حيله هاي رواني
بيست حقه ظريف رواني از زبان حيله گر هفته شانزدهم
هيچ كس مرا نشناخته
اگر يك جمله يا عبارت را بدون توجه به مفهوم آن چندين بار با صداي بلند تكرار كنيم چه مي شود؟
جواب: مفهوم آن جمله تغيير مي كند، يا به بيان دقيق تر درك ما نسبت به آن جمله تغيير مي كند. «هيچ كس مرا نشناخته است.»
آيا مردم شما را آن گونه كه هستيد مي شناسند؟ اگر جواب منفي است چه كسي را مقصر مي دانيد؟
آيا شما مردم را آنچنان كه هستند مي شناسيد؟ آنان شناخت شما را نسبت به خودشان تأييد مي كنند؟
آيا مي توانيد صادقانه خود را به وسيله دو سئوال بالا بكاويد؟
يك سئوال مهم: شناخت شما از خودتان ذهني است يا واقعي؟ آيا مايليد سايرين ذهنيت شما را خوب بشناسند يا واقعيت شما را؟ مثلاً اگر شما در ظاهر فرد تنبل و منفعلي ديده شويد ولي در ذهن خود تصور ديگري از خود خيال كنيد، هنگامي كه مورد نقد قرار مي گيريد، بايد ذهنيت شما را ملاك قضاوت قرار دهند يا واقعيت ديده شده شما را؟
ما در چه مواقعي اين عبارت را به كار مي بريم؟ وقتي كه درباره ما قضاوتي صورت مي گيرد و حكمي صادر مي شود، اگر آن قضاوت مطلوب ما نباشد مي گوييم مرا نشناخته اند. به اين مثالها دقت كنيد:
فرد بد اخلاقي را در نظر بگيريد كه به علت خلق تنگ، چهره عبوس و صداي تلطيف نشده، خيلي مورد توجه و اقبال سايرين نيست، وقتي به او انتقاد مي شود، مي گويد هيچ كس مرا نشناخته است، من خيلي هم مهربانم و همه را دوست مي دارم.
فرد تنبل و منفعلي را تصور كنيد كه وقتي مورد اخطار و اجبار قرار مي گيرد به خوبي كار مي كند، وقتي با تعجب سايرين نسبت به شخصيت دوگانه خود مواجه مي شود، مي گويد هيچ كس مرا نشناخته است، من خيلي هم زرنگم.
تمام اشخاص ذهني و مغرور، معتقدند كه هيچ كس آنها را نشناخته است.
اغلب معتادان وقتي مورد مشاوره قرار مي گيرند مي گويند هيچ كس مرا نشناخته است. اغلب آدم هاي بيكار مي گويند هيچ كس مرا نشناخته است.
تقريباً همه افراد كم سواد و بي سواد مي گويند هيچ كس مرا نشناخته است و...
اما نقطه مقابل: شما از آدم هاي پويا، فعال و عميق كمتري مي شنويد يا اصلاً نمي شنويد كه بگويند هيچ كس مرا نشناخته است. اصلاً آنان چنين طرز فكري را يك افت رواني تلقي مي كنند كه زندگي خود را معلق و معوق به شناخت ديگران بدانند و يا خود را به وسيله شناخت ديگران تعريف كنند، يا چون شناخته شده اند احساس اعتماد به نفس كنند.
دقت كنيد: هميشه هنگام مواجه شدن با يك قضاوت منفي شناخت ديگران را نفي مي كنيم ولي وقتي درباره ما قضاوت مثبت شده باشد، حتي اگر آن نكته مثبت را با خود بيگانه بدانيم، آن را نفي نمي كنيم، بلكه به خود شك مي كنيم، شك مثبت، در دل خود مي گوييم خوب لابد اين حسن را دارم و خودم نمي دانم، يا حداقل استعداد آن را دارم. ولي هنگام قضاوت منفي، نه به خودمان شك مي كنيم و نه خود را مستعد آن ضعف يا صفت منفي مي دانيم و نه اصلاً آن برخورد بيروني را ملاك شناخت خود قرار مي دهيم، با خشونت آن را دفع مي كنيم و به سهولت از آن مي گذريم. پس در اينجا مسأله مطرح، شناخت ديگران از من نيست، بلكه آنچه جريان دارد حقه اي است كه به خود مي زنيم، كدام حقه؟ آن كه ما با واقعيت شناخت ديگران از خودمان فرصت طلبانه برخورد مي كنيم، هر جا مطلوب باشد آن را ملاك رضايت و موافقت قرار مي دهيم، در غير اين صورت آن دفع مي كنيم.
بعضي حقه ها آدمي را عميقاً درگير مي كنند، نبايد به دامشان افتاد چون گريختن يا رها شدن از آنها بنيه رواني بسيار قوي مي خواهد كه اگر نداشته باشيم عمر خود را در دام سپري مي كنيم و نهايت اقدام مثبت در اين حالت آن است كه دام خود را تصويب مي كنيم! پس مراقب باشيد.
اكنون پيشنهاد چند موضوع كه روند داد و ستد شناخت ميان خود و سايرين را شفاف تر مي نمايد. بگذاريد ابتدا چند كليشه كهنه را بازيابيم و دوره كنيم، به قول مولوي «بخت نو بخشد تو را عقل كهن.»
اين كليشه ها را شما نيز مي دانيد حتي از بر كرده ايد ولي غبار گرفته و راكد شده اند، دوباره بخوانيم تا با جريان تازه انديشه ما تركيب شوند.
۱- مطمئن باشيد اگر قرار باشد سايرين كاملاً شما را بشناسند خود شما مانع آن خواهيد شد، با آگاهي و اراده مانع آن مي شويد كه ديگران موشكافانه و دقيق شما را بشناسند. آنچه مي خواهيد فقط چند قضاوت مطلوب گزينش شده است.
۲- اگر شما را نشناخته اند، خود را به طور مناسب و به قدر كافي ابراز نكرده ايد.
۳- سايرين آن گونه كه رفتار مي كنيم ما را مي شناسند نه آن گونه دلمان مي خواهد يا به طور دقيق تر ذهنمان مي خواهد.
۴- مصالح شناخت سايرين را خود ما تأمين مي كنيم.
۵- اين كه ديگران ما را بشناسند، كار ما را راحت تر نمي كند. در بسياري موارد شناخت ديگران از ما هيچ تفاوتي در روند واقعي زندگي ما به عنوان يك فرد مؤثر ايجاد نمي كند مگر به طور ذهني كه آن هم بايد تحت كنترل قرار بگيرد.
به چند نكته ديگر توجه كنيد:
۱- نخستين نگاه ما به خود، جزيي، مبهم و سطحي است، بايد شناختمان از خود را عميق تر كنيم تا به صراحت و وضوح برسيم. آنچه را كه به وضوح درك كرده باشيم مي توانيم عمل كنيم.
۲- ادراك، همان تصريح و آشكار شدن است، شناخت، همان ادراك است.
۳- رابطه ظاهر و باطن خود را درك كنيد.
۴- كوشش براي نديدن آنچه كه هست، يك جريان معيوب رواني است كه بسيار زيركانه و پنهان عمل مي كند، مراقب باشيد.
۵- گاهي خود را كتمان مي كنيم، مي پوشانيم، اين مهم نيست حتي بنا به ضرورت هاي شايد عيب و ايرادي هم نداشته باشد ولي به شرط آگاهي و صداقت، حتي كتمان نيز مي تواند ما را به خودشناسي برساند.
۶- هر كشفي از خود، حاصل آشنايي مستقيم با خود است.
۷- شناخت ديگران از شما حتي اگر مثبت باشد، احتمالاً شخصيت شما نيست چرا كه ما در هنگام معاشرت خود را آن گونه كه مي خواهيم نمايش مي دهيم، شخصيت خود را گزينش مي كنيم، بسياري از عناصر ذهن و رفتار خود را آرايش مي كنيم در واقع ماسكي از خود را عرضه مي كنيم و بر اساس آن يا تأييد مي گيريم يا تكذيب. آن تأييد و تكذيب واقعيت ما را توصيف نمي كند مثل آن است كه پشت يك ديوار محافظ پنهان بشوي، آن گاه ديوار را شخصيت خود بداني و تمام شخصيت خود را به ديوار انتقال بدهي.
ما در جايي پنهان شده ايم. خود را بشناسيم!
مهشيد سليماني
|