جستوجويبيخويشتني مولويدر بلاغتشكني
ايرانزمين ، آشيان عارفبلند ارجمند و گران اثر دو كبير ، ديوان و مثنوي
و رفته تقرير پربركتشانبه عمر از اربعين از پس كه است مولوي به ملقب جلالالدينبلخي
بزرگ حادثه يك از اثر دو اين.است گسترده عظيمي معنويت و تاريخ ، صفا و بشريت بساط در
.ميدهد گزارش او ناپيداكرانه انديشه و يكبزرگمرد شان در سلوك مرحله دو از و شده زاده
از كه دارد مولانا روح طوفاني و پرشور نظمناپذيرو هيجانات از حكايت شمس ، ديوان
طوفان به را خويشتن حيثيت تمام مولانا شان ، اين در كه است آمده پديد حادثهوصفناپذيري
نميبيند پايدار طوفان مسيراين در را مانعي هيچ و سپرده جان هيجان دلو جوشش و احساس
:ميزند فرياد شور و پريشاني اوج در كه
منه شيشه من ره بر شدم دست از من چونكه
شكنم بيابم چه هر خود ره در بنهم پا
و سپرده كف از متعالي احساس هجوم برابر در را تدبير و اختيار مولانا مقام ، اين در
و سرميكوبد را متانت و عقل اعتباري منزلت بالزنان و دستافشان و پايكوبان و چرخزنان
:ميكند تشبيه فرشتگان پرواز و هستي جريانچرخ به را گشودن بال و چرخزدن
فلكم همچون چرخزنان گه
ملكم همچون بالزنان گه
حق پي رقصم حق پي چرخم
مشتركم ني ويم زان من
جان بيشه در يقين شيرست
شكم انبان يقين بدريد
مدرس ملاي كهيك دارد حادثهاي از حكايت ميشود ملاحظه شمس ديوان در كه هيجاني همه
و ترانهگويي و سماع عرصه به افتا و امامت اعتبار و دانشمندي ثقل و زهد و وقار از را
.است كشانده دستافشاني پايكوبيو و ساز و سرود
و وزنها انواع در را ترانه و سرود و شيدايي و شور بيت بر 3500 بالغ كه هيجانات همين
است آورده پديد او در بيبديلرا جنبش اين كه آن نام به و شورانگيز و ريتمهايبديع
عقلانيتو آب مثنوي نام پرمغزيبه و حجم كتابپر در مديدي از پس تبريزي شمس يعني
عرصه تا ميآيد فرود عقل حوصله امتزاجبا اندازه تا روحي هيجانات ميپذيردو تدبير
روح گران موجهاي و بيكران قلزم از اندك ولو گزارههاي و خلق با گفتمان ديالوگو
منصه به جهانيان تمام مقابل در پرمعني گستردهو بس جهاني و يافته مولاناجريان
.ميآورد
آمده بهوجود حادثه يك از كه دارد او مرحلهروحي دو از حكايت مولوي بزرگ اثر دو پس
را اثر دو اين چيز همان و ميشود ديده وضوح گرانسنگبه اثر دو هر در كه چيزي اما.است
و صلابت عين در پاشيدگي و حكمت عين در پريشاني ، بخشيده ارتقا بختياري و تاركتوفيق بر
.است پاشيده شالوده و شكسته ساختار اثر دو شمس ديوان مثنويو.است درستي جهت در شكستگي
بسابازسازي چه و است"مسبوق" حداقل يا "ماخوذ" مولوي تقريرات و مضبوطات قاطبه
.است نموده بازسازي را آن خود روحاني ماجراهاي اقتضاي به مولانا اسلافكه قصص و حكايات
ناميده اثر اين ماخذ پيشينكه آثار همه از شده بازسازي و مسبوق و ماخوذ اثر اين اما
و دمنه و كليله و عوفي و عطار و سنايي آثاراست پايندهتر و آموزنده و درخشنده ميشوند
شفاهي حكايات و حكم و امثال و اسطورهها برخي همچنين.ميآيند حساب مثنويبه ماخذ...
.است جسته معنويره جزالت و تفصيل به و گرفته قرار مولانا توجه معرض در افواهي شايعات و
او است رهسپار زباني تداعيهاي و زبان و بيان گسترش و انتشار پي در معهود برخلاف مولوي
:ميگويد چنانكه است گشايش و شرح پي در و ميكند نقل"تفصيلها" به را"اجمالها"
اجمالها تفصيلها سخن شد صورت اهل بر
تفصيلها اجمالها سخن شد معني اهل بر
تقرير و گفتار و نگارش زمامدارعرصه او بيان.نيست معهود تشريح اصول به مقيد او ، شرح
ابوالفوارس تعبيرمعروف ، به و يكهتازميدان و خداوندگار شاناو درحوزه كلام.است
ومبتنيبر مسبوق كه است آن نيكو سخن فرزانگان و خرد ارباب ميدان در.است (شهسوار)
در سعدي كه.ميآيد حساب به سخن اساس و بيخ بنيان ، بست ، پاي مانند فكر.باشد انديشه
:ميگويد مذهب اين تاييد
گفتار وانگهي انديشه اول
ديوار پس و ست آمده بست پاي
بر نيز محكم سخن.است بياعتبار و سست آن بدون ديوار كه است ديوار مثابه به انديشه ،
:ميگويد ديگر جاي در.ميشود بنا انديشه متين پايه
دم گفتار به بيتامل مزن
غم چه گفتي دير اگر گوي نكو
.ناپسندميشناسد را پيشتاز و رها سخن و ميداند بسته تامل به را گويي نكو او
سال چهل از پس او.ميباشد خرد و اربابانديشه مخالف درست سخن ، در مولانا مذهب اما
انديشه بر كلام كه است سپرده عرصهاي به را فقهي ، خود و فلسفي و كلامي تاملات و انديشه
از كلام.نمييابد در را كلام سرعتانگيزي انديشه حوصله ديگر ، تعبير به داردو سبقت
مييابد جريان احاطهعقل از فراتر و تمام سرعت بالنده ، به روحي وهيجان ناخودآگاه هواي
عقل حوصله.ميبخشد ساختار و ترتيب و نظم را آن جاماندههاي و ريختهها انديشه و خرد كه
و شطح بهصورت عشق حوزه در كلام لذا نميكند ، درك را شيدايي و عشق جريان انديشهسرعت و
و جوش همان مثنوي و شمس ديوان فضاي.ميگسترد و ميجوشد خرد فرمانهاي به بياعتنا
از كلام.است راهبر پيشتازو خود و انداخته راه به خود پي از را خرد كه است كلام گستره
.است عاجز توجيهآن از عقل كه طوري ميدهد تغيير را موضوع و صحنه قلمروو تداعيها پي
كلام هرگز (دارند هم با اثر دو اين كه تفاوتهايي با) خويشتن گرانمايه اثر دو در مولوي
تنوع نتيجه در و نيامده در ساختار و شالوده قالب در آزاد كلام لذا نميكند هدايت را
داستان به داستاني از و پريدن ديگر شاخه به شاخه از مثنوي تمامميكند پيدا بينهايت
تاليف قيود از آزاد گريز اثر در كه است جستن ره موضوعديگر به موضوعي از جستنو ديگر
.اصليدشوارميگردد موضوع به فرعي موضوعات از بازگشتن تنظيم ، و
و كلامحرمت به كه هرمنوتيستهامطرحاند انساني علوم حوزه در جهاني منطق در امروزه
زبان كه معتقدند و ميدانند كاوشبديع مانع و قيد را پيشانگاشتهها قائلندو اصالت
مسير باشد غرض و انگاشته پيش به مقيد گاهكلام هر اما ميسازد ، انديشه خود پي از آزاد
.نميافتد اتفاق بكر و نوين عرصه گشايشيدر و فتح انشراحو لذا است ، نپيموده را صحيح
هيچ هرمنوتيك در":گويد مي ميباشد هرمنوتيك مشهور نظريهپردازان از كه"اشلايرماخر"
".زبان مگر نيست ، انگاشتهاي پيش
وابسته و غيرواقعي گفتوگوي و ميگذارد عقيم را كلام جبلي و ذاتي ، اقتضاي گفتوگو هدايت
چه هر":ميگويد هرمنوتيك دانش فحول از"گادامر".ميآيد حساب ديگربه چيز به
وابستهخواهد طرف ، دو از يكي اراده و خواست به كمتر هدايتش باشد ، واقعيتر گفتوگويي
بل كنيم ، هدايتش بخواهيم ما كه بود نخواهد چيزي آن هرگز موفق گفتوگوي يك سان بدينبود
حتي يا ميشويم گفتوگوكشيده به ما بگوييم اگر بود دقيقترخواهد و قاعدتادرستتر
".شويم مي درگيرش
اندوختههاي و پيشانگاشته كلام ، ذاتي اقتضاي جاذبهو و صولت غالبا كه راستي به
علي سخنحضرت اين.ميآورد عرصه به غيرمتوقعيرا و تازه فضاي و ريخته هم به را پيشين
فسخ در را خداي"العزائم بفسخ عرفتالله":ميفرمايد كه است شايسته چه مقام اين در(ع)
.شناختم عزمها
تاملاتوپيشانگاشتههاي تمام انسان ، پيشين تاملات از دور ناانديشيدهو جرياني گاهي
.مينمايد اندام عرض خود و ريخته هم به را آدمي
بشر زندگي در نيز حيات عرصه در حكيمانه حال عين در محاسبه از ودور ناخودآگاه جريان
شده باور بشر براي كه است چندان امور نوع اين غلبه و وفور ميافتدكه اتفاق عليالدوام
هامه از را امر اين مولوي ميشويم آن درگير بلكه نميكنيم هدايت را زندگي ما كه است
تجربي شوراي و تجارب طبيباناز كه آنجا كنيزك ، و شاه داستان در چنانكه ميداند امور
:ميگويد ميافتند عاجز كنيزك معالجه در خود
بطر از بگفتند استثنا ترك
بشر عجز بنمودشان حق تاكه
كه است انساني تجربه حوزه و محاسبه و سنجش از بيرون و مرموز عرصه دخالت واقع در استثنا
كه است نشده ملاحظه و افتاده قلم از بودن ، دليلفراتجربي به انسان درمحاسبه
يعني است ، (تجربه عرصه) منه مستثنا از فراختر بسي استثنا اين قلمرو و اتفاقاعرصه
با خود جريان در نامعلوم عرصه آن اما است ، معلوم از بيشتر بسي انسان براي نامعلوم عرصه
تعامل در آن با حداقل يا و اشرافدارد تحت را آن حتي و است متفق ما فضايتجربي
لينت براي بادام روغن و صفرا رفع براي ما ، اسكنجبين تجربه حوزه در كه اينجاست.ميباشد
و تاثيرماوراء در مولانا.است آن برافروزنده نفت و فرونشانندهآتش آب و ميشود تجويز
:ميگويد كنيزك و شاه داستان ادامه در ما عزائم و زندگي حوزه در تجارب از بيرون
فزود لاجرماسكنجبينصفرا
مينمود صفرا بادام روغن
رفت اطلاق شد هليلهقبض از
نفت همچو شد مدد را آتش آب
و عادي حوادث نقطهمعروض آن كه دارد وجود نقطهاي آدمي نهاد در و انسان زندگي بساط در
كوبندهو بسيار كه غيرمتوقعي و نامعهود حادثه اثر بر نقطه آن بلكه روزمرهنميشود ،
زبر و زير منقلبو جهشي زندگيبهطور حصه ، تاثيرآن اثر در و شده متاثر است ماجرايي
برنهاد كه دانست حادثهاي چنين را تبريزي شمس با ملاقاتمولانا ميتوان.ميگردد
تاريخ تمام در آن تاثير كه كرد ضربهايوارد چنان مولانا انفرادي حوزه و فرد به منحصر
و متنوع ترانههاي همه اين نداشته ، سروكاري شعر با مولويدرخشيد تمامجهان در و
:ميگويد خود چنانكه آمد پديد شمس با ملاقات از كه است كوبهاي آن حاصل شورانگيز
درميدمد من به ليكن كجا از شعر كجا من
كيمسن هي گويدم آيد كه تركي يكي آن
او به كه بود مولاناهمين به شمس تعرض حقيقي مفهوم كيستي؟ يعني تركي به "كيمسن"
مثنوي و كبير ديوان تا سوالدرخشيد اين از مولانا هستي تمام !هستي؟ كي تو:ميگويد
گفت پاسخاو در مولانا.آورد ظهور منصه به را مولانا كيستي و هويت از شمهاي او سترگ
:كه
تو بجان سانم بدان بشوريدم باره دگر
تو بجان بدرانم بندي بر كه بندي هر كه
بندم همي را ديوان كه بندم ديوانه آن من
تو بجان سليمانم ميدانم مرغ زبان
من عزيز عمر تويي را فاني عمر نخواهم
تو بجان جانم تويي پرغمرا جان نخواهم
كفرم و تاريكي همه من از شوي پنهان تو چو
تو بجان مسلمانم من بر شوي پيدا تو چو
پنهان انكارها مكن جان درون منكر ايا
تو بجان خوانم فرو نبشتترا سر سر كه
درآمده نظم به شمس نام به كه او كبير ديوان بيخويشتني جستوجوي مولويدر شكني بلاغت
"كيمسن":پرسيد او از كه شمس كوبنده سوال يك بر جوشان ، و پرهياهو است پاسخي همه ، است
و گذرانده فضايل كسب به مدرسه رواق و طاق زير در عمري كه دارد معني كسي براي سوال اين
همه كيست؟ كه نميداند خود اما است ، آورده جمع پندار انبوهي و اندوخته دانش از خرمني
از خويشتن گشايش از پس لذا !كيست؟ خود او كه بگويند اينكه جز بودند آموخته او به را چيز
اگر كه ميگويد لينت و نرمي نوعي با مثنوي در شمس ، مردانه صولت اين با خود انحصاري حوزه
!هستي نادان و ابله نباشد ، خبرت خودت از اما باشي باخبر آدم و عالم همه از
چيست كه ميداني كاله هر قيمت
ابلهيست نداني را خود قيمت
اجتماعي ، تعاملات افتاو و اجتهاد و تعلم و تعليم عرصه در ديگر بسياري چون مولانا
و فربهتر آن هر "خويشتن" اين سال چهل قريب طي در و داشته كار و سر خود تجربي باخويشتن
.ميكرد چندان صد را او موجوديت حجم و ميافزود او تجربههاي بر مدام و ميشد سنگينتر
بود گرفته شكل پرحجم و بزرگ بس "خويشتني" تجارب ثقل از و بود شده سنگينتر و سنگين او
همه اين از هرگز كه بود گرفته را او قرار عطش و جوع احساس ضخامت ، همه اين عليرغم كه
حقيقت يك جستجوي در حريصانه او هستي تمام.نميشد ارضا و اشباع فضل ، انبهي و فربهي
از تبريزي شمس با ملاقات در كه بود ضروري و جدي قدري به كاوش و جستار حس كه بود مرموزي
.شد آفريده عظيم حادثه آن ضرورت و انتظار همين
هوش از "افلاكي" تعبير به كه ديد را ديگري "من" يك ملاقات اين در مولانا ميكنم فكر من
و برين جمال هرگز.بود زيسته تجربي و خاكي خويشتن و فرودين من با سال چهل او.رفت
تلافي ملاقات اين.ديد را خود "فرامن" شمس در او كه بود نديده را خود "فرامن" و فرازين
:ميگويد او به مولوي كه بود من با من
"منتري من از آنكه اي نشين من چشم دو در"
برتر و مرموز هستي يا "فرامن" همان آن آري چيست؟ باشد منتر من از كه حقيقتي آن راستي
انسان "فرامن" دوستي كنه در كه دريافت مولوي.است شده حاصل دوست ، ديدار دولت به كه اوست
.است آدمي تفحص مورد هميشه كه چيزي.ميگردد پديدار
آثار در محققين از برخي كه نموده ابرام "منتري من" و خويشتني بي در چندان مولانا
ميشود ، مجسم وي بر شهودي لحظات در كه مولاناست ذهن و تخيل محصول شمس كه پنداشتند مولانا
با ملاقاتكننده واقعي تبريزي شمس ورنه ميفرستد عدمستان به را مولانا هستي كه آنسان
شمس قالب در را خود هيجانات طوفان مولانا كه است نبوده بيش عامي و ساده مرد يك مولوي
داشت پردامنهاي و عميق تفحص مولانا آثار در كه نيكلسون چون زبدگانياست ميكرده تجسم
لحظات در مولانا تخيل و ذهن تكاپوي بلكه ندارد خارجي وجود شمس كه بوده باور اين بر
اين تا.است بوده عقيده اين بر نيز براون ادوارد.ميكشد تصوير به را اعجوبه اين شهودي
درآمد "خيال در درويشي" هيات از مولانا آن از پس كه كرد كشف را شمس مقالات فروزانفر ، كه
تاآخر مينوي گرچه.گرفت خود به محققانه اعتبار و تاريخي شخصيتي و دانشمندانه شاني و
.فشرد پاي نيكلسون راي و نظر بر همچنان و نياورد فرود سر فروزانفر توجيهات به خويش عمر
اصالت آنچنان شمس با ارتباط كه مولانا فرامني گزارههاي از مينوي او تبع به و نيكلسون
.شدهاند متوجه نظريهاي چنين به است ، كرده تداعي مولانا فرامني همان شمس كه يافته
كه يافته دست حظي به بيخودي اين از.است يافته بيخويشتني در را خود حيات مولانا
مقام خود فرامن و برتر خود در و برخاستن خود از برود ، خويشتن از اين از بيش ميخواهد
كه معنا بدان وجود ، عرصه در انساني فرامن كه چرا.است عدمستان به ميل حقيقت در گرفتن
حظ آدمي كه آنگاه.ناميد عدم را آن وجود ، به نسبت بايد بلكه نيست ، جستجو قابل است معهود
بيخودي و بيخويشتني آنگاه يافت ، خويشتن وجود عدمي حصه در را خود ابدي قرارگاه و نهايي
تقرير به را تقاضا اين ذيل بيت در مولانا چنانكه.نمود خواهد طلب شدت ، و حرص به را
:ميكشد
خواهم اين از بيخودتر ليكن شدهام بيخود
خواهم چنين مست من ميگويم تو چشم با
من گلوي بگرفت من نكوي يار آن
خواهم همين كه گفتم ميخواهي چه كه گفتا
نبوي سيدحبيب دكتر
دارد ادامه
|