ر وزهاي خوب در راهند
ادبيات زيرزميني در واگن شماره 5
|
|
محمد مطلق
- تو رو خدا هلم بديد برم تو... آقا هل بده؛ اين سومين قطاره كه جا موندم... هل بده! آها... محكم تر!
- يه خورده رژيم بگير، چه وضعيه، مثل تانك داري صافمون مي كني... آخ.
- پدر جان آرنجت رو سفت نگير سينه ام سوراخ شد.
- بايد خودمو يه جا بند كنم يا نه؟
- همه بندبازيم؛ بند كردن نمي خواد ديگه، دستت رو از رو سر چهار نفر دراز كردي... بابا ول كن اين لاكردارو گلوم پاره شد.
- آقا ول كن ديگه، اهه، اول صبحي اعصابمون رو چكش كاري مي كنين!
- ببخشيد جناب! صبحانه سيرابي ميل كردين؟
- بله؟!
- محبت كنين كمي دماغتون رو اون طرف كج كنين ممنون مي شم، عين موتور دواگزوزه باد مي وزه توي ريه هام.
- نچايي قشنگ!
خيام
غول آهنين به خيام كه برسد، ديگر همه شاعر شده اند. مي گويند شاهكارهاي ادبي در شرايط بحراني خلق مي شوند؛ فشار بكش بكش، نبرد بگيربگير و بچاپ بچاپ؛ البته ناگفته پيداست كه در آن وضعيت بغرنج و اسفناك، ابتدا ادبيات زيرزميني شكل مي گيرد و بعدا اگر در امان مانده باشد، همه گير مي شود؛ مثل شاهنامه فردوسي و مثل غزليات حافظ. حمله مغول، از حافظ شاعري ساخت براي تمام زمانه ها و نيز بخش عظيم شاهكارهايش از ترس فشار خارج از قاعده به شاخ نبات سپرده شد تا در تشت رختشويي خاتون شسته شود.
غول آهنين در دالان هاي تاريك زيرزمين ليز مي خورد و در چشم به هم زدني به خيام مي رسد:
اين كوزه چو من عاشق زاري بوده است
در بند سر زلف نگاري بوده است
اين دسته كه بر گردن او مي بيني
دستي است كه در گردن ياري بوده است
ديگر نمي تواني خودت را ميان انبوه دست ها و گردن هاي مشتاقان ادبيات زيرزميني جا بدهي، چاره اي نيست از اينكه بروي ميان موج شاعران و به پشت سري ات بگويي:
- تو رو خدا هلم بديد برم تو... آقا هل بده... آها محكم تر.
اين تازه موج اول است. مامور درشت اندام و خوش پوش، ميان جمعيتي كه باعصبانيت شيشه ها را به مشت گرفته اند، مي دود و به تمامي درهاي نيمه باز سر مي زند، دست ها و پاهاي بيرون مانده را با دقت تا مي كند و غول آهنين به راه مي افتد. ايستگاه بعدي مولوي است، آنجا ديگر بهانه اي براي شاعر شدن باقي نمانده است.
- بنده خدا اين خانومه هم ديگه حواس پرتي گرفته؛ به سعدي مي گه خيام، به مولوي مي گه ميرداماد.
- ايستگاه بعد چند نفر مرامي پياده بشن.
- رفيق ما روهم دست به دست بدين بره بيرون ثواب داره، الهي خير ببينين.
- 36 تا بادكنك 200 تومن، 36 تا بادكنك 200 تومن
- آخ
مولوي
از لاي دست ها و شانه هاي كج و معوج و سرهايي كه در زاويه هاي مختلف چيده شده اند، مي تواني سه چشم آبي مو بور را ببيني كه بي هيچ توجهي به جمعيت، آرام نشسته اند و در حال تماشاي نقش ونگارهاي مولوي هستند. جوان كوتاه قدي كه كاپشن خلباني به تن دارد مقابلشان بارفيكس مي رود؛ با دو دست، خودش را از ميله بالا مي كشد، در حالي كه آويزان است به همه لبخند مي زند و دوباره خودش را ول مي كند وسط جمعيت. تلاش او بي فايده است چون موبورهاي چشم آبي برگشته اند و در امتداد شانه هايشان غرق نقش ديوارند:
- وري گود... وري گود.
- مي شه بفرمايين اون بالا چكار دارين مي كنين؟ چرا با كفش داري مي ري روي سر ملت؟
- آقا ما بچه ته نقشه ايم، خارجي نديده ايم، بذار يه خورده باهاشون حال كنيم.
يكي از چشم آبي ها متوجه كشمكش و جدال مي شود و به جوان كوتاه قدي كه ديگر معلوم نيست برايش چه شكلكي درمي آورد، مي گويد:
- وري گود... وري گود.
مردي كه تنها صدايش را مي شنوي، مچ دست جوان كوتاه قد را روي ميله گرفته و به طرف پايين مي كشد، اما سماجت او در نوك انگشتان قدرتمندش پيداست و بالاخره موفق مي شود يك بار ديگر از آن بالا به همه جمعيت لبخند بزند:
- آي نه نه ات به عزات بشينه وري گود.. اوكي؟
مرد موبور مي گويد: اوكي... اوكي، ولي چرا پسرم... معلومه جوان با استعدادي هستي، خوشم اومد، حالا مي تواني يه شعر از مولوي برايم بخواني؟ تقريبا كسي نمي خندد و تمام سرها و شانه هاي به هم چسبيده كج و معوج به سمت وري گود در حال رديف شدن هستند.
صداي زنگ موبايل بلندتر از هميشه به نظر مي رسد؛ ماريا كري در حال خواندن است. شايد آن مرد لاغراندام و رنگ پريده بلندقامت، مولوي است كه روي سر همه آدم هاي قطار ديده مي شود؛ نه خودخود اوست، از لباس ارغواني و كشكول و خرقه اش پيداست:
- يا هو مدد... دست درويش بگير كه پادشا دستت گيرد، نفس درويش حقه جوان؛ دست رد به سينه ام نزن، الهي كه حق بلندت كنه زمينت نزنه.
آخ دلي ديروم خريداره محبت
- بابا خدا پدرت رو بيامرزه آخه دست تو جيب مي ره كه دست رد به سينه ات نزنيم؟
- دل خوش سيري چند درويش؟
- درويش تبرت كو؟
- آقا جان چكارش داري، درويش مي خواد محبت بخره... واگن رو اشتباه اومدي.
- آقاي محترم دست جنابعالي توي جيب بنده چه كار مي كنه؟
سه سوت ممتد به علامت باز شدن درها مي پيچد توي واگن. درها باز مي شود و موج، مولوي و جوان قد كوتاه و موبورهاي چشم آبي و كشكول و بادكنك فروش را با خود مي برد. مجبوري دستت هايت را محكم به ميله هاي عمودي بگيري و ضربه ها را تحمل كني تا سيل تو را از جا نكند؛ درست مثل كسي كه در مسير آبشار، تك درخت لب پرتگاه را گرفته باشد. چند ثانيه ديگر تحمل كني كافي است چون سيل مخالف در راه است و تا لحظه اي ديگر مي تواني در كمال آرامش به ديواره روبه رو بچسبي.
سعدي
تا حالا اگر تحمل كرده اي، ديگر به سعدي كه برسي شاعر شده اي؛ قول مي دهم. سعدي را كه مي شناسي؟ همان شاعر اهل سفر كه يك جا بند نمي شد؛ شاعري نغزپرداز كه ادبيات زيرزميني او بوي طنز مي دهد.
- خوبه شنبه است و ديروز همه حسابي دوش گرفتن، بوي كته ترشيده خفه مون كرده. مردم چي مي كشن پنج شنبه ها!
- آقا تورو خدا يه كم خودت رو جابه جا كن، نفسم گرفت.
- منظور؟
- چرا من زور؟ توداري زور مي گي، بابا هي زير بغلت رو نمال به دماغ صاب مرده ما... اه.
- اينكه الان بگفتي يعني... چه؟
روي صندلي ها هنوز آرامش برقرار است و رديف هاي روبه رويي كه انتظار نشستن را مي كشند تمام فشارها را تحمل مي كنند تا چيزي روزنامه خواندن يا چرت زدن آدم هاي خوشبخت روي صندلي را مختل نكند؛ روزنامه خواندن هاي الكي وچرت زدن هاي الكي تر. آنهايي كه ايستاده اند قيافه ها را برانداز مي كنند: اون كه بربري دستشه گلوبندك پياده مي شه، نه... دروازه دولت. اون آقاي خوش پوش كه راحت لم داده تا خود ميرداماد پياده بشو نيست، آخ كمرم، ديگه نمي تونم روي پاهام بايستم يه جوري برم سمت اوني كه بربري دستشه خوبه .
يك پايت را بلند مي كني و با نوك پنجه دنبال فضاهاي خالي مي گردي. بعضي از آنهايي كه نشسته اند طوري چشم ها را بسته و سرشان را به كنج شيشه پشتشان تكيه داده اند كه انگار هفت شب متوالي نخوابيده اند. گاهي كه صداي سه بوق ممتد مي آيد مثل آدمي كه چشم هايش ورم كرده باشد نگاهي از سر رخوت به اين طرف و آن طرف مي اندازند و دوباره فرو مي روند توي كاپشن هايشان يعني كه خيلي خسته ام، مي ترسم خوابم عميق شود و ايستگاه را رد كنم . همين كه به مرد بربري به دست مي رسي، مرد خوش پوش پياده مي شود و تو حسرت مي خوري. اشتباه كرده اي مرد بربري به دست تا خود ميرداماد روي صندلي لم خواهد داد. چاره اي نيست مي تواني به ايستگاه ها نگاه نكني، بازي خوبي است اين طوري نمي فهمي كي رسيدي. همان طور كه آويزان شده اي، چشم هايت را ببند و به موزيكي كه به ناچار بايد بشنوي گوش بده.
- اين هدفون ها جديده؟
- چطور؟
- آخه براي يه قطار آدم موزيك پخش مي كنه.
- صدا رو بلند كرده از بغل گوشاش داره مي ريزه بيرون.
- مترو جاپونم اينجور شلوغه جواد؟
- از اين بدتره ولي اونجا كسي بلندبلند حرف نمي زنه.
صداي پيرمردي را چند قدم آن طرف تر مي شنوي كه يكباره وارد گفت وگوي جواد و دوستش مي شود:
خدا پدرت رو بيامرزه باز الان خوبه، آخر شب كه مردم خسته از كار برمي گردن بيا و ببين اين جوونا چه جوري دسته جمعي مي ريزن توي واگن و داد و بيداد مي كنن .
و صداي ديگري آن طرف تر جوابش مي دهد:
- اون شب يه عده از اين فوتباليا با پرچم مرچم ريختن توي قطار... باور كن چند نفر بيشتر توي واگن نبوديم... داشتيم از ترس زهره ترك مي شديم، از اين طرف مي دويدن اون طرف، از اون طرف مي دويدن اين طرف. مي اومدن طرف ما با پرچم بادمون مي زدن و داد مي كشيدن. باور كن دو- سه نفر از ترس پياده شدن.
و باز صدايي آن طرف تر و آن طرف تر. گفت وگو تا انتهاي واگن ادامه پيدا مي كند و وقتي برمي گردد مسير حرف ها عوض شده؟
ميرداماد
ميرداماد مرد بزرگي بود و شما محور نظريه هاي فلسفي او را حتما مي دانيد: وحدت در عين كثرت و كثرت در عين و حدت . توضيحش ساده است اگر خوب به آدم هاي داخل واگن نگاه كني اثبات اين نظريه را به عينه مي بيني. اصلا نگاه كردن نمي خواهد چون چيزي جز چهره مردي كه 10 ايستگاه تمام از فاصله چند ميلي متري تحملش كرده اي، نخواهي ديد. پس همچنان كه آويزاني، چشم ها را ببند و به صداها گوش بده؛ گفت وگويي كه مثل موج از اين سوي واگن به آن سوي واگن مي رود و وقتي برمي گردد، ديگر مسير حرف ها عوض شده:
- مثل تن ماهي له شديم روي هم ديگه رفيق... واي!
- زمستون له شدن روي هم ديگه خيلي هم بد نيست آخ خدا به دادمون برسه تابستون.
- قطار چيني همينه ديگه... آخ!
- اين چشم بادمي ها بي سر و صدا دنيا رو فتح كردن... واي.
- كجايي نادرشاه افشار كه يادت بخير... آخ.
- معلومه زياد... آخ راديو بي آخ سي آخ گوش مي دي... واي.
- 36 تا بادكنك، آخ 200 تومن، آخ 36 تا بادكنك 200 تومن آخ.
- گرون مي دي آخ نادرشاه ... واي
- چن بار جون مي گيري عزرائيل.. آخ.. كار ما كه از فشار قبر هم گذشته آخ..
-باباجون سرجات وايستا و ...ا...ي كم وول بخور آخ.
به ميرداماد كه برسيد ديگر هم شاعر شده اي هم فيلسوف و اگر اين شعر و فلسفه زيرزميني اندكي در مقابل فشار خارج از قاعده تاب بياورد به زودي همه گير خواهد شد. فشارها را تحمل كن همشهري؛ روزهاي خوب در راهند.
|