پس از هر افتتاح پيامبرانه اي در تاريخ، آزادي، خلاقيت و مسئوليت نيز از نو معنا شده و تحقق پذيرفته است. قيام سوگناك عاشورا سنگر دفاع از حريم، حرمت و حقانيت چنين آزادي، خلاقيت، مسئوليت و تجربه پيامبرانه است. تيليش گفته است: عظمت سوگناك است
دكتر حكمت الله ملا صالحي
عاشورا به بيان، سوگنامه اي در ذكر رثاي عظمت مسئوليت آدمي در قبال آزادگي است؛ چرا كه آزادگي جوهره آفرينندگي و فرهنگ است. به همين خاطر، حماسه حسيني بياني از حريت سرور آزادگان جهان؛ امام حسين(ع) در برابر بندگي گروه باطل(يزيديان) است. مطلب حاضر با نگاهي به موضوع مسئوليت و ارتباط آن با آزادي و آزادگي، نگاهي تازه به حادثه عاشورا مي افكند.
***
هيچ مسئوليتي در جهان، عظيم و سنگين تر از مسئوليت انسان بودن نيست و هيچ بودني سوگناك و دشوارتر از انسان بود ن: لقد خلقنا الانسان في كبد هر آن كس كه به عظمت و جلالت آن آگاه شد و بار سنگين آن را بر شانه گرفت، رستگار در يادها و خاطره ها ماند و هر آن كس كه از بر گرفتن آن شانه تهي كرد، كسي آمد و خسي رفت.
هر انساني به گراني و عظمت بار مسئوليتي كه بر شانه مي كشد، بزرگ است. در پرده نمايش تاريخ آزاده ترين انسان ها را همواره بر صحنه بازي سنگين ترين نقش ها شاهد بوده ايم. هر وجودي هر اندازه آزادتر، مسئول تر. انسان اسير، مسئوليت پذير نيست. مناسبت ميان آزادي و مسئوليت، آزادي و تقدير، آزادي و آفرينندگي، آزادي و فرهنگ، آزادي و دين، آزادي و ايمان، بنيادين و ماهوي است. انسان مخلوقي است خلاق، آفريده اي، آفريننده و سازنده. فرهنگ كنش خلاق و فعليت و تعيين قابليت هاي وجودي اوست؛ قابليت هايي كه در عالمي از نشانه ها و نمادها، شكل ها و صورت ها خود را نمايانده و بيان كرده است. فرهنگ، كنش آفرينندگي است و آفرينندگي، كنش آزادي و آزادي، مسئوليت آفرين.
مسئوليت انسان بودن از آزادي او سر برمي كشد. مسئوليت در تقابل و تعارض با آزادي نيست. روياروي آن نايستاده است. مولود آزادي است و تنها در نسبت و تعامل با آن مي توان آن را درست داوري كرد و فهميد. امّا آنجا كه مسئوليت نيست، آزادي، كشمكش بي فرجام و آنارشيسم سترون است، نه بارگاه قوي و امكان خلاق و زاينده و سازنده. ما چون آزاد هستيم، مي آفرينيم و چون مي آفرينيم، آزاد هستيم. از حشرات و بقرات و بهايم نه انتظار آزادي است و نه اميد مسئوليت. آنها نه در حيطه آزادي آدمي قرار مي گيرند و نه در حوزه مسئوليت و خلاقيت. آزادي و خلاقيت ميراث مشترك انسان تاريخي شده و تاريخمند است در ساحت فرهنگ.
آزادي و خلاقيت در همه كنش هاي فرهنگي آدمي حضور دارد. اساساً هيچ شكلي از فرهنگ بدون كنش آفرينندگي قابل تصور نيست. فرهنگ نيز پديده اي آفريده، آفريننده، سازنده، زاينده و فرآورنده است. پوئتيك به مفهوم جامع هلني و ارسطويي آن است. به اين معنا كه برخوردار از نظم، آهنگ يا ريتم و هماهنگي است. همان مفهوم ريشه اي و بنيادين كه مراد مارتين هايدگر نيز بود. فرهنگ ها هر گاه كه به افول رفته و به سردي گراييده و شور و زندگي، نشاط سازندگي و شوق زايندگي و ذوق خلاقيت را از كف داده اند، نظم و آهنگ بيروني و دروني آنها نيز دستخوش آشفتگي، آنارشيزم و بي نظمي شده و سرانجام فروپاشيدند.
انسان براي آزادي، خلاقيت، تعهد و مسئوليت در تاريخ بهاي سنگيني متحمل شده است. پر هزينه و سوگناك، هر بار آن را به كف آورده و از كف داده است. آزادي و مسئوليت، خلاقيت و تعهد، مفاهيم يك لايه و عريان نيستند. دلالت هاي متعارض و مبهم و معاني بسيار متفاوت اغلب از آنها افاده شده است. آزادي و مسئوليت، تعهد و خلاقيت در تاريخ مورد كژفهمي و سوءاستفاده هاي بسيار قرار گرفته اند. گاه اين را ابزار آن كرده اند، گاه از اين عليه آن بهره برده اند. انسان با حذف مسئوليت از قلمرو آزادي و تعهد از بارگاه خلاقيت مي تواند به نام آزادي و به نام آفرينندگي دست به خلق اهريمني ترين صورت ها زده و جهنمي آتشناك و تاريكستاني از كابوس هاي هراسناك بيافريند و به بردگي آزادي اي كه از مشروطيت و تقيد خود روي تافته درآيد. تعارض ميان آزادي و مسئوليت، آزادي و خلاقيت در تاريخ ديرينه است، ليكن بنيادين و ماهوي نيست. فهم ناراست و سوءاستفاده از مقوله آزادي و مسئوليت، آزادي و خلاقيت، خلاقيت و تعهد منشأ چنين تعارضي بوده است. سايه سنگين آن را بر تقدير تاريخي همه فرهنگ ها و جامعه ها، اعم از بدوي و باستاني، سنتي و مدرن، آشكارا و به روشني مي توان رويت كرد. در فرهنگ ها و جوامع بدوي تعارض و كشمكش ميان آزادي و مسئوليت، تعهد و خلاقيت اغلب به زيان آزادي و خلاقيت به وقوع پيوسته است. اين جوامع به سبب آسيب پذيري و شكنندگي، در رويارويي با چالش ها و حوادث طبيعي و يا علل روان شناختي و جامعه شناختي ديگر به انسجام روحي، تشكل اجتماعي شديد و ادغام فرد در جمع و سيطره و سيادت و مسئوليت ها و تعهدات جمعي سخت در برابر آزادي ها و خلاقيت هاي سنت شكن و بدعت آفرين نبوغ فردي در بارگاه يا به تعبير پل تيليش متاله عارف مسلك مسيحي در بقعه قوه و امكان محصور و محبوس مي ماند و به فعليت درنمي آمد و فرد به مثابه خشتي نهاده بر خشتي ديگر در معماري جامعه و روح جمعي ادغام و استحاله مي شد و در هر مرحله سني از هنگام تولد تا مرگ مي بايست آزمون هاي آييني سخت و سنگين كه اغلب با آداب رياضت هاي نسبتاً شديد و طولاني و مناسك تشرف پيچيده كه در موارد بسيار با ابزار شكنجه و آسيب ها و آزارهاي جسمي و روحي نيز توأ م بود، پشت سر بگذارد. در چنين جوامعي تعارض ميان آزادي و مسئوليت و تقابل ميان تعهد و خلاقيت اغلب به قرباني كردن آزادي و خلاقيت هاي فردي در محراب روحي جمعي و حيات حيثيت اجتماعي مي انجاميد. اين فرهنگ ها به دليل آن كه شأني را براي آزادي، خلاقيت، نبوغ و استعداد هاي فردي نمي پذيرفتند، هزاره ها همچنان بدوي ماندند و فشار سنگين مسئوليت و تعهد بر آزادي و خلاقيت و سركوب قابليت هاي وجودي و امكانات عظيم روحي آدمي در اين جوامع هم عرصه را بر ظهور خلاقيت ها و باليدن فرهنگ شكوفا شدن استعدادها و به بار نشستن فكرها و عقل ها و ذوق ها و ذائقه ها تنگ مي كرد و هم آن كه آنها را در مواجهه با فرهنگ ها و مدنيت هاي آزاد و خلاق تر آسيب پذير و بي دفاع رها مي كرد.
اتفاقي نيست كه در همين دو قرن اخير اين جوامع در رويارويي با تمدن مدرن و آتشناك كه همه چيز را قرباني آزادي و خلاقيت هاي فردي مي كرد به سرعت استحاله شدند و همچون كوهي از يخ در برابر شعله هاي آتش فناوري و دانش جديد ذوب شدند و از ميان رفتند و جسم و جسد ميراث آنها را انسان شناسان عالم مدرن زير سقف و در سالن موزه هاي خود گرد آورده و به تماشا نهادند.
تقابل ميان آزادي و مسئوليت، تعهد و خلاقيت به فرهنگ ها و جامعه ها و جمعيت هاي بدوي محدود نمي شود. فرهنگ ها و مدنيت هاي عهد باستان نيز از چنين كشمكش و تقابلي سخت رنج برده اند. داستان حماسي گيل گمش بين النهريني بازتاب كشمكش سخت و سنگين ميان آزادي و تقدير در جهان باستان است.
در عهد باستان عالم هلني بازتاب كشمكش هاي سخت ميان آزادي و تقدير، آزادي و مسئوليت را در اسطوره ها و ادبيات دراماتيك و تراژدي هاي يونان به روشني مي توان مشاهده كرد. قهرمانان و ايزدان هلني در بازي مرموز آزادي و تقدير يكي پس از ديگري به زير كشيده مي شوند. البته هر جا كه بر تقدير فائق مي آيند، آن نيز مقدر است. در همين دوره و در همان جهان هلني است كه براي نخستين بار آزادي عمل، خلاقيت، نبوغ، استعداد و ابتكار فردي هر چند نه براي همه جنس ها و قشرها، مورد عنايت و التفات جدي واقع مي شود.
دموكراسي آتن و فلسفه هلني را مي توان مولود رشد آزادي ها و خلاقيت هاي فردي و توجه به حق فرد در جامعه دانست. جهان ايراني در عهد هخامنشي مي كوشيد به نوعي تعادل و تعامل بنيادين ميان آزادي هاي فردي و مسئوليت هاي اجتماعي، خلاقيت و تعهد، حق و تقيد دست يابد. لكن ميراث كهن اقتدار شاهانه و سيطره و سيادت قدرت شاهي در قلمرو شاهنشاهي و مسئله امنيت و سياست و ثبات، مجال تحقق، توفيق و حصول آن را نمي داد.
فلسفه هلني نيز عليرغم توانمندي هاي قابل ملاحظه اي كه در خود داشت از كشمكش هاي سخت و بازي مرموز ميان آزادي و تقدير كه روح هلني را رنج مي داد ناتوان از عبور از آن بود. تا آن كه با نفخات مسيحايي كه از سواحل شرق مديترانه به سوي سرزمين فرزندان پرومته وزيدن آغاز كرده بود توانست فرا بگذرد و آرام گيرد.
اينك احساس مي كنيم بار ديگر با همان كشمكش ها و تعارض هاي بي پايان ميان آزادي و مسئوليت آزادي و خلاقيت، تعهد و آفرينندگي دست و پنجه مي فشاريم. ليكن اين بار سخت و سنگين، پيچيده و دشوار، جهاني و جهانشمول تر. نبردي كه گويي همه چيز در محراب آزادي هاي نامشروط و خلاقيت هاي بي مهميز و اهريمني و فارغ از تعهد و بي بهره از هر شكلي از احساس مسئوليت و تقيد قرباني مي شود. ديروز مسئوليت و تعهد از آزادي و خلاقيت قرباني مي گرفت؛ اينك آزادي و خلاقيت نامشروط از مسئوليت و تعهد. ديروز آن بر اين سيادت مي كرد، اينك اين بر آن حكومت.
قرون سبز، فضاي باراني و مرطوب فرهنگ رنسانس و روشنگري در باختر زمين، خلق ارزشها، توسعه و تسري آزادي ها، شكوفايي استعدادها و تحقق حقوق فردي بسياري را به دنبال داشت. اينك همان ارزشها، آزادي ها، خلاقيت ها و حقوق فردي مراحل بحراني خود را مي آزمايد.
آزادي ها و خلاقيت هايي كه اكنون تن به هيچ تعهد، تقيد و شرط و مسئوليتي نمي سپارند. در بدويت معكوس و وارونه عالم مدرن، اين آزادي نامشروط و خلاقيت بي تقيد و تعهد است كه ديگر هيچ شرطي را نمي پذيرد.
در فرهنگ هاي بدوي به نام مسئوليت، تعهد و تقيد به آزادي و خلاقيت مجال زيستن و باليدن داده نمي شد. در بدويت عالم مدرن به نام آزادي و خلاقيت، مسئوليت، تعهد و تقيد قرباني مي شود. آنجا كه مسئوليت، مشروطيت، تعهد و تقيدي نيست، هيچ تضميني براي تحقق آزادي و ظهور خلاقيتي اصيل و احقاق حقي واقعي نيست. سؤال اساسي كه در اينجا مطرح مي شود اين است كه: آيا مي توان در سيلان و سيلاب تجربه هاي تاريخي به همان تعادل و تعامل بنيادين و ماهوي كه در سرآغاز بحث در مناسبت ميان آزادي و مسئوليت، آزادي و خلاقيت، آزادي و مشيت الهي از آن سخن گفتيم دست يافت؟
هر شكلي از آزادي و خلاقيت انسان، آزادي و خلاقيت مشروط است همانطور كه هر شكلي از آزادي و خلاقيت الهي، بي شرط و قيد قلمرو انساني تنها در نسبت با قلمرو الهي است كه مي تواند به تعامل و تعادل بنيادين و دروني تر با هستي و جهان دست يابد. تجربه پيامبرانه بشر در تاريخ منادي چنين تعامل و تعادلي بوده است. در آزادي و خلاقيت پيامبرانه تقابل و تعارض و شكاف ميان آزادي و مسئوليت، آزادي و تقدير، آزادي و خلاقيت، خلاقيت و تعهد جاي خود را به وحدت بنيادين و ماهوي مي دهند. پيامبر وجودي است از خودرسته و وانهاده به خدايي كه مبعوث او و منادي وحدانيت اوست. به واسطه همين همسويي است كه آزادي او اراده خلاق الهي در خلق عالم و آدمي نو، در فعل و عمل پيامبرانه تجلي يافته و به ظهور انسان و جهان نو در تاريخ مي انجامد. پيامبر هنرمند و فيلسوف و عالم و عارف و مورخ و مومن به مفهوم متداول نيست. اساساً هيچكدام از اين صفات در شأن حضور و تجربه پيامبرانه او در تاريخ نيست. او وجودي است نوراني، خليفه بالفعل خداوند. و ساحت وجود او تجليگاه آزادي و خلاقيت الهي در ساحت آزادي و خلاقيت انساني است. پيامبر به عظمت و جلالت آزادي كه به فيض آن نايل آمده مسئوليت بر شانه گرفته است. آزادي و خلاقيت پيامبرانه متعالي و والاترين مرتبه آزادي و آفرينندگي است كه بشر در ساحت تجربه تاريخي اش به آن دست يافته است.
پس از هر افتتاح پيامبرانه اي در تاريخ، آزادي، خلاقيت و مسئوليت نيز از نو معنا شده و تحقق پذيرفته است. البته نو درايتي به مفهوم ازلي است. حركت و قيام و حادثه سرخ و سوگناك عاشورا سنگر دفاع از حريم، حرمت و حقانيت چنين آزادي، خلاقيت، مسئوليت و تجربه پيامبرانه از هستي و جهان است. تيليش گفته است: عظمت سوگناك است. اين سخن حقي است. صورت هاي جلالي نيز در هنر به موازات برانگيختن احساس حيرت در روح ما در موارد بسيار با نوعي احساس عميق سوگناك توأم شده اند. مقوله زيبايي شناسي تراژديك هر جا كه با مقوله زيبايي شناسي جلال يا والا تلاقي كرده، احساس مصيبت و حيرت را توأمان زيسته ايم.
عاشورا نيز سوگناك است چون عظيم و پرجلالت است. چنانكه عيسي مسيح (ع) در قاقسا . عاشورا سوگي است عظيم و مصيبت و ماتمي سرشار از جلالت؛ چرا كه مرتبه حقانيت هر عقيده و آرماني را در رويارويي آن با مرتبه اي از باطل تجربه كرده ايم، و به عكس مرتبه بطلان، هر فكر و عقيده اي را در تعارض و تقابل آن با مرتبه اي از حق آزموده ايم؟ جدال باطل ها تأسف بار است اما سوگناك نيست.
فرهنگها هر اندازه سرنوشت آدمي را ژرف كاو و حساس تر زيسته و تجربه كرده اند، سوگناك تر شده اند. حافظ را ببينند:
كوكب بخت مرا هيچ منجم نشناخت
يارب از مادر گيتي به چه طالع زادم
تا شدم حلقه بگوش در ميخانه عشق
هر دم آيد غمي از نو به مبارك بادم
مي خورد خون دلم مردمك چشم و سزاست
كه چرا دل به جگر گوشه مردم دادم
پاك كن چهره حافظ به سرزلف زاشك
ور نه اين سيل دمادم ببرد بنيادم
شانه تاريخ متورم و خميده از كوه حوادث خونبار و انسان سوز بسيار است. چه جوي هاي خوني كه در جدال هاي فرقه اي و قومي در تاريخ به راه نيفتاده و تلخ تجربه كرده ايم، لشكركشي هاي شاهانه، نسل كشي هاي عبث و تأسف بار فرعوني، جنگ هاي جهاني و جنايات هولناكي را كه مراكز قدرت و ثروت و سلطه و سيادت و كانون هاي توطئه و آشيانه هاي استعمار و بربريت و بدويت مدرن در همين سده اخير عليه جامعه ها، جمعيت ها و فرهنگ ها و ملت هاي جهان به راه انداخته و مرتكب شده اند، زخم هاي كاري كه حوادث طبيعي بر پيكر جمعيت هاي بشري در گذشته و اكنون وارد آورده، وقتي حادثه عاشورا را به لحاظ حجم و كميت نيروهايي كه در سال 60 هجري در جنوب عراق در كربلا در برابر هم قرار گرفتند با حوادث پرحجم و سنگيني كه به آن اشاره كرديم مقايسه مي كنيم گويي موجي بوده در طوفان و سيلاب و سيلان بنيان كن رويدادهاي تاريخ آدمي.
اما چرا عاشورا در يادها و خاطره ها، جان ها و حافظه ها ماند و آن همه توفان رويدادها از يادها برفت؟ همان طور كه در جهان ذوق و هنر و زيبايي هر اثري، حس و ذوق و انديشه و خرد و خيال ما را نمي تواند برانگيزد مگر آنكه آفريده تجربه و ذوق و ذائقه و جاني اصيل و دستي توانا و وجداني نجيب و شريف بوده باشد، عاشورا نيز چنين است. همانگونه كه در هنر، اقتصاد يا قناعت استحساني نقش جدي و تعيين كننده در خلق آثار هنري داشته است، در تاريخ نيز گويي با نوعي قناعت تاريخي مواجه ايم كه هر رويدادي در آن در يادها و خاطره ها و حافظه ها به جاي نمي ماند مگر اصالت، عظمت و جلالتي از انسان بودن آدمي از ساحات و مراتب الوهي، قدسي و متعالي تر بر آن تابيده و در آن پرتو افكنده باشد. عاشورا چنين است. چنان كه عيسي مسيح (ع) در قاقسا . مي توان به فسق و نفاق فاريسيان يهود، تن وحي را به خيال به صليب آويخت؛ اما با روح القدس و كلمه الله چه خواهيم كرد؟ مي توان پيمان شكست و ناقه صالح را پي و شكار كرد و كشت اما با روح صالح چه خواهيم كرد؟ مي توان با تيغ و تير و شمشير جنايت و جفا؛ تن هاي ياران حسيني را بريد و دريد و بر نيزه آويخت اما با آزادگي، عدالت و روح بلند و ايمان و آرمان پرجلالت و عظمت حسيني چه خواهيم كرد:
روح صالح قابل آفات نيست
زخم برناقه بود بر ذات نيست
كس نيابد بر دل ايشان ظفر
بر صدف آمد ضرر ني برگهر
روح صالح قابل آزار نيست
نور يزدان سبحه كنار نيست
جسم خاكي را بدو پيوست جان
تا بيازارند و بينند امتحان
(مثنوي معنوي)
مصيبت و ستم و جفايي را كه جاهليت وحشي اموي بر امام حسين (ع) و يارانش در محرم 60 هجري روا داشته حتي اگر هيچگاه در تاريخ اتفاق نيفتاده بود، لكن ذائقه تندرست، نبوغ هنرمندانه و ذوق زيباشناختي، فرهنگ خلاق، خرد و انديشه چابك و خيال چالاك و وجدان عدالتخواه و روح آزاد و دردمند قومي چنين حادثه اي را به شعر سروده و به نثر آفريده بود بدون ترديد براي هميشه در خور تحسين و برازنده ستايش بود.
هر آن كس كه توفيق و فضيلت گريستن در آن تعزيت و مصيبت بزرگ را يافته است بداند كه در طريقت ايمان، معنويت و آزمون حسيني در پيشگاه خداوند، هيچ عافيتي تضمين شده نيست:
در زلف چون كمندش اي دل مپيچ كانجا
سرها بريده بيني بي جرم و بي جنايت
حافظ
سوگوار و عزادار آن جانهاي عاشق و پرنده تر زمرغان هوايي به تعبير مولانا بودن توفيق و فضيلت كوچكي نيست؛ لكن فرهنگ و زندگي را به فضيلت ها، به آزادگي و تعهد و مسئوليت حسيني آراستن توفيق و فضيلتي است اصيل و ارجمندتر. گويي به هر ميزان يك عقيده، آرمان، ايمان و فكر، اصيل، حقيقي و آسماني تر، تحقق آن در زمين، رويايي تر، همانند عشق هايي كه هر اندازه روحاني و عرشي و لاهوتي نيز وصال فرشي و ناسوتي شان افسانه اي تر.
هر آن كس كه براي نان و جان و بقاي خويش كوشيد و عمر، هزينه كرد در ميراث مشترك طبيعي با جانوران سهيم شد. هر آن كس كه براي كرامت، رهايي و رستگاري ديگري جان بركف نهاد و ايستاد در پيشگاه خدا جاودانه رستگار بماند و در يادها و خاطره ها عزيز داشته شد: ان الذين امنو و عملوالصالحات سيجعل لهم الرحمن ودا (مريم/۹۶)
در تاريخ رويدادهاي بسياري را سخت و سنگين، توفاني و موج خيز و پرغبار چون گردباد در پوسته و سطح و لايه هاي بيروني آن تجربه كرده و زيسته ايم، اما به دليل آن كه ريشه در جان ما نداشتند، چون كوهي از حباب در سيلاب و سيلان تحولات تاريخي سربر كشيده و سپس در عدم فرو برده اند. حوادثي را نيز در تاريخ زيسته و آزموده ايم كه سر از لايه هاي دروني تر تجربه و تقدير تاريخي آدمي بركشيده و حدود رابطه و ميزان نسبت ما را با چيزها آفتابي و آشكار كرده اند:
اينكه انسان بودن چه اندازه مسئوليتي خطير و حادثه اي سنگين و سوگناك است. اينكه آزادي چه اندازه مسئوليت بر شانه انسان نهاده و مي تواند تعهد آفرين باشد. اينكه چگونه بايد زيست و چگونه مي توان مرد. اينكه چگونه مي توان مصداق زنده و خلاق فضيلت هايي در ميدان عمل و آزمون بود كه بسياري ناكام در كنج حجره و خانه و خانقاه آن را طلبيده اند. اينكه چه اندازه عشق، آزادي، عدالت و حقيقت را در حضور خلاق و بازيگرانه بر صحنه زندگي و تجربه تاريخي آدمي بايد زيست و تجربه كرد. اينكه بدون خداوند بدون حضور در پيشگاه او بدون اميد و ايمان به رحمت و رحمانيت او همه چيز در سراب تهي بودگي، معنا از كف خواهد داد. همه گواه عظمت و جلالت سوگناك عاشوراست.