گفت و گو با كاظم برگ نيسي به مناسبت انتشار كليات شمس از مجموعه كتابخانه ادبيات فارسي
شمس از تنهايي خود ملول شده بود و از خدا مي خواست كه او را با يكي از اولياي خود هم صحبت كند
مجموعه كتابخانه ادبيات فارسي، پس از ديوان غزليات حافظ و غزليات سعدي، به زيوركليات شمس تبريزي نيز آراسته شد. شركت انتشارات فكر روز اين بار هم با كاظم برگ نيسي اين مجموعه را منتشر كرده است. اين كتاب شامل مقدمه اي نسبتاً مبسوط در شرح حال مولانا و شمس تبريزي است كه مي كوشد تصوير روشني از زندگي و انديشه اين دو شخصيت رازآلود را به دست دهد. كتاب حاضر آراسته به مجموعه اي از تابلوهاي مينياتور و خط ـ نقاشي است كه براي همين اثر فراهم شده است. پيرامون شمس و ديوان كبير مولانا و تصحيح و اعراب گذاري اين اثر با كاظم برگ نيسي به گفت وگو نشسته ايم.
محمدجواد ادبي
• شما در مقدمه نسبتاً مفصل ديوان شمس به چند نكته مهم اشاره كرده ايد: معيار متابعت كه از نظر شمس بسيار حائز اهميت است، پيچيدگي و در عين حال سادگي شخصيت شمس، اينكه در شناخت انسان ها از شگرد جفا (بي مهري) استفاده مي كند و حتي از طريق تقاضاي پول ديگران را مي سنجد و محك مي زند في الجمله باز هم اين سوال باقي مي ماند كه چرا «خود غريبي در جهان چون شمس نيست»؟
تنها اثري كه از شمس باقي مانده، يعني مقالات شمس، اصلاً نشان نمي دهد كه شمس پيرو هيچ طريقت شناخته شده اي بوده باشد، و به احتمال قوي تنها پير او همان ابوبكر سله باف است كه شمس در دوره جواني او را درك كرد و سپس ترك كرد.
مي توان گفت سير و سلوك شمس، سير و سلوكي شخصي است و روش او با روش هاي مرسوم و شناخته شده اهل طريقت تفاوت هاي چشمگيري دارد. اين نكته تا اندازه اي مي تواند غربت شمس را روشن كند. شمس راه خود را به تنهايي يافته و پيموده است. از طرف ديگر، شمس عارف فوق العاده سخت گيري است. معيارهاي او در سطحي است كه اگر قرار باشد آنها را اصل بگيريم، در اين صورت بايد بسياري از عارفان را از حوزه عرفان كنار بگذاريم و آنها را عارف يا به تعبير خودش «درويش» ندانيم. از اين نظر هم شمس غريب جلوه مي كند، و فراموش نكنيم كه واژه «غريب» فقط به معناي تنها و بي كس نيست به معناي عجيب و شگفت انگيز هم هست. به نظر من شمس تبريزي در تاريخ عرفان ايراني شخصيتي منحصر به فرد است. همه انسان هاي بي نظير، به يك معنا، غريب و تنهايند. شمس غريب است زيرا تنهاست. مشابهي برايش سراغ نداريم. خود غريبي در جهان چون شمس نيست. در ادبيات فارسي، شاعران بارها خورشيد (شمس) را تنها و «تنهارو» خوانده اند. خورشيد برخلاف ماه كه همواره انبوهي از ستارگان گردش حلقه مي زنند، تنهاست و به تنهايي سفر مي كند. پس حتي نام شمس هم تنهايي و غربت او را تداعي مي كند. شمس مولانا را «ماه» مي خواند، اما حتي ماه هم گاه تاب تحمل شمس را نداشت. پس مي بينيد كه اين شمس چه قدر غريب و شگفت انگيز است.
• در مقدمه اشاره كرده ايد كه ابوبكر سله باف تنها پير شمس است كه در دوران جواني او را دريافته است، آيا اين امر به لحاظ تاريخي صحيح است؟
به احتمال قوي، زيرا در مقالات از يكي دو تن ديگر نيز نام برده است، اما من فكر مي كنم كه شيخ به معناي دقيق كلمه يعني كسي كه از مريد دستگيري مي كند، ابوبكر سله باف بوده است كه از زندگي او چيزي نمي دانيم.
• اما شمس درباره بزرگان تبريز مي گويد: «آنها كساني بودند در تبريز كه من كمترين ايشانم كه بحر مرا برون انداخته»، اين سخن را با نگاه سوال پيشين چگونه توجيه مي كنيد؟
اين سخن شمس به اين معناست كه بزرگان بسياري از تبريز برخاسته اند و شمس از روي فروتني مي گويد كه من كوچك ترين ايشانم. بسيار كسان بودند كه در گمنامي زيستند و در گذشتند.
در حقيقت اگر مولانا نام شمس را در غزليات و مثنوي جاويدان نمي كرد و اگر مقالات به دست نمي آمد، شمس نيز براي ما ناشناخته مي ماند. وقتي مي گويم ابوبكر سله باف به احتمال قوي تنها پير شمس است منظور من اين نيست كه در آن روزگار و يا پيش و پس از آن روزگار عارفان بزرگ ديگري در تبريز نبوده اند، بلكه منظورم اين است كه شمس در تبريز فقط صحبت اين پير را دريافته است. شمس چنان كه از مقالات به روشني برمي آيد زادگاه خود را دوست داشت و بارها در برابر طعنه زنان از آن دفاع كرده است. تبريز سابقه اي طولاني در عرفان دارد، اما در همان زمان بودند كساني كه به مولانا ايراد مي گرفتند كه تو خراساني زاده اي چگونه از كسي پيروي مي كني كه اهل تبريز است؟ و شمس بارها در برابر اين تنگ نظران از تبريز دفاع كرده است.
• شمس گفته است كه «مرا در عالم با عوام كاري نيست و براي ايشان نيامده ام، اين كساني كه رهنماي عالمند به حق، انگشت بر رگ ايشان مي نهم» سخن در اين است كه شخصيت علمي شمس چگونه است كه خود را مجاز به نقادي شيوخ و بزرگان نام آوري همچون ابن عربي مي داند؟
مقالات شمس به روشني نشان مي دهد كه شمس فقه را تحصيل كرده بود، او فقيهي بود شافعي مذهب. خود او تصريح كرده است كه كتاب هاي فقهي بسياري را مطالعه كرده است. همچنين از مقالات مي توان دريافت كه شمس زبان عربي را بسيار خوب مي دانست. شعر فارسي را به مقدار قابل توجهي خوانده و در مقالات شمس مقدار زيادي شعر فارسي از دواوين مختلف آمده است. آثار سنايي و خاقاني و عطار را خوانده است. در مقالات از جمال الدين عبدالرزاق اصفهاني شعري آمده است پس ديوان او را هم خوانده است. ويس و رامين را خوانده است. اينها در واقع مشتي است نمونه خروار. براساس آنچه در مقالات آمده است بايد بگوييم كه شمس مقدار زيادي از دواوين شعر عربي را مطالعه كرده است. خود او گفته است كه آثار ابوالعلاي معري را خوانده اما نپسنديده است. آثار احمد غزالي و محمد غزالي را خوانده است. شمس از شيخ شهاب الدين سهروردي مقتول ـ كه شخصاً او را درك نكرده ـ دفاع كرده است پس بايد بپذيريم كه لااقل بخشي از آثار او را خوانده است. متون معروف عرفاني مانند رساله قشيريه را خوانده است و با نوعي انكار از اين گونه رساله ها نام برده است. به هر حال مقالات شمس به روشني نشان مي دهد كه شمس به اندازه كافي از معارف و معلومات روزگار خود بهره مند بود. افلاكي در مناقب العارفين روايتي از قول مولانا آورده است كه مي گويد شمس در علم كيميا و نجوم و رياضيات و الهيات و منطق و خلاف نظير نداشت و چون صحبت مردان خدا را برگزيد همه را كنار گذاشت.
|
|
اما اعتبار اين روايت محل تامل است و چندان قابل استناد نيست. ما از چند و چون تحصيل شمس و استادان او چيز زيادي نمي دانيم. اما همان گونه كه گفتيم مقالات نشان مي دهد كه ما با عارفي دانا و پرخوانده و تيزهوش سروكار داريم. مدت ها تصور مي شد كه شمس فردي عامي و حتي بي سواد است. مقالات شمس ثابت مي كند كه اين تصور هيچ پايه و اساسي ندارد. نقادي ها و نكته سنجي هاي شمس در مقالات از پشتوانه مطالعه و تاملي طولاني برخوردار است. با اين همه بايد از يك نكته مهم غافل نشويم: علم به معناي مجموعه دانستني ها و معارفي كه شخص از طريق تحصيل و شاگردي مي آموزد و مي اندوزد، چيزي نيست كه شمس (يا هر عارف ديگري) به آن افتخار كند و بنازد، زيرا از نظرگاه عرفاني، اين علوم و معارف نه تنها ربطي به راه خدا ندارند بلكه مي توانند به حجاب و مانع تبديل شوند، و خود شمس بارها اين نكته را به مولانا گوشزد كرده است.
• در مقدمه اشاره كرده ايد كه شمس پيش از ديدار و گفت وگو با مولانا (در ۶۴۲) او را ديده بود اما قابل نيافته بود، و سال ها بعد تنهايي شمس و آمادگي مولانا دليل اقبال او به مولانا شد. تحليل شما از اين تنهايي چيست، گفته ايد كه شمس در مقام معشوق به جست وجوي عاشق برآمده بود.
شمس چند بار در مقالات تصريح كرده است كه پيش از ديدار با مولانا او را مي شناخت و براي آشنايي با مولانا پانزده شانزده سال انتظار كشيده بود. خود او گفته است كه تا آن زمان كسي مانند او با مردم نياميخته و سخن نگفته است. و باز گفته است: «آبي بودم بر خود مي جوشيدم و مي پيچيدم و بوي مي گرفتم، تا وجود مولانا بر من زد، روان شد، اكنون مي رود: خوش و تازه و خرم». شمس از تنهايي خود ملول شده بود و از خدا مي خواست كه او را با يكي از اولياي خود هم صحبت كند. وقتي مي گويد: «از خود ملول شده بودم» بلافاصله اضافه مي كند كه «تا تو چه فهم كني از اين سخن كه مي گويم از خود ملول شده بودم؟» پيداست كه شمس نمي خواهد «ملال و دلتنگي» او را به معناي ساده و پيش پا افتاده آن بفهمند. تصور من اين است كه ملال و دلتنگي شمس، ملال و دلتنگي معشوقي است كه عاشق مي طلبد. اين احساس معشوقي است كه دوست دارد شناخته شود. مراد من از معشوق، معشوق عرفاني است. در يك تقسيم بندي عرفاني، عارفان را به دو دسته كلي تقسيم كرده اند: عاشق و معشوق. مقام عارف معشوق بالاتر از مقام عارف عاشق است. شمس به معشوقي مي ماند كه نيازمند عاشق است تا شكفته شود. او دنبال چنين عاشقي مي شود، كسي كه قدر او را بداند و سخن او را بفهمد. مي دانيد كه در عرفان، آفرينش انسان و جهان بر همين اساس تفسير شده است، زيرا از زبان معشوق ازلي يا حق تعالي نقل كرده اند كه «كُنْتُ كَنْزاً مَخْفيّا فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَفَ وَ خَلَقْتُ الْخَلْقَ لِكَيْ اُعْرَفَ» (من گنجي پنهان بودم كه دوست داشتم شناخته شوم، خلق را آفريدم تا مرا بشناسند. ) نكته اي كه شمس گفته است، نكته ظريفي است كه براي فهمش بيشتر بايد ذوق را به كار برد تا تحليل منطقي. به هر حال شمس خود را در چنين موقعيتي مي ديد. او صاحب گوهري بود كه به دنبال خريدار صاحب نظر مي گشت. برخوردها و رفتار شمس با مولانا و ديگران ـ چنان كه در مقالات شمس ديده مي شود ـ حكايت از همين جنبه معشوقي شمس دارد. جفا هميشه از جانب معشوق بر عاشق روا داشته مي شود و عاشق بايد جفاي معشوق را تحمل كند. رابطه شمس با مولانا پيش از رسيدن به مرحله تفاهم، يا دقيق تر بگويم پيش از آنكه مولانا كاملاً تسليم شمس شود، دقيقاً چنين چيزي است. با ديگران نيز دقيقاً به همين شكل برخورد مي كرد. شمس مي گفت محبت چيزي است كه اگر آن را با بچه پنج ساله هم بكنند جلب مي شود. اصل جفاست. تنها جفاست كه جوهره عاشق را برملا مي كند. تنها با جفا مي توان عاشق صادق را از عاشق مدعي تمييز داد. شمس با «جفاكاري» ـ به اصطلاح خودش ـ «مغلطه مي زد» يعني «رد گم مي كرد»، فراموش نكنيم كه شمس تا پيش از ديدار با مولانا شخصيت واقعي خود را پنهان مي كرد، يعني اصلاً تمايلي نداشت كه كسي او را بشناسد.
• يعني به اين كمال رسيده بود يا در زمان مولانا به اين كمال رسيد و حال كه رسيد پس فاحببت ان اعرف چه معنايي مي يابد؟
شمس از زماني كه تبريز را ترك كرد جست وجوي خود را براي يافتن شيخي كامل آغاز كرد، اما چنين كسي را پيدا نكرد و سرانجام كمال را در خود يافت. طبيعي است كه بايد براي سيروسلوك شمس، روندي رو به كمال در نظر بگيريم. مسلماً شمسي كه از تبريز خارج شده بود همان شمسي نبود كه با مولانا ديدار كرد. مي بايست مقامات بسياري را پشت سر گذاشته باشد. نكته اينجاست كه شمس تا پيش از ديدار با مولانا در جست و جوي انسان كامل بود اما نيافت، به همين دليل توقع خود را پايين آورد، حاضر شد با كسي هم صحبت شود كه اگر مي شنيد پشت سرش بد گفته اند نمي رنجيد يا اگر هم مي رنجيد از ناقل اين بدگويي مي رنجيد نه از گوينده آن. تازه چنين كسي از نظر شمس حداقل شرايط لازم را براي مصاحبت با او داشت. شمس اين حداقل را در وجود مولاناي سي و هشت ساله يافت. شمس كمالي را در خود يافته بود، گوهري داشت و مي خواست اين گروه را به دست صاحب نظري بسپارد. دنبال كسي مي گشت كه واجد شرايط باشد و تنها مولانا را ـ با حداقل شرايط لازم ـ پيدا كرد و به تربيت او پرداخت.
• نوشته ايد كه ميان دانستن و بر پايه دانسته هاي خويش زيستن پرتگاهي هراس انگيز هست، آيا شمس به مولوي و به همه كساني كه مي خواهند بي مزاج آب و گل وي در وادي سلوك گام بزنند درس خود را بودن، يعني خويشتن را زيستن مي دهد؟
بله، ولي اين بله احتياج به توضيح دارد. بسياري از چيزهايي كه شمس در مقام عمل و به شكلي زنده به مولانا آموخت، در مقام نظر براي مولانا روشن بود. مسلماً مولاناي سي و هشت ساله با آن همه تحصيلات در زمينه علوم ديني و معارف آن روزگار و نيز مطالعه مستمر در زمينه عرفان، به خوبي مي دانست كه با تكيه بر علومي كه آموخته است نمي تواند به خدا برسد، اما شايد جرات پشت پا زدن به همه آن چيزهايي را كه تا آن روز (ملاقات با شمس) براي خود فراهم آورده بود نداشت. مولاناي مفتي و فقيه شهر، زاهد و عابدي بود صاحب حرمت و جاه و مقام و مريدان بسيار. او كجا و عاشق شوريده رباب نواز كجا كه به جاي ذكر و تسبيح، غزل و ترانه مي خواند و در كوچه و بازار به رقص و سماع مي پرداخت. «يك دست جام باده و يك دست زلف يار / رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست. » ميان اين دو شيوه زيستن فاصله و شكاف هراس انگيزي وجود دارد. آنچه براي مولانا پيش آمد تحول روحي بنيان كني بود كه پژواك آن پس از گذشت نزديك به هشت قرن هنوز دل ما را مي لرزاند، اما اين شكاف يا تضاد، در سطح ساده و پيش پا افتاده آن همه جا ديده مي شود. انسان ها به طور كلي به بسياري از آنچه مي دانند عمل نمي كنند. اين نكته در مورد كوچك ترين مسائل زندگي روزمره نيز صدق مي كند. ميان آگاهي و زيستن برپايه اين آگاهي سدي هست. شكستن چنين سدي كار بسيار دشواري است. شمس به مولانا ياد داد كه چگونه به اين سد، اين ديوار، لگد بزند و آن را بيندازد. اين چيزي بود كه شمس به مولانا آموخت، وگرنه از نظر علمي، خود شمس اقرار كرده است كه من اگر از نو به دوران خردسالي برگردم و شروع به تحصيل علم كنم باز نمي توانم يك دهم علم و هنر مولانا را فرا بگيرم.
• به نظر مي آيد كه شمس نوعي مصلح اجتماعي است (با استعمال حشيش مخالفت مي كرد و حتي با مسائلي مثل چله نشيني) و در پي آن است كه بگويد قول اهل طريقت با فعل آنها سازگار نيست. اين وجه اصلاحي در شخصيت شمس چگونه است و تا چه اندازه اهميت دارد؟
در اينكه شمس با مفاسد اجتماعي پيرامون خود برخورد مي كرد ـ به گواهي مقالات ـ ترديدي نيست، اما استفاده از تعبير مصلح اجتماعي در اينجا مناسب نيست. او تنها براي نجات مولانا آمده بود و هيچ گونه هدف اجتماعي ـ سياسي نداشت. شمس پيش از هر چيز مي خواست با خود و ديگران بر مبناي صداقت رفتار كند و براي اين صداقت معيارهايي داشت كه از نظر ديگران سخت گيرانه يا غيرقابل تحمل بود. او تنها به خاطر مولانا ديگران را تحمل مي كرد، اما انحراف و كژروي ديگران را هم ناديده نمي گرفت، مثلاً در آن روزگار استعمال حشيش (ظاهراً حشيش را مي جويدند و مي خوردند) در ميان درويشان و قلندران شايع شده بود، حتي سلطان ولد ـ پسر مولانا ـ هم آلوده شده بود. شمس سلطان ولد را توبيخ كرد و از او قول گرفت كه ديگر حشيش نخورد، و به ديگران، مريداني كه پيرامون مولانا بودند و آلوده شده بودند مي گفت با عالم پاك بي نهايت ما گرم شويد، حشيش در زمان پيغمبر نبود وگرنه براي استعمال آن حكم قتل صادر مي كرد. اما اين گونه برخوردها شمس را به مصلح اجتماعي تبديل نمي كند. در حقيقت او براي اصلاح مولانا آمده بود. بسياري وقت ها مولانا را به شدت نكوهش كرده است. مثلاً به مولانا مي گويد كه تو با من منافقانه رفتار مي كردي از يك طرف مي خواستي مريدان خود را نگه داري و وقتي از من بدگويي مي كردند به مجامله برگزار مي كردي و چيزي نمي گفتي و از طرف ديگر مي خواستي مرا نگه داري. در حضور ديگران با من مثل يك همتا برخورد مي كردي و در خلوت فروتني مي كردي در حالي كه بايد برعكس رفتار مي كردي. شمس شخصيتي بود كه مي خواست براساس صداقت رفتار كند، اگر از كسي دلگير مي شد و مي رنجيد آن را پنهان نمي كرد، انديشه هاي آزاردهنده را با گفتن از دلش بيرون مي ريخت و طبيعي است كه ديگران اين مايه از صداقت و يكرنگي را برنمي تافتند. شمس وقتي مي بيند كسي كاري را مي كند كه مي داند به زيان اوست تعجب مي كند. در وجود شمس هماهنگي و يگانگي كميابي ميان قول و فعل ديده مي شود كه به شخصيت او صبغه اي سختگيرانه مي بخشد، زيرا توقع دارد كه ديگران نيز مانند او باشند به همان پايبندي و سخت گيري. شمس به مولانا ايراد مي گرفت كه از فرط مستي، تماشاگر است، خود را درگير نجات ديگران نمي كند زيرا چنان مست است كه متوجه ديگران نيست، در حالي كه او، يعني شمس، هشيار است و دُم ديگران را مي گيرد و از گرداب خطر بيرون مي كشد، به همين دليل خود را از مولانا مهربان تر مي دانست. گاه در برخورد با ديگران تا جايي پيش مي رفت كه آنان را در نظر خودشان برهنه مي كرد تا عيب ها و ضعف هاي خود را ببينند و به خود آيند. اين جنبه از شخصيت شمس است كه (مصلح اجتماعي) را براي شما تداعي كرده است.
• شما كليات شمس تبريزي را براساس چاپ فروزانفر تصحيح و اعراب گذاري كرده ايد، بفرماييد در زمينه تصحيح چه كرده ايد؟
سوال بسيار خوبي است. جا داشت كه اين نكته را در مقدمه كليات شمس توضيح بدهم اما شرح حال مولانا تمام صفحات مقدمه را گرفت و جايي نماند. بايد بگويم كه تنها چاپ معتبر از كليات شمس، چاپ شادروان بديع الزمان فروزانفر است، اما با همه دقت و صلاحيتي كه در آن مرحوم سراغ داريم و اين قولي است كه جملگي بر آنند، در جاي جاي متن كليات به غلط هايي برخورد مي كنيم كه مي توان آن ها را به دو دسته تقسيم كرد: يكي غلط هاي چاپي و ديگري تصحيف هايي كه به نسخه هاي خطي راه يافته و مرحوم فروزانفر آن ها را عيناً در متن آورده است. در مورد دسته اول، يعني غلط هاي چاپي، نيازي به ذكر نمونه هاي متعدد نيست، هر چند برخي از اين غلط ها بيت را بي معنا كرده است، مثلاً بيت اول غزل ۱۴۹۲ چنين چاپ شده است:
بار دگر از راه سوي چاه رسيديم
وز غربت اجسام به الله رسيديم
پيدا است كه «چاه» غلط است و درست آن «جاه» است. خوشبختانه معدودي از اين غلط هاي چاپي را به كمك فرهنگ لغاتي كه مرحوم فروزانفر در جلد هفتم آورده مي توان اصلاح كرد زيرا در اين فرهنگ برخي از بيت هاي ديوان به عنوان شاهد لغت ذكر شده است. اجازه بدهيد يك نمونه بسيار جالب را براي شما بازگو كنم كه يكي دو روز مرا دچار ترديد كرد.
آخرين بيت غزل ۶۸۵ در چاپ فروزانفر چنين است:
خمش اي عقل عطارد كه درين مجلس عشق
حلقه زهره بيانت همه تسخر گيرند
اين بيت ظاهر نسبتاً معقولي دارد اما به نظرم مي آمد كه مصراع دوم درست نيست، زيرا واژه «بيان» واقعاً زائد است و حلقه زهره قاعدتاً بايد خود عقل را مسخره كند، سرانجام متقاعد شدم كه بايد تصحيفي صورت گرفته باشد و مصراع دوم را به اين صورت تصحيح كردم «حلقه زهره ييانت همه تسخر گيرند» بعد ديدم كه مرحوم فروزانفر در فرهنگ لغات جلد هفتم ذيل «زهره اي» نوشته است: «منسوب به زهره كه رب النوع طرب است، مطرب» و دو بيت را به عنوان شاهد آورده است.
اي زهره ييان به بام اين مه
بر پرده زير و بم بزاريد
و شاهد دوم همين بيت مورد نظر است، به اين صورت:
خمش اي عقل عطارد كه درين مجلس عشق
حلقه زهره ييانت همه تسخر گيرند
و اما در مورد تصحيف ها. نخست بايد يادآور شوم كه مرحوم فروزانفر در مواردي پيشنهادهايي براي اين گونه تصحيف ها داده است و آن ها را با نشانه «ظ» (مخفف ظاهراً) در حاشيه صفحه مشخص كرده است. نادرست بودن برخي از اين تصحيف ها بسيار روشن است، مثلاً بيتي از غزل ۱۵۵ به اين صورت آمده است:
اندر آن موج اندر آيي چون بپرسندت ازين
تو بگويي صوفيم، صوفي بخواند مامضي