سه گانه دكارتي ـ واپسين بخش
مرز ميان عقل و تخيل
|
|
جالب آن كه دكارت به هنگام بحث در باب قوه آگاهي حسي در تأمل ششم استدلال دقيقاً مشابهي بر اساس ملاحظات پديدارشناختي به ما عرضه مي كند. در اين موقع دكارت ديگر «حواس خارجي» باصره، سامعه و غيره را در كانون توجه خود قرار نمي دهد، بلكه توجه وي بر «حواس باطني» از جمله گرسنگي و تشنگي معطوف است. اين قطعه يكي از معروف ترين گفتارهاي دكارت است:
طبيعت به مدد احساس هايي چون درد، گرسنگي و تشنگي به من مي آموزد كه حضور من در بدنم صرفاً به مثابه حضور كشتيبان در كشتي نيست، بلكه [به من مي آموزد كه] من پيوندي تنگاتنگ با بدنم دارم و اين پيوند چنان است كه گويي من و بدنم روي هم رفته امر واحد و يكپارچه اي را تشكيل مي دهيم.
مفسران نظريه دكارت در مورد ذهن عموماً اين گزيده گفتار را به همين جا ختم مي كنند و سپس تفسير خود را با طرح اين مسأله ادامه مي دهند كه ثنويت دكارت با تأثير و تأثر علي متقابل جسم و نفس همخواني ندارد. اما در صورتي كه ما گزيده گفتار فوق را تا آخر دنبال كنيم روشن مي شود كه نكته مورد توجه در اين قطعه به پديدارشناسي خاص احساس است كه اين پديدارشناسي را دكارت چون شاهدي بر اين واقعيت تلقي مي كند كه برخلاف تخيل، آگاهي حسي به ما به عنوان «موجودات متفكر» غيرمادي تعلق نمي گيرد، بلكه با ما به عنوان موجودات متجسم پيوند دارد.»
اگر چنين نبود [يعني اگر من و بدنم تشكيل واحد يكپارچه اي نمي داديم] وقتي به بدن من آسيبي وارد مي شد، من كه چيزي جز موجودي متفكر نيستم، احساس درد نمي كردم، بلكه درست به همان گونه كه كشتيبان با قوه باصره خود در مي يابد كه چيزي در كشتي خراب شده است، من هم صرفاً درد را با فاهمه خود ادراك مي كردم. به همين ترتيب در هنگامي بدن من به خوردني يا نوشيدني نياز دارد، من مي بايست در عوض احساس هاي مبهم گرسنگي و تشنگي، تنها درك واضحي از آن داشته باشم، زيرا احساس هايي چون گرسنگي، تشنگي و درد و امثالهم چيزي جز حالات مغشوش فكر نيستند كه از اتحاد و به اصطلاح در آميختگي نفس و بدن ناشي مي شوند.
در اينجا پربيراه نيست كه بپرسيم به لحاظ پديدار شناسي وضع يك موجود صرفاً متفكر (مثلاً يك روح يا يك فرشته) كه خداوند موقتاً او را به بدني متصل نموده است، چگونه است. طبق گزيده گفتاري كه در بالا نقل كرديم، پاسخي كه دكارت پيشنهاد مي كند ظاهراً بايد اين باشد كه آگاهي چنين موجودي از وضعيت جسماني اش بايد فاقد بعد پديدارشناختي باشد؛ چنين موجودي فاقد [احساس] رنگ و طعم است. براي چنين موجودي صرفاً احكامي عقلي از اين قبيل وجود دارد كه «اين بدن به غذا نياز دارد» يا «اين بدن مجروح شده است» ما انسانها نيز البته چنين احكامي را صادر مي كنيم: وقتي شخص تحصيل كرده اي كه به مرض كمبود قند مبتلاست، نمونه خون خود را برمي دارد و تجزيه مي كند، عقلاً و مفهوماً مي داند كه نيازمند قند است؛ وقتي كه من بر سبيل تصادف دستم را به بخاري داغي مي زنم و پس از آن نتيجه اين عمل را مورد مداقه قرار مي دهم، برحسب فاهمه در مي يابم كه جراحتي بر بافت بدنم وارد آمده است، اما البته همه چيز به اينجا ختم نمي شود. بيمار مبتلا به ديابت به هنگام كاهش قند خونش احساس مبهم و غريبي دارد؛ وقتي دست من به بخاري داغ مي خورد، بارقه مشخصاً دافع و زننده اي از درد را در خود احساس مي كنم. دكارت تصريح مي كند كه اين احساسات به وضوح و تمايز قابل تصور نيستند؛ احساساتي از قبيل «پيچش عجيب معده» كه من آن را گرسنگي مي نامم. مانند احساس ما به هنگام تلاش براي تجسم هزار ضلعي احساسي ذاتاً مبهم و مغشوش است.
اينك دليل اين فاصله و شكافي كه ميان ادراك، شك، اثبات، انكار و اراده از سويي و تخيل و برخورداري از تجربيات حسي از سويي ديگر وجود دارد، كم كم آشكار مي شود. دو مورد آخر از جمله آن قواي شناخت موجود متفكر كه به نحوي شفاف واضح باشند نيستند. اين قوا داراي كيفيتي ذاتاً مغشوش و مبهم، تعريف ناشدني و ذهني اند- كيفيتي كه اين امر را برملا مي كند كه آنچه مطرح است فعاليت ذهني محض يك نفس غيرجسماني نيست، بلكه فعاليت يك واحد دو رگه،يعني موجود انساني است.
بنابراين نتايج تحليل ما از شرح دكارت در باب تخيل و احساس نشان مي دهد كه اين قوه ها به باور دكارت قوايي كه صراحتاً ذهني (مثلاً به شيوه ادراك) باشند نيستند. زيرا:
۱. عملكرد آنها همواره مستلزم وقوع فعاليتي علم الاعضايي در مغز است و ۲. پديدار شناسي ويژه آنها (اين كه آزمودن اين قوا براي ما چگونه است) حاكي از آن است كه آنها به ما نه همچون نفس بلكه همچون موجودات متجسم تعلق دارند. پيامد اين نتيجه آن است كه ما مفهوم مهمي داريم كه طبق آن اين قوا نمي توانند به نحو درست خود را با طرح رسمي ثنويت دكارت وفق بدهند. آنها را نمي توان به سهولت يا به موجود متفكر و يا موجود داراي بعد نسبت داد.
|