چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴ - - ۳۸۶۸
پيرمرد،دكه، ميدان فردوسي
گاهي دلم براي خودم تنگ مي شود
006852.jpg
عكس :گلناز بهشتي
محمدمطلق
بوي آبگوشت پرسيب زميني و دود سماور از لاي شيشه شكسته پنجره بيرون مي ريزد و پر مي كند ريه ات را. يك جفت دمپايي مشكي جلو بسته كه به قفلي بزرگ اشاره مي كند، به تو مي گويد پيرمرد رفته است نمازش را بخواند و برگردد. ساعتت را نگاه مي كني، مي روي و برمي گردي . خبري نيست؛ اما چراغ خانه نصير روشن است.
هفته اي ديگر در خنكاي ظهر پاييزي دوباره هوس كرده اي سراغي از پيرمرد گرفته باشي؛ كوچه نيايي و فضاي سبزي كه نامش را پارك گذاشته اند.
كلبه آبي و آهنين پيرمرد به ساختمان بلند خانه كارگر تكيه زده است. دمپايي هاي مشكي اين بار قفل بزرگ را نشانه نرفته اند و آفتابه رنگ پريده اي كه لكه هاي كم رنگ قرمزش برايت خاطره پنج تابستان داغ را روايت مي كند، خبر از حضور نصير مي دهد. صداي تلويزيون بلند است و باز هم بوي آبگوشت پرسيب زميني و دود سماور از لاي شيشه شكسته پنجره بيرون مي ريزد و پرمي كند ريه ات را.
بفرماييد، خوش آمديد، اين هم دوستم جلال است؛ آمده به من سربزند . به زحمت جايي براي نشستن پيدا مي شود. بايد خودت را لاي سيني چاي و رختخواب و چكمه و لباس هاي نصير جاكني و آنقدر دوزانو بنشيني كه وقتي بلند شدي پايت خواب رفته باشد.
نصير اهل روستاي برنده خلخال است و پيش از آنكه به دنيا آمده باشد پدرش را از دست داده است. او حالا
۵۹ سال دارد و آنقدر طعم تلخ رنج را چشيده كه جاي گفتن برايش نمانده است: مي گويند پدرم آدم پولداري بوده. اين را تا چندسالگي حس كرده ام چون مادرم كه شوهر كرد ناپدري ام صاحب همه ثروت پدرم شد. او اهل كار نبود؛ مادرم را به زني گرفته بود كه عمري راحت بخورد و بخوابد و آنقدر خورد و خوابيد كه همه چيز را به باد داد. من تنها فرزند پدرم هستم اما هيچ وقت طعم تنها فرزند بودن را نچشيده ام. تا خودم را شناخته ام كارگر بوده ام؛ نه زميني نه باغي، هيچ .
نصير چگونه توانسته است 5 سال تمام را در اين دكه زندگي كند؛ دكه اي كه جاي دراز كشيدن هم ندارد؟بايد خودت را عادت دهي كه عمري مچاله شوي و بخوابي. مي گويد: زمستان ها مشكلي ندارم. اين بخاري برقي، دكه را مثل حمام گرم مي كند اما تابستان ها خيلي سخت است؛ البته خوبي تابستان اين است كه مي توانم در دكه را باز بگذارم و يك پايم را دراز كنم بيرون .
دست هاي پيرمرد آنقدر ترك برداشته كه به زبري پوست درختان پارك مي ماند و اين زبري هيچ نسبتي ندارد با استكان هاي تميز و لباس هايي كه مثل آيينه برق مي زنند. او نهارش را خورده و حالا وقت نوشيدن چايي ست. مي گويد: تمام اداره هاي اين اطراف مرا مي شناسند. پارك، توالت ندارد و من مجبورم يكسره مزاحم اداره ها شوم ولي لباس هايم را همين جا مي شويم . دكه نصير از داخل، دو رديف قفسه دارد كه حسابي زندگاني او را جمع وجور كرده است.
يك تلويزيون سانيو۱۴ اينچ سياه و سفيد كه زير تابش آفتاب و رقص شاخه هاي درختان تنها مي تواني صداي هنرپيشه ها را از آن بشنوي، يك يخچال دو فوت كوچك كه مردمان خوشبخت بالاي تختخوابشان مي گذارند تا هر وقت احساس تشنگي كردند دستشان را دراز كنند و قوطي آب پرتقال را بيرون بياورند ، بي آنكه چرتشان پاره شده باشد،يك بخاري برقي و دو پيك نيك رنگ و رورفته. اينها چيزهايي ست كه در اولين نگاه ،حضورشان را به تو اعلام مي كنند و بعد در ميان شان مي تواني ضبط صوت يك كاسته  را پيدا كني با چند نوار كهنه و قديمي، يك جفت كفش تميز واكس خورده، قوطي پودر رختشويي، جلد قرمز رنگ خمير دندان، يك قابلمه كوچك، دوقاشق و يك كاسه نشسته، قوري لعاب داري كه از چند نقطه ضربه ديده است، قوطي شيرخشك پر از قند و چند استكان كه مثل آينه برق مي زنند.
جلال نشسته چرت مي زند يا شايد هم خوابيده است. پيرمرد قوري را برمي دارد، چاي خوش رنگي مي ريزد و مي گويد: هفته گذشته سكته كرده بودم، غروب بود، آبگوشت بار گذاشته بودم؛آبگوشت پر سيب زميني. رفتم وضو بگيرم و بروم سمت مسجد جليليه كه ديگر يادم نيست رفتم و برگشتم، بعد سكته كردم يا قبل از اينكه بروم سكته كرده بودم. صبح آقا مهندس ها پيدايم مي كنند و مي برند بيمارستان.من بعد از يك هفته به هوش آمدم؛ تازه مرخص شده ام. الان هم آقا جلال همشهري ام آمده كه به من سر بزند.ديشب هم پسر بزرگم آمد، دو تا از پسرهايم هم ديروز بعد از ظهر با عروس هايم آمدند؛ آنها را خيلي دوست دارم، خيلي!  
حرف هاي پيرمرد تكانت مي دهد؛ مگر مي شود شبي كه او سكته كرده و در گوشه اي از پارك افتاده، تو اينجا بوده باشي و او را نديده باشي؟! جمله اي از بزرگي در مغزت پژواك مي شود: هر كسي دنيايي ست نشسته در گوشه اي و بعد به خودت مي گويي چگونه از كنار اين همه آدم ، اين عابر ، اين همه دنيا مي گذري و گوشه اي از كتاب قطور هستي شان را باز نمي كني؟ اين پيرمرد پشت آن ابروهاي پرپشت و سفيد، موهايي به رنگ پنبه كبود، پشت آن چشم هاي موقر و آرام چه دنياي بزرگي كه ندارد وچه صفحه هاي ناگشوده و كتاب هاي ناخوانده اي كه تاريخش را رقم نمي زند.
اينجا اشياي مستعمل ديگري هم هست كه بايد آنقدر بنشيني تا پيدايشان كني؛ مثل همين ساعت شماته دار و آن خرگوشي كه چشم هايش افتاده و دست هايش عقربه هاي در حركتند،  مثل همين قليان پشت تلويزيون كه مي گويدديگر حوصله چاق كردنش را ندارد؛ ماه هاست كه حوصله اش را ندارد. پيرمرد عاشق روضه هاي آذري ست و داستان هاي بومي عاشيق هاي آذربايجان. نوار كاست ها جز اين دو، نواي ديگري در خود ندارند.
مي گويد: اين ضبط خودم نيست؛ضبط خودم را خيلي دوست داشتم! وقتي بيمارستان بودم آن را دزديدند. هم ضبطم را هم يك چك 400 هزار توماني كه يكي از بچه ها پيش من امانت گذاشته بود، هم 60 هزار تومان پول نقد خودم. كمي هم خرت و پرت داشتم كه آتشش زده بودند. تازه تمام اينها يك طرف، سوغاتي هايم يك طرف؛ سوغاتي خريده بودم كه آخر ماه ببرم خلخال، خب قسمت نشد!
نصير ماهانه 110 هزار تومان حقوق مي گيرد، بابت مراقبت از پارك و ميدان فردوسي؛ 30 هزار تومان آن را خرج مي كند و بقيه را سه روز آخر هر ماه مي برد خلخال. او هشت فرزند دارد و همسري اگرچه دور، اما همراه. خودش بي سواد است، ولي همه بچه ها تا ديپلم درس خوانده اند. مي گويد: از همه بچه ها راضي ام، خدا حفظشان كند، گاهي مي آيند سر مي زنند، اما همسرم نمي تواند اين همه راه را بيايد و برگردد، او هم پير شده؛ زندگي سخت است!
پيرمرد از اينكه دفترچه بيمه دارد، خوشحال است و ناراحت از آنكه پيمانكار قبلي اش 4 سال حق بيمه او را واريز نكرده و حالا مجبور است 4 سال ديگر را در همين دكه سركند تا دوران آسوده بازنشستگي از راه برسد؛اگر ديابت و عارضه قلبي اجازه زنده ماندن را به او بدهند، مي گويد: ديگر آرزويي  ندارم، دلم مي خواست به كربلا بروم كه رفتم. پارسال با خانمم رفتيم، خدا قسمت كند شما هم تشريف ببريد. گاهي كه دلم مي گيرد كفش هايم را واكس مي زنم و مي روم كرج، خانه فاميل ها. يادش به خير يك زماني نان براي خوردن نبود، اما همه دور هم جمع بوديم. حالا روستا ويرانه شده و فاميل و خانواده پراكنده شده اند؛ دلخوشي نمانده، برادر از حال برادر خبر ندارد .
شايد تنها آرزوي پيرمرد اين باشد كه اندكي دكه اش را بزرگتر كنند تا لااقل شب ها راحت، دراز به دراز بخوابد. مي گويد: از من ايراد مي گيرند، حق دارند؛ آنها اين دكه را تحويلم داده اند كه لباس هايم را عوض كنم، اما چكار كنم كه جاي خواب ندارم وگرنه من كه خوشم نمي آيد نصفه شب معتادها بالاي سرم آتش روشن كنند، در بزنند و از من پتو بخواهند .
چراغ خانه نصير روشن است، چراغ خانه او تا چهار سال ديگر همين جا روشن خواهد بود، اما اگر شبي بوي سوخته آبگوشت پر سيب زميني و دود سماور از لاي شيشه شكسته پنجره بيرون زد و ريه هايتان را پر كرد و يك جفت دمپايي مشكي جلو بسته قفلي بزرگ را نشانتان دادند، آن دور و بر را خوب بگرديد، شايد پيرمردي وضو گرفته را يافتيد كه زير درخت مچاله شده است.

دربرابر چشم ما
نصير آنقدرها هم كه فكر كنيم در دور دست ها زندگي نمي كند.
او درست مقابل چشمان ما ست؛ دكه اي در ميدان فردوسي. همانجا كه هزاران هزار آدم در روز مي آيندو مي روند.همان جا كه پر است از پليس راهنمايي و رانندگي، نيروي انتظامي، دژبان و... .
كمي آن طرف ترآدم ها پول خارجي مي خرند ومي فروشند و درست در مقابلش حكيم ابولقاسم فردوسي سال هاست كه ايستاده. اما انگار فردوسي هم او را دوست ندارد. دكه نصير پشت سر مجسمه اي ست كه هيچ گاه به عقب نگاه 
نمي كند.
زندگي پيرمرد در آن دكه كوچك كه حتي جاي خوابيدن هم ندارد،كنار آن همه دلار فروش و فرش فروش و عابر، از آن دست اتفاقاتي است كه شايد تنها در شهري به بزرگي تهران رخ بدهد.

يادداشت اول
در بي خبري
ميثم قاسمي
شهر ما آنقدر بزرگ است كه سر و ته  آن پيدا نيست. شهر ما آنقدر بزرگ است كه ميليون ها آدم را در خود جاي داده است. شهر ما آنقدر بزرگ است كه مردمش يكديگر را نمي شناسند. روزگاري آن روزها كه ما هنوز به دنيا نيامده بوديم اين شهر آنقدر كوچك بود كه كل  آدم هايش در يكي از محله هاي امروزي تهران جا مي شدند. آن روزها اينجا اصلا شهر نبود؛ دهي بود در كنار شهرري. بعدترها اين شهر بزرگ شد و بزرگتر. آنقدر بزرگ كه شبيه ديو شد و آدم هايش را يكجا بلعيد. نمي دانم شايد همان اژدهاي افسرده مثنوي بود كه در گرما بيدار شد و به جان ما افتاد. گفتم ديو و اشتباه هم نكردم. بچه كه بوديم بزرگ ترها مي گفتند كارهاي ديوها برعكس است و هر وقت كار اشتباهي مي كرديم مي گفتند: مثل ديو شده اي!
قديم ترها هر كس رفتارش خلاف آمد آدم ها بود، ديوانه اش مي ناميدند و روزگاري هم بود كه ديوانه ها را به جرم ديوانگي مجازات مي كردند.
رفتار شهر ما خلاف آمد روش زندگي انسان هاست. شهر ديوانه است، اما ما نمي توانيم در كند و زنجيرش كنيم. حتي نمي توانيم مانند آن پادشاه متوهم كه خود را خدايگان مي پنداشت و دريا را شلاق زد، شهر را شلاق بزنيم. تنها مي توانيم دست و پا بسته بزرگتر شدنش را نظاره كنيم.
روزگاري شهر ما آنقدر كوچك بود كه همه آدم هايش آشنا بودند. همديگر را مي شناختند و از درد هم باخبر بودند، اما درست از زماني كه شهر ديو شد و ما را بلعيد، هر كدام به يك گوشه معده اش افتاديم و از هم بي خبر شديم. بي خبري هم از آن دردهايي ست كه مثل خوره روح آدم را مي خورد. حكيم گفته بود: اي بيخبر بكوش كه صاحب خبر شوي ؛ اما چگونه بايد خبردار شد؟
اين همه روزنامه و شبكه راديويي و تلويزيوني و اينترنت و هزار راه ارتباطي ديگر انگار هيچ كدام نمي توانند مردم شهر را خبر كنند. شايد براي همين باشد كه مدام از هم مي پرسيم: چه خبر؟ و هيچ كس هم هيچ خبري ندارد. شايد هم خبر دارد و نمي  تواند بگويد. گويي تئوري هاي ارتباطي هيچ كدام نمي توانند به كمك مردم دور از هم بيايند.
***
آنچه امروز به عنوان گزارش اول مي خوانيد فصل كوتاهي ست از داستان بلند يك زندگي. كسي كه همين گوشه و كنار زندگي مي كند و احتمالا ما بارها بي توجه از مقابلش رد شده ايم. نه تنها از او كه از بسياري ديگر خبر نداريم؛ حتي از همسايه هايمان هم خبر نداريم كه سهل است از فاميل و دوست و آشنا هم خبر نداريم.
روزگاري كسي براي معشوقش گفت:
در بي خبري از تو، صد مرحله من پيشم / تو بي خبر از غيري، من بي خبر از خويشم
شهر ما آنقدر بزرگ است كه آدم هايش لا به لاي ساختمان ها و ماشين ها از خودشان هم بي خبرند، چه رسد به ديگران.

يادداشت دوم
نابودي بدون انتقام
آيدين جهانبخش
براي نابودي زندگي يك انسان همه چيزها بايد دست به دست هم بدهند، جفت و جور شوند، در كنار هم قرار گيرند و با هم عمل كنند؛ آنگاه است كه آمال و آرزوهاي انساني يك فرد همچون دومينو يك به يك فرومي ريزند. او نابود مي شود و چه آسان چنين اتفاقي در سرزمين ما رخ مي دهد. درخت انجير معابد تصوير زيباي نابودي زندگي يك انسان است. فرامرز آذرپاد، پس از مرگ پدر و ازدواج مجدد مادر، اندك اندك در ناكامي هاي زندگي فرومي رود تا به آنجا كه همه چيز را از دست مي دهد. بخشي از زندگي نصير، پيرمرد 59 ساله ساكن در دكه ميدان فردوسي هم شبيه زندگي فرامرز است، اما سخت تر، خشن تر و در نهايت با پاياني متفاوت. درست آنجا كه احمد محمود در فصل ششم رمان خود براي گرفتن انتقام از مردم شهر، فرامرز را به سراشيبي تند سورئاليسم و سمبوليسم مي غلتاند، زندگي نصير همچنان رئال و واقعي باقي مي ماند؛ فرزند خانواده اي نسبتا ثروتمند در خلخال كه همچون فرامرز در كودكي اسير دست ناپدري تنبل و بيكار بزرگ شده، هرگز فرصت پيدا نمي كند تا سواد بياموزد و بتواند بخوبي درك كند كه چه اتفاقي برايش رخ داده و مقصر كيست.زندگي نصير برعكس فرامرز كه همچنان به دنبال بازگشت به دوران ايده آل با ته مايه انتقام است، به تامين نيازهاي اوليه زندگي سپري مي شود. نصير هرگز از قائده هرم مازلو بالاتر نمي رود تا حس انتقام در او بجوشد.نصير هرچه سال هاي زندگي را پشت سر مي گذارد، بيشتر در زندگي كوچكش غرق مي شود، آرزوهايش كوچك تر مي شوند و دست آورده هايش، دلخوشي او مي شوند.فرامرز احمدمحمود هر چند در نهايت، انتقام از اطرافيان و حتي همشهري هايش را كافي نمي بيند و با تيشه خودساخته همان جامعه به ريشه اش مي زند تا انتقام زندگي شيرينش را حتي از بت مقدس شهر (درخت لور) بگيرد، اما نصير در زندگي به صورت مداوم به سازش مي رسد؛ سازش با كساني كه زمينه نابودي زندگي او را فراهم كردند، سازش با اجتماعي كه او را در برابر خطرات زندگي تنها گذاشته و حمايت نكردند و سازش با سنت هايي كه در نهايت او را در دكه اي كوچك مچاله كردند.نصير نه تنها سازش مي كند كه پا را فراتر گذاشته و به مرحله دوست داشتن مي رسد. او اطرافيانش را دوست دارد، مردمش را دوست دارد و شايد در درونش به دكه و ميدان عشق هم مي ورزد و نهايت آرزويش هم سفري به كربلاست كه با تحقق آن معناي زندگي برايش كامل مي شود.اما آنچه درون فرامرز رخ مي دهد، عشق نيست، نفرت است و انتقام و فرامرز آن موقع معني زندگي خود را كامل شده مي بيند كه نه تنها بنيان هاي اجتماعي اش را فرو ريخته، بلكه حتي درخت لور مقدس را هم به آتش كشيده است.براي نابودي زندگي يك انسان همه چيزها بايد دست به دست هم دهند، چه فرقي مي كند فرامرز باشيم يا نصير، نهايت همان است كه هر دو را فرومي بلعد.

ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
زيبـاشـهر
علمي
شهر آرا
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  زيبـاشـهر  |  علمي  |  شهر آرا  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |