شنبه ۳ دي ۱۳۸۴
بازنمايي نشانه ها
ميشل فوكو - ترجمه: محمود اكسيري فرد
005223.jpg
ميشل فوكو، انديشمند معاصر فرانسوي از معدود متفكراني است كه با پژوهش و تأمل در برخي از جنبه هاي فراموش شده يا كمتر پرداخته شده جامعه انساني، دورنمايي جديد از انسانشناسي (در معناي فلسفي آن)، جامعه شناسي و معرفت شناسي در بستر انديشه معاصر پديد آورد. فوكو با بررسي وضعيت زندان ها، درمانگاه ها، تيمارستان ها و ارتباط آن با علومي چون پزشكي (كالبدشناسي) و روانكاوي به دودمان پژوهي قدرت پرداخت. از نظر فوكو غرب از عصر نوزايي به بعد - عليرغم آن كه به ظاهر كلي وحدت يافته مي نمايد _ از گسست هاي معرفت شناختي چندي گذر كرده است. او در آثارش به خصوص «واژه ها و چيزها» به بررسي اين مسئله روي مي آورد. مطلب زير يكي از مهم ترين مقاله هاي وي در اين باره است. فوكو در اين مقاله به تحول مفهوم نشانه در دو عصر كلاسيك و مدرن مي پردازد. اين مطلب از نظر خوانندگان گرامي مي گذرد.
چه چيزي در عصر كلاسيك نشانه قلمداد مي شد؟ مسأله اين جاست كه در نيمه نخست قرن هفدهم سازمان نشانه ها و نيز سامانه هايي كه نشانه ها كاركردهاي شگرف خود را در آن به نمايش مي گذاردند، يكسره زير و رو شد و اين امر تا مدت ها بعد _ شايد تا همين امروز _ ادامه يافت، و صد البته همين چرخش است كه از آنها در ميان بي شمار ديده ها و شنيده هاي ديگر، نشانه مي سازد. اين دگرديسي برسازنده هستي نشانه ها بود. در طليعه عصر كلاسيك، نشانه، ديگر صورتي از جهان نيست و اينجاست كه پيوستگي بي چون و چراي نشانه با پديده هايي كه به آنها ارجاع مي دهد به زير سؤال مي رود و در اين رهگذر پيوندهاي مرموز و مستحكم شباهت يا همساني به تحليل مي روند.
انديشه كلاسيك اين امر را در راستاي سه مؤلفه تعريف مي كند؛ نخست و پيش از هر چيز قطعيت ارتباط مطرح مي شود. يك نشانه مي تواند چنان استوار و پايا باشد كه دقتي خدشه ناپذير داشته باشد (درست همان گونه كه نفس كشيدن نمود زندگي است)، اما نشانه در همان حال ممكن است صرفا مبتني بر احتمال باشد (همان گونه كه رنگ پريدگي ممكن است نمود بارداري باشد). دومين مؤلفه نوع ارتباط است: نشانه ممكن است بيانگر كليتي باشد كه نمود مي دهد (چنان كه ظاهر سالم بخشي از كل سلامتي است) يا به كلي از آن جدا باشد (همان طور كه نمودهاي موجود در انجيل عهد عتيق نشانه هاي ديرآشنايي از بازگشت مسيح و رهايش اند). سومين مؤلفه، خاستگاه ارتباط است؛ نشانه مي تواند طبيعي (همچنان كه انعكاس آيينه بيانگر چيزي است كه منعكس مي كند) يا قراردادي (همان گونه كه يك واژه در ميان گروهي از انسان ها بيانگر معنايي خاص است)؛ باشد هيچ يك از اين فرم ها، دال بر وجود شباهت نيست؛ حتي نشانه هاي طبيعي نيز شباهتي در دل خود نمي پرورند. براي مثال گريستن نشانه اي خودانگيخته از ترس است، اما كوچكترين شباهتي بدان ندارد. يا به تعبيري ديگر همان گونه كه بركلي بيان مي دارد، ادراكات ديداري، نشاني از تجلي خدا در وجود ما هستند، با اين حال، حامل كوچكترين شباهتي نيستند. در توصيف كارآيي نشانه ها، اين سه مؤلفه  جايگزين شباهت مي گردند، شباهتي كه پيش از اين نشانه ها را در قبضه خود داشت.
۱ _ نشانه از آن جا كه همواره قطعي يا محتمل است، بايد قلمرو هستي خود را در دانش بيابد. در قرن شانزدهم براين اعتقاد بودند كه نشانه ها در متن اشياء سرشته شده اند و از اين رو انسان مي تواند راز سربه مهر يا فوايد آنها را افشاء و عيان گرداند، اما اين افشا تنها غايت آمال نشانه ها و صرفا توجيهي براي حضور آنها بود. هيچ كس تلاش نمي كرد تا پرده از اسرار هستي آنها بگشايد يا به آنها هستي بخشد؛ حتي اگر آنها خاموش مي ماندند و هيچ كس آنها را درك نمي كرد به همان شكل باقي مي ماندند. در اين حال، ديگر دانش عملكردهاي بازنمايي آنها را تعيين نمي كرد، بلكه تنها زبان اشيا بود كه به آنها جان مي بخشيد. اما از قرن هفدهم به بعد، سراسر قلمرو نشانه ها به دو گروه قاطع و محتمل تقسيم مي شوند. به تعبيري، از اين پس ديگر هيچ نشانه اي ناشناخته نمانده و هيچ علامت گنگي باقي نخواهد ماند. اين امر به اين خاطر نيست كه انسان در انقياد نشانه هاي ممكن قرار ندارد، بلكه از آن رو است كه ديگر هيچ نشانه اي نمي تواند قدم به عرصه هستي بگذارد، مگر اين كه بتواند ميان دو مؤلفه شناخته شده قرار گيرد. اينجاست كه نشانه ها ديگر در ژرفناي سكوت چشم انتظار انسان هايي كه آنها را شناسايي كنند نمي مانند؛ هر نشانه تنها با كنش دانستن بنياد نهاده مي شود.
بدين سان دانش، خويشاوندي ديرپاي خود را با امر قدسي درهم مي شكند. امر قدسي، همواره دانش را در متن نشانه ها قرار مي داد و آنها را مقدم بر دانش مي دانست. از اين پس نشانه بايستي كنش بازنمايي خود را در بسته اين دانش به نمايش بگذارد و نيز از دل همين دانش است كه نشانه قطعيت يا احتمال خود را وام مي گيرد. با اين حال خدا در همان حال كه نشانه ها را به كار مي گيرد تا از خلال طبيعت با ما سخن بگويد، از دانش و ارتباطاتي كه ميان تصورات ما وجود دارد بهره مي گيرد تا روابط بازنمايي را در ذهن ما برقرار سازد. نقش حواس چندگانه از ديدگاه «مالبرانش» و همچنين ادراكات از نگاه «بركلي» نيز همين قاعده را به نمايش مي گذارد، چرا كه ما در قضاوت هاي خود انگيخته، در احساس، تصورات بصري و درك بعد سوم تنها با نمودهايي شتاب زده و درهم ريخته روبرو مي شويم كه در نهايت، گونه هايي جبرآميز، اجتناب  ناپذير و سلطه گر از دانش، آنها را در قالب نشانه هايي براي دانش معطوف به گفتمان فرآوري مي كند؛ زيرا ما انسان ها هوش ناب نداشته و فرصت يا اصلا امكان اين را كه صرفا با نيروي ذهن خود بر اين كار فايق شويم نيز نداريم. از ديدگاه مالبرانش و بركلي، اين تلقي كه نشانه ها را خداوند مرتب ساخته است، به چيره دستي و مهارت با دوگونه دانش جايگزين شده و كنار نهاده مي شوند. اينجا ست كه امر قدسي رنگ مي بازد _ و دانش از بستر اسرارآميز، يكدست و مقدس نشانه ها _ بيرون مي آيد. در اين شرايط با گونه اي كم و بيش متمركز از دانش سر و كار داريم؛ نشانه ها متراكم شده است. از سوي ديگر هويدا مي گردد كه چگونه واژگون شدن اين سوگيري، دانشي كه نشانه ها را در سيطره خود داشت و آنها را برچهره خود مي تراشيد و رنگ مي زد، اكنون تابع احتمال مي شود. اينك ارتباط ميان دو ايده، ارتباط ميان نشانه و مدلول است، يا به بيان ديگر ارتباطي از نوع جانشيني است كه از ضعيف ترين احتمال تا بالاترين قطعيت در نوسان است.
ارتباط ميان ايده ها دربرگيرنده ارتباطي علي و معلولي نيست، بلكه تنها علامت يا نشانه اي است كه مدلول را بازنمود مي دهد. آتشي كه مي بينم، علت سوزشي كه با نزديك شدن به آن حس مي كنم نيست. بلكه تنها علامتي است كه نسبت بدان به من پيش آگاهي مي دهد. (بكرلي؛ ۱۷۱۰)
دانشي كه بنا به تصادف درباره نشانه هايي كه تام و كهن تر از او بودند گمانه زني مي كرد، جاي خود را به شبكه اي از نشانه ها داد كه گام به گام به تناسب دانش معطوف به احتمال ساخته مي شد. از اين هنگام مي توان منتظر بود تا شخصي همچون «هيوم» به عرصه ظهور رسد.
۲ _ اينك به دومين مؤلفه نشانه ها مي رسيم: شكل ارتباط نشانه با هر آنچه بازنمايي مي كند. تأثرات همساني، و فراتر از همه، هم آوايي باعث شد تشابه در قرن شانزدهم فضا و زمان را در سيطره خود بگيرد، چرا كه اين قدرت انكارناپذير نشانه ها بود كه مي توانست همه چيز را جمع كرده و متحد سازد. از سوي ديگر در بحبوحه انديشه كلاسيك، نشانه با گونه اي پراكندگي ذاتي خودنمايي مي كند. جهان هزارتوي نشانه ها كه پيوسته با يكديگر همپوشاني داشتند، جاي خود را به حركتي خطي و پيش رونده مي دهد. در اين فضا نشانه مي تواند حامل يكي از اين دو وضعيت باشد: يا مي توان گفت كه نشانه به مثابه يك مؤلفه، بخشي از چيزي است كه بازنمايي مي كند يا اين كه واقعا جدا از چيزي است كه بازنمايي مي كند. به هر حال، حقيقت اين است كه اين شقوق  تام نيستند؛ چرا كه نشانه براي عملكرد خود بايستي بخشي از چيزي كه بازنمايي مي كند و در عين حال جداي از آن باشد. براي اينكه چيزي نشانه شود، بايد به مثابه ابژه دانش نمايان شود و در همان حال به مثابه چيزي كه بازنمايي مي كند، پديدار گردد. همان گونه كه «كوندياك» مي گويد: يك آوا تنها زماني مي تواند نشانه گفتاري چيزي شود كه كودك آن را در لحظه درك ابژه شنيده باشد، اما به هر حال، اگر بنا باشد يك مؤلفه نشانه اي ادراك گردد، نمي توان تنها به اين بسنده كرد كه آن مؤلفه بخشي از ادراك باشد، بلكه بايد به مثابه يك مؤلفه متمايز شده و از تصورات خام، كه به گونه اي آشفته و درهم ريخته اند بازشناسي شود؛ در نتيجه آن تصورات خام، پيشتر بايد در قالب هايي شكسته شده باشند و براين اساس بايد توجه را به يكي از اين حوزه هاي درهم ريخته معطوف ساخت تا سرانجام يكي از آنها را برجسته و متمايز كنيم. از اين رو بنيادگذاري نشانه، ضرورتا با تحليل گره مي خورد. در واقع اين امر نتيجه تحليل است، چرا كه بدون تحليل، نشانه نمي توانست پديدار شود. از سويي اين امر، خود ابزار تحليل است؛ چرا كه هر گاه اين حوزه ها متمايز و مشخص شدند، مي توانند ايده هاي ديگري را فرآوري كرده و در ارتباط با آنها نقش يك شبكه را ايفا كنند. همگام با تحليل است كه نشانه، قدم به عرصه هستي مي نهد و از آنجا كه نشانه ها راهكار ذهن اند، تحليل هيچ گاه راكد نمي شود. پس چندان بيراه نيست كه از زمان كوندياك تا «استوت دو تراسي» و «گراندو» نظريه عام نشانه ها تبيين قدرت تحليلي ذهن، اين چنين حساب شده به كار گرفته شدند تا نظريه واحد و يكپارچگي اي از دانش را شكل دهند.
هنگامي كه برخي گفتند نشانه ممكن است در تار و پود چيزي كه بدان اشاره مي كند، سرشته شده باشد يا جداي از آن باشد، به نوعي استدلال كردند كه در عصر كلاسيك، نشانه به هيچ وجه مقيد به همجواري با جهان و هم سرشتي با آن نيست؛ بلكه به عكس در اين حال نشانه به بسط و توسعه جهان مي پردازد و با سنتز عناصر ناهمخوان، آن را به سطحي باز و نامتناهي بدل مي كند و بدين ترتيب نمودهاي ادراك را به شكلي بي پايان در آرايش هاي بس متفاوت جايگزين مي كند. در اين رهگذر است كه نشانه همزمان تن به تحليل و تركيب مي دهد و مي تواند در نظمي معنادار جاي گيرد. نشانه در انديشه كلاسيك، زمان و مكان را به باد نيستي نمي دهد؛ بلكه به عكس انسان را قادر مي سازد تا گام به گام آنها را عيان كرده و سرانجام از آنها بگذرد. اين نشانه است كه موجب مي شود اشيا متمايز گردند و هويت شاخصي داشته باشند؛ اين نشانه است كه اشيا را قادر مي سازد تا در يكديگر ادغام شده يا خود را از يكديگر بگسلند. خرد غرب اندك اندك به عصر داوري گام مي نهد.
۳ _ اكنون نوبت به سومين مؤلفه مي رسد: مؤلفه اي كه ارزش و اعتبار طبيعت و سنت را عيان مي كند. از مدت ها پيش _ حتي پيش از افلاطون _ آشكار بوده است كه نشانه ممكن است فرآورده طبيعت يا برساخته انسان باشد. حتي در قرن شانزدهم نيز از اين واقعيت غافل نبوده اند، چه، در آن زمان زبان انسان را نشانه اي ايجابي مي دانسته اند. با اين حال، نشانه هاي برساختي قدرت و اعتبار خود را مديون وفاداري به طبيعت بودند. اين نشانه هاي طبيعي حتي اگر ناديده انگاشته مي شدند، شالوده و زيربناي همه نشانه هاي ديگر بودند. از قرن هفدهم ارزش هاي طبيعي و قراردادي نشانه ها در اين عرصه جاي خود را به ديگري دادند. از اين پس حتي اگر نشانه اي طبيعي بود، تنها، مؤلفه اي به شمار مي رفت كه از جهان اشيا برگزيده شده و دانش ما آن را به مثابه يك نشانه فرآوري نموده است. از اين رو، اين نشانه ها چنان شق و رق، پيچيده و بغرنج شدند كه ذهن ديگر نمي توانست بر آنها فايق آيد. از سوي ديگر، آنگاه كه نشانه هاي قراردادي برساخته مي شود همواره (و به راستي الزاما) مي توان آن را به گونه اي ساده، با قابليت يادآوري، قابل اطلاق به بي شمار عناصر گوناگون و قادر به بخش بخش شدن و تركيب با ساير نشانه ها گزينش كرد. نشانه انسان ساز بيشترين كارايي را دارد.
اين، نشانه انسان ساز است كه خط تمايز انسان و حيوان را ترسيم مي كند. وهم و خيال را به انديشه اي خودخواسته بدل مي سازد و از غريزه دانش عقلاني مي سازد. اين همان چيزي است كه «ايتارد» نتوانست در «انسان وحشي آويدون» بيابد. بنابراين نشانه هاي طبيعي صرفا طرحي ابتدايي براي نشانه هاي قراردادي به شمار مي آيند، طرحي مبهم و ديرآشنا كه صرفا با خودانگيختگي قابل درك اند؛ اما اين خودانگيختگي را تنها با عملكردش مي توان سنجيد؛ و صد البته قاعده اين سنجش از دل همين عملكرد برمي آيد. يك سيستم خودانگيخته از نشانه ها بايستي تحليل اشيا را به ساده ترين مؤلفه ها فرو بكاهد و آن را به عناصر ابتدايي تجزيه كند؛ در همان حال بايد استدلال كند كه بنا به چه قاعده اي تركيب اين مؤلفه ها امكان پذير شده است و در بستر پيچيدگي بغرنج اشيا خاستگاه حقيقي آنها را عيان سازد. اگر بخواهيم شيوه استقرار نشانه ها را روشن كنيم، به اين نتيجه مي رسيم كه خودانگيخته متضاد طبيعي است. اما اين خودانگيختگي بستر تحليل و فضاي تركيبي است كه طبيعت بايستي خود را در متن آن به محك اثبات بگذارد _ آن هم در سطح ايده هاي ابتدايي و نيز همه فرم هاي تركيبي اش _ سيستم نشانه ها در حالت ايده آل خود، زباني ساده و بي اندازه شفاف است كه مي تواند همه عناصر بنيادي را شناسايي و نامگذاري كند؛ و در عين حال مجموعه اي از عملكردهاست كه همه تركيب هاي ممكن را به روشني تعريف مي كند. به نظرم اين جستجوي خاستگاه ها و در عين حال محاسبه تركيب ها به شدت ناسازگار جلوه مي كند و از اين رو بي اندازه مايلم كه آن را به ابهامي در انديشه قرن هجدهم و نوزدهم تعبير كنم. وضعيت برهم كنش نظام ها و طبيعت نيز از همين دست است. در حقيقت انديشه آن زمان هيچ تناقضي احساس نمي كرد. بگذاريد دقيق تر بگويم؛ در سراسر معرفت كلاسيك، جنبشي الزامي و واحد به چشم مي خورد و آن، الحاق طيف هاي جهاني به جستجوي بنيادها در سيستمي ساختگي است تا از اين رهگذر طبيعت را با همه عناصر بنيادي همراه با همه تركيب هاي ممكني كه از آن برخاسته اند؛ آشكار سازد. در عصر كلاسيك برخلاف سده هاي پيشين، به هيچ وجه تلاش نمي شود متن گفتماني را كه در متن اشيا سرشته و نهفته است بازشناسي كرده و آن را تا ابد حفظ كنند؛ بلكه همه تلاش انسان معطوف به ابداع زباني خودانگيخته است تا طبيعت را در خود سازمان دهد و قواعد نهايي تحليل و منطق ساختاري آن را فرآوري كند. از اين پس دانش هيچ تعهدي براي يافتن پيام هاي كهن از مكان هاي ناشناخته _ كه اين پيام ها ممكن است در تار و پود آنها نهفته باشند _ ندارد؛ اينك آرمان دانش، فرآوري يك زبان مساعد است تا همچون ابزار تحليل و تركيب و به مثابه زباني براي محاسبه چهره بنمايد.
اكنون مي توان راهبردهايي را كه سامانه نشانه ها فراروي انديشه كلاسيك نهادند، تعريف كرد. اين سامانه بود كه براي نخستين بار احتمال، تحليل و تركيب و خودانگيختگي توجيه پذير سامانه ها را وارد فضاي دانش نمود. اين سامانه اي از نشانه ها بود كه جستجوي بنيادها و حسابگري را همزمان برانگيخت، داده هاي منظمي را بنا نهاد كه ساخت ها را محدود ساخت و بر مبناي ساده ترين مؤلفه ها به بازيابي زير بناها پرداخت. اين سامانه نشانه ها بود كه دانش را سراسر به زبان پيوند زد و كوشيد سامانه اي از نمادهاي برساخته و عملكرد منطقي طبيعت را جايگزين همه زبان ها سازد. از منظر تاريخ انديشه بي گمان همه اين حوادث به مثابه شبكه اي درهم پيچيده از تأثيرات و تأثرات گوناگون شكل گرفت كه بازيگران آن «هابز» «بركلي» و«لايب نيتس» بودند و اينجاست كه وجه ايدئولوژيك قضيه نمايان مي گردد، اما اگر بپرسيم كه از منظر ديرينه شناختي چه چيز اين اتفاق را در انديشه كلاسيك امكان پذير ساخت، خواهيم ديد كه در اوايل قرن هفدهم، افتراق نشانه از شباهت است كه فرم هاي جديد _ احتمال، تحليل تركيب و سامانه جهاني زبان _ را به منصه ظهور رساند. آن هم نه به مثابه بن مايه هاي متوالي كه يكي پس از ديگري يكديگر را خلق كرده يا به پيش رانده باشند، بلكه اين همه، همچون شبكه واحدي از الزام ها نمودار شدند، و همين شبكه بود كه ظهور افرادي همچون «هابز»،«بركلي»، «هيوم» و «كوندياك» را رقم زد.

انديشه
اقتصاد
اجتماعي
سياست
علم
ورزش
هنر
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  علم  |  ورزش  |  هنر  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |