علي سعادتمندي
جامعه شناسي هنر عرصه گسترده اي است، با زير مجموعه ها و سرفصل هاي فراواني كه هر يك از آن ها در جريان و شرايط خاص تاريخي و اجتماعي بوجود آمده، رشد كرده و مبناي تأويل و نقد قرار گرفته اند. يكي از مهمترين موارد در اين حوزه- خصوصا در يكصدسال اخير- مبحث تعامل و تأثير متقابل هنر بر جامعه و جامعه بر هنر و نيز شكل و چگونگي اين تأثير بر يكديگر بوده است. در گذشته- دوران كلاسيك- به علت پيچيده نبودن ساختارهاي اجتماعي و فرهنگي، و نيز محدود بودن عوامل و عناصر اطلاع رساني، شكل و نوع تأثير ساده بوده و تا حدودي مواضع هر يك از اين مؤلفه ها در قبال يكديگر روشن تر به نظر مي رسيد. با گذشت زمان و پيچيده شدن ساختارها در عرصه هاي مختلف، جامعه شناسي هنر نيز دستخوش تغييرات بسياري شده و خود تبديل به يكي از شاخه هاي مهم علم جامعه شناسي گرديد.
با اشاره به اين نكته كه اين شاخه از جامعه شناسي، در هيچ يك از حوزه هاي آكادميك و تجربي جامعه ما چندان مورد توجه قرار نگرفته و تنها به بيان كلياتي اكتفا شده است، در اين مقال، ارتباط اثر هنري و مخاطب را سرفصل قرار داده و اندكي به آن مي پردازيم، تا مگر فتح بابي در جهت گسترش تأويل هاي ديگر در اين زمينه باشد.
در گذشته هاي نه چندان دور، در جامعه ما آٍثار هنري آفريده شده توسط مؤلف فاصله ذهني چنداني با مخاطب نداشته و درصد قابل توجهي از مخاطبان علاوه بر درك درونمايه اثر، قادر به شناسايي و لذت بردن از شگردها و معيارهاي زيبايي شناختي آن بودند.
با پيچيده تر شدن روابط انساني، نهادينه شدن مؤلفه هاي شهرنشيني، ورود عناصر مدرن، بسط و گسترش رسانه ها و تغيير در ديدگاهها و سنت هاي زيبايي شناختي به نظر مي رسد فاصله اثر هنري و مؤلف با مخاطب بيشتر شده و هر چه در بستر زمان پيشتر مي رويم، مخاطب ديگر قادر نيست به راحتي با آثار و متون هنري- ادبي ارتباط برقرار كند.
در آسيب شناسي چنين وضعيتي دلايل فراواني را مي توان درپي هم رديف كرد. دلايلي كه هر يك مي توانند موضوع مبحث و مقام جداگانه و مفصلي باشند. گروهي از هنرمندان و منتقدان، هنر معاصر را نخبه گرا دانسته و معتقدند هنر برخلاف گذشته، سنگيني بار تعهد و اطلاع رساني در حوزه هايي همچون سياست را بر روش نداشته و اصولا امروزه براي عده و گروهي خاص آفريده مي شود. در واقع در اين نوع تلقي از هنر و اثر هنري، حلقه مخاطبان محدود به افرادي كاملا حرفه اي بوده و هر گونه بحث در باب هر گونه رسالت و تأثير يا وظيفه اي امري سنتي محسوب مي شود. ناگفته پيدا ست كه با چنين تز و عقيده اي هنر سرگرم كار خود بوده و به پركردن فاصله مخاطب و اثر هنري در روزگار معاصر نيازي نيست.
عده اي ديگر - درست برخلاف دسته اول- علاوه بر آنكه هنر و اثر هنري را همچنان به عنوان عاملي مهم در جهت تغيير روند تاريخي و اجتماعي ارزيابي مي كنند، براين امر نيز پاي مي فشارند كه هنرمند با درك و وقوف بر موقعيت انسان و تاريخ جامعه خود، بايد عناصر زيبايي شناختي اثرش را بر مبناي شناخت آن ها معماري كرده و در صورت لزوم سطح آفرينش و خلاقيتش را تا امكان فهم و درك جامعه و افراد آن در طبقات مختلف، پايين آورده و تعديل كند.
مبناي بخش ديگري از ذهنيت فرهنگي جامعه در اين ارتباط، تفكري بينابيني است، بدينگونه كه از سويي كاركرد هنر و آثار هنري را مورد توجه قرار داده و از سوي ديگر معتقدند كه نبايد براي امر درك و دريافت مخاطب، هزينه اي همچون منطبق نمودن سليقه هنرمند با جامعه را متحمل شد. اين گروه بر آنند كه در صورت حاكميت چنين فضايي، ذهنيت جامعه تنبل بار آمده و در عرصه تفكر در جا خواهد زد. به همين دليل مخاطب خود بايد همت كرده و خود را اندك اندك به سطح آثار هنري آفريده شده و الگوهاي زيبايي شناختي به كار گرفته در آن برسانند. اما كداميك از اين گروه ها محق بوده و اصولا در روزگار معاصر جامعه ما، با توجه به شرايط اقتصادي، سياسي، تاريخي و فرهنگي، و نيز با در پرانتز گذاشتن مقايسه با جوامع ديگر، كدام يك از طيف ها به تأويلي از يك ارزيابي درست و جامعه شناخت نزديكتر هستند؟
آنچه مسلم است، امروزه ديگر نمي توان با مباني و الگوهاي كهنه و سنتي جامعه شناسي و هنر به سراغ چنين مبحثي رفت. در اين مقال موضوع بر سر حقانيت گروه خاصي نبوده و با تأكيد بر محوريت «طرح موضوع» در ادامه به مؤلفه اي اشاره مي شود كه به نظر مي رسد كمتر به آ ن- خصوصا در اين حوزه- پرداخته شده است.
نقد
آنچه در ذهنيت جامعه ما در حوزه هاي مختلف از واژه «نقد» نقش بسته است، مجاور با مدلول هايي است از واژه ها و تركيباتي همچون؛ ايرادگيري، مچ گيري، حقيركردن، ضايع كردن و مواردي از اين قبيل. در حالي كه نقد و فرآيندهاي آن را اصولا،مي توان در زمينه هاي شناخت، كالبدشكافي، جزيي نگري و گسترش دامنه هاي تأويل و تفكر جستجو و رديابي كرد. نقد هنوز در ما تبديل به يك عادت نشده است. اگر نقد را از فرزندان خلف انديشه بايد تلقي كرد: به علت عدم نهادينه شدن فرهنگ تفكر در جامعه ما، نقد نيز- در معناي اخص آن هنوز فاقد مصاديق بيروني است. جامعه اي كه خود نقد پذير نباشد، به يقين منتقد پرور نيز نخواهد بود.
براي كاربردي كردن بحث، موضوع مقال- هنر- راپي مي گيريم؛
هنرمند داراي خصايص و ويژگي هايي رواني و فردي خاصي است. به گونه اي كه نمي توان حوزه خلاقيت آن را كاناليزه نموده و از او خواست كه علاوه بر آفرينش اثر، پرورش مخاطب را نيز همگام با آن مورد توجه قرار دهد. در عرصه هاي هنر و ادبيات پرورش مخاطب و ياري او در جهت ايجاد ارتباط با اثر هنري، يكي از كارهاي منتقد متخصص در آن ژانر هنري است. البته همانگونه كه اشاره شد، تلاش در جهت نزديكي مخاطب با اثر هنري يكي از كارهاي منتقد است. منتقد علاوه بر بذل توجه خود بر مخاطب، مي تواند مؤلف را نيز در شناخت موقعيت تاريخي، فرهنگي، سياسي ياري نموده و نيز او را نسبت به چگونگي به كارگيري تمهيدات و شگردهاي زيبايي- شناسايي- اثر واقف كند.
(ناگفته پيداست كه تبيين حوزه عملكرد نقد به اين سادگي نبوده و نقد امروز، حوزه هاي بسيار گسترده تري را دربرمي گيرد، تا آنجا كه متون نقد را در دوران معاصر آثاري مستقل تلقي مي كنند.)
آنچه آمد تنها گزارش گونه اي بود و تلاشي است در جهت عطف توجه به نقد و تأثير آن در حوزه جامعه شناسي هنر و نيز ارتباط آثار هنري با مخاطب. البته نبايد از ياد برد كه در كنار نقد، امروزه رسانه هاي ارتباط جمعي نيز نقش بسزايي را مي توانند در اين عرصه ايفاء كنند.