|
|
|
|
|
بررسي ديدگاه «رالف دارندورف» درباره نابرابري هاي اجتماعي
نابرابري هاي خوب
مهرعلي نائيجي
|
|
اين مقاله بر آن است كه به بررسي مختصر و مجمل ديدگاه هاي دارندورف درباره تضادها و برابري هاي طبقاتي و اجتماعي بپردازد. به زعم او جامعه داراي دو بعد توافق و تضاد است. در بحث تضادها و نابرابري ها اقتدار را عاملي اساسي مي داند و منشأ ساختي تضادها را در اين مفهوم پي جويي مي كند. وي مالكيت ابزار توليد را از كنترل و مديريت تفكيك مي كند و تضادها را در جامعه صنعتي كنترل شده و نهادي شده مي داند. دارندورف منشأ نابرابري ها را هنجارها و قوانين مي داند و نسبت به آينده نابرابري ها و كاهش آن خوشبين است ولي هر چند كه به اين كاهش اميدوار است، پيشرفت و آزادي جامعه را حداقلي از نابرابري ها مي بيند.
توافق و تضاد
به عقيده دارندورف جامعه داراي دو بعد توافق و تضاد است و بنابر اين هر نظريه جامعه شناختي بايد به اين دو مقوله توجه نشان دهد. نظريه هاي توافق بر انسجام و يك پارچگي جامعه تأكيد دارند كه از نمونه هاي اين نظريات مي توان به كاركردگرايي ساختي اشاره كرد. نظريه تضاد بر برخورد منافع و نقش اعمال زور در جامعه تأكيد دارند كه مصداق بارز اين نظريات تئوري هاي كارل ماركس است.
دارندورف تشخيص داده بود كه جامعه نمي تواند بدون وجود اين دو جنبه به حيات خود ادامه دهد. كشمكش و توافق لازمه همديگرند و اگر توافق قبلي در كار نباشد كشمكشي نيز در ميان نخواهد بود(ريتزر ،۱۳۷۴ ص ۱۶۰) .او با انتقاد از نظريات ماركس و كاركردگرايي ساختي سعي در تركيب اين دو ديدگاه دارد و مي خواهد به يك ديد تلفيقي برسد و معتقد است كه اين دو ديدگاه نمي توانند به نظريه اي رضايت بخش درباره جامعه برسند چرا كه كاركرد گرايي به تضاد اجتماعي بي توجه است و ديدگاه تضاد توافق و هماهنگي در ساختارهاي جامعه را ناديده مي گيرند. دارندورف هر چند ديدگاه خود را تركيبي مي داند ولي چندان به اين تلفيق خوشبين نبود و سعي بر آن داشت تا نظريه كشمكش را درباره جامعه بپروراند.
دارندورف همچون ماركس معتقد است كه تضاد امري مسلم و بديهي در زندگي اجتماعي است و عاملي موثر در ايجاد تغييرات اجتماعي مي باشد. او هر چند متأثر از ماركس است ولي با توجه به شرايط جامعه جديد صنعتي انتقاداتي را بر ماركس وارد مي كند و بر اين ايده است كه نظريات ماركس نمي تواند جنبه هاي پيچيده جامعه جديد صنعتي را به نحو مطلوبي تبيين كند. وي بر خلاف ماركس كه مالكيت ابزار توليد را وجه مميز طبقات مي دانست بحث كنترل توليد را مطرح مي كند و لذا اين مقوله را در تحليل طبقات اجتماعي در نظر مي گيرد و معتقد است كه در جامعه صنعتي مالكيت ثبتي و حقوقي از مالكيت به معناي كنترل و مديريت بر ابزار تفكيك شده است(ملك، ،۱۳۸۱ ص ۸۶). تغييرات در جامعه جديد سرمايه داري موجب آن شد كه ميان مالكيت ابزار توليد و قدرت اقتصادي فاصله اي بوجود بيايد، يعني كساني كه داراي قدرت اداري و اقتصادي اند ضرورتاً صاحب وسيله توليد نيستند. او مدعي است كه مفهوم طبقه بايد خارج از چارچوب مالكيت ابزار توليد در نظر گرفته شود تا بتواند تمام روابط توليدي در جامعه معاصر را دربرگيرد(اديبي و انصاري، ،۱۳۵۸ ص ۱۲۴).
در جامعه صنعتي جديد تضاد بين طبقات اجتماعي ديگر آن تضاد خشن و راديكالي نيست كه ماركس تصور مي كرد كه منجر به انقلاب مي شود. به جاي اين كه طبقات نابرابر به جنگ هاي خشونت آميز اقدام كنند در نظام سرمايه داري درگير كشمكش هاي كنترل شده و نهادي شده مي شوند؛ يعني در نهادهاي جامعه ساري و جاري است و صورت قانوني به خود گرفته است. از بهترين نمونه هاي نهادي شدن مي توان به گسترش اتحاديه هاي كارگري و سنديكاها اشاره كرد كه از طريق آنها افراد مي توانند منافع خود را دنبال كنند و مشاجرات و درگيري ها را به وسيله راه هاي مسالمت آميز و قانوني حل و فصل كنند.
به عقده دارندورف علاوه بر اين دو طبقه، طبقه نوع سومي رشد كرده است كه به آن عنوان «طبقه متوسط جديد» مي دهد. اين طبقه پديده اي جديد است و امروزه جزئي از وسايل توليد نيست بلكه عامل اساسي را بايد در توزيع نابرابر اقتدار بين افراد و گروه ها جستجو كرد. اقتدار تنها در ارتباط با سمت و نقش است كه معني مي دهد، اقتدار در تمامي جوامع انساني وجود دارد و سازمان اجتماعي بدون وجود توزيعي از اقتدار بي معني است. او اعتقاد دارد كه اقتدار به طور برابر بين افراد و گروه ها توزيع نشده است، توزيع اقتدار به گونه اي است كه بعضي ها داراي اقتدار و لذا فرمانده اند و مابقي فرمانبر و فاقد اقتدارند و اين به معني توزيع دوگانه اقتدار است. اين توزيع نابرابر اقتدار تضاد منافع كساني كه اقتدار دارند و افراد فاقد اقتدار را در بردارد. منفعت گروه داراي اقتدار در اين است كه وضعيت موجود را حفظ كنند و منافع گروه تحت سلطه ايجاب مي كند اين وضعيت را برهم بزند. هم گروهي هاي آمرانه تنظيم شده از مفاهيمي است كه دارندورف در ارتباط با اقتدار مطرح مي كند و بدين معني است كه شخصي كه در يك محيط داراي اقتدار است لزوماً همان اقتدار را در محيط ديگر ندارد و چه بسا تحت سلطه باشد و برعكس اين نيز صادق است. و بدين ترتيب جامعه از واحدهاي گوناگوني ساخته شده است و از آنجا كه جامعه داراي بسياري از اين هم گروهي هاست يك فرد مي تواند در يكي از اينها بالادست و يا زيردست باشد.
شبه گروه- گروه ذي نفع
اين دو مفهوم را دارندورف در جهت بسط نظريه خودش به كار مي گيرد. شبه گروه ها در واقع دسته هاي اجتماعي هستند و نه گروه هاي واقعي(گي روشه، ،۱۳۷۹ ص ۱۰۲) يعني افراد ممكن است بدون آن كه تشكيل گروه بدهند داراي منافع مشتركي باشند مثل دانشجويان و بازرگانان و... در مقابل شبه گروه ها، گروه هاي ذينفع قرار دارد كه همان گروه هاي واقعي در صحنه جامعه اند و اين گروه ها برنامه معيني جهت رسيدن به هدف مشخصي دارند مثل جنبش هاي اجتماعي يا احزاب سياسي و در واقع اين گروه ذينفع است كه به عنوان عاملي مؤثر و فعال در تضادهاي منافع نقش اصلي را ايفا مي كند. دارندورف در نظريات خودش تعريف مشخصي از طبقه نكرده است و مي توان گفت كه شبه گروه معادل طبقه در خود ماركس و گروه ذينفع برابر با طبقه براي خود است. دارندورف در ارتباط با شبه گروه و گروه ذينفع، منافع آشكار و پنهان را مطرح مي كند. منافع آشكار به طور آگاهانه بازيگران را در صحنه جامعه راهنمايي و هدايت مي كند و اين منافع قوي ترين عوامل تضاد را تشكيل مي دهد و افراد مي توانند از طريق تشكيل گروه هاي مشخص مثل سند يكاها و احزاب سياسي اهداف خود را پي جويي كنند. منافع پنهان منافعي هستند كه افراد و گروه ها به طور آگاهانه اين منافع را نمي شناسند ولي راهنماي رفتارشان مي باشد و اين منافع حداكثر مي توانند تشكيل شبه گروه ها بدهند.
نابرابري اجتماعي
دارندورف اعتقاد دارد كه چهار شكل نابرابري در جوامع انساني مي توان مشاهده كرد:
۱- تفاوت هاي طبيعي نوعي در صفات، منش و سليقه افراد.
۲- تفاوت هاي طبيعي مرتبه اي كه در هوش، استعداد و قدرت افراد وجود دارد.
۳- تمايزگذاري اجتماعي بين موقعيت هايي كه از نظر مرتبه برابرند.
۴- قشربندي اجتماعي افراد بنا به منزلت و ثروت در قالب نظم سلسله مراتبي پايگاه هاي اجتماعي (ملك، ،۱۳۸۱ ص ۱۱۱).
به زعم دارندورف جوامع اساس خود را بر انتظارات، هنجارها و ارزش هايي استوار مي سازند و هرچه افراد منطبق و سازگارتر با اين ارزش ها و هنجارها باشند در سلسله مراتب اجتماعي مقام بالاتري دارند و هرچه ناسازگارتر باشند در مقام پايين تر سلسله مراتبي قرار دارند، پس بدين ترتيب او معتقد است كه اگر هنجارها و ارزش ها نباشند قشربندي اجتماعي هم وجود نخواهد داشت، ولي زماني كه رفتار مردم بر اساس هنجارها سنجش شود ناگزير نوعي نظام سلسله مراتبي از پايگاه هاي اجتماعي پديد خواهد آمد. به طور مثال اگر از شهروندان يك دولت انتظار برود كه از ايدئولوژي رسمي كشور تا حد ممكن با جديت و به نحوي قانع كننده دفاع كنند اين امر منجر به ايجاد تمايز و تفاوت ميان شهروندان خواهد شد (ملك، ۱۳۸۱ ص ۱۱۲) آنهايي كه ايدئولوژي رسمي را بپذيرند در مقام بالاترند و آنهايي كه آن را قبول نكنند در مقام پايين تر سلسله مراتب اجتماعي قرار دارند.
دارندورف قوانين جامعه را كه نشأت گرفته از هنجارها و ارزش هاي جامعه است منشأ نابرابري مي داند و اعتقاد دارد كه قوانين شرط لازم و كافي براي نابرابري هاي اجتماعي است. به عبارت ديگر نابرابري وجود دارد زيرا قانون وجود دارد. پيش از قانون همه انسان ها مساوي اند اما پس از قانون ديگر برابر نيستند. به عبارت ديگر از آن پس انسان با قانون مرتبط مي شود، به اين ترتيب نظام تنبيه و پاداشي كه در هر نظام قانون هست كاركردش منجر به ايجاد نابرابري هاي اجتماعي مي شود و به نظر دارندورف قشربندي اجتماعي نتيجه بلافصل كنترل رفتار اجتماعي از طريق احكام مثبت (پاداش) و منفي (تنبيه) است (ملك، ،۱۳۸۱ ص ۱۱۳).
آينده نابرابري
دارندورف نسبت به آينده نابرابري اميدوار و خوش بين است، نه تنها مبارزه طبقاتي نهادي شده است بلكه برابري فرصت ها و شرايط نيز نهادي شده است و دولت با رواج دادن آموزش و پرورش همگاني نقش عمده اي در ايجاد و برابري فرصت ها و امكان تحرك اجتماعي داشته است.
در جامعه سرمايه داري معاصر يك جنبش دايمي در جهت تحرك طبقاتي ميان طبقات و حتي نسل هاي قديم و جديد وجود دارد تا جايي كه تعداد كساني كه شغل پدر خود را ادامه مي دهند بسيار ناچيز است (اديبي و انصاري، ،۱۳۵۸ ص۱۲۶)؛ دولت با ايجاد طرح هاي خدمات اجتماعي و قوانين مالياتي كه باعث توزيع مجدد ثروت در جامعه مي شود، توانسته است نابرابري ها را كاهش دهد. هرچند دارندورف به تقليل نابرابري ها اميدوار است ولي ترس او اين است كه اين تقليل بيش از حد شود و اين خطراتي را به همراه خواهد داشت زيرا در جامعه اي كه همه افراد از تمام جهات برابر باشند ديگر اميد واقع گرايانه و انگيزه اي براي پيشرفت وجود نخواهد داشت (گرب، ،۱۳۷۳ ص ۱۶۳). بنابراين نابرابري تا حدودي ضروري است چرا كه در جامعه انگيزه پيشرفت ايجاد خواهد كرد. دارندورف عميقاً معتقد است كه آزادي و اميد به پيشرفت براي هر نظام عادلانه ضروري است ولي اميد به پيشرفت از تفاوت ها و نه از شباهت ها است و آزادي از نابرابري ها نشأت مي گيرد و نه از برابري. وي وجود دايمي نابرابري را نيروي محركه اي براي رهايي مي داند، طلب كردن جامعه اي كه از هر جهت در آن تساوي برقرار باشد نه تنها غيرواقع بينانه مي باشد بلكه آرماني مخوف و هولناك است. (ملك، ،۱۳۸۱ ص ۱۱۵)
فهرست منابع و مأخذ:
- اديبي، حسين و عبدالمعبود انصاري (۱۳۵۸) نظريات جامعه شناسي، انتشارات جامعه تهران
- ريتزر، جورج (۱۳۷۴) نظريه هاي جامعه شناسي در دوران معاصر ترجمه محسن ثلاثي، انتشارات علمي تهران
- گرب ادوارد (۱۳۷۳) جامعه شناسي قشرها و نابرابري هاي اجتماعي ترجمه سياهپوش و غروي زاد، نشر معاصر تهران
- گي روشه (۱۳۷۹) تغييرات اجتماعي، ترجمه منصور وثوقي، نشر ني، تهران
- ملك حسن (۱۳۸۱) جامعه شناسي قشرها و نابرابري هاي اجتماعي، انتشارات دانشگاه پيام نور، تهران
|
|
|
ديدگاه
از كشمكش به اقتدار
فروزان آصف نخعي
|
|
احزاب سياسي، اتحاديه ها، انجمن ها، سازمان ها، گروه هاي ذي نفع و...نيروهاي اجتماعي اي هستند كه با آگاهي از منافع خود،به كشمكش ها سمت وسو داده و آنها را هدايت مي كنند.
آگاهي ازمنافع،از پراكندگي وگسيختگي اجتماعي جلوگيري مي كند و تعهد و مسئوليت جديدي در جامعه به منظور رفتن به سوي انسجام ناشي از كشمكش پديد مي آيد. موريس دوورژه در تأييد آموزه رالف دارندورف، تاكيد مي كند كه « احزاب، افكار عمومي را تثبيت مي كنند. بدون وجود احزاب افكار عمومي متغير است...احزاب عقايد مشابه را هماهنگ مي سازند، اختلاف فردي را كاهش مي دهند، مسائل با ابعاد شخصي را صيقل داده و آنها را در چند خانواده بزرگ معنوي مستهلك مي سازند.اين كار بزرگ، سنتز بسيارمهمي است».
رالف دارندورف،نويسنده كتاب هاي مهمي چون « طبقه و كشمكش طبقاتي درجامعه صنعتي » (۱۹۵۹) و «خارج شدن از دموكراسي ؟ » (۲۰۰۴) است. دارندورف نماينده پيشين آلمان در اتحاديه اروپا و همچنين عضوي از مجلس اعيان انگليس و مدير پيشين مدرسه اقتصادي لندن و رئيس قبلي دركالج سنت آنتوني در آكسفورد است.او در كتاب اخيرش به نام « خارج شدن از دموكراسي ؟» با اشاره به اشغال عراق توسط آمريكا تأكيد دارد كه با زور نمي توان به ملت ها دموكراسي سليقه اي را تزريق كرد.وي در اين باره مي نويسد:« تاريخ به ما مي آموزد كه انتخابات، دموكراسي نمي آورد...انتخابات اولين گام در جريان ايجاد دموكراسي نيست، بلكه آخرين قدم ازمرحله اي مقدماتي است كه درآن حداقل دو پيش شرط «توافق حل وفصل شده محلي » و « امنيت » (نه فقط نظامي) از طريق اعمال قانون، وپاسخ گويي قدرت به مردم ايجاد شده باشد.»
اساس نظريه دارندورف را بايد در تأكيد وي برساختارهاي اجتماعي وسمت هاي گوناگون نهفته درآن مورد ملاحظه قرار داد.زيرا سمت ها ازمقادير متفاوتي از اقتدار برخوردارند كه كشمكش شبه گروه ها،گروه هاي ذي نفع وگروه هاي كشمكشي در ساختار اجتماعي براي كسب آن ها اجتناب ناپذير است. افراد اغلب فاقد اين اقتدار هستند.به نظر دارندورف نخستين وظيفه تحليل كشمكش،تعيين نقش هاي گوناگون اقتدار در داخل جامعه است. اقتدار هميشه مستلزم فرماندهي و فرمانبري است،به همين دليل خصلتي دوشاخه دارد:آن هايي كه مناصب با اقتدار را در دست دارند و آن هايي كه در منصب هاي فرمان بري با منافع معيني جاي دارند.تنازع براي كسب سمت هاي واجد اقتدار سبب مي شود كه ماهيت اقتدار در طول زمان واجد يك ساختار هميشگي نباشد(ريتزر-۱۶۱ و۱۶۲) . با اين همه تعريف ماهيت كشمكش وكاركردهاي آن يكي نبوده است.زيمل وپارك،به كشمكش به عنوان يك جامعه زيستي مي نگرند كه به حل دوگانگي هاي متباين مي انجامد.
لندبرگ از كشمكش، مشخصه تعليق ارتباط ميان طرفين درگير، و ويلسون وكلب فرآيند گسستگي را نتيجه مي گيرند.آنان ميان كشمكش ورقابت تمايز قائل مي شوند.پارك وبرگس برآنند كه كشمكش برخلاف رقابت همواره آگاهانه ومستلزم ارتباط مستقيم است واين هر دو گونه هايي از برهم كنش اند.با اين تفاوت كه كشمكش همواره آگاهانه است.ويليامز نيز كشمكش را مبارزه اي برسر ارزش هاي توزيعي يا غير توزيعي تعريف مي كند كه در آن هدف مستقيم طرفين، خنثي سازي آسيب طرف مقابل است(فرهنگ علوم اجتماعي -۶۹۳).اما دارندورف نيز مانند پارك وبرگس به خصلت آگاهانه بودن نقشي كه دارندگان سمت ها در بالا يا پايين قرار مي گيرند توجه دارد.اين موضوع دارندورف را به منافع آشكار وپنهان رهنمون مي كند.منافع آشكار همان منافع پنهان هستندكه خود آگاه گشته اند.به نظر مي رسد بحث هاي «طبقه درخود »و «طبقه براي خود» ماركس اين گونه در انديشه دارندورف تبلور يافته باشد.
دارندورف تحليل پيوستگي ميان منافع آشكار وپنهان را وظيفه عمده نظريه كشمكش مي داند.در اين نظريه، انسجام،نتيجه توافق وكشمكش به صورت توأمان است.با اين همه نظريه پردازان معتقدند هرچند هدف دارندورف تدوين نظريه اي مبتني بر سنت ماركسيستي بود،اما درعمل كارش به كاركردگرايي ساختاري شبيه بوده تا يك نظريه كشمكش ماركسيستي.(ريتزر-۱۱۱)
منابع:
۱.خارج شدن از دموكراسي.(اينترنت)
۲. نظريه جامعه شناسي در دوران معاصر،جورج ريتزر،ترجمه محسن ثلاثي
۳. فرهنگ علوم اجتماعي، جوليوس گلد و ويليام ل.كولب، ترجمه: گروه مترجمان.
|
|
|
درباره آخرين كتاب دكتر ديناني
در پرتو خرد
|
|
|
|
اشاره: موضوع و مضمون اساسي نوشته هاي دكتر ديناني، انديشه وجود است و چهره فلسفي «عقل» درونمايه همه آنهاست. نثرفلسفي ديناني ـ در عين سادگي ـ محتواي موردنظر او را منتقل مي كند. گزينش برخي موضوعات از سوي او براي پژوهش، خود گواه اين مطلب است كه به مرزهاي نو نظر دارند: قواعد كلي فلسفي در فلسفه اسلامي، درخشش ابن رشد در حكمت مشاء، شعاع انديشه و شهود در حكمت سهروردي، دفتر عقل و آيت عشق و... . كتاب «پرتوخرد» در شمار آخرين آثار فلسفي اوست كه ناشر، آن را در شمار نخستين جلد از مجموعه سهروردي پژوهي به حساب آورده است. اين مقاله نگاهي است گذرا بر اين كتاب.
«پرتوخرد»(۱) مجموعه اي است از سخنراني ها و مقاله ها و مصاحبه هاي دكتر ديناني كه مي توان آنها را به شش دسته تقسيم كرد:
۱ - مصاحبه هاي دكترعبدالله نصري با ايشان درباره برخي فيلسوفان مسلمان: ابوالحسن عامري، غزالي، ابن باجه، ابن طفيل، ابوالبركات بغدادي و مدرس زنوزي. خواندن اين مصاحبه ها براي كساني كه به انديشه هاي اسلامي علاقه مندند، بي گمان جذاب و سودمند است. چهار مقاله با نام هاي «حكمت متعاليه ملاصدرا در آينه حديث»، «عقلاني بودن اسماء و صفات خدا از ديدگاه قاضي سعيد قمي»، «عالم مثل از ديدگاه هانري كربن» و «عالم خيال از نظر ابن عربي و مولوي» نيز در اين كتاب هست كه بايد آنها را در اين دسته به شمار آورد.
۲ - سه گفت وگو كه در آنها استاد ديناني فقط يكي از شركت كنندگان است :«فلسفه و اخلاق»، «تأثير فلسفه و حكمت متعاليه اسلامي در فلسفه غرب» و «ادبيات مفهومي براي رستگاري». در «فلسفه و اخلاق» به جز دكتر ديناني، آقايان رضا داوري، غلامرضا اعواني، عباس منوچهري و محمدرضا ريخته گران نيز حضور دارند و در «تأثير فلسفه و حكمت متعاليه اسلامي در فلسفه غرب»، آقايان كريم مجتهدي، رضا داوري و غلامرضا اعواني. اين دو گفت وگو از پربارترين و عميق ترين بخش هاي كتاب اند، اما گفت وگوي سوم آشفته به نظر مي رسد. دكترديناني در اين گفت وگو بسيار ستيهنده و بي پروا ظاهر شده اند.
۳ - سخنراني ها و مقاله ها و مصاحبه ها درباره مسائلي كه دغدغه هاي هميشگي ايشان اند:«ديدار عشق و عقل در تفكر اسلامي»، «عقل و تجربه ديني»، «سلوك در راه عقل و مسئوليت پذيري»، «فلسفه اسلامي چيست؟»، «فلسفه اسلامي ممكن يا ناممكن؟»، «تفكر فلسفي از ابن سينا تا عين القضات همداني».
اگر كسي با انديشه هاي استاد دكتر ديناني، حتي از دور آشنا باشد، در اين زمينه نكته تازه اي در اين كتاب نمي يابد، جز اين كه در پايان خواندن مقاله «فلسفه اسلامي ممكن يا ناممكن؟» اندكي درباره امكان تركيب فلسفه و اسلام به ترديد مي افتد. البته در جاهاي ديگر كتاب، با تأكيد، از «فلسفه اسلامي» سخن گفته اند و حتي در گفت وگوي ديگري گفته اند:«فلسفه اسلامي: نه يك كلمه كم و نه يك كلمه بيش» (ص ۱۲۶).
در اين كتاب استدلال اصلي ايشان درباره وجود فلسفه اسلامي اين است كه در غرب نيز چيزهايي هست كه «فلسفه مسيحي» و «فلسفه يهودي» شمرده مي شود. استاد ديناني مي پذيرند كه «دين، دين است و فلسفه، فلسفه»، ولي در عين حال تلاش كساني چون ابن سينا و ملاصدرا را كه براي آميختن دين و فلسفه تلاش كرده اند، مي ستايند و آن را «معنا بخشيدن به دين براي خود دين» تعبير مي كنند. همچنين از موضعي عالمانه به پيروان «مكتب تفكيك» مي تازند، اما از سوي ديگر در پيش كشيدن چنين مباحثي، دست غرب را نيز در كار مي بينند(ص ۱۰۹).
رابطه عقل با «تجربه معنوي»، «عشق» و «شهود» از ديگر مسائل مورد علاقه دكتر ديناني است كه در جاي جاي كتاب مطرح مي شوند. استاد ديناني گاهگاهي نيز ـ با عطف توجه به مسائل جاري جهان ـ اشاراتي آورده اند: «نتيجه دين عقلي، ملاصدرا و نتيجه دين شبه عقلي، بن لادن است» (ص ۱۲۵)؛ «اگر علوم امروز، فلسفه نداشته باشد، همين غلط هايي است كه بوش مي كند» (ص ۱۲۶)؛«خشونت آريل شارون همين است چون نمي تواند گفت وگو كند.» (ص ۲۰)؛ «گاه به موسيقي غربي گوش كنيد ببينيد چه حال شيطاني به آدم دست مي دهد» (ص ۳۱۶).
۴ - دو مصاحبه كوتاه درباره زندگي مرحوم استاد «سيد جلال الدين آشتياني» و يك سخنراني درباره «مقام انديشه نزد مولانا جلال الدين مولوي»: «پيام مولانا براي بشريت عشق و محبت است».
۵ - دو سخنراني در زمينه «فلسفه تطبيقي» . ويراستار كتاب، اين دو سخنراني را مهم تشخيص داده و در يادداشتش از «تمهيدي مؤثر و خجسته در تطبيق ميان فلسفه اسلامي و فلسفه مغرب زمين» سخن گفته است. در يك سخنراني با نام «سقراط و پرسش وجودي» كه نخستين بخش كتاب هم قرار داده شده است، دكتر ديناني «خودت را بشناس» سقراط را اعلام برائتي از اصالت ماهيت شمرده اند و سپس او را با حلاج مقايسه كرده اند.
به نظر مي رسد تصويري كه استاد ديناني از سقراط در ذهن دارند ، برپايه آثار افلاطون نيست و بيشتر از خواندن كتاب هاي فيلسوفان مسلمان پيشين ناشي شده است .ميان سقراطي كه مردم را به بر زبان راندن كلمه توحيد و دوري از عبارت اوثان و اصنام دعوت مي كند و سرانجام نيز پادشاه وقت او را به جرم موحد بودن مي كشد با سقراطي كه افلاطون تصوير آن را ارائه مي كند، آن شخصيت زيرك و محكم كه بسيار مي پرسد و كم پاسخ مي دهد و شيوه بحث كردنش را چنان با توجه به مخاطبش تغيير مي دهد كه گاهي از هر سوفيستي پشت هم اندازتر و ياوه گو تر مي شود (مثلا در «پروتاگوراس» و در «هيپياس كوچك») فاصله بسيار است.
در سخنراني ديگري با نام «خويشاوندي معنوي نيچه و سهروردي» قصد اين بوده كه همانندي شخصيت و انديشه اين دو بررسي شود، ولي دكتر ديناني در سخنراني شان بيشتر بر لزوم به كار بردن صفت «شهيد» به جاي صفت «مقتول» براي سهروردي و ريشه يابي واژه «هورقليا» كرده اند:«از آثاري كه كم و بيش از نيچه خوانده ام، مي توانم بگويم كه از او معنويت استشمام مي شود و كلماتش نشان مي دهد كه انساني معنوي بوده است. همان بوي معنويتي كه من از سهروردي استشمام مي كنم، از كلمات نيچه هم به مشام مي رسد» (ص ۲۴۷).
و در تطبيق،اين اشتراكات را ميان نيچه و سهروردي اعلام كرده اند:
۱ - آوردن نام زرتشت :نام مهم ترين كتاب نيچه «چنين گفت زرتشت» است، و سهروردي در حكمت الاشراق دعوي احياي حكمت زرتشت مي كند.
۲ - هر دو تنها بوده اند.
۳ - نيچه «اراده معطوف به قدرت» دارد و سهروردي از «اصالت نور» سخن گفته است .البته دكترديناني روشن نكرده اند كه اين دو نظريه را چگونه مي توان با هم مقايسه كرد. ايشان به جاي «اراده معطوف به قدرت» نيچه، «اصالت وجود» ملاصدرا را بر «اصالت نور» منطبق كرده اند.
۴ - زندگي و سرنوشت هر دو تراژيك است :سهروردي را در زندان «شهيد كرده اند» و نيچه ده سال آخر عمرش ديوانه بوده است.
۵ - هر دو خوش بين اند.
۶ - هر دو نسبتاً جوان از دنيا رفته اند (سهروردي در سي و هشت سالگي و نيچه در پنجاه و شش سالگي).
در نيچه ويژگي هايي است كه به خاطر آنها ايرانيان دشوار مي توانند بر وسوسه تطبيق او با «رند» و «قلندر» و «صوفي» و «درويش» و عارف غلبه كنند با اين همه تصور كردن نيچه در جامه شرقي آسان نيست، حتي اگر كاشف به عمل بيايد كه اين بزرگوار پنهاني با حافظ مأنوس بوده، به مولانا ارادت داشته، بر سر فهميدن فصوص الحكم دماغ مي فرسوده، سه تار و دف مي نواخته، هر دم با سوز و گدار «يا حق دوست» مي گفتند و با قلم دزفولي به زيبايي خط نستعليق مي نوشته است.
۶ - سهروردي پژوهي
درباره اين كتاب در يادداشت ناشر چنين آمده: «نخستين نوشته از «مجموعه سهروردي پژوهي» انتشارات مهرنيوشا است. انگيزه طرح اين مجموعه، انتشار صحيح و ترجمه آثار سهروردي و يا تأليف نوشته هايي درباره اوست».
از اين جا نتيجه مي گيريم مهم ترين بخش اين كتاب بايد دو مقاله «فلسفه نوري سهروردي» و «خميره ازلي يا حكمت جاودان از نظر سهروردي» و دو سخنراني «حكمت اشراق (۱)» و «حكمت اشراق (۲)» و مصاحبه «عقل مطرود» باشد، ولي متأسفانه چنين نيست.
انصافاً آقاي ديناني در سهروردي پژوهي حق بزرگي بر گردن فرهنگ ايراني دارند، ولي در آنچه از ايشان در اين كتاب آمده هيچ چيز تازه اي نيست.
اينها كه «سهروردي ادامه دهنده حكمت ايران باستان است»، «بايد او را «شهيد» شمرد نه «مقتول»» «شعوبي (به معناي نژادپرست) نيست»، «مي كوشيده نشان دهد كه ريشه فلسفه در يونان نيست»، «عقل و شهود را در كنار هم مطرح مي كند»، «فلسفه او دنباله «فلسفه پنهاني» ابن سيناست»، «او را به خاطر ايران دوستي اش كشته اند»، «اگر در جواني از دنيا نمي رفته حتماً بسياري كارهاي بزرگ ديگر مي كرده»، «در فلسفه او اصالت با نور است»، «آياتي در قرآن است كه نشان مي دهد مضامينش را از قرآن گرفته» و ... را آقاي ديناني پيش تر در راديو و تلويزيون و روزنامه و كتاب ها و سخنراني ها بارها و بارها گفته اند و در همين كتاب هم اين مطالب بيش از اندازه تكرار شده است.
اگر قرار است اين كتاب نخستين اثر از «مجموعه سهروردي پژوهي» باشد ،اين اثر مي تواند براي جوانان انديشه ها و شخصيت سهروردي را جذاب كند و البته بايد دانست كه پژوهش درباره سهروردي صرفاً گفتن«ذكر جميل» او نيست. در انديشه هاي سهروردي سخنان شاعرانه و اسطوره اي بسيار است كه بايد به دقت نقادي شود، با اين وجود مطرح شدن او در جامعه ما مي تواند سبب خير شود. سهروردي ستاينده خرد است اگرچه اين خرد كه «پرتو» مي تاباند و «چهره دلپذير»ي دارد تا اندازه اي اسطوره اي به نظر مي رسد.
ـــــــــــــــــــــــــ
۱.پرتوخرد، غلام حسين ابراهيمي ديناني، انتشارات مهرنيوشا، چاپ اول۴۶۲،۱۳۸۵،ص.
|
|
|
ديدگاه
فراتر از تكرارها
دكتر پوريا كشوري
|
|
دكتر غلامحسين ابراهيمي ديناني هم، مانند برخي از مشاهير دستار بر سر ما ـ كه هم از علوم ديني رسمي حظ وافر برده اند و هم در معقول به كسب مناصب سزاوار علمي توفيق يافته اند ـ با فقه و اصول آغاز كرد، اما جاذبه «عقل» او را مانند بسياري ديگر، به سوي منزلگاه ديگري از هزار توي رازآميز اسلام سوق داد. فاصله ميان «قال الباقر» تا «حدوث و قوه و فعل» چندان بعيد نيست اگر نيت سالك از پيمودن اين وادي، طلب باشد. اين جا بوعلي سرگرم به عرض و جوهر، همان را مي گويد كه صاحب جواهر سرگرم به كتاب و سنت. همين است كه رئيس مشائيان مسلمان، وقتي دست عقل حكمي را ـ با تمام ارجمندي هايش ـ در برهان آوري براي معاد، كوتاه مي بيند، از«صادق مصدق» سخن به ميان مي آورد و حرف را تمام مي كند.
راز توفيق بزرگاني چون صدرا، علامه طباطبايي، امام خميني(ره)، مطهري، جوادي آملي و دكتر ديناني در تلاش عقلي شان، شايد يكي هم در اين باشد كه بدون آزموده شدن پيروزمندانه در وادي هاي نخستين، پاي در سرزمين رنجناك مكاشفات فلسفي نگذشته اند.
ارج و اعتباري كه امروزه دكتر ديناني، به عنوان يكي از آخرين بازمانده هاي سنت خجسته حكمت اسلامي، دارد، مرهون اين است كه از آن ميراث شگفت انگيز و بركت زا برخاسته اند و به دانشگاه آمده اند. اين جامعيت، به آثار قلمي او هم راه برده و به آن ارزشي بيش از شرح و حاشيه نويسي بخشيده است. اين كه يك فلسفه خوانده در حوزه هاي سنتي ـ علاوه بر بوعلي و ملاصدرا ـ از ابوالحسن عامري و رازي و ابن رشد و غزالي بگويد، نشان از آن دارد كه به بيش از اكنون مي انديشد. لحن ستيهنده و بي پرواي او در گفتار نيز، نشاني از همان يكدندگي و استواري حكيمان سنتي را در خود دارد كه البته در رويارويي با فرهيختگان امروزي عقب نمي نشيند و كم نمي آورد.
اين، خوشبختي بزرگي است كه آدمي پس از سال ها خواندن و شنيدن، او را بخوانند و بشنوند؛ خوشبختي بزرگي است كه از پس سال ها غور در حواشي و متون، از آنها بگذرد و در«دفترعقل»، «آيت عشق» ببيند. اين جا مجال مجيزگويي و مريدبازي نيست، بلكه حرف، فراتر از فرد است؛ فراتر از «چهره»هاي ماندگار. هنر اين ارجمندان در اين است كه نه جامه شيخ بر خود پيچيده اند و نه در غوغاي نام عنوان و پز دانشگاهي، خود را از ياد برده اند. هنر اينان اين است كه بر وفق «بينش»خود و بر وفق آن چه از باطن دانش خود آموخته اند، مي زيند. و اين تمام خواسته ما از دانش عقلاني است كه از پس اصطلاحات و قيل و قال تعابير، شكوهمندانه و شگفت، سر برمي آورد و كتاب خوانان حجره هاي نيم شب را ميهمان فيض فاخر مينوي مي كند. اين عزيزان، دانش را از سر جان و «به قدر طاقت بشري»، پاس داشته اند. ما نيز اين عزيزان دانش را پاس بداريم؛ فراتر از همايش ها و تكرارها و فراتر از صندلي ها و نشست ها.
|
|
|