مولوي انديشه و زبان در كيستي
(آخر قسمت) خويشتني بي جستجوي در مولوي شكني بلاغت
ساختار عليرغم يافته ، جريان كلام اركستراسيون و موسيقايي جنبش بيچون ، عرصه آن از
اختياري گزينش به نه اما ميسازد بديع و قافيه و سجع ريتم خود معهود شكنيهاي
.ميافتند جريان به واژگان بيخويشتني نهايت در بلكه (مصوتها و صامتها)واژهها
و مركزي نكته و ميبيند فزونتر جهان از را آن و ميگويد سخن بيخويشتني آن با مولانا
.مينگارد ناپيدايي عين در را آن كه ميبيند تصويري را جهان ميشناسد ، عالم اصلي
جهاني از فزونتر كه ضميرم اين در اي كه تو
ميجهاني؟ نكته چه ز جهاني نكته كه تو
نامم چه من و نام چه تو كدامم ، من و كدام تو
آني نه و ايني نه كه دامم؟ چه من دانه چه تو
پيشت نقش چو جهان و داري ، دست به قلم تو
ميستاني صفتيش و مينگاري صفتيش
درك ذوق و جست ره بالنده بيخويشتني به اعتباري خويشتن از شمس ، ديدار دولت به كه وقتي
و گفت سخنها بيخودي منزلت از بيخودي ، تحريك به پس زان يافت خود در را بيخويشي عرصه
چنين بيخودي و خودي با از كبير ديوان در.آورد جاي به سپاسها خود بيخويشتني از
:ميگويد
آيدت خار چو يار خودي ، با كه نفسي آن
!آيدت؟ كار چه يار بيخودي كه نفسي وان
پشهاي شكار تو خود خودي ، با كه نفسي آن
آيدت شكار پيل بيخودي ، كه نفسي وان
غصهاي ابر بسته خودي ، با كه نفسي آن
آيدت كنار به مه بيخودي ، كه نفسي وان
ميكند كناره يار خودي ، با كه نفسي آن
آيدت يار باده بيخودي ، كه نفسي وان
فسردهاي خزان همچو خودي ، با كه نفسي آن
آيدت بهار چو دي بيخودي ، كه نفسي وان
بيخودي همين او مرموز گمگشته عمر ، تمام در گويي كه ميستايد چنان را بيخودي شان او
موعظه و ملايي كسوت در و علم قال و قيل مطاوي در و مدرسه رواق و طاق زير در كه است بوده
خاسته ازكار كار شمس ديدار با كه است بوده آن جستجوي در فقاهت و افتاء و منبر و پند و
:كه يافته را خود پنهاني و مرموز مطلوب و جسته ره بيخودي به و
آن بودستينه تو مقصودم گفت
جهان در خيزد كار از كار ليك
هويدا (كيمسن) شمس ، پرسش اين از بود پوشيده نيز وي خود بر حتي كه مولانا سر الامر ، آخر
آن در راز واقع دراست درآمده نمايش به بزرگ اثر دو اين در نهان ، آن از شمهاي كه شد
كه آنگاه نميگيرد ، قرار عادي پديدههاي معرض در كه است مكتوم و مكنون آدمي وجود از حصه
مورد است نهفته آن در وجود نهايي راز كه را هستي از قسمت آن طوفاني و عظيم حادثهاي
به انفجار اين از باشد ، كه هم تمكين و وقار و شان از مرحله هر در آدمي داد ، قرار اصابت
پاي زير را خود پيشينه همه كه طوري به شده منتقل حادثه ، آن مقتضي فضايي و ديگر عالمي
از نيستي ، اين كه مييابد انتقال بالنده نيستي جهت به او هستي ثقل و موجوديت.ميگذارد
نفس يك در را هستي تمام كه چندان است ، جاذبتر و ارجمندتر بسي پيشين اعتباري وجود
زير بيت در مولوي كه ميبخشد شخص به جاويد ، و پاينده شادماني انقلاب ، اين از و ميبلعد
:است فرهمند و سپاسگزار عدم اين از
بربود ما هست كه را عدمي آن سپاس
وجود به جان جهان آمد عدم آن عشق ز
گردد كم وجود آيد ، عدم كجا هر به
فزود وجود ازو آمد چو كه عدم زهي
هستي عدم از من بربودم سالها به
بربود من ز را جمله آن نظر يك به عدم
از مولوي.نميگردد ابراز حوادثي چنين با جز كه است رازي انسان نهاد در عدم جستجوي
و نهد فرو را اعتباري موجوديت ثقل بايد.است آن عاشق و عدم راهي او كه دريافت خود كيستي
بيان و زبان و ساخت متحول را مولانا حيثيت تمام انقلاب اين.گردد عدمستان راهي سبكبار ،
تظاهرات كه شد رهنمون خود فرديت حوزه به را او و نمود ممتاز ديگران از را او بلاغت و
ميتوان را مثنوي بلاغت كه طوري به يافت ، شباهت الهي خطاب و قرآن به او فردي حوزه
.دانست قرآن بلاغت از برگرفته
فيالمجلس مولانا كه ميكند گزارش بديعي و ناانديشيده و نو جريان از مولانا مثنوي تمامي
.است آورده تقرير به خيال و حال تقاضاي به و مخاطب مقتضاي به و
كه معنياي و گوينده ثانيا باشد ، گفتار پايه انديشه اولا كه ميكرد حكم مولانا عصر
اما آيند ، حساب به اصالت فاقد كلام ، و مخاطب و داشته اصالت است ، كرده اراده گوينده
و درگير را معني و متكلم و نهاد ارج را وكلام مخاطب و نكرده تبعيت اصل اين از مولانا
ارجمندي او تبع به و مخاطب اعتبار از حكايت همه او مثنوي.داد قرار مخاطب و كلام پيرو
مثنوي ، درميسپارد مخاطب تقاضاي به هم را خود انديشه مخاطب اعتبار در او.دارد كلام
از خويشتن دروني محتواي و انديشه تابعيت در مولوي كه است حسامالدين او مخاطب
:ميگويد حسامالدين
علامهاي تو چو جذب از گشت
نامهاي حسامي گردان جهان در
بستهاي را مثنوي اين گردن
دانستهاي كه آنسوي ميكشي
مولوي.افتاد تاخير مثنوي سبب بدين كه بود معطل او جذب و داشت فاصله حسامالدين از چندي
:ميگويد تاخير اين توجيه در
شد تاخير مثنوني اين مدتي
شد شير خون تا كه بايد مهلتي
عنان حسامالدين ضياءالحق چون
آسمان زوج بازگردانيد
بود رفته حقايق معراج به چون
بود نشكفته غنچهها بيبهارش
بازگشت ساحل سوي دريا ز چون
گشت ساز با مثنوي شعر چنگ
همچون عزيزالقدري مخاطب كه آنگاه ميبندد ، را مولوي زبان و مثنوي كار حسامالدين ، دوري
.ميگردد ساز با مثنوي شعر ميشود ، ظاهر مولانا برابر در حسامالدين ،
بلاغت رنسانس ، اين.بود بلاغت عرصه در رنسانس يك مثنوي ، در خطاب مقام در اصالت نقل اين
است ، كرده اراده گوينده كه معنايي و گوينده آن ، در كه را سياسي بلاغي ادبيات و سلطاني
.كرد تحويل مخاطب و كلام اصالت و خطاب حال اقتضاي و عام بلاغت به داشت ، اصالت و مركزيت
و اصالت و اعتبار با ميدانم ، صحيح قديم بلاغت در را واژه اين اينجانب كه سلطاني بلاغت
نفس و مخاطب مقام ، اين در كه ميشد آغاز او منظور مزيت و سلطاني ومنزلت مقام مركزيت
و سياست با را گفتاري ادبيات تدريج ، به روش اين.ميافتاد ارتكاز و توجه موقعيت از كلام
به قدرتمندان كه چراميكشيد دشنام و درشتي و رخوت و ركاكت به و آميخته قدرت مركز
فريق ، آن سيطره و قدرت اعتبار به آنان كلام اما.كلامشان به نه و دارند اعتبار قدرتشان
كلامالملوك" معروف كليشه شايد.ميگرفت جاي ادبيات صدر در و ميآمد حساب به كلام ملوك
برابر در منفعل فرودستان جانب از ملوك قدرت اعتبار برابر در تملق نوعي "الكلام ملوك
.كلام نفس به نه و است پادشاه و ملك خود به سخن اين توجه كه باشد ملوك شكوه و قدرت
سخن بر حاكم شرايط زاييده مثنوي
در عظيم تحول اين.نمودهاند تعبير خطاب حال به آن از قدما كه است (antex of situation)
زمين ، مغرب در است ، آمده پديد اسلامي ايراني فرهنگ عرصه در پيش سال هفتصد كه بلاغت حوزه
و ذاتا زبان رويكرد ، اين موافق كه كرد پيدا جريان واقعي معني به نوزدهم قرن پايان در
.گرفت قرار توجه مورد بالطبيعه
كه نوازنده آن و ميدمد وي در ديگري كه است نايي چونان خود ، گرانبهاي اثر دو در مولوي
:گفت خود كه چنان.اوست مخاطب همان درميآورد ، سرود و نغمه به را مولانا وجود ناي
"تبريزي شمس بنوازيد ني چو مرا"
:ميگويد مثنوي در
توست ز ما در نوا و چوناييم ما
توست ز ما در صدا و كوهيم چو ما
تمام اينكه از پيش گويا كه ميسپارد شمس به را قصه باقي ميرود فرو حيراني به كه آنگاه
.است رفته هوش از خود بگيرد شمس از را قصه
باقيش تبريز مفخر شمس ز بشنو
نستديم شاه آن از قصه تمام زيرا
دلانگيز او شيريني از و نشسته تحسين و جلوه به معشوق ني از كه است مرغزاري مولانا ضمير
:ميشود ابراز مولانا كلام در كه است گشته
دارم شكار شيرين دارم يار چه رب يا
دارم مرغزار صد او ني از سينه در
گوينده كه دارد كلام و مخاطب اعتبار و اصالت از حكايت مولانا سخنان هواي و حول تمام
از را مولوي است قادر لفظي اشتراك يك.است كلام جولان و جاذبه مجذوب و حال آن درگير
منطقي رابطه كه اين بدون دهد انتقال ديگر بوستان به بوستاني از و ديگر صحنه به صحنهاي
.باشد بوده موجود فضا دو اين بين
بهرهاي اندك آن غبار و گرد از حداكثر ميماند ، عقب منطق كلام ، توسن و تند جولان در
و ابداع از و جسته تاريكيها به راه منطق ، بيقيد عرصههايي در كلامميبرد نصيب
عرصه به سركشي اجازه و است پيشين انديشه و تجارب به وابسته منطق.سردرميآورد نوآوري
عقل قيود و احتياط مقابل در عصيانگري نوعي كلام ، خود جولاننميدهد را نامعلوم و تاريكي
.است منطقي مقررات و
به و ميكند ضيق را آن عرصه و مقيد را انديشه نامحدود جريان ابتدا سنجيدگي ، و ساختار
ارتباط يك محدوديت اين كه ميسازد محدود را كلام عرصه توسعه و انتشار آن ، مقتضاي
انديشه ، حوصله تنگي از نتيجه ، در كه ميسازد برقرار كلام و انديشه فيمابين ديالكتيكي
دور اين كه ميشود كشيده قيد به انديشه كلام محدوديت از و شده مضيق و محدود كلام
از معرفتي دور.ميكند پيدا ادامه فرود و پستي سوي به همچنان مضيقه ، جهت در هرمنوتيكي
و توسعه دور ، اين در كه ميافتد اتفاق دوكي صورت به توسعه جهت در كلام و انديشه تعامل
.ميكند پيدا هم ارتفاع وسعت ، ضمن چرخهاي هر دوري ، چنين در.دارند اتفاق بالندگي ،
سير حاصل كه است دوم غدير و گودي همان انديشه.دارد سبقت انديشه بر كلام فضايي درچنين
رهسپار گفتمان پي از و ميكند جايسازي اصولي در و گرفته قالب را كلام دوكي و جولاني
.ميگيرد شكل كلام آزاد تقرير از پس انديشهسازي بنابراين ميگردد ،
ديگر جولانگاه به جولانگاه يك از را مولانا تداعي ، كمترين مثنوي ، در افتاد مذكور چنانكه
.ميشود دور معهود مسير از معاني جستجوي و معاني و كلام آفرينش پي در كلام و ميكشاند
مقام در مولوي "نمود سعي عيسي دين هلاك در كه ديگر جهود پادشاه" حكايت پايان در مثلا
:ميگويد مطلوب شبيه يا ما حس شبيه پديدههاي به اغترار و فريب از تحذير
نفكند ره از زراندوديت تا
نفكند چه ترا كژ خيال تا
دمنه و كليله در كه ميكند حكايتي متوجه را او فوق بيت در منظور معناي و "چه" كلمه همين
ميكشد تفصيل به اختصار از را حكايت اين مولوي رفته ، تقرير به "الاسدوالثور" عنوان تحت
گونههاي انواع كه ميكند عمل گسترده چندان قيد بدون باز دست با پروري داستان در و
مفاهيم از هركدام كردن اشباع در كه توكل و جهد جمله از.ميآورد حكايت اين طي را معرفتي
اصل از.ميآورد را ديگري حكايتهاي حكايت ، طي در و ميگسترد را حكايت واژه دو اين
در همچنان و ميگردد باز حكايت به فرعي معاني و جولان از پس و ميشود دور حكايت
بيراهههاي به حكايت اصلي راه از ظرفيتها آن اشباع در و نموده توجه واژگان ظرفيتهاي
در زبان آزادي اقتضاي به و اتفاقا كه "چه" واژه از نهايت در و ميجهد نغز و پرمغز
ميپردازد انديشهساز و معناپذير ظرفيتهاي داراي و مفصل داستاني بود آمده پيشين حكايت
تصوير به را او و ميآورد چاه كنار در را شير سياست ، و تدبير به خرگوش آخرالامر ، كه
تصوير به شير آن كه ميدارد وا تهور به و نموده تحريك بود افتاده آب در كه خويشتن
با جولانداري حكايت ، اين تمام درميشود تلف و افتاده چاه به و ميبرد حمله خويشتن
.است شده ساقط اعتبار از ساختار و سنجش مقررات و تاليف قواعد و اصول.تداعيهاست و كلام
فرو تعجب در و ميشود ملهم نامعهودي امر به خواب در عمر كه آنجا پيرچنگي ، حكايت در
كه غيبي ندايي كه ميدهد شرح را الهام مميزه و شان مولانا چيست؟ معهود اين كه ميرود
تقرير و فهم براي و نيست بيش صدايي بانگها بقيه ندا ، آن مقابل در كه بانگهاست همه اصل
همين رادرمييابند ، آن همه عرب و پارسي و كرد و ترك لذا نيست لازم لب و نداگوش آن
به الهام مفهوم بيان از و نموده منتقل الهام مفهوم به عمر ديدن خواب از را مولوي تداعي ،
متوجه (ص)پيامبر هجر از حنانه ستون ناليدن داستان به و كرده پيدا انتقال چوب گفتن سخن
در را بلندي معناي و ميشود متوجه فرعي داستانهاي به شده ، دور داستان اصل از و ميشود
همين تداعيها آن از مولوي پيروي و تداعي جاذبههاي تحويل به نمونه براي.ميآفريند آن
:ميآوريم ذيلا را عمر ديدن خواب حكايت از قطعه
گماشت خوابي عمر بر حق زمان آن
داشت نتوانست خواب از خويش كه تا
نيست معهود افتادكاين عجب در
نيست بيمقصود افتاد غيب ز اين
ديد خواب بردش خواب و سرنهاد
شنيد جانش ندا حق از كامدش
نواست و هربانگ كاصل ندايي آن
صداست باقي اين و است آن ندا خود
كه را حق نداي ابتدا معاني تداعي پي از و شده منحرف خود مسير از حكايت بيت ، همين از
:ميجويد راه جهان نطق به هم آن از و ميدهد توضيح است الهام
عرب و گو پارسي و كرد و ترك
لب و بيگوش ندا آن كرده فهم
زنگ و است تاجيك و ترك جاي چه خود
سنگ و چوب را ندا آن كردست فهم
الست آيه همي وي از هردمي
هست ميگردند اعراض و جوهر
ولي زايشان بلي نميآيد گر
بلي باشد عدم از آمدنشان
چوب و سنگ زفهم من گفتم زانچه
خوب هشدار قصهاي بيانش در
كي و كجا تا گذاشت معطل را داستان اصل و افتاد تداعي پي از و كرد آغاز را عمر ديدن خواب
در مولوي.دركند به ره از را او تازهاي تداعيهاي ديگر بار و ميآيد داستان سر بر ديگر
:ميگويد نغز بيراهههاي اين توجيه
ببرد عقلم كه راست او گناه بل
بمرد پيشش عاقلان جمله عقل
عرصه به احساس ، و بالندگي بساط به خود حوزه و معهود عرصه از را مولوي معاني پرفروغ جلوه
معروف كليشه يك موافق مولوي.ميسازد آزادش پاگير و دست قاعدههاي از كه ميكشاند جنون
اين فارسي به جمله اين كليشهاي ترجمه "يجرالكلام الكلام" ميدرخشد كلام عرصه در عربي
بساط چه "ميآورد حرف حرف ، " اين مولانا عالم در اما "ميآورد حرف حرف ، " ميگويند كه است
مولانا مثنوي.است شده باعث را ارتقايي و تعالي چه و آورده تقرير به ژرفايي چه و گسترده
مخاطب با و نشسته منبري بر مولانا گويي كه ميكند تداعي را منبر خود گفتاري سير در
به مطلبي از و ميپرد شاخه به شاخهاي از حال اقتضاي به و پرداخته سخن به خود مستقيم
و مينگرد را مخاطب حال ميآورد ، تشبيهها و تنظيرها و تمثيلها و ميكند رو ديگر مطلب
ميجويد سبقت قاعدهها به مخاطب و گفتار و حضور شان كه ميآفريند نكته آنان همت بهقدر
:ميگويد خود چنانكه ميكند معنا تلقين و گرديده محفوظ لوح مخاطب پيشاني و
يار پيشاني است محفوظ لوح
آشكار نمايد كونينش راز
بديع صنعت و ساز بلاغت و مفاهيم و مطالب كننده احضار و آفريننده و خلاق را مخاطب او
به را شريف نبوي از حديثي معنا اين بيان در مثنوي ، از جايي در ميكند معرفي آفرين ،
خداوند "المستمعين همم بقدر الواعظين قلوب علي الحكمه يلقن الله ان" كه ميكشد تشريح
:ميگويد حديث اين شرح در.ميكند تلقين واعظان قلوب شنوندگان ، بر همت مثابه به را حكمت
است لبي خوش را كسي ار است سمع جذب
است صبي از معلم وجد و گرمي
و باعث گوش ، .است چالاك و خوب زبان جنباننده خوب گوش ميداند ، لبي خوش مايه را سمع جذب
جريان قابل ، گوشهاي خواست و اقتضا به انديشه.كلام صاحب انديشه نه است بلاغت جنباننده
چون ميكند پيدا راه رشيد احساسي بلاغت به عالمانه و سلطاني و سياسي بلاغت.ميكند پيدا
"خم" روزي مولانا" لذا نيست ، فرهيختگان زمره از علاقهمندي و دقت و توجه عين در شنونده
!بيادب:گفت او.است خم كلمه اين صحيح كه ساختند متنبه را او شاگردان ، گفت "خمب" را
از بوده عوام زمره از كه زركوب صلاحالدين.است فرموده خمب صلاحالدين ليكن دانم اينقدر
مولانا سمعش ، جذب و خويشتن حضور حسن با واقع در كه ميآمد حساب به مولانا مريدان اجله
:ميگويد حسامالدين به و ميآموزد نكته مريدان از مولوي عجبا ، .ميداد تعليم را
بستهاي را مثنوي اين گردن
دانستهاي كه سوي آن ميكشي
بگير حسامالدين ضياءالحق اي
پير وصف در برفزا كاغذ دو يك
دان راه پير احوال نويس بر
دان راه ، عين و بگزين را پير
طاق و مدرسه حاصل و دخل چنان عظيم حادثهاي صولت از ملايي سال چند و سي از پس كه ملايي
با و ميكند تكلم مريدان تلقين به و آموخته نكته عوامان از كه است سپرده را آن رواق و
عرصه در مييابد جريان رگ اين رجعتش با و ميخشكد او گفتاري شريان حسامالدين رفتن
اشعار.ميكند دوري عالمانه تكلفهاي از و سپرده مخاطب جاذبه ذوق به را خود نيز شاعري
من شعر:ميگويد او.ميآيد در شعر صورت به معشوق خيال تظاهرات و است يار انديشه مولانا
.است خون جوشش تظاهر بلكه نيست شعر
"ميزنم رنگي شعر از منش ميجوشد كه خون"
سلاست.ميدارد ابرازوا و تقرير به را او دلدار ، ديدار و وصال انديشه
:او صنعت و تكلف حاصل نه و اوست ذوق مولود او اشعار رواني و
من دلدار و انديشم قافيه
من ديدار جز منديش گويدم
تغيير پيوسته داستانها شخصيتهاي جايگاههاي ذوق ، قلاووزي از مثنوي قصص و حكايت در
در پرداز داستان عنوان به مولانا داستان ، فرازهاي آغازين در كه بسا چه و ميكند پيدا
از داستان و ميزند را خود سخن و ميپردازد مستقيم عقيده ابراز به داستان شخصيت جاي
از مولانا"او زن ماجراي و درويش اعرابي" قصه در مثلاميشود بريده خود عادي روند
گلهها خود شوي از و ميكرد مويه املاق و فقر سر از كه ميآغازد شكايت اعرابي زن زبان
و شده داستان داخل خود مولانا بيت ، دوازده از پس داستان فراز آغازين همان از مينمود ،
.ميشود منتقل قوي سخنان به ضعيف تداعي يك از و ميافزايد داستان اصل بر را خود سخن
و غزوه بذل ، و عطا عرب ميان در كه ميزند نهيب خود شوي به و مينالد فقر از زن كه آنجا
.شدهايم عرب ننگ مايه و ميتنيم برگدايي ما اما است مباهات و فخر مايه جنگ ،
ميتنيم برگدايي ما عطا چه
ميزنيم رگ هوا در را مگس مر
منم من گر رسد مهمان كسي گر
كنم او دلق قصد بخسبد شب
مولوي.امساك و بخل ونه شد عطا ارباب مهمان بايد و بخششاند اهل اعراب كه تداعي همين از
:ميگويد و "..مغرور مدعيان به محتاج مريدان شدن مغرور" عنوان با ميجويد ره موضوعي به
فن به دانايان گفتند بهراين
شدن بايد محسنان ميهمان
كسي آن ميهمان و مريد تو
خسي از حاصلترا كاوستاند
كند؟ چيره ترا چون چيره نيست
كند تيره ترا مر ندهد نور
منتقل عرفان شيخوخيت و قلاووزي دروغين مدعيان موضوع به اعرابي داستان از مرموز چنان
در مستقل موضوعي با و شده قصه وارد سوم شخصيت يك عنوان به مولانا خود گويي كه ميشود
به را داستان شخصيتهاي ديگر بار حكمت ، دقيقه چند از بعدميكند عقيده ابراز داستان
است شكسته شالوده انسان يك شيوه ضرورترين شيوه اين.ميدارد وا ماجرا طي و گفتمان
فقاهت شالوده شگفتانگيز حادثه يك از كه است ، شكسته شالوده موجود يك مولانا هم حقيقتا
هم به او عادي زندگي نظام و شكسته او قلاووزي و شيخي ساختار و ريخته فرو او ملايي و
از اواست متوقع شكسته شالوده شخصيت چنين از شكسته ، شالوده متن اين بنابر است ريخته
.است شده ترانهگوي شاكله آن شكستن از پس كه ميكند اشاره زهد شاكله به خود پيشين ساختار
كردي گويم ترانه بودم زاهد
كردي جويم باده و بزم سرحلقه
بودم باوقاري نشين سجاده
كردي كويم كودكان بازيچه
از چنان غريب ملاقات يك اثر در كه است ساله چهل ملاي مرد يك ساختار وقار ، و نشيني سجاده
ملاي شدهاند ، متاثر آن از اعصار و قرون طي در جهانيان و جهان كه است پاشيده هم
ريخته وقاربهم و متانت و اعتبار از چگونه كه بنگر را شهر امام و ماب زاهد و شريعتمدار
.دارد افشاني دست و رقص آرزوي دست در يار زلف و سر در باده ذوق كه است
يار زلف دست يك و باده جام دست يك
آرزوست ميدانم ميانه چنين رقصي
مسجد و مدرسه ره هرگز گويي كه ميگويد سخن رسته خود از و پرآشوب و مستانه چنان
و شطح و شيدايي و شور اينكه الا است ، نگرفته بهخود فقاهت و ملايي ساختار و نميشناخته
را رسوبات اين تالي شطح در كه دارد گزاره مسجدي احوال و مدرسي رسوبات از او پريشاني
:ميبينيد
نمازم آتشين بود سازم اشك ز وضو چو
اذاني رسد بدو چو بسوزد ، مسجدم در
شد قضا من نماز كه شد كجا قبلهام رخ
امتحاني تو و من به هماره رسد قضا ز
آن؟ هست درست بگو تو مستان ، نماز عجبا
مكاني او زماني ، نشناسد او نداند كه
است؟ هشتمين كه عجبا اين؟ است ركعت دو عجبا
زباني نداشتم چو خواندم؟ سوره چه عجبا
دل؟ نه و ماند دست نه كه كوبم چگونه حق در
اماني خدا اي بده بردي ، تو چون دست و دل
ميگزارم نماز چو ندارم ، خبر خدا به
فلاني شد امام كه ركوعي ، شد تمام كه
امامي هر پيش و پس باشم سايه چو اين از پس
باني سايه حراك ز فزايم و بكاهم كه
منگر سايه قيام به منگر ، سايه ركوع به
جاني سايه ز مطلب قصدي ، زسايه مطلب
نبوي حبيب دكتر
|