سه شنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۸۲ - شماره ۳۰۴۸- May, 13, 2003
گفت و گو با كاظم برگ نيسي به مناسبت انتشار كليات شمس از مجموعه كتابخانه ادبيات فارسي
غربت شمس
شمس از تنهايي خود ملول شده بود و از خدا مي خواست كه او را با يكي از اولياي خود هم صحبت كند
011130.jpg

مجموعه كتابخانه ادبيات فارسي، پس از ديوان غزليات حافظ و غزليات سعدي، به زيوركليات شمس تبريزي نيز آراسته شد. شركت انتشارات فكر روز اين بار هم با كاظم برگ نيسي اين مجموعه را منتشر كرده است. اين كتاب شامل مقدمه اي نسبتاً مبسوط در شرح حال مولانا و شمس تبريزي است كه مي كوشد تصوير روشني از زندگي و انديشه اين دو شخصيت رازآلود را به دست دهد. كتاب حاضر آراسته به مجموعه اي از تابلوهاي مينياتور و خط ـ نقاشي است كه براي همين اثر فراهم شده است. پيرامون شمس و ديوان كبير مولانا و تصحيح و اعراب گذاري اين اثر با كاظم برگ نيسي به گفت وگو نشسته ايم.
محمدجواد ادبي
• شما در مقدمه نسبتاً مفصل ديوان شمس به چند نكته مهم اشاره كرده ايد: معيار متابعت كه از نظر شمس بسيار حائز اهميت است، پيچيدگي و در عين حال سادگي شخصيت شمس، اينكه در شناخت انسان ها از شگرد جفا (بي مهري) استفاده مي كند و حتي از طريق تقاضاي پول ديگران را مي سنجد و محك مي زند في الجمله باز هم اين سوال باقي مي ماند كه چرا «خود غريبي در جهان چون شمس نيست»؟
تنها اثري كه از شمس باقي مانده، يعني مقالات شمس، اصلاً نشان نمي دهد كه شمس پيرو هيچ طريقت شناخته شده اي بوده باشد، و به احتمال قوي تنها پير او همان ابوبكر سله باف است كه شمس در دوره جواني او را درك كرد و سپس ترك كرد.
مي توان گفت سير و سلوك شمس، سير و سلوكي شخصي است و روش او با روش هاي مرسوم و شناخته شده اهل طريقت تفاوت هاي چشمگيري دارد. اين نكته تا اندازه اي مي تواند غربت شمس را روشن كند. شمس راه خود را به تنهايي يافته و پيموده است. از طرف ديگر، شمس عارف فوق العاده سخت گيري است. معيارهاي او در سطحي است كه اگر قرار باشد آنها را اصل بگيريم، در اين صورت بايد بسياري از عارفان را از حوزه عرفان كنار بگذاريم و آنها را عارف يا به تعبير خودش «درويش» ندانيم. از اين نظر هم شمس غريب جلوه مي كند، و فراموش نكنيم كه واژه «غريب» فقط به معناي تنها و بي كس نيست به معناي عجيب و شگفت انگيز هم هست. به نظر من شمس تبريزي در تاريخ عرفان ايراني شخصيتي منحصر به فرد است. همه انسان هاي بي نظير، به يك معنا، غريب و تنهايند. شمس غريب است زيرا تنهاست. مشابهي برايش سراغ نداريم. خود غريبي در جهان چون شمس نيست. در ادبيات فارسي، شاعران بارها خورشيد (شمس) را تنها و «تنهارو» خوانده اند. خورشيد برخلاف ماه كه همواره انبوهي از ستارگان گردش حلقه مي زنند، تنهاست و به تنهايي سفر مي كند. پس حتي نام شمس هم تنهايي و غربت او را تداعي مي كند. شمس مولانا را «ماه» مي خواند، اما حتي ماه هم گاه تاب تحمل شمس را نداشت. پس مي بينيد كه اين شمس چه قدر غريب و شگفت انگيز است.
• در مقدمه اشاره كرده ايد كه ابوبكر سله باف تنها پير شمس است كه در دوران جواني او را دريافته است، آيا اين امر به لحاظ تاريخي صحيح است؟
به احتمال قوي، زيرا در مقالات از يكي دو تن ديگر نيز نام برده است، اما من فكر مي كنم كه شيخ به معناي دقيق كلمه يعني كسي كه از مريد دستگيري مي كند، ابوبكر سله باف بوده است كه از زندگي او چيزي نمي دانيم.
• اما شمس درباره بزرگان تبريز مي گويد: «آنها كساني بودند در تبريز كه من كمترين ايشانم كه بحر مرا برون انداخته»، اين سخن را با نگاه سوال پيشين چگونه توجيه مي كنيد؟
اين سخن شمس به اين معناست كه بزرگان بسياري از تبريز برخاسته اند و شمس از روي فروتني مي گويد كه من كوچك ترين ايشانم. بسيار كسان بودند كه در گمنامي زيستند و در گذشتند.
در حقيقت اگر مولانا نام شمس را در غزليات و مثنوي جاويدان نمي كرد و اگر مقالات به دست نمي آمد، شمس نيز براي ما ناشناخته مي ماند. وقتي مي گويم ابوبكر سله باف به احتمال قوي تنها پير شمس است منظور من اين نيست كه در آن روزگار و يا پيش و پس از آن روزگار عارفان بزرگ ديگري در تبريز نبوده اند، بلكه منظورم اين است كه شمس در تبريز فقط صحبت اين پير را دريافته است. شمس چنان كه از مقالات به روشني برمي آيد زادگاه خود را دوست داشت و بارها در برابر طعنه زنان از آن دفاع كرده است. تبريز سابقه اي طولاني در عرفان دارد، اما در همان زمان بودند كساني كه به مولانا ايراد مي گرفتند كه تو خراساني زاده اي چگونه از كسي پيروي مي كني كه اهل تبريز است؟ و شمس بارها در برابر اين تنگ نظران از تبريز دفاع كرده است.
• شمس گفته است كه «مرا در عالم با عوام كاري نيست و براي ايشان نيامده ام، اين كساني كه رهنماي عالمند به حق، انگشت بر رگ ايشان مي نهم» سخن در اين است كه شخصيت علمي شمس چگونه است كه خود را مجاز به نقادي شيوخ و بزرگان نام آوري همچون ابن عربي مي داند؟
مقالات شمس به روشني نشان مي دهد كه شمس فقه را تحصيل كرده بود، او فقيهي بود شافعي مذهب. خود او تصريح كرده است كه كتاب هاي فقهي بسياري را مطالعه كرده است. همچنين از مقالات مي توان دريافت كه شمس زبان عربي را بسيار خوب مي دانست. شعر فارسي را به مقدار قابل توجهي خوانده و در مقالات شمس مقدار زيادي شعر فارسي از دواوين مختلف آمده است. آثار سنايي و خاقاني و عطار را خوانده است. در مقالات از جمال الدين عبدالرزاق اصفهاني شعري آمده است پس ديوان او را هم خوانده است. ويس و رامين را خوانده است. اينها در واقع مشتي است نمونه خروار. براساس آنچه در مقالات آمده است بايد بگوييم كه شمس مقدار زيادي از دواوين شعر عربي را مطالعه كرده است. خود او گفته است كه آثار ابوالعلاي معري را خوانده اما نپسنديده است. آثار احمد غزالي و محمد غزالي را خوانده است. شمس از شيخ شهاب الدين سهروردي مقتول ـ كه شخصاً او را درك نكرده ـ دفاع كرده است پس بايد بپذيريم كه لااقل بخشي از آثار او را خوانده است. متون معروف عرفاني مانند رساله قشيريه را خوانده است و با نوعي انكار از اين گونه رساله ها نام برده است. به هر حال مقالات شمس به روشني نشان مي دهد كه شمس به اندازه كافي از معارف و معلومات روزگار خود بهره مند بود. افلاكي در مناقب العارفين روايتي از قول مولانا آورده است كه مي گويد شمس در علم كيميا و نجوم و رياضيات و الهيات و منطق و خلاف نظير نداشت و چون صحبت مردان خدا را برگزيد همه را كنار گذاشت.
011140.jpg

اما اعتبار اين روايت محل تامل است و چندان قابل استناد نيست. ما از چند و چون تحصيل شمس و استادان او چيز زيادي نمي دانيم. اما همان گونه كه گفتيم مقالات نشان مي دهد كه ما با عارفي دانا و پرخوانده و تيزهوش سروكار داريم. مدت ها تصور مي شد كه شمس فردي عامي و حتي بي سواد است. مقالات شمس ثابت مي كند كه اين تصور هيچ پايه و اساسي ندارد. نقادي ها و نكته سنجي هاي شمس در مقالات از پشتوانه مطالعه و تاملي طولاني برخوردار است. با اين همه بايد از يك نكته مهم غافل نشويم: علم به معناي مجموعه دانستني ها و معارفي كه شخص از طريق تحصيل و شاگردي مي آموزد و مي اندوزد، چيزي نيست كه شمس (يا هر عارف ديگري) به آن افتخار كند و بنازد، زيرا از نظرگاه عرفاني، اين علوم و معارف نه تنها ربطي به راه خدا ندارند بلكه مي توانند به حجاب و مانع تبديل شوند، و خود شمس بارها اين نكته را به مولانا گوشزد كرده است.
• در مقدمه اشاره كرده ايد كه شمس پيش از ديدار و گفت وگو با مولانا (در ۶۴۲) او را ديده بود اما قابل نيافته بود، و سال ها بعد تنهايي شمس و آمادگي مولانا دليل اقبال او به مولانا شد. تحليل شما از اين تنهايي چيست، گفته ايد كه شمس در مقام معشوق به جست وجوي عاشق برآمده بود.
شمس چند بار در مقالات تصريح كرده است كه پيش از ديدار با مولانا او را مي شناخت و براي آشنايي با مولانا پانزده شانزده سال انتظار كشيده بود. خود او گفته است كه تا آن زمان كسي مانند او با مردم نياميخته و سخن نگفته است. و باز گفته است: «آبي بودم بر خود مي جوشيدم و مي پيچيدم و بوي مي گرفتم، تا وجود مولانا بر من زد، روان شد، اكنون مي رود: خوش و تازه و خرم». شمس از تنهايي خود ملول شده بود و از خدا مي خواست كه او را با يكي از اولياي خود هم صحبت كند. وقتي مي گويد: «از خود ملول شده بودم» بلافاصله اضافه مي كند كه «تا تو چه فهم كني از اين سخن كه مي گويم از خود ملول شده بودم؟» پيداست كه شمس نمي خواهد «ملال و دلتنگي» او را به معناي ساده و پيش پا افتاده آن بفهمند. تصور من اين است كه ملال و دلتنگي شمس، ملال و دلتنگي معشوقي است كه عاشق مي طلبد. اين احساس معشوقي است كه دوست دارد شناخته شود. مراد من از معشوق، معشوق عرفاني است. در يك تقسيم بندي عرفاني، عارفان را به دو دسته كلي تقسيم كرده اند: عاشق و معشوق. مقام عارف معشوق بالاتر از مقام عارف عاشق است. شمس به معشوقي مي ماند كه نيازمند عاشق است تا شكفته شود. او دنبال چنين عاشقي مي شود، كسي كه قدر او را بداند و سخن او را بفهمد. مي دانيد كه در عرفان، آفرينش انسان و جهان بر همين اساس تفسير شده است، زيرا از زبان معشوق ازلي يا حق تعالي نقل كرده اند كه «كُنْتُ كَنْزاً مَخْفيّا فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَفَ وَ خَلَقْتُ الْخَلْقَ لِكَيْ اُعْرَفَ» (من گنجي پنهان بودم كه دوست داشتم شناخته شوم، خلق را آفريدم تا مرا بشناسند. ) نكته اي كه شمس گفته است، نكته ظريفي است كه براي فهمش بيشتر بايد ذوق را به كار برد تا تحليل منطقي. به هر حال شمس خود را در چنين موقعيتي مي ديد. او صاحب گوهري بود كه به دنبال خريدار صاحب نظر مي گشت. برخوردها و رفتار شمس با مولانا و ديگران ـ چنان كه در مقالات شمس ديده مي شود ـ حكايت از همين جنبه معشوقي شمس دارد. جفا هميشه از جانب معشوق بر عاشق روا داشته مي شود و عاشق بايد جفاي معشوق را تحمل كند. رابطه شمس با مولانا پيش از رسيدن به مرحله تفاهم، يا دقيق تر بگويم پيش از آنكه مولانا كاملاً تسليم شمس شود، دقيقاً چنين چيزي است. با ديگران نيز دقيقاً به همين شكل برخورد مي كرد. شمس مي گفت محبت چيزي است كه اگر آن را با بچه پنج ساله هم بكنند جلب مي شود. اصل جفاست. تنها جفاست كه جوهره عاشق را برملا مي كند. تنها با جفا مي توان عاشق صادق را از عاشق مدعي تمييز داد. شمس با «جفاكاري» ـ به اصطلاح خودش ـ «مغلطه مي زد» يعني «رد گم مي كرد»، فراموش نكنيم كه شمس تا پيش از ديدار با مولانا شخصيت واقعي خود را پنهان مي كرد، يعني اصلاً تمايلي نداشت كه كسي او را بشناسد.
• يعني به اين كمال رسيده بود يا در زمان مولانا به اين كمال رسيد و حال كه رسيد پس فاحببت ان اعرف چه معنايي مي يابد؟
شمس از زماني كه تبريز را ترك كرد جست وجوي خود را براي يافتن شيخي كامل آغاز كرد، اما چنين كسي را پيدا نكرد و سرانجام كمال را در خود يافت. طبيعي است كه بايد براي سيروسلوك شمس، روندي رو به كمال در نظر بگيريم. مسلماً شمسي كه از تبريز خارج شده بود همان شمسي نبود كه با مولانا ديدار كرد. مي بايست مقامات بسياري را پشت سر گذاشته باشد. نكته اينجاست كه شمس تا پيش از ديدار با مولانا در جست و جوي انسان كامل بود اما نيافت، به همين دليل توقع خود را پايين آورد، حاضر شد با كسي هم صحبت شود كه اگر مي شنيد پشت سرش بد گفته اند نمي رنجيد يا اگر هم مي رنجيد از ناقل اين بدگويي مي رنجيد نه از گوينده آن. تازه چنين كسي از نظر شمس حداقل شرايط لازم را براي مصاحبت با او داشت. شمس اين حداقل را در وجود مولاناي سي و هشت ساله يافت. شمس كمالي را در خود يافته بود، گوهري داشت و مي خواست اين گروه را به دست صاحب نظري بسپارد. دنبال كسي مي گشت كه واجد شرايط باشد و تنها مولانا را ـ با حداقل شرايط لازم ـ پيدا كرد و به تربيت او پرداخت.
• نوشته ايد كه ميان دانستن و بر پايه دانسته هاي خويش زيستن پرتگاهي هراس انگيز هست، آيا شمس به مولوي و به همه كساني كه مي خواهند بي مزاج آب و گل وي در وادي سلوك گام بزنند درس خود را بودن، يعني خويشتن را زيستن مي دهد؟
بله، ولي اين بله احتياج به توضيح دارد. بسياري از چيزهايي كه شمس در مقام عمل و به شكلي زنده به مولانا آموخت، در مقام نظر براي مولانا روشن بود. مسلماً مولاناي سي و هشت ساله با آن همه تحصيلات در زمينه علوم ديني و معارف آن روزگار و نيز مطالعه مستمر در زمينه عرفان، به خوبي مي دانست كه با تكيه بر علومي كه آموخته است نمي تواند به خدا برسد، اما شايد جرات پشت پا زدن به همه آن چيزهايي را كه تا آن روز (ملاقات با شمس) براي خود فراهم آورده بود نداشت. مولاناي مفتي و فقيه شهر، زاهد و عابدي بود صاحب حرمت و جاه و مقام و مريدان بسيار. او كجا و عاشق شوريده رباب نواز كجا كه به جاي ذكر و تسبيح، غزل و ترانه مي خواند و در كوچه و بازار به رقص و سماع مي پرداخت. «يك دست جام باده و يك دست زلف يار / رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست. » ميان اين دو شيوه زيستن فاصله و شكاف هراس انگيزي وجود دارد. آنچه براي مولانا پيش آمد تحول روحي بنيان كني بود كه پژواك آن پس از گذشت نزديك به هشت قرن هنوز دل ما را مي لرزاند، اما اين شكاف يا تضاد، در سطح ساده و پيش پا افتاده آن همه جا ديده مي شود. انسان ها به طور كلي به بسياري از آنچه مي دانند عمل نمي كنند. اين نكته در مورد كوچك ترين مسائل زندگي روزمره نيز صدق مي كند. ميان آگاهي و زيستن برپايه اين آگاهي سدي هست. شكستن چنين سدي كار بسيار دشواري است. شمس به مولانا ياد داد كه چگونه به اين سد، اين ديوار، لگد بزند و آن را بيندازد. اين چيزي بود كه شمس به مولانا آموخت، وگرنه از نظر علمي، خود شمس اقرار كرده است كه من اگر از نو به دوران خردسالي برگردم و شروع به تحصيل علم كنم باز نمي توانم يك دهم علم و هنر مولانا را فرا بگيرم.
• به نظر مي آيد كه شمس نوعي مصلح اجتماعي است (با استعمال حشيش مخالفت مي كرد و حتي با مسائلي مثل چله نشيني) و در پي آن است كه بگويد قول اهل طريقت با فعل آنها سازگار نيست. اين وجه اصلاحي در شخصيت شمس چگونه است و تا چه اندازه اهميت دارد؟
در اينكه شمس با مفاسد اجتماعي پيرامون خود برخورد مي كرد ـ به گواهي مقالات ـ ترديدي نيست، اما استفاده از تعبير مصلح اجتماعي در اينجا مناسب نيست. او تنها براي نجات مولانا آمده بود و هيچ گونه هدف اجتماعي ـ سياسي نداشت. شمس پيش از هر چيز مي خواست با خود و ديگران بر مبناي صداقت رفتار كند و براي اين صداقت معيارهايي داشت كه از نظر ديگران سخت گيرانه يا غيرقابل تحمل بود. او تنها به خاطر مولانا ديگران را تحمل مي كرد، اما انحراف و كژروي ديگران را هم ناديده نمي گرفت، مثلاً در آن روزگار استعمال حشيش (ظاهراً حشيش را مي جويدند و مي خوردند) در ميان درويشان و قلندران شايع شده بود، حتي سلطان ولد ـ پسر مولانا ـ هم آلوده شده بود. شمس سلطان ولد را توبيخ كرد و از او قول گرفت كه ديگر حشيش نخورد، و به ديگران، مريداني كه پيرامون مولانا بودند و آلوده شده بودند مي گفت با عالم پاك بي نهايت ما گرم شويد، حشيش در زمان پيغمبر نبود وگرنه براي استعمال آن حكم قتل صادر مي كرد. اما اين گونه برخوردها شمس را به مصلح اجتماعي تبديل نمي كند. در حقيقت او براي اصلاح مولانا آمده بود. بسياري وقت ها مولانا را به شدت نكوهش كرده است. مثلاً به مولانا مي گويد كه تو با من منافقانه رفتار مي كردي از يك طرف مي خواستي مريدان خود را نگه داري و وقتي از من بدگويي مي كردند به مجامله برگزار مي كردي و چيزي نمي گفتي و از طرف ديگر مي خواستي مرا نگه داري. در حضور ديگران با من مثل يك همتا برخورد مي كردي و در خلوت فروتني مي كردي در حالي كه بايد برعكس رفتار مي كردي. شمس شخصيتي بود كه مي خواست براساس صداقت رفتار كند، اگر از كسي دلگير مي شد و مي رنجيد آن را پنهان نمي كرد، انديشه هاي آزاردهنده را با گفتن از دلش بيرون مي ريخت و طبيعي است كه ديگران اين مايه از صداقت و يكرنگي را برنمي تافتند. شمس وقتي مي بيند كسي كاري را مي كند كه مي داند به زيان اوست تعجب مي كند. در وجود شمس هماهنگي و يگانگي كميابي ميان قول و فعل ديده مي شود كه به شخصيت او صبغه اي سختگيرانه مي بخشد، زيرا توقع دارد كه ديگران نيز مانند او باشند به همان پايبندي و سخت گيري. شمس به مولانا ايراد مي گرفت كه از فرط مستي، تماشاگر است، خود را درگير نجات ديگران نمي كند زيرا چنان مست است كه متوجه ديگران نيست، در حالي كه او، يعني شمس، هشيار است و دُم ديگران را مي گيرد و از گرداب خطر بيرون مي كشد، به همين دليل خود را از مولانا مهربان تر مي دانست. گاه در برخورد با ديگران تا جايي پيش مي رفت كه آنان را در نظر خودشان برهنه مي كرد تا عيب ها و ضعف هاي خود را ببينند و به خود آيند. اين جنبه از شخصيت شمس است كه (مصلح اجتماعي) را براي شما تداعي كرده است.
• شما كليات شمس تبريزي را براساس چاپ فروزانفر تصحيح و اعراب گذاري كرده ايد، بفرماييد در زمينه تصحيح چه كرده ايد؟
سوال بسيار خوبي است. جا داشت كه اين نكته را در مقدمه كليات شمس توضيح بدهم اما شرح حال مولانا تمام صفحات مقدمه را گرفت و جايي نماند. بايد بگويم كه تنها چاپ معتبر از كليات شمس، چاپ شادروان بديع الزمان فروزانفر است، اما با همه دقت و صلاحيتي كه در آن مرحوم سراغ داريم و اين قولي است كه جملگي بر آنند، در جاي جاي متن كليات به غلط هايي برخورد مي كنيم كه مي توان آن ها را به دو دسته تقسيم كرد: يكي غلط هاي چاپي و ديگري تصحيف هايي كه به نسخه هاي خطي راه يافته و مرحوم فروزانفر آن ها را عيناً در متن آورده است. در مورد دسته اول، يعني غلط هاي چاپي، نيازي به ذكر نمونه هاي متعدد نيست، هر چند برخي از اين غلط ها بيت را بي معنا كرده است، مثلاً بيت اول غزل ۱۴۹۲ چنين چاپ شده است:
بار دگر از راه سوي چاه رسيديم
وز غربت اجسام به الله رسيديم
پيدا است كه «چاه» غلط است و درست آن «جاه» است. خوشبختانه معدودي از اين غلط هاي چاپي را به كمك فرهنگ لغاتي كه مرحوم فروزانفر در جلد هفتم آورده مي توان اصلاح كرد زيرا در اين فرهنگ برخي از بيت هاي ديوان به عنوان شاهد لغت ذكر شده است. اجازه بدهيد يك نمونه بسيار جالب را براي شما بازگو كنم كه يكي دو روز مرا دچار ترديد كرد.
آخرين بيت غزل ۶۸۵ در چاپ فروزانفر چنين است:
خمش اي عقل عطارد كه درين مجلس عشق
حلقه زهره بيانت همه تسخر گيرند
اين بيت ظاهر نسبتاً معقولي دارد اما به نظرم مي آمد كه مصراع دوم درست نيست، زيرا واژه «بيان» واقعاً زائد است و حلقه زهره قاعدتاً بايد خود عقل را مسخره كند، سرانجام متقاعد شدم كه بايد تصحيفي صورت گرفته باشد و مصراع دوم را به اين صورت تصحيح كردم «حلقه زهره ييانت همه تسخر گيرند» بعد ديدم كه مرحوم فروزانفر در فرهنگ لغات جلد هفتم ذيل «زهره اي» نوشته است: «منسوب به زهره كه رب النوع طرب است، مطرب» و دو بيت را به عنوان شاهد آورده است.
اي زهره ييان به بام اين مه
بر پرده زير و بم بزاريد
و شاهد دوم همين بيت مورد نظر است، به اين صورت:
خمش اي عقل عطارد كه درين مجلس عشق
حلقه زهره ييانت همه تسخر گيرند
و اما در مورد تصحيف ها. نخست بايد يادآور شوم كه مرحوم فروزانفر در مواردي پيشنهادهايي براي اين گونه تصحيف ها داده است و آن ها را با نشانه «ظ» (مخفف ظاهراً) در حاشيه صفحه مشخص كرده است. نادرست بودن برخي از اين تصحيف ها بسيار روشن است، مثلاً بيتي از غزل ۱۵۵ به اين صورت آمده است:
اندر آن موج اندر آيي چون بپرسندت ازين
تو بگويي صوفيم، صوفي بخواند مامضي

حاشيه انديشه
• سالگرد كتاب سوزان نازي ها
از كتاب سوزي تا آدم سوزي راه زيادي نيست. شنبه گذشته آلماني ها در برلين هفتادمين سالگرد كتاب سوزي نازي ها را برگزار كردند. در اين مراسم كه در خيابان اصلي برلين و در تعطيلات آخر هفته برگزار مي شد مردم و سياستمداران گردهم آمدند و با خواندن بخش هايي از آثار ممنوعه و سوزانده شده توسط نازي ها در ۱۹۳۳ ياد آن واقعه را نگاه داشتند؛ اينكه ملتي گردهم آيند تا خاطره خطاهاي گذشته شان را زنده كنند و عبرت بگيرند كار آساني نيست. در سال ۱۹۳۳ كتاب سوزان در آلمان كه با هدايت گوبلز برگزار شد آثار نويسندگان بسياري از كتابخانه ها و كتاب فروشي ها و... گرد آورده شد و در ميان تشويق و هيجان جمعيت انبوه حاضر به آتش كشيده شد. آثار نويسندگاني چون؛ آلبرت اينشتين، برتولت برشت، فرانتس كافكا، ولاديمير ماياكوفسكي و... در اين مراسم معدودي از افرادي كه از آن روزگار زنده مانده بودند خاطراتشان را باز گفتند.
011135.jpg

• گزارش هاي متناقض
پس از ماجراي غارت موزه بغداد كه بالاخره سهل انگاري نيروهاي آمريكايي در آن سهم عمده اي داشت، كارشناسان آمريكايي به بررسي خسارت هاي وارد بر موزه پرداخته اند. به گزارش استفان سيويك خبرنگار بي بي سي، گروهي از محققان آمريكايي به موزه بغداد رفته اند و به مقايسه فهرست هاي موجود موزه و آثار باقي مانده پرداخته اند. طبق اعلام اين گروه بسياري از اقلام نمايشي موزه پيش از جنگ به وسيله مسئولان عراقي در صندوق هاي ايمني قرار گرفته اند تا آسيب نبينند. به گفته اين محققان در حالي كه خسارت هاي وارده به بخش اداري موزه بسيار شديد است خسارت وارده به گالري ها به اندازه اي كه تصور مي شد نبوده و تنها حدود ۴۰ اثر مهم مفقود شده اند. با اين حال همه اين ۴۰ اثر براي كل بشريت منحصر به فرد بوده اند و نابودي آنها غيرقابل جبران خواهد بود از جمله گلدان سامري به قدمت پنج هزار سال، و شير نمرود كه يك اثر حكاكي بر روي عاج فيل متعلق به ۸۵۰ سال پيش از ميلاد مسيح است. در حالي كه اين گروه به ۴۰ اثر مهم اشاره مي كنند گروهي از ماموران گمركي آمريكا كه براي رديابي آثار دزديده شده از موزه به عراق رفته اند اعلام كرده اند كه تاكنون حدود هفتصد اثر باستاني متعلق به موزه را كشف كرده اند. توضيحي كه مقامات آمريكايي مي دهند اين است كه ماموران گمركي آمريكا به اقلام كوچكي كه در فهرست اصلي نبوده اند، اشاره مي كنند. خبرنگار بي بي سي مي گويد: «شكي نيست كه كم رنگ جلوه دادن ميزان لطمات وارده به موزه بغداد به نفع آمريكاست. اما همچنين امكان دارد كه گزارش هاي اوليه پيرامون تاراج موزه اغراق آميز بوده باشد. ظاهراً مشكل عمده اين است كه فهرست دقيق و قابل اطميناني از اشياي موزه وجود ندارد، تا بتوان به كمك آن آثار ناپديد شده را شمارش كرد و بسياري از صندوق هاي ايمني كه محل نگهداري اشياست هنوز مورد بررسي قرار نگرفته است و نمي توان گفت آيا آنها هدف دستبرد قرار گرفته اند يا خير. »

• بازنويسي طباطبايي از كروسينسكي
از سيدجواد طباطبايي در نمايشگاه كتاب امسال كتاب كم حجمي چاپ شده با عنوان «سقوط اصفهان، به گزارش كروسينسكي» راهبي يسوعي بود كه در هنگام سقوط اصفهان در حمله افغان ها در آن شهر حضور داشت و به عرف مبلغان آن روز گزارش محل ماموريت خود را براي مركز تبليغي مي فرستاد. اين گزارش كم حجم كه در اصل به زبان لاتين بود و بعداً توسط نويسنده اي فرانسوي ترجمه و تفصيل داده شد و به صورت كتاب پرحجم دو جلدي اي با نام «تاريخ آخرين انقلاب ايران» در فرانسه منتشر شد. تاريخ آخرين انقلاب ايران مرجع اطلاعات بسياري از نويسندگان دوره روشنگري درباره ايران بوده است. از اصل اين گزارش، كه فعلاً مفقود است، ترجمه اي هم به زبان تركي استانبولي براي سلاطين عثماني صورت گرفته است. و اين ترجمه تركي بعداً دوباره به زبان هاي اروپايي نيز برگردانده شده است. طباطبايي با تكيه بر آثار پيش گفته به نوعي آن گزارش را بازنويسي كرده است كه حاصل كتابي ۹۰ صفحه اي است، حاوي ديدگاه اين گزارشگر غربي از پايان دولت صفوي و علت هاي آن با تحليل هاي طباطبايي. ناشر آثار اخير، انتشارات نگاه معاصر، از احتمال چاپ جلد دوم هم تاملي درباره ايران با عنوان مكتب تبريز تا حدود يك سال آينده خبر داد. جلد نخست ديباچه اي بر نظريه انحطاط ايران نام داشت.

• لوح افتخار در ايران
در نخستين هفته ارديبهشت ماه سال جاري به همت «اقبال آكادمي» پاكستان كنفرانس جهاني اقبال شناسي با حضور برجسته ترين اقبال شناسان در شهر لاهور برگزار شد. از ايران نيز محمد بقايي (ماكان) اقبال شناس صاحب نام در اين مراسم شركت داشت. دكتر ماكان تنها اقبال شناسي است كه تاكنون بيست و چهار اثر تحت عنوان «بازنگري آثار و افكار اقبال» منتشر كرده كه حدود ده هزار صفحه اش را شامل مي شود و حاصل بيست و پنج سال تلاش پيگير است. از همين رو ايشان تنها نماينده از جمع نمايندگان كشورهاي مختلف بوده است كه به دريافت لوح زرين افتخار از سوي پرويز مشرف، رئيس جمهور پاكستان نائل آمد. بقايي كه اخيراً پس از ديدار از مراكز فرهنگي پاكستان به ايران بازگشته است در گفت وگويي با خبرنگار همشهري اظهار داشت كه رياست جمهوري پاكستان به هنگام مراسم معارفه پس از اطلاع از ميزان فعاليت هاي چشمگير ايشان در اقبال پژوهي با خوشبختي و تمجيد بسيار اظهار داشت: «حق نيز همين است؛ زيرا دوسوم آثار اقبال به فارسي سروده شده است. بنابراين ايرانيان در شناساندن اقبال بايد بيش از ديگران سهيم باشند. » در كنفرانس اقبال شناسي كه با حضور رئيس جمهور پاكستان و مقامات عالي رتبه سياسي و فرهنگي افتتاح شد، اقبال شناسان كشورهاي مختلف جهان گزارشي از فعاليت اقبال شناسي حوزه فعاليت خود را ارائه دادند و تصميماتي از جمله تلاش براي گسترش آموزش زبان فارسي به منظور ترويج آثار اقبال اتخاذ شد.

هرمنوتيك ايراني ـ ۳۰
معناي حركت اقبال
روح الله يوسفي
البته روشن است كه منظور من نفي (و حتي اثبات) اين رويكردها نيست و حداقل من خود اين رويكردها را مثبت و درست مي دانم و لذا همان طور كه از عنوان تركيبي «دموكراسي اسلامي» دفاع مي كنم از، انقلاب اسلامي هم دفاع مي كنم اما اين نمونه براي آن بود كه نشان دهم اولاً پيش فرض ها چقدر در تفسير متون و منابع نقش دارند و ثانياً اين پيش فرض ها عمدتاً برگرفته و يا تحت تأثير گفتمان مسلط زمانه است و ثالثاً همين رويكردهاي نوين خود موجب توسعه و تكامل معارف (چه ديني و چه غيرديني) مي شود و راه تكامل و رشد را باز مي كند و لذا اگر مكتبي و انديشه اي (ديني يا غيرديني) نتواند و يا نخواهد اين تعامل و مفاهيم ديالكتيكي طرفين را قبول كند، بي گمان خواهد مرد و اگر اسلام به عنوان يك دين جوان و قدرتمند هنوز باقي مانده است، به رغم گذر از يك انحطاط هفتصد ساله مسلمانان به خاطر همين ظرفيت عظيم تفاهمي فرهنگي و ايدئولوژيك آن است. به گفته درست شريعتي اينكه مي بينيم در قرن بيستم ميلادي شخصيتي چون اقبال زاده مي شود، بدان معنا است كه اسلام زنده است و هنوز قدرت زايندگي را دارد. مي توانيم بيفزاييم كه «انقلاب اسلامي» در پايان قرن بيستم نيز، خود دليل ديگري است كه اسلام توان بالايي براي ارتقاي فرهنگي را دارد. اكنون كه از شريعتي ياد شد، به يك اشاره از يك تفسير كاملاً بديع او از يك اصل فقهي (نه البته فلسفي، عرفاني) ياد كنم و بگذرم. در فقه قاعده اي داريم به نام «قاعده يد» يعني اصل مالكيت شخصي كه از يك حديث كوتاه استنباط شده است: «الناس مسلطون علي اموالهم». يعني هر كس مالك مال خودش است. از اين اصل تحت عنوان «قاعده تسليط» هم ياد شده است. اما شريعتي كه گرايش سوسياليستي و جمع گرايانه دارد و معتقد است كه اساساً سوسياليسم (البته سوسياليسم در نظر او بيشتر يك سوسياليسم آرماني و اخلاقي است) با دين سازگار است نه با ماترياليسم و مكاتب مادي، با يك تفسير خيلي ساده يك فهم هزار و چهارصد ساله را كاملاً برعكس مي كند و مي گويد «ناس» اسم جمع است (مانند آب) و در اين روايت گفته «ناس» كه به معناي «مردم» است نه فرد و لذا معناي درست حديث اين است: «مردم بر اموال خود مسلط هستند. » يا مردمند كه به اموال خود حاكم و مالكند. بدين ترتيب شريعتي يك مالكيت عمومي از آن استخراج مي كند و با اين تغيير بخش قابل توجهي از انديشه و احكام اقتصادي فقهي را بي اعتبار مي كند. در همين ارتباط جا دارد از نظريات مشابه مرحوم شهيد مطهري در كتاب «مباني اقتصاد اسلامي» ياد كنم. ايشان نيز در آن كتاب از «اشتراكات اسلام و سوسياليسم» سخن مي گويد و اظهار عقيده مي كند كه ماشين مالكيت بردار نيست و لذا كارخانجات بزرگ بايد ملي شوند و در اختيار دولت قرار گيرند. الان در مقام اثبات يا نفي اين گونه نظريات نيستم، بلكه مي خواهم اشاره كنم به اين واقعيت كه هر متفكري اجتماعي انديش، خواه ناخواه، تحت تأثير شرايط و گفتمان هاي زمانه است و اين نيازها و گفتمان ها پيش فرض هايي را در ذهن و انديشه او شكل مي دهد و او با آن مفروضات سراغ قرآن و حديث مي رود و اجتهاد مي كند و در نهايت اجتهادهاي او رنگ زمانه خواهد داشت. اين سخن شهيد مطهري كاملاً درست است كه: «فتواي يك فقيه شهري بوي شهري مي دهد و فتواي يك فقيه روستايي بوي روستايي. » و به هر حال اين پيش فرض ها در هر زماني يكي از عوامل مهم به دانسته ها، اجتهادها، فهم ها و تفسيرهاي متفاوت و گاه متعارض از دين مي شود.
عامل تخصص
از عوامل عمده ديگر در فهم ها و تفسيرهاي مختلف از متن واحد، تخصص علمي و يا گرايش علمي مفسر است. چنان كه در اصل قبلي گفتيم، پيش فرض هاي قطعي (و حتي نسبي) مفسر، موجب مي شود كه او از متن انتظاري به وفق آن و در نتيجه توقعي خاص داشته باشد، و بي گمان يكي از منابع مهم اين پيش فرض ها «تخصص» و اطلاعات علمي است كه مفسر حامل آن است. اگر مفسر يك اديب است و اهل ادب و ادبيات و نقد ادبي، هنگامي مراجعه به متني چون قرآن عمدتاً به ابعاد و جهات و خصوصيات كلامي و ادبي و ساختار كلام توجه دارد و خواه ناخواه آيات قرآن را با آن نگاه در چارچوب قواعد ادبي مورد توجه قرار مي دهد و اگر تفسيري بگويد يا بنويسد، كم و بيش صبغه ادبي خواهد داشت و در نتيجه ابعاد ديگر متن يا كاملاً مورد غفلت قرار مي گيرند و يا تحت الشعاع نگاه ادبي خواهند بود. يا مفسّري فيلسوف است و يا فيزيكدان است و يا عارف است و يا بيولوژيست است و يا طبيعي دان و يا جامعه شناس است. هركدام از اين مفسّران تفسيري بر وفق نظرگاه (به قول مولوي) و تخصص خود ارائه خواهند داد. منظور اين نيست كه در تمامي موارد لزوماً استنتاج ها و برداشت ها متفاوت يا متعارض است، قطعاً اشتراكات زيادي در تفسير آيات (به ويژه آيات محكم و صريح قرآن) وجود خواهد داشت، اما در نهايت يك تفسير كامل يك عارف از قرآن با يك تفسير كامل يك فيلسوف و يا طبيعي دان و. .. متفاوت خواهد بود و به ويژه از آيات و مفاهيم خاص و كليدي تفاسير تخصصي و در نتيجه متفاوت خواهد بود. في المثل يك عارف خدا را در دل (= قلب = فؤاد) مي جويد و آيات توحيد و خداجويي قرآن را در باطن و ضمير آدميان مي جويد و چندان توجهي به عقل و منطق و تفاسير فلسفي و يا پديده هاي طبيعي و مادي ندارد (و چه بسا آنها را مزاحم و حجاب مي داند) امّا يك فيلسوف با استفاده از لفظ «تعقل»، يك خداي عقلي ـ برهاني ـ ارسطويي عرضه كند و در مقابل يك دانشمند و محقق طبيعي يا طبيعت گرا و تجربه گرا خدا را در متن طبيعت و پديده هاي مادي وحي مي جويد و مي كوشد خدا را در قانونمندي هاي حاكم بر سنگ و چوب و درخت و آسمان و دريا و دشت و كوه و حيوانات و حشرات و... ببيند و از طريق اعجاز علمي و ارائه شگفتي هاي طبيعت خدا را بشناسد و يا بشناساند. نيز متخصصان ديگر از جمله روانشناسان و جامعه شناسان و فيلسوفان تاريخ و... اگر به تفاسير موجود از سده سوم تاكنون (يعني از آغاز تا حالا) مراجعه كنيم، به درستي اين تفاوت ها را مي بينيم. فرضاً تفسير فخر رازي، زمخشري، ابن عربي، خواجه عبدالله انصاري، سيوطي، طنطاوي، سيد قطب و... در عالم سنت و تفسير شيخ طوسي، طبري، ملاصدرا، علامه طباطبايي، آيت الله طالقاني و مهندس بازرگان در عالم شيعه را ملاحظه و با هم مقايسه كنيم، تفاوت ديدگاه هاي آن مفسران را درخواهيم يافت و خواهيم ديد كه يكي از دلايل تفاوت در اين تفاسير (البته فقط يكي نه بيشتر)، قطعاً تخصص مفسران است.

فرهنگ
اقتصاد
ايران
جهان
زندگي
ورزش
هنر
|  اقتصاد  |  ايران  |  جهان  |  زندگي  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |