شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۴
پرونده سال را ببند!
نيره سادات ديانه
002595.jpg
صداي رفت و برگشت هاي ناقص قدم هاش، غيرمستقيم مي گفت كه باز يك جورايي افكارش ريخته به هم و انگاري سرنخي را گم كرده. خودكار را زمين گذاشتم و به صندلي تكيه دادم، نگاهم روي كاغذهاي روي ميز غلت مي خورد. اين همه كاغذ سياه و سفيد، اقدام شود، بررسي شود، مراتب گزارش شود، با تشكر بايگاني شود. خوب كه چي؛ فكر كنم كنايه خانم همسايه بغلي مون كه به پسرش مي گفت: پسرجان اين همه كه كار مي كني، خوب پس كو دمبه  ات، شده وصف حال ما. اين همه برو بيا، جلسه و گزارش، آخرش كه چي؛ يك قدم مثبت، يك پيام خوب، يك كلمه مفيد ازش درمي آد؛ از خدا كه پنهان نيست، از شما چه پنهان، نه.
خوب مثل اين كه ريتم صداي قدم هاش با ريتم افكار من هم خوني پيدا كرده. پا شدم آروم رفتم دم در. توي سكوت نگاش كردم. يك دور و نيم زد و بعد متوجه من شد. يك دفعه جلوم ايستاد و بهت زده گفت ببخشيد مزاحمت شدم. مزاحم، نه بابا،  چي شده، چرا مستأصلي، با اضطراب گفت: هيچي، گزارش عملكرد يك ساله را آوردم بدم كپي بگيرند، بوي دستگاه كپي اذيتم مي كرد، گفتم بيرون منتظر باشم. براي اين كه هم خودمو، هم اونو راحت كنم، گفتم من خيلي خسته و كلافه ام، دلم مي خواد بشينيم و ساعت ها حرف بزنيم. دو تا گوش درست و حسابي داري، با يك لبخند رضايت ايستاد و ديگه اين قدر مثل پاندول اين طرف و آن طرف نرفت، ولي هيچي نگفت، فقط به من خيره شده بود. چند ثانيه اي همين طوري گذشت، انگاري جفت مان توي سكوت داشتيم حرف هاي دلمونو به هم مي گفتيم. با صداي تلفن تو اتاق به خودم آمدم، بهش گفتم عصر اگر برنامه نداري بريم يك جا بشينيم، گپ بزنيم، در حالي كه داشتم مي رفتم تلفن را جواب بدم، اون هم با صداي مسئول تكثير به طرف اتاق تكثير رفت و گفت: هماهنگي برنامه با تو، گفتم: پس ساعت ۷ جاي هميشگي.
تلفن را جواب دادم و به ساعت خيره شدم. ۵ ساعت ديگه مونده بود. دوباره به كاغذها نگاه كردم، گزارش عملكرد يك ساله...، واي خداي من.
رأس ساعت ۷ من پشت ميز هميشگي منتظر او بودم و او مثل هميشه سبك بال با ۱۰ دقيقه تأخير آمد. سلام بلندبالايي داد و بعد از شنيدن عليك نشست. گفتم ۱۰ دقيقه تأخير داري. اگر در ۲۴ ساعت ۱۰ دقيقه تأخير داشته باشي، در سال اين ۱۰ دقيقه معادل ۳۶ روز است. يعني تو ۳۶ روز در سال عقب هستي و تأخير داري يا به معنايي ۳۶ روز از سال را از دست داده اي.
چهره اش رفت تو هم و خودشو تو صندلي جمع كرد. گفتم چي شده ؛ از حرف من ناراحت شدي، بابا شوخي كردم، آخه تو ده دقيقه است منو اينجا كاشتي، ببخشيد. سرش را بالا آورد و تو چشام خيره شد، لبخند تلخي زد. گفت: چوب كاري مي كني. تو ببخش. مي دوني تو درست زدي تو خال. الآن يك هفته است كه من درگير همين مشكلم. گفتم: كدام مشكل؛ گفت: وقت، از دست دادن وقت، فرصت ها،...
از جلوي ميز رفتم عقب. به صندلي تكيه دادم. گفتم صبح صداي ضرب آهنگ قدمات با ضرب آهنگ افكار من هم خواني داشت. حالا كه هر دوي ما به يك چيز فكر مي كنيم، هيچ جاي ترديد نيست و تصميم گرفتم حرف هاي دلم را بگم و خودمو راحت كنم.
در حالي كه با قاشق دانه هاي ريز قهوه را به ديواره فنجان مي ساييدم گفتم: نمي دانم چرا هر سال اسفندماه كه مي شه حال و احوالم به هم مي ريزه. هم خوبم، هم بد. يك دل نگراني خاصي دارم. مي دوني يك جورايي مثل حال و احوال انتهاي شب، ساعت ۱۲ مي شه، يك حس غريبي به آدم ميگه، واي روز تمام شد، سال تمام شد، چي كار كردم، چي كار نكردم. واي خداي من زمان رفت، ولي هنوز يك طومار كار عقب افتاده جمع شده، باز هم وقت را از دست دادم.
نگاش آروم تر شد. تو نگاش مي خوندم كه انگاري اون هم با همين افكار و احساس درگير شده، در هر حال نگاش به من قوت قلب داد تا باز هم حرف بزنم.
يادم مي آد وقتي بچه بوديم هر شب جمعه كه مي شد مادربزرگم مي گفت، امشب نامه اعمال ما را مي برند آسمان هفتم. امشب حساب كتاب رفتار و اعمال ما را بررسي مي كنند. بعد سكوت مي كرد و آهي مي كشيد و دوباره مي گفت: خوش به حال آن هايي كه دفترچه اعمالشان سفيد است و نمره خوبي كسب مي كنند. اون روزها اين جملات با حال و احوال صبح شنبه هايي كه امتحان داشتم و دل نگراني درس خواندن و چه نمره اي آوردن، يكي مي شد. با گذشت زمان دل نگراني جواب پس دادن ها يا به قول امروزي ها پاسخگو بودن يا مسئول بودن در من دروني و دروني تر شد.
وقتي بچه بوديم از ترس امتحان و جواب پس دادن به معلم و ناظم، يا بيشتر درس مي خونديم يا وقتي كه كار از كار مي گذشت و به قول خودمان نمره مي پريد، بهانه و توجيه بود كه درست مي كرديم. همان موقع ها شب جمعه ها كه مي شد و دلهره جواب الهي به كارنامه اعمال هفته مي آمد سراغم، مي رفتم يك گوشه مي نشستم و فكر مي كردم، آخرشم به خودم مي گفتم: حق با اونه (خداوند). اين چه كاري بود كه كردي. بعد با همان ذهن كودكانه ام با خودم عهد مي بستم كه ديگه اون كار را انجام ندم يا كه عقلم قد نمي داد و نمي فهميدم كه چرا اين طوري رفتار كردم و با شك و ترديد و توجيه پيش مي رفتم، اما تو دلم يك علامت سؤال پيدا مي شد و تمام هفته ذهنمو مشغول مي كرد، تا بالاخره جوابي براي آن پيدا كنم.
حالا كه به گذشته فكر مي كنم، مي بينم خيلي از مراحل زندگيمو مديون همين جمله هستم چرا كه دلهره هاي شب جمعه و اون مقايسه كودك وار ذهن من با امتحان و نمره قبولي شنبه صبح ها، عاملي شد تا هفته به هفته مراقب افكار و اعمالم باشم و به مرور مسئوليت پذيرتر شوم.
كم كم كه بزرگتر شدم، وارد دوره جواني، كنكور و انتخاب سرنوشت شدم. تو كلاسهاي برنامه ريزي براي كنكور ياد گرفتم كه علاوه بر برنامه ماهانه و هفتگي يك ويژه برنامه مشخص و قابل پيگيري هم براي اهداف روزانه ام پيش بيني و تنظيم كنم. اين بار ساعت ۱۲ شب كه مي شد و آخرين ساعت پاياني يك روز را پشت سر مي گذاشتم، باز مي نشستم و طبق شاخص هاي برنامه ريزي اهداف روزانه، عملكرد روزانه ام را ارزيابي مي كردم. البته هرچند گفتنش آسانه، اما به واقع، يك جسارت و شجاعت واقعي و خاصي مي طلبه تا بتوني بدون هيچ توجيه و دليلي عدم انطباق عملكرد با برنامه پيش بيني شده را بررسي و ارزيابي كني. يادم مي آد شب هايي كه ساعت ۱۲ شب مي نشستم و جدول ارزيابي عملكرد را با برنامه پيش بيني تنظيم مي كردم، هرچند سخت بود، اما وقتي تمام مي شد و امتيازي درمي آمد، حس مسئوليت پذيريم صدچندان مي شد و يك انرژي زيادي به صورت انرژي پتانسيل جمع مي شد تا بتوانم روز بعد را بهتر شروع كنم. در ضمن آن شب ها هم با آرامش بيشتري مي خوابيدم و تا صبح از دست خواب كنكور و رقابت و خداي نكرده كابوس هاي وحشتناك راحت بودم. بعد هم كه سر كار رفتيم، دست قضا گفتند سيستم مكانيزه سفارشات را طراحي و پياده سازي كن. نوشتن همان و آخر هر سال انبارگرداني و بستن حساب ها و بعد هم ثبت سند تعديل مثبت و منفي براي راست و ريس كردن حساب ها همان. يعني انگاري زندگي ما يك جوري چفت شده با اون جمله مادربزرگ خدا بيامرزم...
با ضربه دست اون روي دستم به خودم آمدم. گفت چي كار مي كني، الآن بيرونمان مي كنند. به خودم آمدم ديدم توي نعلبكي و روي ميز با قاشق كوچك قهوه خوري با قهوه ها عدد ۱۲ را دائم حك كردم. صحنه جالبي بود دلم نيامد پاكشان كنم. يه نيم نگاهي بهش انداختم و دوباره با خرده  قهوه ها مشغول طراحي شدم اما با تمام وجود داشتم حرف هاي دلمو مي ريختم بيرون. گفت مي دوني وقتي داشتي حرف مي زدي باز يك تله پاتي بين ما برقرار شد انگار كه سرگذشت منو يكي داره تعريف مي كنه. بعد يك لحظه مكث كرد و به هم خيره شد و آروم گفت، به نظر تو عجيب نيست امروز اين قدر ذهن ما دو تا به  هم نزديكه!
لبخند زدم و بعد از چند ثانيه گفتم: نمي دانم. شايد به خاطر فصله، شايد به خاطر خاصيت جادويي عدد ،۱۲  يا به خاطر ويژگي هاي انتهاي ساله، شايد هم غير از من و تو خيلي هاي ديگه توي همين حال و احوال اند.
گفت مي دوني زماني كه داشتي از حساب و كتاب آخر سال كارت تعريف مي كردي به اين فكر مي كردم كه اولين سؤالي كه براي مديران يك شركت آخر سال مطرح مي شه، اينه كه امسال سود داشتند يا نه، نكند همش هزينه بوده. هرچند خيلي نميشه از حساب و كتاب واقعي شركت سر درآورد و متوجه سود و زيان آن شد اما به عنوان يك كارمند شركت چيزي كه آخر سال براي ما مي مونه يك حس، يا رضايت يا عدم رضايته. اگر قضيه مادي آن را هم كنار بگذاريم، توي فضاي معنوي كه اگر مثل اون موقع ها كه گفتي براي كنكور درس مي خوندي تو اداره هم تمام فعاليت ها طبق يك برنامه از پيش تعيين شده جلو مي رفت و هر سه ماه با كنترل پروژه به حساب و كتاب فعاليت هامون مي رسيديم. در واقع ماه به ماه عزت نفس ما كه حاصل شروع و پايان خوب يك فعاليت بود رشد مي كرد. به نظر تو كاركنان سازمان ها از چه سطحي از عزت نفس برخوردارند؟
يك سوت كوتاه كشيدم و گفتم واي خداي من بحث را از اين كه هست پيچيده تر نكن، خيلي وقت ها من شب كه مي شه ساعت ،۱۲ تكيه مي دم به صندلي و پاهام را دراز مي كنم و يك قلم و دفتر حساب و كتاب روزانه را دست مي گيرم و نمودار عملكرد شخصي مو رسم مي كنم و تازه مي بينم خيلي از فعاليت هايي كه به نوعي متوقف شدند و طبق برنامه پيش نرفتند به خاطر كم كاري ديگران بوده، هرچند هميشه از دست اين و اون دلخورم،  اما حالا كه آخر ساله و همه چيز را يك جا بررسي مي كنم، حتي نقاط ضعف و كاستي خودمو مي گم نكنه من هم جايي كه بايد پا باشم تا برنامه يك نفر ديگر كامل اجرا بشه، كم گذاشتم و ساعت ۱۲ يا ماه ۱۲ يك نفر ديگر را خدشه دار كرده ام.
آروم آن قدر كه به سختي مي شد حرف هاشو شنيد گفت، راست مي گي، ديگه دست از طراحي قهوه برداشتم،  با يك دستمال ميز را تميز كردم. به چشاش نگاه كردم، انگاري تو اين بلندبلند فكركردن تمام انرژي هامون تحليل رفته، دوباره با سر گفت، راست مي گي. من چند دقيقه پيش موضوع را خيلي پيچيده كردم، در حالي كه نمي دانم اين قدر كه به فكر رشد عزت نفس اداري خودم هستم، آيا به همان اندازه به عزت نفس اداري يا شخصي ديگري هم فكر مي كنم و به وقتش حلقه معيوب چرخه  كاري يا زندگي آنها نشدم.
ديگه دلم نمي خواست حرف بزنم. آروم راه افتاديم به طرف منزل، دلم مي خواست تا اسفند باقي است سكوت كنم. فكر كنم. اگر جواب اين همه سؤال را پيدا نكنم، چه طوري پرونده سال را ببندم، چه طوري به استقبال نوروز برم. جواب افكار و احساسم را چي بدم. خجالت مي كشم توي اين طبيعت قدم بزنم وقتي كه مي بينم چه طور با مديريت حكيمانه و با تدبير جامعانه خداوند، زمين، زمون و آسمون دست به دست هم مي دهد تا دوباره و دوباره جوانه ها دانه دانه سر از همين خاكي كه تا حالا مرده بودن دربيارن، به طوري كه اين روزها هر لحظه مي شه تولد دوباره زمين را حس كرد، بو كرد و ديد.
اما طبيعت دوباره من چي، آيا جوانه هاي تازه افكار و احساسات پاك و شفاف از دل دوباره جان گرفته من هم درمي آد.
آيا مثل پرنده ها كه صداي آواز شيرين بهاري شان همه جا را پر كرده، نواي خوش دوستي و صميميت، عشق و وفاداري از حنجره من هم درمي آد.
آيا مثل غنچه هاي رنگارنگ دشت خدا كه حس شعف و شادي را در تمام وجود آدم اشباع مي كنه، غنچه هاي اميد و عشق به زندگي با همين شوق و شعف از وجود من هم درمي آد.
آيا مثل هزاران شاپرك حامل ذرات گل و گياه كه دانه هاي حيات را اين طرف و آن طرف پخش مي كنند تا با تلاش بي پايان خودشان كمك به خلقت خداوند بزرگ كنند، اين همه بدو بدو و بالا و پايين و اين طرف و آن طرف رفتن هاي صبح تا شب من هم ذرات نوع دوستي و هم دردي و يكرنگي را بين مخلوقات پاك  خدا پخش مي كنه...
دقايقي بيش به انتهاي ساعت ۱۲ شب و روزهايي بيش به روزهاي انتهاي ماه ۱۲( اسفندماه) نمانده. حق ياورتان.

نگاه
تعطيلات در ايران
در ستايش بطالت
محمد قائد
روي يك سيستم با چه شيوه هايي مي توان كار كرد تا به شكل دلخواه درآيد؟ وقتي دستگاهي (مثلاً يك تلويزيون از نوعي كاملاً جديد) مي خريم، مي توان به جاي مراجعه به كتابچه راهنما هر دكمه را به چپ و راست چرخاند و با كليدها آن قدر بازي كرد تا صدايي از آن درآيد و تصويري پديدار شود. در اين شيوه، فرد بدون نياز به داشتن دركي نظري از سيستم قادر است به آن مسلط شود، زيرا كنترل سيستم براي فردي با هوش متوسط و اطلاعات متعارف طراحي شده است.
در مقابل، چنانچه فرد ميل داشته باشد خانه بسازد، يا فرم  بيني و ظاهر دندان هاي خود را همزمان عوض كند، براي هر يك از اين كارها نياز به طرحي كلي بر اساس دركي جامع است. كليت يك ساختمان را نمي توان به آساني و بدون خراب كردنش تغيير داد. در تغيير سيماي انسان نيز جراحان چنانچه بدون دركي دقيق از هندسه، آناتومي و فيزيولوژي و در برابر داشتن طرحي غايي به عنوان الگو به ايجاد تغيير در شكل بيني و ترتيب قرار گرفتن دندان هاي فرد بپردازند، آن جمجمه و فك شايد قابل دستكاري مجدد نباشد. برخورد نوع اول تجربي و برپايه آزمايش و خطاهايي تكرارپذير و طرز كار دوم مبتني بر نظريه و داراي نتايجي ماندگار است.
آيا مي توان دكمه هاي جامعه را محض امتحان چرخاند تا تصوير ابتدا كمي تيره تر و سپس كاملاً واضح شود، يا بايد پيشاپيش مشخص كرد كه دقيقاً چه نوع تصويري مي خواهيم؟ ما در تلاش براي تغيير اين جامعه در يكصد سال گذشته بيشتر به كدام از اين دو شيوه عمل كرده ايم؟
مجله كاوه در دهه ۱۹۲۰ در برلن در «برنامه عمل براي مدرنيزاسيون» تقريباً روي هر چيز قابل تصوري در فرهنگ و جامعه ايران دست مي گذارد و به تغيير آن فتوا مي دهد. آن برنامه خواهان تغيير در تمام جهات و جنبه هاي افكار و رفتار اين ملت مي شود، شايد جز در زبان مادري اش، آن هم لابد به اين سبب كه با بخشنامه قابل تعويض به زبان هاي اروپايي نيست. امروز كه به آن مانيفست و امثال آن نگاه مي كنيم، انگار نه انگار كه صد سال گذشته است. آش همان و كاسه همان. بي سبب نيست كه ميل به ور رفتن با تمام جهات و جنبه هاي جامعه و فرهنگ در همه ما تا اين حد قوي مانده است.
از جمله نكاتي كه در چند سال گذشته موضوع بحث شده تعطيلات است. كساني مي گويند تقويم هيچ كشوري تا اين اندازه پر از تعطيلات نيست. چنانچه چهارشنبه در ايران تعطيل باشد، طي نزديك به دو هفته كاري، ارتباط ايران با جهان سياست و بازرگاني به يك دوشنبه و سه شنبه محدود خواهد شد، زيرا شنبه و يكشنبه ها در سراسر غرب و شرق تعطيل است. تعداد روزهاي تعطيل ايران، سواي جمعه ها، به ۲۷ روز مي رسد و اگر يكي از اينها نزديك جمعه قرار گيرد بهمني از تعطيلات سه و چهار روزه فرو خواهد ريخت (اصطلاح «بين التعطيلين» حاصل همين تقارن فرخنده است). منتقدان مي گويند بايد به اين وضع پايان داد و فقط چند روز تعطيلات ديني وملي و همزمان و سراسري، ترجيحاً در گرم ترين روزهاي تابستان در نظر گرفت.
اما بحث كه به تجديدنظر در روزهاي تعطيل مي رسد، اختلاف هاي خرده فرهنگ ها عيان مي شود. برخي مي گويند تعطيلات نوروز كه براي افرادي به بيست روز هم مي كشد بيش از حد طولاني است و بين دو تا پنج روز كفايت مي كند. در مقابل، كساني نظر مي دهند كه بايد يا تولد معصوم را تعطيل اعلام كرد يا وفات او را، نه هر دو را.
يكي از مواردي كه بحثي كاملاً فني خودش را نشان مي دهد (يا در واقع خودش را نشان نمي دهد) در تعيين عيد فطر است. از آنجا كه در ايران تقريباً هر موضوعي خودبه خود حاوي جنبه هايي سياسي و اسرارآميز است، اين نكته بديهي اغلب ناديده مي ماند كه در نخستين روز هر ماه قمري، هلال ماه نو در نيمه شمالي ايران مدتي بسيار كوتاه تر از آن ديده مي شود كه بتوان اسم آن را يك روز كامل گذاشت. همچنان كه صبح هر روز در دهلي زودتر از تهران و در تهران زودتر از پاريس شروع مي شود، شروع ماه قمري در آستارا نسبت به بندرعباس تاخير دارد.
با توجه به اينكه تقويم قمري (با ۱۱ روز اختلاف در سال) با تقويم خورشيدي هماهنگي پذير نيست (و كسي كه بنا به تقويم قمري ۹۱ سال سن دارد عرفاً ۸۸ ساله است) براي رفع مشكل تعطيل عيدفطر و بگومگويي كه هر سال پيش مي آيد فقط يك راه وجود دارد: تعيين دو روز در تقويم رسمي به اين مناسبت.
جامعه از تعطيلات استقبال مي كند، اما نه از هر نوع تعطيلي براي هر كس. در سال ۱۳۴۲ برنامه دبيرستان ها به اين صورت درآمد كه هر صبح به جاي سه درس، چهار درس باشد و دو تا بعد از ظهر به فوق برنامه اختصاص يابد. در عمل، چون فوق برنامه اي وجود نداشت آن دو درس بعد از ظهر دبيرستان ها تعطيل بود و پدر و مادرها دوست ندارند بچه ها ول بگردند. مدرسه مسئول است چراغ علم و دانش را فروزان نگه دارد، اما پيش از اين كار موظف است بچه ها را در گوشه كناري جمع كند تا به خودشان و به ديگران و به اموال خصوصي و عمومي آسيب نرسانند. برنامه آزمايشي در سال تحصيلي بعد رها شد. سي سال بعد وقتي برنامه ترمي- واحدي راه انداختند باز هم فكر نكردند كه بچه ها در ساعت هاي تعطيل بين دروس بايد كجا بروند و چه بكنند.

هفت سين
عكس: مسعود خامسي پور
حبيب الله عسكري
002592.jpg
شواهد تاريخي نشانگر آن است كه ايرانيان باستان به دليل باورهايشان داراي آداب و مراسم فراواني بوده اند ولي امروزه عليرغم آگاهي ايرانيان به آن مراسم عملاً تعداد محدودي از آنها مورد توجه مي باشد.
آنچه امروز به عنوان آيين  هاي باستاني ايراني از جمله چيدن سفره هفت سين به ما ارث رسيده است در تاريخ بسيار دور اين مرز و بوم ريشه دارد.
احترام مردم سرزمين آريان به عدد هفت به قبل از ظهور زرتشت و متعلق به دوران پرستش ميترا و مراتب هفتگانه روحانيت آن دارد.
پس از گرايش مردم ايران زمين به تعليمات زرتشت پرستش خدايان ديرين آناهيتا، ميترا به جز دائيوها به كلي منسوخ نشد و قسمتي كه با دين اخير مباينت نداشت محفوظ مانده و با باورهاي جديد آميخته شد.
در اين راستا پس از ظهور اسلام نيز پارسيان به حراست از ريشه هاي فرهنگي خود همت نموده و با تعاليم نو سازگاري نمودند.
به همين دليل عدد هفت و علاقه مندي به آن كه متعلق به دوران ديرين بود پس از ظهور زرتشت در هزار سال قبل از ميلاد مسيح و ظهور اسلام تا به امروز در فرهنگ ملي پايدار ماند و كاربرد عدد هفت در سفره هفت سين و ساير موارد فرهنگي و ادبي نمايان و مورد علاقه و مصطلح گرديد. مانند هفت خوان رستم، هفت روز هفته، هفت اورنگ، هفت پيكر، هفت دستگاه موسيقي و :
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم
و يا فردوسي در شاهنامه مي فرمايد:
ز سم ستوران در اين پهن دشت
زمين شش شد و آسمان گشت هشت
و بالاخره هفت سين كه همراه با نو شدن سال و بالاخص طبيعت همراه است.
سفره هفت سين براساس تعاليم زرتشت مبتني بر دوآليسم است كه بيزاري از پلشتي ها، سياهي، سرما و بيماري و در مقابل آن احترام به پندار نيك، سپيدي ها و گرما و شادي است. اصل سفره ترمه اي است چهار گوش و سوزن دوزي شده به ابعاد هفت وجب و هفت وجب كه روي يك تخته قالي دستباف با طول و عرض بيشتر و روي زمين گسترده مي شود و اقلام آن به شرح زير در آن گذارده مي شود اقلام اصلي بايستي حرف اول نامشان با حرف فارسي سين شروع گردد، كه ملهم از باور به هفت فرشته نيكي يعني سلامتي، كاميابي، فرخندگي، بهرورزي، شادي و مسرت ،شيريني و تولد زندگي نو مي باشد.
۱- سبزه: يك هفته قبل از اتمام سال كهنه مقداري دانه گندم و يا عدس در بشقابي مدور ريخته شده و آبياري مي گردد تا در آغاز سال نو جوانه زده و سبز گردد. براي جلوگيري از نابساماني آن و هنر تزئيني روباني قرمز و يا سفيد به شكل حلقه به دور آن كشيده مي شود .سبزه از اجزاء اصلي سفره است كه همزمان با بيداري طبيعت و آغاز سال نو سبز مي گردد و مظهر آغاز زندگي نو و همراهي انسان با طبيعت است .سبزه تا روز سيزدهم فروردين نگهداري و در اين روز همزمان با گشت و گذار در طبيعت نو شده به آب روان سپرده مي شود.
۲- سير: در گذشته پزشكان به دليل خواص آن در جلوگيري و درمان بسياري از بيماريها از اين ميوه پرسود به اشكال مختلف استفاده مي كرده اند و لذا سير سمبل سلامتي تلقي مي گردد.
۳- سنجد: پارسيان به واقع اعتقاد داشتند كه وقتي درخت سنجد و يا كُنار شكوفه مي كند خوردن ميوه آن سبب مي گردد انسانها عاشق شده و به هم مهر بورزند به همين دليل در آغاز بهار آدميان همراه با طبيعت حال دگرگونه و خوشي مي يابند يامقلب القلوب والابصار يا مدبر الليل و النهار يا محول الحول و الاحوال حول حالنا الي احسن الحال.
۴- سماق: يادآور رنگ سرخ خورشيد و پيروزي روشنايي بر اهرمن تاريكي است.
۵- سركه: مظهر سالخوردگي و شكيبايي است چرا كه هر قدر به سالهاي ماندگاري آن افزوده مي شود ارزنده تر است.
۶- سيب؛ سمبل زيبايي و سلامتي است به گفته پزشكان خوردن يك عدد سيب در روز سلامتي انسان را تضمين مي كند. سيب هديه عشاق به يكديگر است و سرخي آن كه يادآور سرخي آتش و متضاد زردي است قابل احترام مي باشد.
۷- سمنو؛ از پختن جوانه گندم تهيه مي شود و از طعم شيرين آن حلاوت و شيرين كامي استنباط مي شود بنابراين باور بر اين است كه وجود آن در سفره براي افراد خانواده در سال نو شيرين كامي به ارمغان مي آورد.
علاوه بر اقلام اصلي چند مورد اقلام فرعي به نيت بركت در سفره هفت سين افزوده مي شود كه جزيي از سنت هاي ايراني به حساب مي آيد.
گذاشتن چند سكه به نيت ثروت و دارندگي، يك عدد سيب قرمز يا پرتقال در درون ظرفي كروي مملو از آب كه نمايانگر حركت زمين در كهكشان بوده و تغيير سال كهنه به نو را تداعي مي كند بعضي ايرانيان اعتقاد دارند همزمان با تحويل سال نو كره زمين قدري جابجا شده و لذا سيب درون آب ساكن اندكي مي چرخد. از آداب ديگر اين است كه چند قطعه ماهي قرمز درون تنگي بلورين و پر از آب به سفره اضافه مي شود. به اين اعتقاد كه ماهي سمبل زندگي و آب مظهر روشني و پاكي است. ماهي ها مثل سبزه تا روز سيزدهم نگهداري و سپس در روز سيزده بدر به آب رودخانه افكنده مي شوند. در صورت مرگ ماهي قرمز در سفره هفت سين بلاگردان اعضاي خانواده شده بدي و بلا از آنان دور مي گردد.
يك سبد تخم مرغ كه آب پز شده و محتواي آنها كاملاً سفت شده باشد به رنگهاي مورد احترام پارسيان شامل قرمز، سبز و آبي كه با مهارت هنري رنگ آميزي شده باشد به عنوان بركت در سفره هفت سين گذاشته مي شود .در قرون اخير تخم مرغ ها به عنوان عيدي به كودكان هديه مي شود. گذاشتن يك سبد آتش افروخته در سفره به واسطه احترام به آتش جزء سنن است ولي امروزه شمع روشن جاي آن را گرفته است در تكميل آن آينه به عنوان اثري هنري كه نمايانگر بازتاب نور و روشني و همچنين خصايص انساني است مورد استفاده قرار مي گيرد. از زمان گسترش اسلام تحت تأثير باورهاي آن ايرانيان از قرآن نيز بهره برده و هنگام تحويل سال نو با خواندن و نگرش بر كلمات آن اعتقاد دارند.
شيريني هاي ايراني الاصل مثل گز، قطاب، سوهان و شيريني هاي خانگي كه هنر بانوان ايراني است اخيراً تزئين بخش بيشتر سفره هفت سين شده است.
اگرچه سفره هفت سين، مراسم نوروز، سيزده بدر و امثال آن يك سنت پسنديده است ولي اين چند در مقابل مراسم بازمانده از فرهنگ ايران باستان اندك است. سنت هايي كه با ريشه نيكي، نيكوكاري، شكرگزاري نزد پروردگار مي باشد ما را به انديشه وامي دارد كه در حفظ سنت هاي پاك و ارزشمند خود كوشا باشيم.

بازتاب
صدسال به آن سالها
راحله سادات حسيني
002598.jpg
باز هم عيد مي آيد و با نامش شميم دلنواز و ياد سبزه، گل، قرآن، آينه، سفره هفت سين و ماهي قرمز را مي آورد و در پس اين همه ياد كودكي، نوجواني، سرمستي، خانه هاي حوض دار، پدربزرگها و مادربزرگهايي كه ديگر نيستند، عيدي، لباس نو،  شيريني، آجيل و كفشهاي نو را به خاطر مي آورد.
حتي يادآوري آن روزها نيز براي مان شيرين است. مايي كه آن روزها يا كودك بوديم و يا نوجوان و انگار يك شبه از دنياي كودكي مان به دنياي پرهياهوي بزرگسالي فرو افتاديم. به ياد مي آوريد سالهايي كه از خجالت حجله هاي شهدا ديگر سبزه، سبز نمي كرديم و از شرم لباسهاي سياه، لباس عيد نمي خريديم؟
به ياد مي آوريد چند سالي رسم شده بود، سفره هاي هفت سين كوچكمان را بر سر مزار شهدا پهن مي كرديم و با ياد حضور آنان سال را تحويل مي نموديم؟
به ياد مي آوريد سالهايي كه صداي توپ سال نو با صداي آژير قرمز به هم مي آميختند؟
به ياد مي آوريد عيدهاي داخل پناهگاهها و زير موشك بارانها را؟
به ياد مي آوريد سالهاي تحريم اقتصادي را كه حتي ديگر پولدارها و تجمل پرستها نيز خجالت مي كشيدند ژست بگيرند و تفاخر نمايند؟
راستي از چه سالي بود كه گل لاله جاي گل سنبل را بر سر سفره هاي هفت سين مان گرفت؟
راستي چرا وقتي توپ سال تحويل مي تركد، بغض هاي فروخورده گلوهايمان نيز مي تركد؟
راستي چرا نمي توانيم فراموش كنيم دوستان و عزيزانمان را كه رفتند و ديگر نيامدند و يا آنهايي كه رفتند و نيمه جان آمدند؟
راستي چرا، بچه هاي دهه چهل و پنجاه را كسي نمي فهمد؟
راستي چرا ما نه به نسل قبل مان تعلق داريم و نه به فرزندانمان؟
راستي چه شد كه عشق هاي زميني و عاشق شدن را فراموش كرديم؟
راستي چه شد كه دوست داشتن در حاشيه زندگي مان قرار گرفت؟
راستي از كي گريه كردن را هم فراموش كرديم؟
اي واي چقدر در ميانه راه طولاني زندگي مان خسته ايم. انگار سالها بيش از اين بوده ايم،  به شناسنامه جوان و به دل خسته. دهه هشتاد است و ما هنوز در دهه شصت سير مي كنيم.
آخر آن سالها نوبت عاشقي ما بود اما جسم و روحمان زخم مي خوردند و مي آزردند. همان سالها بود كه پاره هاي وجودمان در شط بيرحمي و شقاوت ها گم شدند. بعد از آن آمديم از نو شروع كنيم و چه شد!!
خواستيم عاشقي كنيم و عشق ورزي، نشد، بلد نبوديم!
خواستيم عالم شويم و معلم، يا مغزي شديم و فرار كرديم، يا مانديم و در جا زديم.
خواستيم تاجر شويم و تجارت كنيم، افراط و تفريط شد يا محتكر شديم و يا ورشكسته.
خواستيم ارزشهايمان را حفظ كنيم، متحجر خواندنمان.
خواستيم نقال خاطراتمان باشيم، گفتند تاريخ مصرف اين حرفها گذشته است.
خواستيم مدير باشيم و خط دهيم، مهره شديم و بازي خورديم.
با اين همه ما هنوز زنده ايم و مكلف به تعهد، ديار ما ديار فراموش شدگان نيست. هر كوچه و برزني يادگاري است از عزيزي و دوستي، هنوز در اين شهر صداي نفسهاي سنگين يادگاران خاموش آن روزها شنيده مي شود، همانهايي كه يا كنج آسايشگاههاي منتظر فرشته مرگند و يا در خلوتخانه ها حتي نفس هم كم مي آورند. سعدي عليه الرحمه مي گفت «هر نفسي كه فرو مي رود ممد حيات است و چون برمي آيد مفرح ذات» و امروز همان نفس، معذب جان اينان شده است.
حالا به راستي صد سال به آن سالها يا صد سال به اين سالها، آن سالها، سادگي رواج بود و اين سالها زرق و برق. آن سالها جان، بي مقدارترين بود و اين سالها اعضاي بدن را هم مي فروشند. آن سالها ايمان بود و معرفت. اين سالها ريا و تظاهر به دينداري. آن سالها جهاد بود و اين سالها دويدن و عقب نماندن از قافله. آن سالها بخشش بود و تفضل، اين سالها رنگ به رنگ شدن و ديگرگون شدن. آن سالها دويدن بود پيوسته رفتن، اين سالها ماشينهاي گران قيمت سوار شدن و بي هدف رفتن. آن سالها نماز جماعت بود و دعاي وحدت، اين سالها چقدر نمازهايمان قضا مي شود. آن سالها كتابهاي شريعتي بود و مطهري، اين سالها سررسيد و دسته چك. آن سالها وصيتنامه بود و اين سالها دفتر خاطرات، آن سالها صف ارزاق بود و اين سالها صف فروش اوراق و سهام شركتها. آن سالها خط مقدم بود و اين سالها محافظه كاري. آن سالها برجك تانك هدف بود و اين سالها ديش ماهواره.
پس بالاخره چه بگوييم صد سال به آن سالها يا صد سال به اين سالها. ديگر مي دانيم كه چرا به نسل فرزندانمان تعلقي نداريم و نمي توانيم مانند آنها در اوج بي خيالي و بي خبري، بخنديم يا مثل پدران مان نمي توانيم غزل و تصنيف هاي عاشقانه زمزمه كنيم. ما نسلي هستيم كه بهار را مي شناسيم، عيد را مي دانيم و احساس كرده ايم ولي ديگر سالهاست كه تمامي معاني در قالب وظايف و عادات جلوه مي نمايند. عيد هر سال مي آيد اما بوي عيد نمي آيد. اي كاش ما هم چون علي(ع) چاهي داشتيم براي نجواها و بي قراريها يمان، اما حيف كه سالها است پيرامون مان را برجها و آپارتمانها گرفته اند و هر نجوايي، پژواكي مي گردد بي حاصل.

اجتماعي
اقتصاد
انديشه
جامعه
فرهنگ
ورزش
هنر
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  جامعه  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |