سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۴
بريده اي از يك منظومه منتشر نشده روايت حُرّ:
برماهيان تپيدن در يا مبارك است
عكس: فرزين شادمهر
001209.jpg
خداوندا خداوندا خداوندا
دل اي دل كار با اهل است با اهل است بر جا باش
به دريا مي روي سهل است دريا باش دريا باش
تو بر او ره گرفتي
تو بر او ره گرفتي
ره زدي خورشيد را چون شب...
چرا شب؟
دست بالا ابر...
ابري نيلگون يا رب!
چرا شب؟
دست بالا ابر...
ابري پيلگون يا رب! ...
نه، ابر پيلگون يعني چه؟
شايد پشه اي گردان
به پشت يال شيري از قضا
...
نه خيال يال شيري از قضا
رؤياي سرگردان

من و اين مايه خودبيني؟ خدايا! دور، بد كردم
چرا وقتي سخن از راه رجعت كرد
چرا وقتي به جدِّ آهنگ هجرت كرد
رد كردم
مرا مأمور كردستند، فرزند رسول الله!
مرا مأمور كردستند-
پس معذور كردستند
و چشمان دلم را كور كردستند.
و محروم از جمال نور كردستند
چرا گفتم؟ خداوندا چرا گفتم؟
اي خاك بر فرق من و كبر و غرور من
بر اين ترك ادب شايد نشيند مادر مسكين به گور من


دل اي دل پاي دار و هر چه پيش آيد تحمل كن
و پيش از دوزخ از دل دوزخي گل كن
به رسم خونيان توبه گر
در خويشتن بشكن
ز سر بر، خود را برگير و
از پا موزه ها بركن
پياده تيغ و قرآن را ميانجي كن
دل اي دل تكيه بر مولا و منجي كن


حقيقت خواهي اين نامرد مردم نابكارانند
نه اين صحراست قفر و خشك،
تشنه خيل مارانند
كه صدها و هزارانند
و خصم نور و بارانند
به او گفتم:  هلا
فرزند سعد ابن ابي وقاص ابن سعد
در ابر خشك بي باران، خروش رعد ابن سعد
تو با پور بتول و نور چشمان رسول الله...
ابن سعد آيا / ابن سعد آيا...
تو با او...
ابن سعد آيا؟ ... آيا... ؟
تو با او جنگ خواهي كرد؟
و صحرا را به خونش رنگ خواهي كرد
ابن سعد آيا ...؟


حربن يزيد آيا چه...!
آيا چه...؟
كه فرمانده است؟
كه فرمانده است حر!- غير از عبيدالله!
تو دستوري دگر داري
و پنهان مير مستوري دگر داري
شريح هاني از ما و تو كمتر درد دين دارد؟
علي نستود او را در قضا؟ قاضي چه كين دارد؟
حر! اينان، اين همه، بي دين و بي دردند؟
حميت مرده؟- حر!- آيا تمام كوفه نامردند؟
نه، حر ابن يزيد اي اولين سالار مي جنگيم
به قول شمر، تا يكسو شود اين كار مي جنگيم
به قول شمر، تا يكسو شود اين كار مي جنگيم
«به قول شمر» ، هم برهان مطبوعي ست
آري قول مشروعي است


در ايام صِبا
در كوفه
در صحرا
چه بود آن قصه ها درباره اينان؟
چه بودند و چه آيا مي نمودند اين دو تن در خاطر آيينه آيينان-
صحابي تابعي نيكان نهان بينان؟: 


مگر گوساله اي در خاندان سعد
بگو در دولت بوزينگان در سال هاي بعد
حسين ابن علي، فرزند زهرا را به ظلم و جور خواهد كشت
چنين سالار و سردار جوانان بهشتي را به عدوان ثور خواهد گشت
و در احوال شمر و ديگران زين گونه ديدن ها و
در كعب جهان فتنه گر
زان سان دميدن ها

برو رفتيم، ما رفتيم
در اين جا تا به كي پا بسته پنج و شش و هفتيم
برو! رفتيم ما رفتيم


دوستان و دشمنان ديدند
شب نه/ اسري نه/ روز روشن اين و آن ديدند
اسب هاي تازي نيك و نژاده نه
بر دو كتفش بال/ رويش چون نگار/ انگار اسب آسماني/ اسب ساده نه


مرد حر ابن يزيد ابن رياحي نهمرغ بر بال نسيم صبحگاهي نه
در دل گرداب ماهي نه
مصطفايي جانب معراج راهي نه
من نمي گويم ولي ديدند
دوستداران علي ديدند
آن طرف بر عرش
بر كرسي همان خون خدا تنها
اين طرف تن ها و آهن ها
خيلي از من ها
خيل، كيل جوز و گندم نيست؛
كيل مرد و مردم نيست
خيل، كيل اسب و احشام است
كيل اهل كوفه
مردم شام است
كوفيان و شاميان چون چارپايان اشتر و اسبند
داغدار و نامدار عالم كسبند
باز گاهي چارپا هم زين خسان دور است
ذوالجناح و دلدل و يعفور مشهور است
در جهان، يكّه شناسان مركب نيكند
گرچه حيوانند/ با احوال انسان/ نيك نزديكند
مركب هر ناكس و كس نيستند اينان
خوب مي دانند زان كيستند اينان


مرد، شنها را شنا مي كرد بر مركب
روزش اسري
سير كوي آشنا مي كرد بر مركب
دشت؛ دريا/ اسب، موج كوه پيكر/ مرد ماهي
شاهبازي بال در بال نسيم صبحگاهي
مرد، حرابن  يزيد آنگه رياحي
مصطفايي جانب معراج راهي
حق حسين ابن علي بر قاف شاهي
هفت وادي هفت دم خواهي نخواهي

آي آي اي خلق
نزديك است
راه دوست نزديك است
اين حسين است
اين همان خون خدا
اين اوست نزديك است
حضرت معشوق عاشق جوست
نزديك است
قبله آري قبله از اين سوست
نزديك است


سلام اي سبط سالار امين خاك تا افلاك
سلام اي خاندانت لايق لولاك
سلام اي پاك پورپاك
سلام اي قبله غمناك
گِردش بيشه اي از تاك

شگفتا كور و كافر قاتلانت جمله بسم الله مي گويند
محمد را كه جد تست با حرمت رسول الله مي گويند
هم از كوثر هم از حيدر هم از قرآن و پيغمبر خبر دارند.
نه تنها خوب را بد را شنيدستند،
از بوزينه ي كافر خبر دارند و
از ابتر خبر دارند
بپرس از هر كه خواهي: «سبط اكبر كيست» مي داند
بگو: «جان پيمبر كيست» مي  داند
بگو: «خون خدا فرزند حيدر كيست» مي داند
بگو: «مصباح انور كيست» مي داند


تو سالار جوانان بهشتي... آه من هستي
تو در طوفان غم نوحي و كشتي... شاه من هستي
تو زيبايي به رغم هر چه زشتي... ماه من هستي
تو حسن محض و محض حسن را داري حسيني تو
تو صاف دُرد و صاف نورانواري حسيني تو


رحيق خم انوار تجلي ساغر مي شد
كه وقتي صاف شد دور عزيز مصر هم طي شد
حسيني ماند و با وي شور و شيني ماند در عالم
اگر از حسن آگاهي، حسيني ماند در عالم
اگر زشتند اگر مرغ بهشتند اين طرف- ساقي!-
صلامان مي زند مطرب، بده از آن مي  باقي
سلام اي  حسن محض و محض حسن
اينك من آن زشتم
كه خار اولين را در طريق گلرخان كشتم
من آن خصمم كه سنگ فتنه را در راهتان هشتم
كنون باز آمدم زان سان كه هستم خاكم و خشتم


- نه، حر! سلطان عالم گفت: تو آزاده اي مردي
به راهت چشم حسرت داشت عالم تا كه برگردي
فرود آ مقدمت بادا مبارك آي قدري آب
هلا، آبش دهيد؛
اي حر! فرود آ، خسته اي، بشتاب


و حر از ديده باران هاي طوفاني فرو باريد
چه ياري ها كنيد از لطف ياران را
خداوندا! شمايان كاين چنين با دشمنان ياريد
و حر ناليد:
خدا را رخصتم فرمايي تا پيشي بگيرم
بعد از آن پيشي كه نيستي بود زهرآگين
چنان نامردمانه ناگهان با پور زهرا اين
در آن نوبت جوانمردانه نوشاندي مرا و
جمله خيل و سپاهم را
نهان كردي گناهم را
خدا شمع رسالت را به جاي خويشتن بر كرد
و گل را در چمن بر كرد
و در بستان سخن بركرد و
وخشوران دانا را
به رغم اهرمن بر كرد

سلام والسلام اي پور مهر مادرت هستي
و نام ديگرت هستي
و آب و نور يعني تو
و جان برترت هستي

سلام و السلام اين من كه حرّم بر درت فديه
پذيرا باش من را
وين برادر را و فرزند و غلام نوجوان را
از پي هديه

و حر حريت  جاويد شد
خورشيد شد
در خون

نگاه امروز
بدون مقدمه
شرحي  بر «روايت  حر»
زهير توكلي
001182.jpg
بند اول 
اين بند تك گويي  دروني «حرّ» با خودش  است . مقصود از اهل  در سطر دوم ، يعني اي  دل  به  سوي  كسي  مي روي  كه  تنها او اهليت  تو را دارد (و اي  كاش  زودتر درمي يافتي  كه  تو فقط همين  دلي  كه  اهليت  دلدار بودن  را فقط او دارد).
از سطر چهارم  به  بعد، حر! خودش  را سرزنش  مي كند. علت  اين  همه  ترددها: پرسش ها، پاسخ ها، و انكار پاسخ ها و به دنبال  پاسخ هاي  ديگر گشتن ، به  علت  همان  سرزنش  است . او اكنون  درحال  بازگشت  به  سوي  خورشيد است . ابتدا خود را «شبي» مي بيند كه  رهزن  خورشيد شده  بود اما سپس  در تبرئه ي  خود بلكه  در تبرئه  خورشيد است  كه  از اين  حرف  برمي گردد و مي گويد: من  ابري  نيلگون  (يعني  كبود، چون  نيل ، به  رنگ  آبي  كبود است ) و پيلگون  بودم  نه  شب  (زيرا شب  غياب  خورشيد است  اما ابر حضور خورشيد است ، خورشيد هست  اين  ابر است  كه  بايد رفع  زحمت  كند) در اين  سطور، از فلاش  بك  و يادآوري  آن  گناه ، احساس  حقارتي  به  او دست  داده  است  و از اين  همه  احساس  حقارت  مضطر مي شود و يارب  يارب  مي كند.
از رهگذر همين  اضطرار ناگهان  به  آن  منظره ي «محويّت» مشرف  مي شود. حالا ديگر خود را در آن  آنات  گناه  (گناه  رهزني  و رهگيري  بر حسين  عليه السلام ) پشه اي  مي بيند كه  گردان  گردان  در فضا، ناگهان  و از قضا پشت  يال  شيري  افتاده  است  بلكه  نه ، خود را در خيال  بر پشت  يال  شير ديده  است  والا آن  شير هميشه  همان  شير بوده  است  و هيچ  التفاتي  بر پشه  و خيالات  پشه  نداشته  است  (يعني  حالا حرّ درمي يابد كه  حسين ، مظلوم  نيست ، حسين  فقط  حسين  است  و اين  اوست  كه  مظلوم  است  كه  خود بر خود ظلم  روا داشته  است ) ضمناً اين  عبارت  تلميح  (و تضمين گونه اي ) از مثنوي  روايي  مشهوري  متعلق  به  دكتر مهدي  حميدي  شيرازي  است  روانش  شاد .
بند دوم :
«مرا مأمور كردستند / پس  معذور كردستند» ترجمه اي  از عبارت «من  مأمورم  و معذور» است  اما ظرافتي  در آن  است . اين  ترجمه ي  شاعرانه  از آن  جمله  اين  معنا را افاده  مي كند «من  مأمورم  و مجبور» پس «مجبورم  و معذور» اين  برجسته سازي  با متعدي  كردن  جمله  صورت  گرفته  است . اما چرا اين  تأكيد بر «مجبور» بودن ؟ چون  آدم «مجبور» ، آدمي  كه  گردن  نهاده  است  و بزرگي  غير از خدا را پذيرفته  است ، ناگزير در ورطه ي  تباهي  مي افتد. چنان  كه  خداوند درباره  فرعون  و قومش  مي فرمايد: «و استخّف  قومه  فاطاعوه ، انهم  كانوا قوماً فاسقين» : «قومش  راخوار و خفيف  كرد، پس  اطاعتش  كردند همانا آنان  قومي  فاسق  بودند» .
به  همين  علت  است  كه  بلافاصله  بعد از «مرا مأمور كردستند / پس  معذور كردستند» مي گويد: «و چشمان  دلم  را كور كردستند» و اين  نخستين  پيشاني  نوشت  و سرلوح  داستان  عاشورا است : «از آن كه  سر بنهي ، تن  بزن» ، همان «هيهات» معروف  حسين  ابن  علي  كه  پيش  از برداشت  اجتماعي  سياسي  از آن، بايد به  برداشت  فطري  آن  رسيد كه «ذلّت  در برابر غير خدا، چشم  دل  را كور مي كند» .
در همين  بند، سطر آخر، تكرار همان  شماتت  مشهور امام  حسين  است  كه  در پاسخ  لجاجت  حرّ، فرمود: «مادرت  به  عزايت  بنشيند» و حرّ در پاسخ  اين  جمله  كه  نزد اعراب  آن  روزگار در حكم  دشنامي  بود، ادب  نشان  داد و پاسخ  را اينگونه  عرضه داشت  كه : «دريغا، مادر تو زهراست» ، فتأمل  .
بند سوم :
چه  چيزي  را بايد پاي  بدارد و تحمل  كند؟ شرم  را و شرم  را و باز هم  شرم  را و شرم  را و دوزخي  كه  در سطر دوم  به  آن  اشاره  مي شود، همين  خجلت  سوزان  است . دنباله ي  بند، روايت  مشهور است  كه  حر، موزه ها يعني  كفش هايش  را بر گردنش  آويخت  و با سري  برهنه  (بدون  كلاهخود)، يك  دست  قرآن  و دست  ديگر شمشير، به  خدمت  خيمه  حسيني  شتافت : به  رسم خونيان  توبه گر .
بند چهارم :
قفر به  فتح  قاف  و سكون  فاء، يعني  بيابان  بي آب  و علف ؛ براي  تفسير اين  سطور بايد از رابطه مرد و مردم شروع  كرد. مردم در فارسي  خراساني  يعني  آدميزاد در مقابل  ديو. اما مرد جوهر مردمي است ؛ بنابر سنت  ادبيات  فارسي مردانگي مقابل زنانگي نيست ، چنانكه  زنان  هم  به  صفت نامردي متصف  مي شوند. پس نامرد مردم يعني  انسان هايي  كه  واژگونند و واژگونگي  صفت ديو است  (به  ياد بياوريم  قصه  اكوان  ديو را) بيخود نيست  كه  سطر اول  با استفهام حقيقت  خواهي ؟ شروع  مي شود، چرا كه  ديده اي  حقيقت بين  (همان  چشم  دلي  كه  نبايد كور مي شد، همان  چشم  دلي  كه  اكنون  باز شده  است  و به  ديدار دلدار مي رود) مي تواندمردمرا ازديو تشخيص  دهد. آنگاه  همان  چشم  حقيقت  بين  حقيقت  صحرا را مي بيند كه  خشك  نيست  و حقيقت  حسين  را مي بيند كه  نه  تنها تشنه  نيست ، بلكه  خود آب  است ، همان  آب  كه  خداوند فرمود:وجعلنا من  الماء كلّ شي ء حي هر چيز را از آب  زنده  نهاديم و زندگي  زندگان  به  ريزش  باران  فيض  الهي  ممكن  است  و اين  باران  جز از ابري  كه  همان  ذات  خليفة الله  باشد نمي بارد پس  آب  همان  حسين  است  و بيابان  حتي  اگر خشك  باشد، خشك  نيست  چون  هستي  او در تكوين،  با هستي  خليفة الله  گره  خورده  است .
اما تشنه  پس  كيست ؟ تشنه  همين  انبوه  صدها و هزاران  ماري ست  كه  قد كشيده اند. تشنه ي  چيستند؟ تشنه ي  خودشان  هستند كه  فراموشش  كرده اند و اشكال  كار در همين جاست  اگر آدمي  چيزي  را گم  كرده  باشد، تشنه ي  آن  مي شود و آن  قدر در پي اش  مي گردد تا بيابد. اما حكايت  اينان  حكايت  تشنه اي  است  كه  آب  را فراموش  كرده  است ؛ حكايت  آن  كه  خداوند فرمود:نسوا الله  فانسيهم  انفسهم:خدا را فراموش  كرد پس  خدا آنان  را از ياد خودشان  برد.
به  عبارت  ديگر، اين  تشنگان  يعني  لشكر كوفه  و شام  به  آب  رسيده اند يعني  حسين ، اما او را به  جا نمي آورند. از طرف  ديگر، مار همان  حيواني  است  كه  بر شانه ي  ضحاك  درآمده  بود و هر بار كه  آن  دو مار را مي بريدند، دوباره  درمي آمدند (تمثيلي  از لشكري  كه  هرقدر با او مي جنگي  پايان  نمي پذيرد)، مارهايي  كه  تشنه ي  مغز مرد جوان  بودند؛ اين  را داشته  باشيم  و برويم  به  سر وقت  خوش  آن  حديثي  كه  حسين  را سالار جوانان  بهشت مي خواند، آنگاه  وجه  تشبيه  آن  لشكر كه  تشنه ي  خون  حسين  بودند به  مار روشن  مي شود.
به  قياس  همان تشنگي كه  در صحراي  خشك  نيست  اما در اين  ماران  هست ، ابن  سعد هم  رعدي  است  در ابري  خشك  (ابري  كه  باطنش  را ازدست  داده  واژگون  شده  است  چرا كه  رعدش  هنوز برجاست  اما باران  ندارد) و اين  جا نمي توان  گذشت  از تشبيه  پنهان  خطّ معوّج  صاعقه  به  نيش  مار كه  از دهانش  بيرون  مي خزد و دمي  بعد پنهان  مي شود.
بند پنجم :
مير مستور: اين  عبارت ، باز هم  رجوع  به  مشربراز ورزيو راز آموزي شاعر دارد. چرا كه  امارت  ايمان  غير از امارت  اسلام  است  همان طور كه  خداوند فرمود:قل  لم  تؤمنوا و لكن  قولوا اسلمنا و لما يدخل  الايمان  في  قلوبكم:بگو: ايمان  نياورديد ولي  بگوييد: اسلام  آورديم حال  آن  كه  ايمان  در دلهايتان  وارد نشده  است پس  اسلام ، ظاهر است  و ايمان ، باطن . امير مسلمانان ، بر مسلمانان  حكم  مي راند، اما امير مؤمنان  دانه  دانه ي  دلها را مي داند. پس مير مستور ولي الله  است  كه  عشقش  بر ستر جان  عاشقانش  هجوم  مي برد و عاشقي  رسوايي ست:  يكي  زاد رودش  عشق  است  و از همان  نخست  به  اين  عشق  رسواست  چون  زينب  و عباس  و يكي  ديگر ديردير رسوا مي شود مثل  حرّ.
مابقي  سطور، فربهي  و ستبري  فتنه  را نشان  مي دهد؛ فتنه اي  كه  شريح  قاضي  مي تواند در آن  مستمسكي  براي  اثبات  رياكاري  خود بيابد آن  هم  از كه ؟ از امير المؤمنين  علي  عليه السلام  (زيرا اميرالمؤمنين  پس  از رسيدن  به  خلافت ، او را در مقام  قضاوت  ابقاء كرد.( اعتراض  ياران  علي  و پاسخ  او كه چرا او را ابقاء كردم در نهج البلاغه  آمده  است ).
دو سطر آخر بند، تعريضي  است  كه  بر زبان مخالف  خوان تعزيه ، گنجانده  شده  است  تا خود خود را هجو كند: برهان  مطبوع  شمر مثل  سفره ي  چرب  و چيل  خليفه  و طعام  مطبوع  آن ؛ باري ، شريعت  در روزگار فتنه  شريعتي  است  كه  اقوال  (فتاواي ) شارعانش ، بر پايه ي  برهان هايي  اين  همه  مطبوع  نهاده  مي شود.
بند ششم :
در سطر اول  صبا به  كسر صاد يعني  كودكي . در سطر پنجم  مقصود از اين  دو تن  حسين  و عمرسعد است . اين  بند، تك  گويي  حر است  با خودش  و بازگشت  او به  كودكي  و داشته  باشيم  لوكيشن  را كه  حرّ در ميانه  دو لشكرگاه  و در حال  حركت  به  سوي  امام  حسين  عليه السلام ، دارد به  كودكي  خود برگردد. اين  هم  به  معناي  فطرت  است  و هم  اشاره  به  خاستگاه  اجتماعي  و خانوادگي  حر كه  در كودكي  در ميان  آن  دهان هاي  رازگو و گوش هاي  رازنوش  بوده  است ، يعني  آتش  حر حالا دارد از زير خاكستر بيرون  مي آيد.
ديگر آن  كه  در اين  بند عاشورا، واقعه اي  موعود است ؛ حر از دوران  كودكي  خود به  ياد مي آورد كه  صحابيان  و تابعان  و نهان بينان ، چنين  واقعه اي  را پيش بيني  مي كردند. به  قول  خود علي  معلم : «زمان  آبستن  جنگي  است ، جنگي  مثل  عاشورا» اين  از نظر تاريخ  اسلام  و حتي  قصص  انبياء، امري  مسلم  است  كه  اوليا از همان  ابتداي  خلقت  چشم  به  راه  عاشورا بوده اند.
چنين پيشگويي هايي  در گاهشمار حماسي  ايران  يعني  شاهنامه  هم ، از پيش  ديده  شده  است ، مثلاً كاوه ي  آهنگر، آن گاه  كه  استشهاد نامه ي  ضحاك  را مي درد و از ايوان  ضحاك  به  كوي  و بازار مي رود و مردم  را به  خيزش  مي خواند، با جملاتي  و لحني  از فريدون  سخن  مي گويد كه  گويي  براي  همه  شناخته  شده  است  و انتظارش  را مي كشند:
هر آن  كو هواي  فريدون  كند
دل از  بند ضحاك  بيرون  كند
و اصولاً همان  خوابي  كه  ضحاك  صدها سال  قبل  ديده  است  و براساس  آن  دربدر به  دنبال  پسري  از نسل  تهمورث ، همه ي  پسران  آن  نژاد را مي كشد،  نشانه اي  و تهديدي آسماني  براي  اوست .
افراسياب  هم ، چنين  خوابي  را سال ها سال  قبل  از آن  كه  دستش  را به  خون  سياوش  بيالايد، ديده  است  و اصلاً همين  كابوس  زمينه ساز پيشنهاد صلح  از سوي  افراسياب  مي شود و همان  صلح  زمينه ساز خشم  گرفتن  كاووس  بر سياوش  و ترك  يار و ديار توسط  سياوش  براي  هميشه  مي شود ؛ از آن  پس  فصلي  آغاز مي شود كه  هرلحظه  گوش  به  زنگ  ريختن  خون  سياوش  در توران  زمين  هستيم  و آخر هم  مي شود آنچه  نبايد بشود.
غرض  اين  كه  علي  معلم ، بنابر مبنايي  كه  دارد و همه  جا آن  را ابراز كرده  است ، اسطوره ها را بر ساخته  و قصص  را راستين  مي داند به  همين  جهت  چنين  پتانسيل هايي را (  كه  هم  در قصص  هست  و هم  در حماسه ها و اسطوره ها) اصالتاً زاده  قصص  مي داند و اين  جا اين  پس  زمينه ي  قبلي  واقعه ي  عاشورا يعني  موعود بودن  آن  را دستمايه  ا ين  دو بند كرده  است  (يعني  بند ششم  و هفتم ).
بند هفتم :
زمين  هيزم  كش  قوزي ست  قوزي  مثل  باعورا
زمان  آبستن  روزي ست  روزي  مثل  عاشورا
باعورا مظهر زهدي ست  كه  از عشق  و پاكباختگي  خالي ست  به  همين  علت  است  كه  به  سرنوشت  مسخ  گرفتار مي آيد. خداوندگار، او را كه  مستجاب  الدعوه  بوده  است ، به  سگ  بدل  مي كند، چرا كه  او يوشع  بن  نون- درود خداوند و فرشتگانش  بر او باد - و سپاه  بني اسرائيل را  كه  بر در شهر بلقا اردوزده اند، نفرين مي كند چرا او حاضر به  اين  كار مي شود، درحالي  كه  ابتدا از پذيرش  اين  درخواست  از سوي  حاكم  شهر سر باز مي زده  است ؟ روايات  حاكي  از آن  است  كه  همسرش  او را تحريض  و تحريك  به  اين  كار كرده  است :
متطّب  بر نمي بابد به  هم  سودا و بلغم  را
زر و زن  ذلّه  خواهد كرد يوشع  را و بلعم  را
در اين  قصه  بلعم  باعوراي  ما، عمرسعد است  كسي  كه  هم  خودش  و هم  پدرش ، سعد ابن  ابي وقاص  به  زهد و دينداري  شهره اند، اما پدرش  از پذيرش  ولايت  مولاي  متقيان  سرباز زد و همه ي  مجاهدت هاي  قبلي  خود براي  اسلام  را زير سؤال  برد و مولا هم  او را رها كرد و هيچ  اصراري  بر پذيرفتن  بيعت  از جانب  او به  خرج  نداد اما پسرش  شاخه  و ميوه ي  همان  استنكاف  از بيعت  شد و اين بار قاتل  پسر علي  شد، آن  هم  براي  چه ؟ به  چه  شوقي  يا طمعي ؟ ملك  ري ؛ يعني  اگر بلعم  را زن لغزاند، عمر سعد را زر لغزاند حالا به  شعر مراجعه  مي كنيم : گوساله همان  گوساله ي  سامري  است . مظهر زرپرستي بني اسرائيل  و فراموش  نكنيم  كه  سامري  هم  از زمره ي  زهّاد بني اسرائيل  بوده  است   .
در سطر دوم ، مقصود از بوزينگان ، بني اميه اند و باز هم  تلميح  به  آن  روايت  معروفي  دارد كه  پيامبر گرامي  اسلام  درود خداوند بر او و خاندان  بزرگوارش  پس  از مكاشفه اي  آن  را براي  يكي  از اصحاب  بازگو كرد و در آن  پيش بيني  فرمود كه : بوزينگان  از منبر من  بالا مي روند.
در سطر چهارم ، ثور به  معني  گاو است ، قافيه اي  براي  جور و مراعات  نظيري  براي  گوساله  در سطر اول ، آن  گوساله  كه  مظهر فتنه  است  با ريختن  خون  حسين ، گاو خواهد شد و فتنه  به  اوج  خود ( يعني  شروع  حضيض  خود) خواهد رسيد چنانكه  پس  از آن  زوال  بني  اميه  شروع  شد. در دو سطر آخر، كنايه ي در كعب  كسي  دميدن عبارت  از او را به  خود بازنهادن ، يله كردن  همه ي  فضا براي  او وحتي  تحريك  كردن  او به  ادامه ي  حماقت  و بلاهتش است ، استدراج  سنت  الهي  است  كه  مهلت رشد شجره ي  خبيثه  را به  طاغوت ها مي دهد اما ناگهان  آنان  را به  عذاب  محتوم  خود مي گيرد و اولياي  خدا هم  در روزگار فتنه  احياناً واسطه ي  اين  سنت  الهي  مي شوند، چنان  كه  صلح  امام  حسن  عليه  السلام ، شايد مظهر اين  استدراج  الهي  در حق  بني  اميه  بود و آن گاه  خون  حسين  نقطه ي  پايان  اين  استدراج  و كبريتي  براي  افروختن  آن  صاعقه ي  عذاب  الهي  در خرمن  بني اميه  بوده  است.
بند نهم :
اسري تلميح  به  معراج  رسول  الله  صلي  الله  عليه  و آله  و سلم  دارد و اسب  آسماني  در سطر آخر بند، تلميح  به براقِ اسب  بالدار آن  حضرت  در شب  معراج  دارد.
حر به  معراج  مي رود. بزرگي  از عرفا مي فرمود: آن  بالا كه  مي روي  فقط  علي  است . باري ؛ معراج  اكثر ما بندگان  به  توحيد محض  نمي رسد بلكه  به  ولايت  ختم  مي شود.
بند دهم :
در سطر نوزدهم ، دلدل  اسب  اميرالمومنين و يعفور استر پيامبراست . تمثيل  اسب  يكه  شناس  به  نفس  اماره اي  كه  مركب  نفس  مطمئنه  شده  است  يا تمثيل  آن  به  آدميزاده اي  كه  خداوندگار خود را و ولي  خود را شناخته  است ، پر واضح  است . يكه شناسي  اطمينان  مي آورد: يا صاحبي  السجن  أارباب  متفرقون  خيرام  الله  الواحد القهار : اي  دو همنشين  زندان  من  آيا پروردگاران  پراكنده  بهترند يا خداوند يكتاي  چيره  دست .
بند يازدهم :
سطر اول ، زيباترين  سطر اين  منظومه  است  و جسارتاً نگارنده  را به  ياد همشهري  آقاي  معلم  يعني  يدالله  رؤيايي  مي اندازد، بگذريم .
دو سطر آخر بند، تلميح  به  داستان  منطق الطير دارد اما قيد خواهي  نخواهي در سطر آخر كه  اشاره  به  مقام  اضطرار دارد، مرا به  ياد منطق الطير امام  احمد غزالي  مي اندازد (اگر اشتباه  نكنم ) كه  مرغان  پس  از رسيدن  به  قاف ، نااميد و بريده  بريده  مي شوند، چرا كه  سيمرغ  به  ايشان  مي فرمايد: چرا آمديد؟ من  كه  به  شما نياز نداشتم .
آنگاه  مرغان  به  تضرع  مي افتند كه ما اين  هفت  دريا و هفت  كوه  و هفت  بيابان  را به  شوق ِ تو پيموديم ، دوستان  خود را پرپر و بال  كنده  در آنجاها جا گذاشته ايم  حالا به  كدام  پر و بال  و به  كدام  سائقه ي  خيال  برگرديم اي  صاعقه ي  اكنون ! آنگاه  سيمرغ  اين  پرندگان  مضطر را در حضرت  مي پذيرد. به  همين  علت  است  كه  شاعر مي گويد: هفت  وادي  هفت  دم  خواهي  نخواهي يعني  در هفت  نفس  طي  مي شود، منتهي  اگر به  اضطرار رسيده باشي ، و به  همين  علت  است  كه  بند بعد، يكسره  گفتگو از نزديكي  و برداشتن  پلكان هاست .
بند شانزدهم :
آي  قدري  آب ، علي الظاهر و آنطور كه  از بالاي  منابر شنيده ايم ، در آن  ساعت  كه  حرّ برگشت  آبي  در خيمه ها دركار نبوده  است ، بلكه  ساعت ها پيش  از آن  ذخيره ي  آب  تمام  شده  بود. و علي الظاهر اين  آب  همان  آب  باطني  است  كه  ابتدا از آن  سخن  گفتيم ، اما تأويلي  ديگر: آتش  شرمساري  حر بنابر نقل  اهل  منبر، تنها و تنها وقتي  فرو كاست  كه  نزد اهل  حرم  و بي بي  دو عالم  حضرت  زينب  سلام الله  (عليهاالسلام ) رفت  و از او حلالي  خواست . پس  خطاب هلا، آبش  دهيد از امام  حسين ، خطاب  به  اهل  حرم  بوده  است . سطر آخر بند، پارادوكس  شگفت انگيزي  دارد: بالاخره  فرود آيم  يا بشتابم  آقاي  من ؟
بند هفدهم :
خدا شمع  رسالت  را به  جاي  خويشتن  بر كرد ترجمه ي  شاعرانه اي  است  ازجمله ي  معروف الله  اعلم  حيث  يجعل  رسالته : خداوند داناتر ست  به  آن  كه  رسالت  خود را در كجا قرار دهد ؛ اين  جمله  مأخوذ از قرآن  است  و در تاريخ  اهل  بيت  عليهم السلام  مكرر بر زبان  كساني  رفته  است  كه  با نيت  دشمني  و ستيزه  بر آن  بزرگواران  وارد مي شده اند اما لختي  بعد مبهوت  و شرمسار مي گفته اند: الله  اعلم ...
در سطر چهاردهم وخشور مثل  مزدور و گنجور از وخش  + ور ساخته  شده  است . وخش در پهلوي  به  معاني روح و نور است  و وخشور يعني صاحب  روح و صاحب  نور .
بند هجدهم :
سلام  والسلام اي  پور مهر مادرت  هستي ، گويند كه مهريه ي  حضرت  زهرا سلام الله  (عليهاالسلام ) آب هاي  زمين  بوده  است . البته  تأويل  و تفسير اين جمله  كار نگارنده  نيست  و صرفاً در اينجا  يك  برداشت  شخصي  را عرضه  مي كنم: مهر زهرا آب  است  زيرا :« و جعلنا من  الماء كل  شي ء حي» : از آب  هر چيزي  را زنده  نهاديم؛  آب  زادگاه  هستي ست  از آن  طرف  هستي  همه  هستان  ،طفيل  هستي   زهرا و پدرش ، زهرا و همسرش  و زهرا و فرزندانش  است ، باري ، بيش  از اين  جرأت  سخن  گفتن  درباره  آن  بانو را ندارم  و همين  قدر هم  كه گفتم پا را از گليم  خود دراز كردم .
***
مؤخره : هنوز دود از كنده  بلند مي شود.
يا علي

مروري بر گذشته
زمان آبستن جنگي ست جنگي مثل عاشورا
001176.jpg
001179.jpg
اشاره: «روايت حر» ، علاوه بر اين كه از امتياز «تروتازه از تنور درآمدگي» برخوردارست و پس از نزديك به يك دهه ترانه سرايي استاد علي معلم، شايد اولين شعري باشد كه دوباره از ايشان منتشر مي شود، علاوه بر همه ي اينها، نمودار يك فضا و يك روند جديد در كارنامه ي شاعري اين استاد خواهد بود. بنابراين مناسب است كه دو مثنوي عاشورايي ايشان، از گذشته و از آرشيو بيرون كشيده شود تا زمينه ي مقايسه اي براي اهل فن فراهم آيد.
تاوان اين خون تا قيامت ماند بر ما
روزي كه در جام شفق مل كرد خورشيد
بر خشك چوب نيزه ها گل كرد خورشيد
شيد و شفق را چون صدف در آب ديدم
خورشيد را بر نيزه گويي خواب ديدم
خورشيد را بر نيزه؟ آري اينچنين است
خورشيد را بر نيزه ديدن سهمگين است
بر صخره از سيب زنخ بر مي توان ديد
خورشيد را بر نيزه كمتر مي توان ديد
* * *
در جام من مي پيش تر كن ساقي امشب
با من مدارا بيشتر كن ساقي امشب
بر آبخورد آخر مقدم تشنگانند
مي ده حريفانم صبوري مي توانند
اين تازه رويان كهنه رندان زمينند
با ناشكيبايان صبوري را قرينند
من صحبت شب تا سحوري كي توانم
من زخم دارم من صبوري كي توانم
تسكين ظلمت شهر كوران را مبارك
ساقي سلامت اين صبوران را مبارك
من زخمهاي كهنه دارم بي شكيبم
من گرچه اينجا آشيان دارم غريبم
من با صبوري كينه ديرينه دارم
من زخم داغ آدم اندر سينه دارم
من زخمدار تيغ قابيلم برادر
ميراث خوار رنج  هابيلم برادر
يوسف مرا فرزند مادر بود در چاه
يحيي! مرا يحيي برادر بود در چاه
از نيل با موسي بيابانگرد بودم
بر دار با عيسي شريك درد بودم
من با محمد از يتيمي عهد كردم
با عاشقي ميثاق خون در مهد كردم
بر تور شب با عنكبوتان مي تنيدم
در چاه كوفه واي حيدر مي شنيدم
بر ريگ صحرا با اباذر پويه كردم
عماروش چون ابر و دريا مويه كردم
تاوان مستي همچو اشتر بازراندم
با ميثم از معراج دار آواز خواندم
من تلخي صبر خدا در جام دارم
صفراي رنج مجتبي در كام دارم
من زخم خوردم صبر كردم دير كردم
من با حسين از كربلا شبگير كردم
آن روز در جام شفق مل كرد خورشيد
بر خشك چوب نيزه ها گل كرد خورشيد
فريادهاي خسته سر بر اوج مي زد
وادي به وادي خون پاكان موج مي زد
***
از دست ما بر ريگ صحرا قطع كردند
دست علمدار خدا را قطع كردند
نوباوگان مصطفي را سر بريدند
مرغان بستان خدا را سر بريدند
در برگريز باغ زهرا برگ كرديم
زنجير خائيديم و صبر مرگ كرديم
چون بيو گان ننگ سلامت ماند بر ما
تاوان اين خون تا قيامت ماند بر ما
***
روزي كه در جام شفق مل كرد خورشيد
بر خشك چوب نيزه ها گل كرد خورشيد
زمان آبستن جنگي است جنگي مثل عاشورا
به درياهاي بي پاياب برگردان صدفها را
به ماهي ها، به شهر آب برگردان صدف ها را
بگو: چيزي كه پنهان آرزو داريد بايد شد
بگو: ساحل تهيدست است، مرواريد بايد شد
***
كه مي داند كه حتي در غرور آب ساليها
كنار چشمه خشكيدند تنگسها و شاليها
پدرها نيمه شب كشتند بي خنجر پسرها را
مكاريها كه برگشتند، آوردند سرها را
زني در منظر مهتاب، سنجاقي به گيسو زد
چراغ چشم شب گردي، به قعر باغ سوسو زد
تفنگي عسطه كرد از بام رشكي توخت بر خشمي
دوتاري ضجه كرد از كود اشكي سوخت در چشمي
***
به من گفتي كه باد آبستن خاكند آدمها
و من گفتم وراي حد ادراكند آدمها
تو خنديدي كه محبوسند و مهجورند ماهيها
و من گفتم كه نزديكند، اگر دورند ماهيها
تو رنجيدي كه بي مغز است اگر نغز است افسانه
و من گفتم برون از پوستها مغز است افسانه
***
زمين هيزم كش قوزي است، قوزي مثل باعورا
زمان آبستن روزي است، روزي مثل عاشورا
متطّب برنمي تابد به هم سودا و بلغم را
زر و زن زله خواهد كرد يوشع را و بلعم را
ملامت كام بلعم نيست، با سوداست تا بلغم
يشوعا مانده تيه است، در بلقاست تا بلعم
به خاك از رعشه ديوي كه كيكاووس شد يك شب
براي خدمت آتش زني طاووس شد يك شب
ازين پر سياووشان كه مي سوزند هندوها
سحر تاراج زنبورست، در شورست كندوها
مگو سودابه يا سُعداست، از حواست گندمها
وگر بي صاع يوسف نيست، زان ماست گندمها
يهودا خود شغادي بود، ليكن رست از رستم
تو بنيامين زردزدي، اگر بار تو را جستم
چنان از سكه افتادي كه بر زر مي نهي هودج
اگر يك شعله برخيزي، بر آذر مي نهي هودج
چو فخاري كه قالب را تهي مانده ست از گلها
زهي گفتيد قالب را تهي مانديد از دلها
بليد ملتقط گويد كه ديني هست و دنيايي
يكي را هِل، يكي را جو كه با اين هر دو بَرنايي
يكي در مروه زاهل مرو ديدم «يا هبل» مي زد
چو از عزت سخن مي گفت، عزي را مثل مي زد
***
«كجا؟ كو؟ آب كو؟» آسيمه سر گفتند ماهيها
«تك و پاياب كو؟» بار دگر گفتند ماهيها
فزونتر جوي كمتر ياب ما بوديم در دريا
عطش فرسود و هم آب ما بوديم در دريا
***
تو مي گويي كه لطفي بود و قهري بود پيش از اين
جهاني بود و بحري بود و شهري بود پيش از اين
و من ناگفته مي بينم كه مي لوليم در دريا
و آبي را كه نزديك است مي شوليم در دريا
زمين افسرده كوري است، كوري مثل باعورا
زمان آبستن شوري است، شوري مثل عاشورا
درنگ از سبزمان گل مي  كند رنگي كه مي بيني
بيا ننشسته برخيزيم از اورنگي كه مي بيني
صلامان مي زند همسايه، ليكن سايه ساري  ني
گلي ني، گلعذاري ني، گل افشاني، بهاري ني
به تركستان چين برده ست خوي كاروانيمان
چو خورشيد پسين مرده ست روي ارغوانيمان
***
زمين آلوده ننگي است، ننگي مثل باعورا
زمان آبستن جنگي است، جنگي مثل عاشورا
به درياهاي بي پاياب برگردان صدفها را
به ماهي ها، به شهر آب برگردان صدفها را
بگو:  چيزي كه پنهان آرزو داريد بايد شد
بگو: ساحل تهيدست است، مرواريد بايد شد

ادبيات
اجتماعي
انديشه
سياست
فرهنگ
موسيقي
ورزش
|  ادبيات  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  موسيقي  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |