پنجشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۴ - - ۳۹۴۷
جامه نو، قباي كهنه
نوروز؛ سيماي آشناي داشتن و نداشتن
003132.jpg
اشتباه نكنيد اينجا شهرك سينمايي نيست . نمايي از لاله زار است در يكي از جشن ها، هفتاد سال پيش
سيروس سعدونديان
نوروز سنن داير و باير، سيماهايي آشنا و گاه ناآشنا بسيار داشته و دارد؛ از روفت و روب و خانه تكاني گرفته تا خريد ماهي و سبزه و مايحتاج هفت سين و پهن كردن سفره اش در شب يا روز علفه بگير تا سفيد كردن ديگ و ديگ بر مسي، پنبه زني لحاف و تشك ها و خريد و دوختن لباس نو. از سنن ناآشنا در اين زمانه هم كه بگذريم، همان معدود رسوم آشناي اين روزگار هم زماني نه چنان بوده اند كه هم اينك. امروزه روز قسمت عمده سنگيني ترافيك در ايام نزديك نوروز شايد سببي نداشته باشد جز ترددي محض خريد و غالباً هم خريد جامه نو؛ آشناي هر ساله همگان، پاره اي دست يازيده بدان و شماري محروم از آن كه دست كوتاه است و خرما بر نخيل و جيب و انبان تهي از وجه رايج مملكتي. دير سالي اما همين خريد جامه نو هم بدين سان نبود كه امروزه روز. داشتن و نداشتن گرچه مضموني است خاص آدميزاده و براي تمامي فصول، اما شايد حدت و شدت سيما و منظرش هيچ گاه بدان پايه روي ننمايد كه در نوروز عيان است و بيش از همه هم در همين مقوله جامه نو متجلي. و از همين رهگذر است پيدايي آن مثل معروف فارسي كه رخت بعد از عيد براي گل منار خوبه! يا ترانه هايي چون اين ترانه تهراني كه عيد آمد و ما قبا نداريم؛ با كهنه قبا صفا نداريم يا عيد آمد و ما لختيم، هر شب به بابا گفتيم... طفلك بابا!
جامه نو در نوروز قاجار و اوايل پهلوي در تهران حكايتي شيرين و تلخ دارد كه خواندنش در كلام مرحوم جواهر كلام غنيمت است؛ مي نويسد: مرحوم حاج علي حاجي حبيب، از تجار محترم و معتبر تهران در نزديكي باغ ايلچي نزديك عباس آباد و گذر لوطي صالح ، آخر بازار بزرگ منزل داشت و علاوه بر اينكه دهه عاشورا خرج مي داد، چند روز به عيد مانده مقدار زيادي چيت، پارچه هاي نازك پشمي و ابريشمي و مخمل و امثال آن به دست خود ميان مستحقين و فقيران توزيع مي كرد. خلاصه اينكه زبردستان هميشه ملاحظه حال زيردستان را مي كردند . و اين حكايت تحرير نيم قرني پيش از اين است؛ فروردين 1336 هجري شمسي. اما آن زبردستان پيوسته هم ملاحظه كار نبودند و گاه خود موجب زيري زيردستان.
ادامه حكايت هم از اين قرار: يكي از تشريفات آن روزي اعيان، آن بود كه زن ها و مردهاي خياط را چند روز به عيد مانده سر خانه مي آوردند تا شب و روز همانجا باشند و لباس هاي اهل خانه را بدوزند كه موقع تحويل، همه لباس نو داشته باشند.
چرخ خياطي، به خصوص چرخ پايي، آنقدرها رواج نداشت و چندان احتياجي هم پيدا نمي كرد. زيرا لباس ها، چه زنانه و چه مردانه، خيلي ساده تهيه مي شد و مانند حالاها خيلي طول و تفصيل نداشت.
لباس زن ها عبارت بود از يك پيراهن سه تيكه آستين بلند يقه بسته و يك تنبان بلند كه شبيه به دامن هاي پليسه امروزي بود و تا مچ پا مي آمد. بعدها اين تنبان بلند قدري كوتاه شد و تا زانو رسيد، تنبان كوتاه به نام شليته در ميان زن هاي ايراني مد شد و سپس خوشبختانه از مد افتاد و به صورت همان تنبان هاي بلند قديمي منتهي به اسم دامن درآمد. روي پيراهن در ايام عيد كه هوا سردتر بود، نيم تنه يا يل مي پوشيدند. يل هم مثل پيراهن از سه تكه؛ دو تا جلو و يكي پشت سر، تركيب مي يافت و آستين ها هم دو تكه بود و تا مچ دست مي آمد.
و اما رخت مردها؛ بيشترشان قباي سه چاكي مي پوشيدند. قباي سه چاكي هم كه از اسمش معلوم بود، سه تيكه پارچه را به طول قد اشخاص مي بريدند و به هم مي دوختند و سه چاك براي آن مي گذاردند. پارچه اين قبا، مخصوصاً براي شب عيد، قدك هاي رنگارنگ و يا قطني يك نوع پارچه نخ و ابريشم الوان بود. اگر صاحب قبا يك دست لباس ديگر مي پوشيد كه آن را لباده و يا به قول اصفهاني ها آبدست مي گفتند، پارچه لباده از پارچه قبا ضخيم تر بود و معمولاً از برك يا شال شيروان يا ماهوت فرد اعلاي انگليسي تهيه مي شد، آستر و جيب هم داشت. اما چون هواي تهران به زودي بعد از سيزده عيد گرم مي شد، لباده آنقدرها ضرورت پيدا نمي كرد. ولي تهيه قباي شب عيد از واجبات به شمار مي آمد... قبا و لباده كه گفتيم، جزو لباس توده مردم بود، ولي كارمندان دولتي لباس مخصوص به خود داشتند. اينها بيشتر سرداري مي پوشيدند.
جنس شلوار مردانه هم از جنس سرداري بود. اما غالب شلوارها بندي بود، كمربند و بند شلوار معمول نشده بود، شلوارهاي تافته و قصب نوعي پارچه ابريشمي از بالا بسيار گشاد و از پايين تنگ مي شد. شلوار كردي مردهاي كرد از همان نوع است و دهانه شلوار را كه روي كفش مي افتاد قيطان دوزي مي كردند.
از رخت و لباس و جامه نو كه بگذري، جلوه بارز ديگري از داشتن و نداشتن كه در ايام عيد تجلي بيشتري مي يافت، هجوم فقراي دور و نزديك به پايتخت بود؛ شماري به تكدي مشغول و شماري ديگر از صدقه مايحتاج سنتي نوروز چون سمنو و غيره آن زنده. جواهر كلام از اين سيماهاي آشنا چنين ياد مي كند: همين كه شب عيد نزديك مي شود، من خاطرات و حوادث سال هاي پيش را ياد مي كنم. آن روزها منزل ما آخر بازار ارسي دوزها بود. سر كوچه ما چند جور گدا ديده مي شد: گداي ثابت، گداي سيار، گداي فصلي و... كه در فصل معين مي آمدند و فصل معين مي رفتند، و گداهاي دسته جمعي كه دور هم مي نشستند و هر چه در مي آوردند، برادروار ميان خودشان تقسيم مي كردند. خلاصه، همه جور گدا داشتيم. لابد مي پرسيد مگر آنجا گداخانه نبود كه اين همه گداهاي جور واجور در آن يك محل اجتماع كرده بودند. بنده عرض مي كنم: گداخانه نبود، ولي چون آن وقت هم مثل حالا قسمت هاي پايين شهر خداشناس تر بودند، گداها از حس ترحم مردم آنجا استفاده يا به قول امروزي ها سوءاستفاده مي كردند.
به هر حال، يكي از همين گداهاي فصلي، ننه ملول بود كه بعد از چله كوچك، يعني همين اوايل اسفند مي آمد و تا سيزده عيد نزديك خانه ما و اطراف منزل ما اتراق مي كرد و بعد غيبش مي زد و تا سال ديگر كسي رنگ او را نمي ديد. ننه ملول زني بود به سن سي، چهل سال، بسيار بد تركيب، سبزه، آبله رو، لاغر، بد قواره، بد صدا، لب شكري، دندان  گراز، قد كوتاه و... چادر نماز وصله وصله چرك مندرسي سرش مي كرد و با يك قاتمه (طناب كلفت) سياه، كمرش را مي بست كه چادرش پس و پيش نرود.... يك جفت گيوه خيلي كلفت آستردار بي عيب هم در اين فصل ها پا مي كرد. چپق هم مي كشيد. كيسه چپق و توتون ننه ملول روي چادر به همان قاتمه سياه آويزان بود. ننه ملول چه نشسته و چه ايستاده يك بار كوچكي هميشه روي دوشش بود. اين بار كوچك موجود بي ريخت زرد لاغر كم وزني بود كه او را ملول مي گفتند. ملولي به اصطلاح آن روزها اسم كوچك ميمون هايي بود كه شب  عيد دوره مي گرداندند و مي رقصاندند.... پاي ملولي مثل ني قليان روي دوش ننه ملول آويزان مي شد. يك تكه نان خشك هم ميان انگشت هاي باريك ملولي جا داشت. گاهي به زحمت اين طعمه را نزديك دهان مي برد و دوباره برمي گرداند، اما هيچ وقت زمين نمي انداخت. در صورت بي گوشت رنگ پريده ملولي فقط دو چشم بي حالت اما درشت و بي حركت از آثار زندگاني وجود داشت. گاه هم كه دهانش را مي گشود، معلوم مي شد اين موجود عجيب، لب و دندان هم دارد.
من نمي دانم ننه ملول چه فني به كار مي زد كه ملولي را سال ها به همين قواره نگاه مي داشت، نه بزرگ مي شد، نه كوچك. خود ننه ملول مي گفت اين بچه ها را از سر راه برداشته ام و با شير گاو بزرگ كرده ام. ننه ملول به محض اينكه سر كوچه در محل سه كنجي يا منبر عام جا مي گرفت، فوري يك ديگ كوچك مسي كه از خانه اهل محل عاريه گرفته بود، روي دو سه تا سنگ كار مي گذارد. يك نعلبكي هم سبزه گندم كنار ديگ مي نهاد كه مي خواهد براي هفت سين آقا يا خانم سمنو بپزم. البته سمنو خرج دارد و بايد از اول اسفند به قول آن روزها بعد از چله ها تا شب عيد مردم پول بدهند كه ننه ملول و ملولي زندگي كنند و زنده باشند و سمنو را به سفره هفت سين برسانند. هر كس از آن محل عبور مي كرد... ملولي با صداي نازك لرزان سلام مي كرد. ننه ملول هم فوري خطاب به ملولي مي گفت: جاي آقا يا خانم كجاست؟ ملولي دست را روي سر مي گذاشت. بعد مي گفت: جاي دشمنان كجاست؟ ملولي دست را پايين مي آورد. البته حق الزحمه ملولي و مخارج سمنو جمعاً بايد پرداخت مي شد. حال اگر يك خانم يا آقاي جوان مكش مرگ ما از آنجا مي گذشت، ننه ملول فوري پرده را عوض مي كرد و از زير چادر يك گلدان كوچكي درمي آورد. روي اين گلدان را پوست كشيده بودند و با نخ قند محكم بسته بودند. اين هم آلت طرب و يا تمبك ننه ملول بود. ننه ملول مشغول ضرب گرفتن مي شد و با آن صداي دو رگه اين ابيات را زمزمه مي كرد و ملولي هم دنباله آن را مي گرفت: رفتم دكون سنگكي، پيش شاطر عينكي، يك نون بده سه چاركي، گفتش برو خودم ميام، با دستمال پرم ميام. البته اين پرده نمايش قيمت گران تري داشت و هر كس به قدر توانايي، كمك بيشتري انجام مي داد.
يكي ديگر از همسايگان محترم آن روزي ما مشدي محتاج فرني فروش بود. مشدي محتاج در اين روزها كارش سكه مي شد. يعني دستگاه فرني پزي را همان سر گذر، راه مي انداخت. كاسه هاي آبي كوچك پر از فرني... با شيره ملايري روي كاسه هاي فرني نقاشي مي كرد: نوش جان. كنار همين بساط فرني، بادبادك، فرفره، خروس قندي، وغ وغ صاحاب و اسباب بازي هاي آن روزي را پشت سر هم مي چيدند. مشدي محتاج علاوه بر اين كار و كاسبي ها، شب هاي جمعه و روزهاي جمعه يك شال سفيد روي كلاه نمدي خود مي بست و مداح مي شد و چون صدايش بد نبود و اشعاري هم حفظ داشت در غالب خانه ها دعوت مي شد...
يادم مي  آيد همان اوقات جمعي از روشنفكران اهل محل نزد مرحوم آقا شيخ محمدعلي الموتي ثابت رفتند كه ما مي خواهيم روزنامه راه بياندازيم، به ما كمك كنيد. مرحوم ثابت، مردي بود متدين، درستكار، عالم دين و در عين حال تجددخواه، ولي نه تجددخواه كوپني، بلكه بيشتر متوجه حقايق بود... و تا آخر عمر در همانجا با مردم فقير بيچاره خودماني زندگي كرد. باري همين كه بچه ها واقعاً بچه ها خدمت ثابت آمدند و گفتند ما مي خواهيم روزنامه راه بياندازيم، مرحوم ثابت فرمودند: شما درست مي گوييد، اما ننه ملول نان مي خواد. اگر از روزنامه شما براي ننه ملول و امثال ننه ملول نان در بيايد، چه ضرري دارد. والا برويد فكر نان باشيد، ننه ملول نان مي خواد. خدا همه رفتگان، به خصوص آن آدم هاي خداشناس حقيقت بين را بيامرزد كه امروز جاي پاي آنها هم پيدا نيست.
به هر روي سال ها از پس يكديگر، به سرعت برق و باد سپري شد.
عصر تجدد فرا رسيد. يگانه نماينده بزرگترين كارخانه عطرسازي ژرژ درال  هامبورگ آلمان در تجارتخانه قادوشي و شركاء در خيابان رفاهي به گواهي مجله اتاق تجارت ، بالغ بر سيصد رقم اجناس توالت از قبيل ادكلن هاي بسيار عالي و فانتزي، سبون، پودر، پماد، عطريات و اسانس هاي گوناگون، كرم جات مخصوصاً صابون هايي كه از كليه گل هاي مخلوقه ساخته شده براي تهرانيان تهيه كرد ؛ عظيم ترين مؤسسه چرم و كفش سازي دنيا، Bata، در شركت محدود اقتصاد ايران در لاله زار ، فرم هاي جديد كفش هاي زنانه و مردانه را وارد كرد و از تهرانيان پرسيد كه كدام كارخانه است كه دنيا را از خود متحير ساخته است؟ متجددين يك صدا گفتند: باتا . ننه ملول اما هنوز هم به هر اسفند راهي تهران بود.
آن دو سيماي آشناي تهران قديم در آخر بازار ارسي دوزها ديري است كه در خاك خفته اند. اما ملولي و ننه ملول ها كماكان راهي تهران اند و خواهان نان. به گفته آقاشيخ محمدعلي الموتي بايد فكر نان بود. ان شاءالله.

تحفه ها
تحفه روسي در حراج سبزه ميدان
003129.jpg
سبزه ميدان تهران محل حراج هم بود و گاه در آن حراج ها اشيايي به هم مي رسيد تحفه مقبول همگان. و از آن شمار تحفه هاي پرطرفدار تهران قديم هم يكي سماور بود و از شيفتگان اوليه اش مهدعليا مادر ناصر الدين  شاه. جواهر كلام مي نويسد: سماور يك كلمه روسي است و معناي آن خودجوش مي باشد. سماور بعد از چايي به ايران وارد شد، چون پيش از آن چايي را در ظرف هاي مسي موسوم به كتري دم مي كردند. اصلاً تا اواخر دوره فتحعلي شاه نوشيدن چايي در ايران، آن هم به طور مستمر، معمول نبود و براي پذيرايي از مهمانان به جاي چايي، گلاب و زنجبيل و نبات مي  آوردند كه واقعاً از چايي خوشمزه تر، خوشبوتر و مفيد تر بود. به هر حال، بعد از انعقاد عهد نامه تركمانچاي، چايي و استكان و سماور از ارمغان هاي روسيه در ايران شيوع يافت و چنانكه معلوم است، دو اسم مذكور روسي است و كالاهاي آن نيز از روسيه به ايران آمده است. مهد عليا، مادر ناصر الدين  شاه، علاقه زيادي به چايي و سماور داشت و همين كه در زمان سلطنت پسرش درگذشت، جزء ساير اسباب هاي او كه در سبزه ميدان حراج شد، دوازده عدد سماور بود و اين خود درجه عشق مشار اليها را به چاي و سماور مي رساند. سماور در آن ايام مثل اتومبيل هاي كرايسلر و كاديلاك امروز خيلي شيك و مردم پسند بود و هر مردي كه از دختري خواستگاري مي كرد، اول از همه مي پرسيدند كه آيا داماد سماور دارد يا نه؟
بزرگ ترين سماور تهران هم خود حكايتي داشت خواندني. سپيد و سياه ، يكشنبه 21 مرداد 1335 هجري شمسي، نيم قرن پيش از اين مي نويسد: سماور يك خروار و ده مني... سماوري است به وزن 330 كيلو. شما مي توانيد به چلوكبابي طريقت، واقع در اول كوچه برلن تشريف ببريد و آن را از نزديك ملاحظه بفرمائيد. تاريخچه اين سماور هم شنيدني است. طبق تاريخي كه در روي سماور حك مي باشد، درست 120سال قبل اين سماور در روسيه ساخته شده است. سماور مزبور به دستور يكي از شاهان روسيه براي نگاهداري در موزه ساخته شده... اما معلوم نيست از كجا به دست ايرانيها افتاده. اين سماور تا چهار پنج سال قبل در منزل يكي از اعيان شهر مشهد بود. گفته مي شد زمان انقلاب [روسيه] به ايران حمل و به يك تاجر ايراني فروخته شد. بعدها اين سماور را با قطعه زميني در شميران معاوضه كردند و بعد هم آقاي طريقت آن را خريد. قيمت اين سماور اكنون متجاوز از 10 هزار تومان است و آقاي طريقت آن را وقف تكيه ايراني ها در كربلا كرده و به زودي به عراق حمل مي گردد. اين سماور همان طور كه گفتيم 330 كيلو وزن دارد و ظرفيت آن 24 پيت بنزين، يعني 432 ليتر آب مي باشد.

ايران نو
ممكن كردن غيرممكن در اعلان وزارت نظميه
003126.jpg
شلوغي بازار تهران و سختي رفت و آمد در معابر معضلي ديرسال بود، خاصه كه طوافان هم به جمع مشتريان و باربران بازار افزوده مي شدند.
حكومت گاه به انتظام اين امور روي مي آورد و همين به صدور اعلان هاي نظميه مي انجاميد. پاره اي از مفاد يكي از نخستين اعلاميه هاي نظميه در وضع مقررات رفتار در معابر عمومي بدين قرار بود؛ اعلاميه صادره در 1315 هجري قمري، سال دوم زمامداري مظفرالدين شاه: ... چون الاغ هاي باركش را در معبر قطار كردن در اين مملكت معتاد و معمول نيست و يك گله خر را به ضرب زنجير رانده، بعد از تخليه بار و مراجعت به محل كار به دسته و درهم پراكنده مي دوانند، اي بسا اطفال و عجايز كه در زير دست و پاي چهار پايان مي مانند و آب و آش بيوه زنان و يتيمان را ريخته و به عابرين تنه و صدمه مي زنند و اشياء فروشندگان را زير و زبرمي كنند. لهذا بايد الاغداران چهارپاهاي خود را با ريسمان هاي كوتاه، چنان كه فاصله سر هرخري با كفل خر ديگر دو وجب باشد، مثل قطار شتر و قاطر به يكديگر مربوط نموده به اعتدال و قطار بكشند.
هركس به خلاف اين قاعده رفتار نمايد، الاغ هايش ضبط ديوان و خودش مجازات خواهد شد. براي اين كه نگويند اين كار غيرممكن است، اول الاغ هاي احتساب را مقرر شد قطار كنند تا بدانند ممكن است... عادتي ديگر در اين شهر پايتخت جاري است كه واقعاً جاي تقبيح است و آن اين است كه طوافان ميوه و سبزي و حبوبات و ديگر مأكولات را به الاغ ها بار كرده، سراسر بازار و چهار سوق و بازارچه ها را پر كرده راه عبور و مرور خلق را مسدود نموده اند و حال آن كه چهار سوق و بازار ها تجارنشين و دكاكين همه جاي امتعه فروشان است، خر بازار نيست. به خصوص آن وسعت را ندارد كه الاغ هاي ميوه فروشان عبور كند.
لهذا مؤكداً اعلان و اعلام مي شود كه طوافان و دوره گرداني كه ميوه و مأكولات و غيره بار خر كرده مي فروشند، محض رفع احتياج سكنه و اهالي خانه هايي كه نوكر ندارند يا شخصاً معذور از بازار رفتن هستند، مأذونند در محلات بگردند و متاع خود را بفروشند. ولي در چهار سوق و بازارها و بازارچه ها و خيابان هايي كه معبر رجال و اعيان است، نبايد بگردند. گردش در بازار علاوه بر زحمت مردم مثل زيره به كرمان بردن است. هركس به موجب امر جهاني مطاع همايوني عمل نكند، خر و بارش ضبط و به فقرا بذل و خودش حبس و تأديب خواهد شد.

درنگ
اسامي چندگانه آن بت عيار
آورده اند كه كلمه پول اصلاً يوناني بود و برآمده از واژه اوبولوس و اين واژه، واحد وزن و نام پولي خاص در روزگاران كهن. پول اما، به مفهوم وسيله دادوستد، از ديرباز فلز و مسكوك نبود و صوري گوناگون داشت. در پاره اي زبان ها، واژه سالر به معناي مزد است و اين نيز مشتق از كلمه اي يوناني و به مفهوم نمك ؛ و نمك در روم باستان وسيله دادوستد و پرداخت دستمزد. به مرور اقلامي ديگر نيز چون گندم، پشم، پنبه، گاو، گوسفند، كهربا، عاج، صدف، گرد طلا و... به همين كار آمدند اما به علل و اسبابي چند، فلزات در اين ميان سهمي به سزا يافته و به وسيله اصلي دادوستد بدل گشتند. همين اوبولوس هم در اصل لوله كوچكي بود از آهن و رايج در هر خريد و فروش.
به هر روي، پول به هر شكل و شمايلي، از همان بدو پيدايي، تيغي شد دولبه، تيز و برا، مشكل ها گشود، معضلات از پي آورد؛ مي شد در كف زنگي مست افتد و دمار از اين و آن برآورد؛ نيز مي شد كه در كف آزادگان، راحت خلايق را موجب آيد. خود اما از هر شائبه بري بود و نكويي ها و پلشتي هاي مترتب برآن در كف كفايت دارنده و به كار برنده. اما به هر آنجا كه بود، گردش را هاله اي از فرهنگ، ادب، رسوم و سنن خاص فرا مي گرفت. همه كاره بود و فعال مايشاء و مايريد؛ به زبان خود سخن مي گفت و اداي هر مقصودي را به اشارت و كنايه اي برگزار؛ پر دور نرويم. در همين تهران، آن زمان كه دارالخلافه بود و ناصرالدين شاه زمامدار، بس كنايه و استعاره از خود به يادگار نهاد.اعتماد السلطنه محمدحسن خان- مورخ و وزير انطباعات وقت- به تاريخ جمعه 20ربيع الثاني 1302 هجري قمري، در جريده اطلاع ، در اين باب يادداشتي دارد خواندني. مي نويسد:پول اين فلز گرانبها، كه مدار عالم به آنست، هم توليد محسنات مي كند، هم معايب. براي تحصيلش شخص را هم عزيز و آبرومند مي سازد، هم ذليل و ضايع. با وجود اين، تمام مردم از بردن اسم حقيقي آن عار دارند و وجهاًمن الوجوه اسم پول به زبان نمي آورند و هميشه به كنايه و استعاره از آن تعبير مي كنند. مثل اينكه: دول، ماليات مي نامند، ابناء ملوك، عطيه؛ اكابر، پيشكش؛ فاتح، نعل بها؛ حامل تشريفات، خلعت بها؛ وزرا، خرج سفره؛ پاپ، نذورات؛ مأمور، مرسوم؛ ملاك، منافع؛ تجار، سود، سپاهي، مواجب؛ ارباب شرطه، قلق؛ محصل، مهلتانه؛ كشيشان، نياز؛ وكلا، حق الجعاله؛ وارث، ارث؛ اهل ربا، ربح؛ خدمه، انعام؛ عمله، اجرت؛ نوكر، شهريه؛ اطبا، حق القدم؛ محررين، حق القلم؛ راشي، رشوه؛ مرتشي، تعارف؛ فقرا، صدقه؛ دراويش، بلاگردان؛ ولگرد، فلوس؛ شعرا، صله؛ موجرين، كرايه؛ مبشرين، مژدگاني؛ ثبّات، حق الثبت؛ درتماشاخانه، حق الدخول؛ در پل، حق العبور؛ پليس، جزاي نقديه؛ زنان، نفقه؛ عروس، رونما؛ پدر عروس، خرج مطبخ؛ ابكار، جهيز؛ مادر عروس، شيربها؛ مجلس عقد، زيرلفظي؛ مطرب، انعام؛ رعيت، تقاوي؛ ميانجي، حق الزحمه؛ مدعي، حق السكوت؛ نگارنده، حق الكتابه؛ دلال، دلالي؛ اولياي دم، ديه؛ دروازه بان، دروازه باني؛ گمركچي، گمرك؛ مباشرميزان، قپانداري؛ قصاب، تمغه؛ شاگرد، شاگردانگي؛ باشماقچي، كفشداري؛ كارگر، مزد؛ آموزگار، شيريني؛ اطفال، هفتگي؛ معاهدين، جزيه؛ عامه، فمن يعمل؛ عزّاب، خرج عروسي؛ نثار داماد، شاباش؛ كسر برات، تنزيل؛ مجلس تحويل، دست لاف؛ وسايط، حق السعي؛ رسم القباله، دستگردان؛ ميراب، ميرابي و توسعه ديواني، استصوابي .

خاطره
از كاغذين جامه تا پرنده آهنين
پرواز مشغوليت ذهن آدمي بود از ديرباز و ساري و جاري در تمامي گستره عالم، حتي در اين ديار. حال اگر اينجا انديشه به اختراع هواپيما ره نمي برد، اين قدر بود كه به پرواز كاغذين جامه در نوروز مي انجاميد، در همين خاك پاك تهران. سعيد نفيسي در خاطرات خود از تهران قاجاريه چنين مي نويسد: چيزي كه تا سه چهار سالگي من هنوز معمول بود و من خوب به ياد دارم، اين است كه دسته اي از بندبازها و به اصطلاح آن زمان لوطي ها پيراهن كاغذي مخصوصي مي پوشيدند و به بالاي بام مي رفتند و از اين بام به آن بام، هرچند هم كه مسافت بود، پرواز مي كردند و در راه آستين هاي بلند آن پيراهن كاغذي را مانند بال هاي هواپيماهاي امروز حركت مي دادند و در هوا شنا مي كردند تا به مقصد برسند. اين كار گويا از زمان بسيار قديم در ايران معمول بوده، زيرا كه در نظم و نثر فارسي ذكر از همين كاغذين جامه هست كه بايد همين پيراهن كاغذي كه ما ديده بوديم باشد.
به هر روي از پرواز كاغذين جامه تا پرواز هواپيما بر فراز تهران سال ها فاصله است. عيسي بهزادي واقعه فرود نخستين هواپيما را چنين در خاطرات خويش ثبت كرده است: اولين هواپيما در تهران با استقبال بي نظير تماشاچيان وارد شد. آن روز هوا آفتابي بود و قريب چهارپنجم مردم تهران، از زن و مرد و كودك، از منزل خود بيرون آمده اطراف ميدان مشق- شهرباني و وزارت خارجه فعلي و اطراف آن- را اشغال كردند. در خود ميدان مشق يك قسمت را براي فرود آمدن هواپيما اختصاص دادند و بقيه آن را عده اي از مدعوين و عده زيادي با بليت ورودي كه تا پنج تومان خريد و فروش مي شد، تصرف كرده بودند. پشت بام هاي خيابان سپه فعلي و خيام پر از جمعيت بود كه هر نفر ده شاهي و يك ريال پول بليت داده آنجا ايستاده بودند و در اثر ازدحام دو سه سقف پائين آمد و عده اي مجروح شدند. هواپيما بعدازظهر پيدا شد و در اطراف شهر چرخ زد و خود را آماده فرود آمدن كرد. ولي مردم براي ديدن آن به طرف هواپيما دويدند و در نتيجه خلبان دست و پاي خود را گم كرده و بال آن به زمين اصابت و موتور آن معيوب و پاي راننده مضروب و مجروح شد. بعدها مردم باذوق تهران در اطراف آن اشعاري ساختند كه ورد زبان همه شده بود. از جمله: گويند كه از روي هوا آمده بالون، از بصره و بغداد خبر آورده به ايرون. و همچنين: عرق چين بر سرم بالون هوا رفت، فرنگي توش نشست نزد خدا رفت. در هر حال، هجوم افراد داخل و ورود مردم خارج از ميدان مشق به داخل هواپيما، آن را معيوب تر ساخت كه مدتي مرمت آن طول كشيد تا توانست از تهران مراجعت كرده به طرف محل اولي خود برود. ولي گويا در درياي احمر سقوط كرده، هواپيما و راننده از بين رفتند.

چرخ گردون
پيشقراولان نوروز
طبق تقويم هاي قمري مرسوم در تهران قديم، شب عيد شب علفه بود و روز آن روز علفه . ششم فروردين به آمدن پرستو اختصاص داشت و هشتم به حركت حشرات الارض ، دهم فروردين هم اول فرياد عندليب بود، نوزدهم اول شرف شمس ، بيستم آخر شرف شمس و سي امين روز ارديبهشت هم غايت قوت بهار بود و هفتم خرداد ابتداي گرما و پانزدهم آن اول نقصان آب ها . در اين تقويم ها گرچه به رخدادهاي مرسوم و معموله هر نوروز و بهار اشاره مي رفت اما در هيچ يك از آنها نامي از پيشقراولان هرساله نوروز برده نمي شد. چرخ گردون اما پيوسته در گردش بود و هر سال پيام آور بهار، حاجي فيروز ، در مي رسيد پاي كوبان و ترانه خوان، با سيمايي سيه كرده و جامه اي سرخ در بر و نواي شادي آورش طنين انداز هر كوي و برزن. گرچه امروزه روز هم حاجي فيروز در اطراف شهر، بر سر چهارراه ها و در انبوه ترافيك ، كماكان بر دايره زنگي خود مي كوبد و نويد نو شدن سال سر مي دهد، اما از ديگر پيشقراولان نوروز تهران جز يادي در خاطره اي يا نوشتاري در جريده اي قديمي باقي نمانده است. از آن دست است خاطره آتش افروز و علي موجود در جريده اخبار هفته و منقول در خواندني ها به تاريخ شنبه دوم فروردين 1328 هجري شمسي، پنجاه و شش سال پيش از اين، مي نويسد: در سال هاي پيش، يكي از مراسم پيشقراول نوروز اين بود كه دسته آتش افروز و علي موجود در تهران و بسياري ديگر از شهرها راه مي افتاد و تا شب عيد دوام داشت، به اين قسم كه عده اي از مسخره چي ها لباس هاي رنگارنگ و ماسك هاي عجيب و غريب براي خود ترتيب مي دادند و هركدام تقليد يك تيپ مخصوص را مي نمودند. يكي مثلاً تاجر و آن يكي ميرزا و ديگري پيرزن مي شد و از پانزدهم اسفند يعني دو هفته به عيد مانده، با دايره و تمبك و ساز، توي كوچه ها و مخصوصاً بيشتر اوقات توي بازارها مي گشتند... به هر حال، آتش افروز يا كارناوال شب عيد، دو هفته تمام توي بازارها و كوچه ها مي گشتند و از مردمي كه براي خريد عيد به بازار آمده بودند و همچنين از دكان دارها حسن طلب مي كردند؛ به اين ترتيب كه جلوي دكان  يا اشخاص جمع مي شدند و اشعار مي خواندند و مي رقصيدند و بخشش و انعام مي خواستند و برگردان شعرشان اين بود: آتش افروز صغيره، سالي يك روزه فقيره، تانگيره نميره.
اما دسته علي موجود از سياه هاي آزاد شده تشكيل مي يافت. چون سابق بر اين كنيز و غلام در ايران و مخصوصاً تهران زياد خريد و فروش مي شد و همين كه ارباب ها كنيز و غلام خود را آزاد مي كردند، آنها دور خود جمع مي شدند . سياه ها سردسته اي داشتند كه او را علي موجود مي گفتند. در ايام قبل از عيد، علي موجود دسته اي از سياهان راه مي انداخت. بعضي از اينها سيني و يا بشقابي در دست داشتند كه عدس و جو و گندم در آن سبز بود، بعضي ديگر منقل اسپند، بعضي آينه و نارنج، بعضي گلدان نرگس و سنبل و امثال آن داشتند و همه روزه، از صبح تا شام در خانه ارباب هاي قديمي و يا اعيان و محترمين مي رفتند و رخت عيد و پول و برنج و ماهي شب عيد مي خواستند. بعضي از اينها هم از اواخر اسفند در منزل اعيان و اشراف چادر مي زدند و عيدي هاي عمده مانند خرج سفر كربلا و مشهد تقاضا مي كردند و مطابق عادات و رسوم آن روزها هم حاجت روا مي شدند.

عجايب
رفع خستگي روح با وحوش عجيب الخلقه عالم
از غرايب ديار فرنگ كه بگذريم، شيفتگي در قبال عجايب عالم خلقت نيز دغدغه اي دير سال بود، تيتر آشناي جرايد ايراني عصر قاجار و موضوع صحبت هاي رايج در كوچه و بازار. به محض انتشار خبري از اين دست در روزنامه وقايع الاتفاقيه ، دولت عليه ، ايران ، اطلاع و ... مطلب دهان به دهان مي گشت و به طرفه العيني از ارگ به پامنار رسيده بود و از آنجا به دولت و تجريش. يك كلاغ چهل كلاغ هم كه سنت مرسوم بود و مايه فراگيري شايعه. عجبا كه چنته جرايد هم تهي نمي شد و هر از چند خبري داشتند از ولادت نوزادي بي سر، گوسفندي دوسر، گوساله اي چهار چشم، مرغكي يك پا ... و از اين شمار و نشر هر خبر هم مترادف بود با تفأل و نظير زدن و تفاسير بي حد و حصر، ندرتاً  خوش يمن و غالباً  بدشگون.
گذشته از اين، هر موجود ناآشنا در اين ديار، از فيل گرفته تا به زرافه و كرگدن و غير آن، جذاب بود و شرح هيبت و صفاتش نقل مجالس.
برپايي نخستين باغ وحش تهران در عصر ناصري شايد پاسخي بود به همين تقاضا، گرچه عطش عموم را فرو نمي نشاند و تنها در فروكاستن از كنجكاوي خواص كارساز مي افتاد. همين بود كه بعدها نيز انديشه ساخت باغي مشتمل بر حيوانات عجيبه و طيور غريبه در تهران پاگرفت و اين واقعه مقارن بود با سفر مظفرالدين شاه به فرنگ و جان به در بردنش از يك سوء قصد نافرجام در پاريس. گرچه آن آنارشيست به ترور سلطان توفيق نيافت، اما سلطان از ترور رسته و از مرگ جسته بر آن شد كه به همين ميمنت باغي از غرايب عالم در تهران احداث كند. قرعه فال به نام نيكلو هارمسن نام افتاد از اتباع روس و اين هم شرح ماجرا، به نقل از جريده اطلاع ، دوشنبه هفدهم محرم الحرام سنه 1319 هجري قمري:
از قراري كه آگاهي يافتيم، در اين ايام از طرف دولت روز افزون به مسيو نيكلو هارمسن، كه از دانشمندان روس است، اجازه و امتياز داده شده كه محض يادگار سلامت ذات  اقدس اعليحضرت قوي شوكت همايون شاهنشاهي، خلد الله سلطانه، پس از سانحه هائله پاريس، در شهر دارالخلافه تهران باغي مشتمل بر حيوانات عجيبه و طيور غريبه و موزه از مجسمات مومي و غيره و غيره براي تفرج عامه، مشابه باغ وحش هاي بلاد معظمه فرنگستان احداث و ايجاد نمايد و از قرار معلوم، شركتي كه براي استيفاي كليه مبلغ مصارف اين كار تشكيل مي شود، از اهالي داخله خواهد بود. اگر چه تاكنون صورت جزء قرار نامه آن به اداره اطلاع نرسيده است كه بتوانيم تمام كيفيات آن را براي اطلاع عموم مشتركين عظام شرح دهيم، ولي در هر صورت تصوير اين خيال و تأسيس اين كار در خور بسي تمجيد است و كاري سودمند و مفيد.

شهر آرا
شهر تماشا
گزارش
جهانشهر
دخل و خرج
درمانگاه
نمايشگاه
سلامت
يك شهروند
|  شهر تماشا  |  گزارش  |  جهانشهر  |  دخل و خرج  |  درمانگاه  |  نمايشگاه  |  سلامت  |  شهر آرا  |  
|  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |