كه شاعر نمي خواهد از آن جدا شود:
مهر روي تو جلوه كرد ودميد
در شب تيره روشنايي ها
نقطه «روشنايي» در غزل در حقيقت اوج شعر است كه شاعر در جلوه معشوق آن را مي يابد، معشوقي كه:
چو در آيينه روي خود نگري
مي شوي گرم خودستايي ها
با اين وجود شاعر چنين خودستايي ها را مي ستايد و دوستش دارد:
گفته بودم كه دل به كس ندهم
تو ربودي به دلربايي ها
اگر شاعر راه و شيوه ديگر مي پيمود و «روشنايي» و «دلربايي» معشوق را نمي پسنديد شايد فقط از «جدايي ها» نمي سرود كه از «بي  وفايي ها» بيشتر سخن مي گفت،زيرا در جدايي هميشه بي وفايي نيست،اما در بي وفايي ها هميشه جدايي هست. در عين حال شاعر در اين غزل با بكارگيري واژه هاي روزمره و محاوره اي بر رواني و سلاست زبان خود مي افزايد:
موي ما هر دو شد سپيد و هنوز
تويي و عاشق آزمايي ها
شور عشقت شراب شيرين بود
اي خوشا شور آشنايي ها
و در پايان يك سفر عاشقانه چه چيزي بهتر و شيرين تر از «شور عشق» است كه بر اثر «آشنايي ها» شكل گرفت.
علاوه بر اين حميد مصدق شاعر جامعه است و زبان شعر او از بسترها و لايه هاي زيرين جامعه نيز حكايت مي كند، ضمن آنكه در رگ و پوست شعرش افراد جامعه در تكاپويند تا عمري را نه به بطالت كه به سختي اما براي آينده بگذرانند. در عين حال شعر او خاص يك قشر و يا يك ملت نيست، بلكه فضاي شعرش همه اقشار جامعه را در مي گيرد، به گونه اي كه هم مي توان گاهي ناله هاي زجركشيدگان جامعه را شنيد و هم آنكه افكار و انديشه روشنفكرانه را كه در پرتوي از فلسفه و گاه عرفان درگيرند.
مصدق شاعر عاشق است و همين ويژگي است كه در اكثر واژه هاي شعر او خود را باز مي نماياند. اگر چه در نگاه اول تصور مي شود شاعر دنبال شخصي معين و معشوقي با اسم و رسم است، اما در جاري اشعار او عشق به محبت(به عنوان معشوق)، مهرباني،  صفا و جوانمردي موج مي زند ومعشوق فقط يك جسم فيزيكي با ابروان كشيده و اندامي وجيه و صورتي زيبا نيست:
اي قامت بلند/اي از درخت افرا گردن فرازتر
از سرو سربلند بسي پاكبازتر
اي آفتاب تابان
از نور آفتاب بسي دلنوازتر
اين آغاز شورانگيز و توصيف بديع و هجاهاي بلند كه بيشتر ذهنها را به سوي جسمي خاكي با ويژگي هاي اسطوره اي مي كشاند، ناگهان به صورتي بطئي و با زباني استعاري خواننده را از آن وصف اندامي به سوي چيزي سوق مي دهد كه كمتر ذهني به آن سمت سير مي كند:
اي پاك تر ‎/از برفهاي قله الوند‎/ تو مهربانتر از‎/ لطف نسيم ساكت شيرازي‎/ در سينه خيز دماوند‎/ و دست تو...
من كاشف اصالت زيبايي توأم
مفتون روح پاك و فريبايي  توأم
*
تو با نوشخند مهر
با واژه محبت
فرسود جان محتضرم را زبند درد
آزاد مي كني...
*
هنگامي كه عشق پاك در زلال برف هاي قله الوند با زيور محبت پيوند مي خورد شاعر آنجا هستي خود را باز مي يابد:
و با نوازشت
اين خشكزار خاطره ام را
آباد مي كني
مصدق در واقع منويات قلبي خود را از محبت و صميميت و صداقت مي جويد. ريب و رشك به اين و آن ندارد كه نامي به هم مي زنند و شهرتي كسب مي كنند، وقتي صداقت باشد پايايي و ناميرايي هم هست:
دلم براي كسي تنگ است
كه آفتاب صداقت را
به ميهماني گل هاي باغ مي آورد
و گيسوان بلندش را-
- به بادها مي دهد
و دستهاي سپيدش را
به آب مي بخشد
تشبيهات و استعاره هاي شاعر لطيف و نرمند، لطيف چون صداقت و نرم چون راستگويي.  آفتاب صداقت او در عين حالي كه از به عاريت گرفتن كلمه ها به بهترين شكل بهره مي گيردٍ، اما از زيبايي  خاص تشبيه نيز برخوردارند، خاصه هنگامي كه به ميهماني گل ها مي روند. در قطعه فوق توانايي شاعر از به كارگيري و جور چيدن واژه ها كنار هم چنان زيبا و شگرف است كه يك هارموني و هماهنگي را خلق مي كند : آفتاب، صداقت، گل، ميهماني، باد، دست هاي سپيد و آب كه جمع تمامي خوبي هاست، به شعر مصدق روح و لطافت مي بخشد و در شعري ديگر نيز مي گويد:
به چشم هاي نجيبش
كه آفتاب صداقت
و دستهاي سپيدش
كه بازتاب رفاقت
و نرمخند لبانش نگاه مي كردم
حسي كه در اين ابيات جريان دارد، حسي مهربان و دوست داشتني و صميمي است كه شاعر را به كشفي جديد مي رساند و او را: «به آفتاب پس ابر خيره» مي سازد.
تكرار يك واژه همشكل مانند نرمخند در يك شعر مصدق نه آنكه از بار معنايي آن نمي كاهد بلكه بر افزايش تصوير كمك مي كند و رنگهاي متنوعي به شعر مي بخشد. در ادامه همان قطعه مي گويد:
سياه گيسوي من
-مهربان تر از خورشيد
از اين سكوت من آزرده گشت و هيچ نگفت
و نرمخند نشكفته بر لبش پژمرد
و روي گونه گلگونش را
غبار سرد كدورت در آن زمان آزرد
(از جدايي ها- تا رهايي)
حميد مصدق علاوه بر خلق تصويرهاي بديع به علت اشراف بر موضوعات اجتماعي، فلسفي و اسطوره اي در اشعارش گاه نگاهي چند سويه به اين مقولات دارد. وي اسطوره را نه براي خام سازي افكار و انديشه ها، كه براي رهاندن آن از بند «تكيدگي» و «يخ زدگي» جمعي كه در ريسمان وهم، تمناي جان آرام مي كنند، مي گيرد:
چه انتظار عظيمي نشسته در دل ما
هميشه منتظريم و كسي نمي آيد
صفاي گم شده آيا
بر اين زمين تهي مانده باز مي گردد؟
*
اگر زمانه به اين گونه
- پيشرفت اين است
مرا به رجعت تا غار
- مسكن اجداد
مدد كنيد
كه امدادتان گرامي باد
(از جدايي ها)
با اين حال شاعر در تنگناي نااميدي قرار نمي گيرد و به دنبال گل سرخ و مهرباني مي گردد:
ميان اين برهوت
اين منم،
من مبهوت
*
بيا بيا برويم
به آستانه گل هاي سرخ در صحرا
و مهرباني را
زقطره قطره باران
ز نو بياموزيم
وي در منظومه «آبي، خاكستري، سياه» هم تصويرگر خوبي است و هم با نمادها و نمونه ها آشناست و در روندي ديالكتيكي به كشف و شهودي مي رسد كه گويي مانيفست انديشه اوست. نگاه شاعر در اين منظومه در زنجيره يگانگي و همسان شدن تبلور مي يابد و با آن به كشفي جديد مي رسد:
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه بر مي خيزند.
شاعر گاه در جامه و هيئت فردي كه تمامي جهان را درنورديده است، به نسل خود و نسل آينده نهيب مي زند كه در «يخ زدگي» و «فسردگي» نبايد باشند و در خاموشي نيز، چرا كه از ديدگاه شاعر خاموشي و سكوت يعني زوال و نابودي و به قول شاعري ديگر:
وقتي كه رودخانه
از حركت باز ايستاد
باد، در خاموشي فسرد
آتش، حرفي براي گفتن نداشت
سبزه ها و برگ ها
با جامه اي سياه، باغ را آراستند
گل آخرين خنده را نثار خوشه هاي نور كرد؛
خورشيد ميل فروغ نداشت.
همين گونه است كه مصدق در عرفان خود سكوت را و ايستايي را مرگ مي داند:
هميشه مي گفتم
من و سكوت/ محال است/سكوت عين زوال است/ سكوت-يعني مرگ/
سكوت، نفس رضايت/ سكوت/عين قبول است/سكوت- كه در زمينه اشراق اتصال به حق-/ در اين زمانه نزول است/ سكوت، يعني مرگ.
*
وي بعد از آنكه تصويري كامل از سكوت ارائه مي دهد، به انسان درسي نوين مي آموزاند:
كجايي اي انسان؟/ بر تو چه رفت/ كز آفريده خود/ از خداي بي همتا/به لابه مرگ مفاجاه آرزو كردي؟/
(از جدايي ها)
با اين توصيف حميد مصدق شاعر آب ها و آبي ها و صفا و صميميت است، شاعري كه بايد جاري و ساري باشد و در عين حال همراه جان جامعه. مصدق وقتي كه خوب توانست زبان نيما را درك كند از رهروان نيك او شد، بدانگونه كه نه تقليد كوركورانه كند و نه آنكه بي جهت گام هاي خام بزرگتر بردارد:
ز شب هراس مدار اين هنوز آغاز است
بيا كه پنجره رو به صبحدم باز است
چو آفتاب درخشان چه خوش درخشيدي
طلوع پاك تو در شب قرين اعجاز است...
*منابع در دفتر روزنامه موجود است

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سياست
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |