چهارشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۴
شعر معاصر ايران
رفت كه رفت
سيداحمد نادمي
002187.jpg
رفت كه رفت
پرنده زرد
كه مي رفت
مادر مجيد اصغري را با خودش برد

و مجيد اصغري
قفس ما را نديده بود
كه پرنده آبي تنها مانده

و پرنده آبي
جيغ نمي زند
و مجيد اصغري گريه نمي كند

فقط پيشاني ام را مي بوسد

و نمي پرسد
پرنده زرد
مرغ عشق نبود؟

چه بود...
سه ... دو ... يك
نمي ترسد كلاغ از درخت هاي كچل
مي نشيند روي شانه مترسك
مي زند زير قاه قاه

لج فصل را در مي آورد
ديوانه اش مي كند كلاغ

و سرما مي خوريم ما
براي گروه سني نون
بچه ها
ميوه هاي كاج را
رنگ مي زنند
بعد
مي روند و خانه خانه
زنگ مي زنند
كه:
از بهشت ميوه آورده ايم

... ولي
پشت پنجره
وا نمي شود
سنگ اخم هاي دوزخي
بي وقت
بي وقت
كه سيب سرخ
كسوف كرد در متن
فرستادم اسم ها را چراغ بياورند
و فعل ها را
با طشت هاي مسي
بر بام

كه بي وسوسه
بهشت
جاي ماندن نيست
آبي
درياست سكوت

ميان آسمان و ماسه ها
تمجمج امواج
مي شوراند دل را
«چه مي گويي ... نمي گويي؟»

بيا تا بردارم سكوت را
از لب هاي مرددت
و بنشانم درچشم هايم
كه كر شده از جيغ مرغ هاي دريايي

آسمان ست سكوت
حيراني
كوه
تا كجا كوه ست تا كجا ابر

درخت
تا كجا برگ تا كجا پرنده

من
تا كجا حيران تو
اي غمزه ي غمزده
در آن خيابان درختي
با كوه گمشده اش در انتها
ماترك
از واژه هايت
برايم ناخن هايي مانده است
كه گونه هايم را
بخراشند
مي خراشند
مي شكافند
تا وقتي بپرسي:
«قشنگ شده ام، نه؟»
لبا لب بخندم..
ثبت احوال
(براي سيد حسن حسيني)
نه با رشوه
نه با عشوه
اين پرونده خلاصي ندارد

و در دفتر گزارش كار نوشت
«اين ارباب رجوع هم
شعري كه مي خواستم نشد»

خلاصه را
الصاق كرد به حوصله اي لبريز

بعد
آهي كشيد كه
حول حالنا
تاريخ
نسلي زير ابر
خورشيد را گم كرد
نسلي بالاي ابر
خاك را
نسل من را- اما-
بلعيده است ابر...

فروغ
توي اين سرماي وحشي روي اين سنگاي مرگ
دريغ از يه دونه ارزن دريغ از يه چيكه آب

آي شما : پنجره هاي بسته !
من همون پرنده هستم
كه تو هاي و هوي پرواز
فراموش شدم . . .

قصه ي صبح بي وقت
( اندوهگسارانه : براي الف و يلداي هفتاد و يك )
يلدا بود و يلدا نبود
...
خيابان هاي بي انتها را رفته بود تا انتها
ابرهاي بخيل
معناي شب را دريغ مي كردند از ما
چشم مي دزديديم از لب هاي دوخته
دل سپرده به تصنيف گمشده اي كه سوت مي زد
تو اگه نخواي بخندي
خوشي ها حروم مي شه
صبح مي شه

پيش از باران
كبود در دل نيلي
كه گل كند ناگاه
آنگاه
فوج كبوترست
كه موج مي كشد
تا اوج

اين بار
انگار گفته باشي
بهار
چهارشنبه سوزي
مي سوزد دل ما
كه هول صدا
سوزانده است
فال حافظ را

و سوزانده است
مادربزرگ قصه ها را
بچه هاي قاشق زني را
معصوميت فالگوش را

كه هول صدا
سوزانده است
آتش را
پر
پر وا نمي كند
ابريشم مرا
پروانه مي كند

گوشه
نشريه اي جديد به شعر پيوست
002202.jpg
«پاپريك » فصلنامه تخصصي شعر است كه اولين شماره آن به بازار آمد. با توجه به درگذشت منوچهر آتشي، اين شماره از نشريه به گراميداشت اين شاعر اختصاص داشته و شعري از او و مجابي آمده است. البته پيش از اين شعر، به جاي سرمقاله و يادداشت مديرمسئول يا سردبير، نوشته كوتاهي از اين شاعر فقيد آمده است. «... شاعر امروز به تعبير ناباكوف، ساعتش را با ساعت بي شمار خواننده ها تطبيق نمي كند. رابطه شاعر و در نتيجه شعر امروز با آدم و پديده هاي پيرامون او رابطه اي پيچيده و ابهام ناشي از اين خصوصيت به مردم گريزي در شعر تعبير مي شود... »
شعري از مجابي براي آتشي نيز مطلب ديگري است كه پاپريك در گراميداشت آن شاعر بزرگ به چاپ رسانده است.
بخش ديگر نشريه به مقالات اختصاص دارد« شعر رقصان، احتمالات قطعي» از جواد مجابي،« شعر تغزلي و شعر غنايي» از عنايت سميعي« آينه كوچك تو» از عمران صلاحي،«شعر عاشقانه و مسأله رويا» از داريوش مهبودي،« در آستانه تغزلي ديگر»از داريوش معمار،« شاعران زن پست مدرن سوئد » برگردان سهراب رحيمي و« گفت و گو با آدونيس» از رضا عامري، مقالات اين شماره پاپريك را تشكيل مي دهند.
پس از مقالات، بخش«شعر ايران » قرار دارد كه شعرهايي دارد از يدالله رويايي، علي باباچاهي، كيومرث منشي زاده، عمران صلاحي، حميدرضا شكارسري و...
سومين بخش فصلنامه، پس از مقالات و شعر ايران، بخش« ترجمه شعر» است. در اين بخش هم به معرفي يكي دو شاعر پرداخته شده و هم شعرهايي از چند شاعر با ترجمه سعيد سعيدپور، فرزين هومان فر، حسن صفدري و مديا كاشيگر آمده است. اين ترجمه ها همراه با اصل شعر به زبان خارجي آمده است.
اولين شماره تخصصي شعر «پاپريك »كه مربوط به زمستان۸۴ است در ۸۰ صفحه و قيمت يكهزار و ۲۰۰ تومان منتشر شده است.

پاسخ به نامه ها و اشعار رسيده
(۱)
هفته آخر بهمن ماه، صفحه اضافه اي را به شعر اختصاص داديم (دوشنبه ۲۴ بهمن ماه، صفحه ۲۴) علت آن هم اين بود كه مقارن با دومين سالگرد درگذشت شاعر بزرگ غزل هاي عاشقانه و قلندرانه، عماد خراساني بوديم. در همان شماره مقاله اي به قلم دكتر تجليل براي روزنامه ارسال شد كه ظاهراً از روي متن آماده به انتشار يك كتاب تكثير و بالاي صفحه درج شده بود: «ديوان عماد» مقاله دكتر تجليل نيز با جمله «ديوان سراسر حماسه و عرفان عماد را كه مي گشاييم...» آغاز شده بود. ضمناً هيچ توضيح ديگري هم ضميمه اين مقاله نبود. ما از آنجا كه در شعر معاصر به نام عماد هيچ شخصيت مشهور ديگري به جز عماد خراساني نمي شناسيم و بخصوص آن كه يك شخصيت وزين و باسابقه دانشگاهي چون دكتر تجليل مقدمه آن را نگاشته بود، چنين انگاشتيم كه اين مقاله درباره «عماد خراساني» است. اگرچه تمام شاهد مثال هايي كه دكتر تجليل در ضمن مقاله به آن استناد كرده بود، از اسلوب بياني عماد هم به دور بود، اما از آنجا كه ديوان عماد ديوان قطوري است و ضمناً اخباري از پيش داشتيم كه هنوز حجم زيادي از شعرهاي منتشر نشده آن استاد فقيد نزد وارث ايشان سركار خانم فاطمه نجاتي موجود است و نيز «خانه فرهنگ عماد» به مديريت يكي از شاگردان و ارادتمندان وي، آقاي فرشيد صفاري تصميم دارد كه اين حجم باقي مانده را به تدريج منتشر كند، (چنان كه پارسال قسمتي از اشعار عماد درباره حضرت اميرالمومنين علي (ع)، شامل مثنوي و غزل در كتابي توسط همين موسسه منتشر شد) بنابراين چنين حدس زديم كه احتمالاً چاپ جديدي از «ديوان عماد» در راه است و اشعار مذهبي او را به چاپ جديد اضافه كرده اند. بنابراين آن را در صفحه دوشنبه ۲۴ بهمن ماه درج كرديم. هفته پيش در كمال تعجب، نامه اي از طرف «نشر گلستان كوثر» به دست ما رسيد و معلوم شد كه اين ديوان كه مقدمه آن (بدون هيچ توضيحي كه ضميمه آن باشد) براي ما ارسال شد و ما آن را درج كرديم اصلاً ديوان يك شاعر ديگر به نام «حاج شيخ يوسف عمادالواعظين رحمانيان متخلص به عماد» بوده است. بدين وسيله از خوانندگان محترم صفحه، وارثان مرحوم عماد خراساني و نيز «نشر گلستان كوثر» پوزش مي طلبيم. از توضيح تكميلي كه نشر گلستان كوثر براي ما فرستاده است، چنين برمي آيد كه مرحوم «عمادالواعظين» از زمره اهل علم بوده اند و اشعار زيادي در حوزه ادبيات آييني از يادگارهاي طبع ايشان در ديوان در درست انتشار ايشان جمع آوري شده است. (اگرچه در عرصه شعر حرفه اي، مطلقاً اشتهاري ندارند: توضيح از ما). ايشان در سال ۱۳۳۷ به رحمت خدا پيوسته اند.
(۲)
در ماه گذشته دو تن از شاعران شناخته شده كشور يعني خانم سيمين دخت وحيدي و آقاي جليل واقع طلب، صفحه را مشمول مهرباني خود قرار داده اند. خانم سيمين دخت وحيدي، شاعر قديمي عرصه شعر دفاع مقدس شعري را در واكنش به تلاطم هاي اخير حوزه سياست خارجي كشورمان سروده اند كه براي ما ارسال داشته اند و درپي مي آيد. جناب آقاي واقع طلب شاعر قديمي گيلاني نيز پس از انتشار تركيب بند عاشورايي آقاي محمود سنجري، نامه اي براي ما ارسال داشته اند. ايشان در اين نامه از غربت شاعران گيلاني به ويژه شاعران رشت گله كرده اند و ضمن برشمردن سوابق ادبي خويش موفقيت هايي كه برخي از اشعارشان در حوزه شعر دفاع مقدس و شعر مذهبي كسب كرده اند را براي ما به اختصار توصيف كرده اند، البته براي اهل نظر واضح است كه يكي از قوي ترين و فعال ترين طيف هاي مطبوعاتي در مطبوعات ادبي، متعلق به شاعران و داستان نويسان گيلاني است و آن هم به علت پيشينه روشنفكري در اين استان است. به هر صورت در اين قسمت توجه شما را به غزل خانم سيمين دخت وحيدي و نيز بخشي از مثنوي «باران تشنگي» اثر آقاي واقع طلب، جلب مي كنيم. «باران تشنگي» عنوان كتابي از اين شاعر است كه به گفته خود او روايت منظوم حماسه عاشورا است. واقع طلب بخشي از اين كتاب را به ضميمه نامه براي ما تكثير كرده و فرستاده است و در نامه عنوان كرده است كه اين بخش سخت ترين بخش كتاب است.
زبان منطق ما
سيمين دخت وحيدي
در اين فصلي كه غير از لاله در گلخانه من نيست
بمان اي چشم من بيدار، وقت خواب رفتن نيست
هزار آيينه ي مكار و اين بازار شيطاني
كه هر سو رو كنم در روبه رويم غير دشمن نيست
جدالي با خدا دارند و پيغمبر تماشا كن
كه دل در سينه آنان به غير از سنگ و آهن نيست
زبان سرخ تكبيرند اين گلدسته و گنبد
كنون از نغمه تكبير خاموشند؟ حتماً نيست
هزاران بار گفتم، باز انديشيده مي گويم
كه ما را ناتواني در كف و انديشه و تن نيست
پر از پرواز باشد بال چابك سيرمان، حتي
به جز عشق و شجاعت، شيوه مردان ميهن نيست
بهار عشق را در عرصه انديشه پرورديم
كه مي گويد كه سهم عشق، علم و دانش و فن نيست؟!
كتابي پيش رو داريم و از يزدان فراميني
صلاح ما در آمريكا و در پاريس و لندن نيست
در اين ظلمت گرايي، حق ستيزي، خوب مي دانم
كه جز رسوايي اين قوم با خورشيد دشمن نيست
جهانخواران عالم برنمي تابند اگر ما را
زبان منطق ما، مطمئن باشيد الكن نيست
باران تشنگي
جليل واقع طلب
آنچه روياروي خاتون مانده بود
كوفه اي بي شرم و مظنون مانده بود
صورتك ها، از بزك ننگ آشنا
خودفروشاني به نيرنگ آشنا
در فراخوان دهل ها آمدند
از پي آزار گل ها آمدند
لهجه هاشان، لهجه نيرنگ ها
دست هاشان، قاصدان سنگ ها
سنگسار عترت شير شرف
سنگباران اساطير شرف
كفرهاي شهر حيلت، دف زنان
ننگبانان جهالت،« كف زنان»
در تماشا، دست ها« رو» مي شود
كوفه، بازار هياهو مي شود
زينب است اكنون و فوج بولهب
در خروش موج، موج بولهب
خطبه از سوز درون سر مي دهد
ذوالفقار خطبه را پر مي دهد
چون زبان از كام خون وا مي كند
كربلا را، باز احيا مي كند
***
غم شما را، مردمان چند رنگ
عافيت خواهان فصل نام و ننگ
آنكه ما را كفر مرتد خوانده است
شرح درد عشق را بد خوانده است
ما سبكبالان قاف غيرتيم
كعبه حج و طواف غيرتيم
عترت پيغمبر است اين كاروان
خاندان حيدر است اين كاروان
آسمانفرساترين شوريم ما
قاريان سوره نوريم ما
هفت اقليم آسمان در دست ماست
حجت خاك خدا، پيوست ماست
من سفير يورش خونم، همين
آشنا با شورش خونم، همين
دختر بانوي آبم، سنگ ها!
پيك خون انقلابم، سنگ ها!...
(۳)
همچنين پس از انتشار تركيب بند آقاي سنجري، يكي از خوانندگان محترم صفحه، جناب آقاي مصطفي خليلي فر(بشير)، تركيب بندي در ۱۴ بند و ۱۴۰ بيت با عنوان«لوح عقيق » برايمان ارسال كرده اند. دوبند از اين چهارده بند را در اين جا با هم مي خوانيم:
لوح عقيق
مصطفي خليلي فر (بشير)
بند اول
اي دل! تو را به نام تو آغاز مي كنم
با«يا حسين(ع)» چشم تو را باز مي كنم
با«يا حسين(ع)» مي برمت سمت كربلا
با«يا حسين(ع)» دمخور و دمساز مي كنم
اي دل! تو را كه خسته و درهم شكسته اي
آماده شنيدن يك راز مي كنم
چشم تو را اگرچه گرفتار اشك و آه
در نور ماه، خوب برانداز مي كنم
غم هاي روزگار مي آيند پيش من
همراهشان به سوي تو پرواز مي كنم
برمي كشم خروش غريبانه از جگر
جان را به» يا حسين(ع) «سرافراز مي كنم
«نيريزخوان»و« جامه درانم » به نينوا
دل در حجاز بسته و اعجاز مي كنم
اي جان جان! اگرچه من افتاده ام زپا
جان را «بشير»و قافيه پرداز مي كنم
اي شادي غريب! به گلبانگ« يا حسين(ع)»
غمنامه را به نام تو آغاز مي كنم
اي دل چه ديده اي كه چنين زار مي زني
چنگي به چنگ و زخمه به سي تار مي زني؟
بند دوم
گل هاي باغ عشق زبوي تو جان گرفت
نازم تو را كه قصه عشقت جهان گرفت!
نازم تو را كه هر كه به كويت قدم گذاشت
در لامكان حضرت مولا مكان گرفت!
انديشه اش صنوبري و سبز مي شود
آزاده اي كه از خط سرخت امان گرفت
با آن اساسنامه كه با خون نگاشتي
جان در خروش آمد و تير از كمان گرفت
خوبان به اتفاق، جهان را گرفته اند
(آري به اتفاق، جهان مي توان گرفت)*
نام تو نوشداروي دلخستگان خاك
داغت دلير بود و... دل آسمان گرفت
نام تو عاشقانه ترين فصل زندگي ست
نام تو نور بود و زمين و زمان گرفت
گفتم شوم« بشير» پيام تو يا حسين(ع)!
اما زبان شعله ورم شروه خوان گرفت
خون خدا كجاست كه از خلق روزگار
با شعر سرخ«هل من ...» خود امتحان گرفت؟
اي دل بيا و قطره اشكي فرو بريز
آهي برآر و آتشي از هاي و هو بريز!
* از حافظ
(۴)
خواننده محترمي كه پاكت نامه اش آدرس فرستنده ندارد و مستقيماً پاكت را به آدرس صندوق پستي روزنامه ارسال كرده است، قصيده اي در مايه هاي«هجو»سروده است. اين قصيده:«در پاي پله هاي كاخ سعدآباد»و با الهام از«ماكتي برنزي از دو چكمه زمخت كه يادآور چكمه هاي رضاخان است »سروده شده است. متاسفانه در داخل پاكت و متن نامه هم از نام شاعر محترم خبري نبود. نامه در تاريخ سوم اسفند ماه دريافت شده است.
***
مظهر شقاوت تاريخ
من چكمه زمخت رضاخانم
كاين جا ستاده گوشه ايوانم
من مظهر شقاوت تاريخم
من سمبل اسارت انسانم
روزي دو پاش داخل من جا داشت
چون محبسي به گوشه زندانم
يا اينكه پاش بود چنان روحي
در قالب فسرده بيجانم
با ميل او به حركت و در جنبش
دلخواه او سكون بُد و اسكانم
بس بوسه ها نثار سر و رويم
بس اشك خونفشان شده بارانم
بسيار سر كه بود لگدمالم
بسيار تن فدائي و قربانم
هر گه به خشم آمدي آن طاغوت
با شوشكش اش* زدي به سر و جانم
گاهي مرا حواله همي دادي
آنجا بتر كه گفتن نتوانم
بسيار حادثات كه ديدم من
كز هيبتش پريشم و لرزانم
ظلم و فساد و جور و شقاوت ها
انداخته به پستي و خذلانم
اينك نزار و بي كس و بي صاحب
اينجا ستاده واله و حيرانم
مستضعفين كه ساكن اين قصرند
سازند بيقرار و پريشانم
گاهي به نيشخند و به نجواشان
دائم زنند طعنه و بهتانم
آيند مردمان به تماشايم
من موجبات خنده ايشانم
گه گاه از غضب لگدي كوبند
بر ساق و سينه ها و گريبانم
خيو* و خدو بعمد بياندازند
گو سطل خاكروبه اي را مانم
از پوست تخمه ها و ته سيگار
پر هست تا به خرخره انبانم
گاهي پرنده اي به فضولاتش
سازد به ظهر و شامي مهمانم
خود عبرتي است عاقبت كارم
هرگز مباد گيري آسانم
من مظهر شقاوت تاريخم
من سمبل اسارت انسانم
* تازيانه
* آب دهان
(۵)
اشعاري ديگر از خوانندگان
سركار خانم شيرين فراز
زنان شاعر
جام تلخ
بوي عود
كشش زمان موعود
دلپذيري حس رهايي
در آن حجم كوچك
نفي زبان شعر
]كه يهوه سنج هايش را درهم مي كوبيد تا صداي فكرش را نشنود
كوبشي بي پاسخ
رها در صداي دريا
جناب آقاي محمدقاسم فروغي جهرمي:
آسمان بي تاب
روزها به لحظه اي شبيه مي شوند
و من براي رويت ماه و سال
رد جاده هاي كهكشاني را
به تماشا مي نشينم
روزنه ها
خيالي مي شوند در اضطراب ها
و من به ناچار
ذره هاي سردرگم را
دنبال مي كنم
خورشيد بر مدار غربت
ثانيه ها را
به تلاطم دلواپسي ها
گرفتار مي كند
آسمان اتاقي مي شود گردگرد
در تاقچه گنبدهاي كبود
در كنار گوي روشن بدر
امروز
در معركه غبار ازدحام فريادي شنيدم
قدري عطش را احساس كردم
گلوي كوزه در دست هايم شكست
و صداي پرواز آب
مرا در صحرايي تاريخي
به نظاره آفتاب و رژه فرشتگان
در كنار شيهه اسبان بي تاب برد

آن سوي مه
۱۷ شعر از سعيد، شاعر آلماني ايراني تبار
به عمر شكوفه سيبي، مي پايد عشق!
ترجمه : علي عبداللهي
002196.jpg
سعيد شاعر آلماني زبان ايراني تبار در سال ۱۹۴۷ در تهران زاده شد. در سال ۱۹۶۵ براي تحصيل به مونيخ رفت و به خاطر فعاليت هاي سياسي اش اجازه ورود به ايران نيافت. از آن زمان در مونيخ زندگي مي كند. سعيد تاكنون به خاطر شعرهايش جوايز زيادي را از آن خود كرده است. شعرهاي عاشقانه سعيد (۱۹۸۱)، آنجا كه مي ميرم غربت من است (۱۹۸۳)، آنگاه فرياد مي زنم، تا سكوت بيايد (۱۹۹۰)، پرتره اي از خود براي مادري دور (۱۹۹۵)،... از جمله آثار او به شمار مي روند. شعرهاي عاشقانه سعيد كاملا امروزيست كه گاه با درونمايه هاي اجتماعي- سياسي همراه مي شود. او در آثارش بسيار صريح و ساده است اما اين سادگي، به ابتذال نمي گرايد.
۱
با من به نجوا چيزي گفت
از ميان همهمه مردمان
با زبان مادري مرگ.
۲
پيش از آنكه بيايي
باد هيچ صدايي نداشت
دريا موجهايش را
در ژرفترين ژرفايش نهان مي كرد
و از سكوت ماهيان
سخن بسيار بود.
002199.jpg
3
شب اول
از او هيچ
نمي دانم.
تنها چشمهاي تو و
سايه اش
با من از وي حكايت ها
باز گفتند.

۴
جز پلكهاي فروبسته
ديگر هيچ برهاني
براي شب نيست.
ماه خواهد آمد و
ما را پيدا نخواهد كرد.

۵
انگشتانت
دعايي تازه است
كه من كشفش كرده ام
در دستهاي من
فراهم آمده اند-
براي روزهاي ناگوار مبادا
براي شب هاي دراز.
002193.jpg
6
به پشت دراز كشيد
رو به  باد
با چشمهاي فروبسته.
چشم انتظار آن بود
كه ماه دستهاي بي اعتنايش را
نقره گون كند
از باد
توقع نطفه داشت و
فراموشي.

۷
و ما از ياد برديم
شب را
و حتي زبانش را
چنين بي صدا بود
دعاهامان.
بالاي سرمان
بقچه اي از ماههاي بي مصرف.
۸
وقتي بيايي
تكرار مي كنم نامت را
در پيشگاه آفتاب
وقتي بروي
چشمهايت را مكرر مي كنم
در تاريكي

۹
يكبار با مرگ
از چشمان تو گفتم

ديگر به خانه ام
پانمي گذارد.

۱۰
ما از او چنان
سخن مي گفتيم
كه گويي پلي ست
ميان دو ساحل عريان.

۱۱
دستهايش را كشتيم
و شبمان را ديرپاتر كرديم

۱۲
ما را نيز
زباني بود
با واژگان خودش
و دستور زباني
كه اغلب
فراموشش مي كرديم
002190.jpg
13
و يكبار
ناچار شدم به سخن گفتن
- به زباني بيگانه-
تا تو فراتر روي
از تن هامان.
۱۴
پس از رؤياي صبحگاهي
بستر سرد
و لته هاي گشوده پنجره.
برآسمان
فقط ابرهاي ديروز .

۱۵
روزي روزگاري
دريا
با آواي خشمناكش
در ميانمان بود
صيادان همچنان
نام تو را به آواي بلند
مي خواندند
تا كف ها را
آرام كنند

۱۶
هيچ نگفته بودي كه دستهايت را مي گستراني
و مي تاراني
مرگ را
اگر كه بيايد
و بخواهد با من آشتي كند؟

۱۷
هوشيار
از همه جزر و مد ساليان
و از باران.
با دستكش
پيانو مي نوازم
شعرهايم را به زبانهاي بيگانه
مي نويسم
و يارم را از ليوان شير
مي بوسم.

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سياست
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |