اندرو ساريس مي نويسد دشمنان پرمينجر هرگز او را به خاطر اينكه كارگرداني بودبا شخصيت و ويژگي هاي يك توليدكننده نخواهند بخشيد
كريس فوجي وارا
ترجمه: فرناز اشراقي
اوتو پرمينجر فرزند يك داديار امپراتوري اتريش در سال ۱۹۰۵ (كه اغلب به اشتباه ۱۹۰۶ گزارش شده است) به دنيا آمد. اوتو در رشته حقوق به تحصيل پرداخت اما هميشه دوست داشت كه بازيگر شود و در هفده سالگي به شركت «ماكس رينهارت» ملحق شد. او به سرعت پله هاي ترقي را در اين شركت طي كرد. به طوري كه در در ۲۶ سالگي سرپرستي تئاتر ملي را در شهر وين به عهده داشت و اين تفكر را كه پذيرش اين سمت نشان دهنده تغيير عقيده و گرايش او به كاتوليسيسم است، مردود دانست. (پرمينجر در اصل يهودي بود، اگر چه آدم مذهبي به شمار نمي رفت) موفقيت هاي پرمينجر در زمينه تئاتر توجه توليدكنندگان فيلم و تئاتر را در آمريكا به خود جلب كرد و به اين ترتيب در سال ۱۹۳۶ براي فيلمسازي در فاكس قرن بيستم به هاليوود رفت.
زندگي حرفه اي او تا سال ۱۹۴۴ كه توليد و كارگرداني نسخه سينمايي رمان اسرارآميز «وراكاسپاري» به نام «لارا» را به عهده گرفت، به زحمت پيش مي رفت. ساخت اين فيلم اعتبار و شهرت او را استحكام بخشيد و به عنوان يك اثر برجسته و به يادماندني از پرمينجر به جاي ماند.
در طول زماني كه با «فاكس» قرارداد داشت چندين فيلم مختلف را كارگرداني كرد: (۱۹۴۵) «فرشته سقوط كرده»، (۱۹۴۹) «گرداب»، (۱۹۵۰) «جايي كه پياده رو تمام مي شود»، (۱۹۵۱) «نامه سيزدهم» و (۱۹۵۲) «فرشته صورت». اين مجموعه فيلم ها براي بعضي منتقدين همچنان به عنوان شيوه اصلي كار پرمينجر باقي ماند، فيلم هاي سياه و سفيد با زمينه داستاني مبهم. نگراني مردان و آشفتگي زن ها، با حركات بي ثبات دوربين و به كارگيري بازيگران نماديني مثل «دانا اندروز» و «جين تيرني» به تصوير در مي آيد. پرمينجر فعاليت حرفه اي خودش را به عنوان يك كارگردان ـ توليدكننده مستقل با ساخت كمدي (۱۹۵۳) «ماه آبي است» آغاز كرد و با فيلم «مرد بازو طلايي» (۱۹۵۵) كه براساس رماني از «نلسون الگرن» درباره يك فرد معتاد به هروئين كارگرداني كرد، يك بار ديگر سانسورهاي هاليوودي را زير پا گذاشت. پرمينجر بعد از «كالبدشكافي يك قتل» (۱۹۵۹) كه به همراه «لارا» جزو فيلم هاي مردمي او باقي ماند، مجموعه اي از فيلم هاي جنجالي طولاني و پرستاره را براساس رمان هاي ملي با محتواي سياسي ـ اجتماعي كارگرداني كرد: (۱۹۶۰) «اكسروس»، (۱۹۶۲) «شور و تصويب»، (۱۹۶۳) «كاردينال» و (۱۹۶۵) «در راه خطر».اين فيلم ها كه بيشتر به خاطر لوكيشن هاي فيلمبرداري و ساير شاخص هاي رئاليستي كه در آنها به كار رفته، مورد بررسي قرار گرفتند، توجه بسياري از منتقدين را به خود جلب كردند. يكي از نكات موشكافانه در مورد پرمينجر، تصوير عمومي است كه از خود به جاي گذاشته. پرمينجر با شهرتي كه كسب كرد (به همراه هيچكاك) يكي از معدود كارگردانان هاليوود است كه توانسته اند به سليقه عمومي مردم نزديك شوند. ساده است كه بگوييم پرمينجر در عين حال يك هنرمند هم بود. اما اين دقيقاً آن چيزي نيست كه بايد گفته شود. «اندرو ساريس» مي نويسد: «دشمنانش هرگز او را به خاطر اينكه كارگرداني بود با شخصيت و ويژگي هاي يك توليدكننده، نخواهند بخشيد. » پرمينجر در قالب كارهايش خود را به عنوان فردي كاملاً مستقل، بي طرف و واقع بين معرفي كرد. در كنار خونسردي هميشگي، ايدئولوژي متفاوت و ديدگاه هاي برتر او، فيلم هايي ضمن تاكيد بر عمل گرايي با مايه هاي طنز، ترديد و معما همراه بودند.
پرمينجر براي منتقدين كايه دو سينما از جايگاه عرفاني هم برخوردار بود. در سال ،۱۹۵۴ «فرشته صورت» و «ماه آبي است»، «ژاك ريوت» را با اين سوال مواجه كرد كه «ميزانسن» چيست؟ و در حقيقت پاسخ اين سوال نشانگر مواردي است كه سينماگران و روشنفكران فرانسوي را به سمت سينماي آمريكا جذب كرده است: خلق مجموعه اي دقيق و پيچيده از صحنه ها و شخصيت ها، يك شبكه ارتباطي و سازماندهي ارتباطات؛ تركيبي با نشاط و پرشور و حال كه به نظر مي رسد در فضا معلق مانده است.
|
|
پرمينجر به خوبي آن نوع سينمايي را كه در اينجا مدنظر «ريوت» است (و ممكن است آن را سينماي كلاسيك بناميم) به نمايش مي گذارد. سينمايي كه در آن بدن ها، حركات، فضاها، حالت ها و گفت وگوها با يگانگي متغير و درك شهودي كه هم وظيفه شغلي است و هم تعهدي بيان نشدني كه اين رسانه در اختيار انسان مي گذارد، آميخته مي شوند. نكته مهم در برداشتي اين چنيني از سينما، توانايي دوربين در ايجاد ارتباط بين شخصيت ها و مكان ها است. در فيلم هاي پرمينجر (مثل فيلم هاي «نيكلاس ري» فيلمبرداري از نماهاي خارجي ساختمان ها، مردمي كه در آستانه ورود به اتاق ها هستند و. . . صرفاً براي به انجام رساندن فيلمبرداري نيست بلكه مقدمه اي است بر محتوايي كه درست به اندازه عملكردش ارزشمند بوده و بيانگر هدف و منظور اصلي فيلم است: به دست آوردن مواد لازم و ملزوم براي آزادي مردم كه بتوانند با دست هاي خودشان تقديرشان را رقم بزنند.
اگر چه اين نكته در «لارا»، «فرشته سقوط كرده» و «دره مينا» هم به چشم مي خورد اما در «اكسدوس» و «شور و تصويب» در قالب به هم پيوستن و جدا شدن، بازيگرداني شخصيت ها در موقعيت ها و حال و هوايي خيره كننده به وضوح برتري مي يابد.
پرمينجر شخصيت هايش را در شرايط اجتماعي و سازماني قرار مي دهد كه از آنها محافظت كند و گاهي وقت ها آنها را مخفي نگاه دارد. «مارك مك فرسون» (دانا اندروز) كارآگاه فيلم «لارا» تاكيد سرنوشت ساز شخصيتي خود را (اعتراف به اينكه عاشق لارا «جن تيرني» است) در جريان يك عقب نشيني متناقض و افشاگرانه نسبت به خشكي و بي روح بودن آيين دادرسي، وقتي لارا را براي بازجويي به اداره مركزي مي برد، به نمايش مي گذارد.
شايد اعتراف او به نوعي شعار ساير قهرمانان پرمينجر مثل «فرمويل» (تام تريون) در «كاردينال» باشد. علاقه پرمينجر به گفت وگوها و حالات متناقضي كه در ساختار فيلم قابل جايگيري است، فيلم هاي او را بستر مناسبي براي آشنايي با آن چيزي كه «ميخائيل باختين» ژانر (گفت وگو) مي نامد، قرار داده است. در «شور و تصويب» كه احتمالاً قوي ترين فيلم او از اين نظر است، پرمينجر موقعيت هايي را به تصوير مي كشد كه شخصيت ها بسته به اينكه چه كسي در صحنه حاضر است، از يك نوع گفت وگو، به نوعي ديگر تغيير موضع مي دهند.
«كالبدشكافي يك قتل» هم دوگانگي مشابهي را به نمايش مي گذارد. فيلم خود به تنهايي مثل يك دادگاه عمل مي كند. نه تنها در صحنه هايي كه بيننده را مستقيماً به راي دادن درباره حقيقت بيان شده دعوت مي كند بلكه در برابر هر حرفي كه مي زند (با احترام كامل به گفته هاي پيشين) موضع گيري صريح و قاطعي را مي طلبد. يكي از به يادماندني ترين صحنه ها در فيلم هاي پرمينجر زماني فرا مي رسد كه ديالوگ ها متوقف مي شوند و شخصيت ها براي بيان رازهايشان در سكوت رها مي شوند: «مك فرسون» در آپارتمان «لارا»، «دن» (دانا اندروز) با شيشه شير در ديزي كنون، «ديانا» (جين سيمون) در انتظار «فرانك» (رابرت ميچام) در خانه خالي فرشته صورت، انزواي گوياي «سيسيل» (جين سيبرگ) در (۱۹۵۸) Bonjour Tristesse، بازگشت «بريگ» (دان موراي) به دفتر كارش براي خودكشي در شور و تصويب، «فرمويل» در اتاقش در وين كاردينال، «هنري» (مايكل كين) تنها در خانه اش در Hurry Sundown. پرمينجر در چنين صحنه هايي به خشونت و تنهايي خلوت پنهاني كه به جاي گفت وگو و تفاهم جايگزين شده، تاكيد مي كند.
پايان فيلم هاي پرمينجر اغلب نيرويي توهم زا و شگفت انگيز دارد. چنان كه اگر داستان ناگهان متوقف شود، حقارت و بي اهميت بودن موضوع نمايان مي شود (ساعت شكسته شده در پايان «لارا» و تمركز دوربين روي يك قوطي زباله در پايان «كالبدشكافي يك قتل»). در پايان سكانس سالن رقص در «كارمن جونز» (۱۹۵۴) وقتي «كارمن» (دوروتي دندريج) و «جو» (هري بلافونت) از صحنه خارج مي شوند، دوربين در جلوي خانه توقف مي كند، به طوري كه مردم در حال رقص را از پنجره هاي پرده دار سالن ببينيم. قسمت پاياني فرشته صورت سقوطي وحشتناك به پوچي را به تصوير مي كشد. و در Bonjour Tristesse با تكرار محو شدن گذشته رنگي در زمان حال سياه و سفيد، فروپاشي فراموش نشدني را به نمايش در مي آورد. در راه خطر تصاوير به جاي اينكه يكديگر را كامل كنند يا با يك سير منطقي به دنبال هم قرار گيرند، همديگر را نابود مي كنند. گويي اساس داستان فيلم به سادگي، بيرون راندن يك تصوير به وسيله ديگري است. شايد اوج پوچگرايي را در هيچ كدام از فيلم هاي پرمينجر به اندازه در راه خطر نيابيم.پرمينجر پس از آنكه همه حركات در داستان متوقف مي شود توضيحي درباره آنچه اتفاق افتاده مي دهد: هيجان كاذب چشم انداز كاملاً خصمانه و غيرقابل توجيه فيلم در جايي كه ما هم همراه شخصيت هاي آن گم مي شويم. چنان كه «ريوت» گفته است: «نكته اي وجود دارد كه هر كس در مورد يك لحظه مي تواند بگويد: همه چيز در حال چرخش است. » در «در راه خطر» و «Hurry Sundown» اين لحظه تا حدي گنگ و مبهم است. كسي كه فيلم را مي بيند مجبور است به موازات آن حركت كند. جاي آدم ها، مكان ها و اشيا در صحنه مشخص است. «Hurry Sundown» شايد مهم ترين فيلم پرمينجر در دوره آخر فيلمسازي اش باشد كه به شيوه اي عامه پسند ساخته شده است. فيلم بعدي اش (۱۹۶۸) «اسكيدو» مورد انتقاد و حتي دشنام بعضي منتقدين كه آن را تلاش احمقانه و بي ظرافت او براي رسيدن به يك ايده آل مي دانند، قرار گرفته است. فيلمي رويايي كه در زمان خودش مورد پيش داوري قرار گرفت. نمايش مضحك شكاف بين نسل ها در اسكيدو، باعث شده كه هم جوانان و هم پيرها نامعقول و شرم آور جلوه كنند. اما در عين حال آنها را در جهت تعالي و انتخاب بين خير و شر حمايت مي كند.
آنچه به نظر بينندگان معاصر پرمينجر، فروپاشي سبك فيلمسازي و از خود بي خود شدن او محسوب مي شود در واقع تلاش آگاهانه او براي شكستن چارچوب هاست كه مي توان آن را با فيلم هاي اصلي «گدار» در همان دوره مقايسه كرد.
هر چند پرمينجر فيلمسازي امروزي و هم سطح اجتماع باقي ماند، موج هاي ضدسينمايي در آثارش، با انحراف به فروپاشي و فرصت طلبي خدشه دار شد. فيلم هاي آخر پرمينجر بازگشتن اختصاصي در چرخه اي غيرقابل طبقه بندي است به دوران مياني و طلايي شكوفايي كاري او: «فرشته صورت»، «ماه آبي است»، رود بي بازگشت» و «كارمن جونز». در اين فيلم ها واقع بيني اي كه پرمينجر مورد توجه قرار مي دهد، به اين شكل است كه دنياي وصف شده در فيلم هاي او تماماً مصنوعي است.
در شروع «ماه آبي است» (وقتي ما را به اين انديشه فرو مي برد كه افق منهتن در گردش است تا مثل شهر فرنگ از يك پنجره به نظر برسد)، به شكلي مستقيم، اتفاقي و خودسرانه دنيا را توصيف مي كند. و در عين حال چنان صريح و قاطع خيال پردازي مي كند كه گويي مي خواهد اخلاقيات و پيامدهاي روانشناسانه يك برداشت ناصحيح بنيادي را به تصوير بكشد. در «رود بي بازگشت» (فيلمي كه احتمالاً شعار آن چنين بوده: هرگز در حالي كه مي تواني يك بار فيلمبرداري كني، دو بار تكرار نكن) پرده سينما مثل يك چهارديواري و مقياسي براي سنجش شخصيت هاست كه خودسرانه از تراژدي و طنزپردازي دور و دورتر مي شود...