فرشته مولوي
پابرهنه به ايوان مي روم تا آسمان را نگاه كنم. عصر جمعه است. تنها و بي حوصله و چشم به راهم. دور دست، در حاشيه افق، ابر پاره هاي كوچك، برگ برگ، كنار هم رديف شده اند. به پر غاز مي مانند: باريك و نرم و سفيد. به اينها اميد باران نيست. دل آسمان از موج موج ابر روشن بر هم افتاده سنگين است. چين هاي دامن ساتن عروس را مي مانند. لابه لاي چين ها پر از فرشته هاي ريز و درشت سفيدپوش است. چهره شان، تنشان، بالشان و خرمن مويشان با سايه روشن هاي رنگ به رنگ نمايان مي شود. اينها باراني اند، بلور مي شوند و پاش پاش مي ريزند.
صبح با باد سحري باران آمد. خاك باغچه كنار ايوان نمناك است. سنگفرش كف حياط پاك و جلا خورده است. شاخه و برگ درخت نارنج هنوز تر است. پاييز است و باد كه نرم مي گذرد، دست خنكش را بر پوست من و تن درخت مي كشد. نفسي بلند مي كشم. بوي نم خاك را دوست دارم اما دلم هواي بوي بهار نارنج دارد. درخت نارنج من هفت بهار داده است. نخستين بهار، بهار عروسي زهراجان بود.
زهراجان كه مي آمد، مادر چشم غره مي رفت. مي گفت زهراجان، دستش كج است. مي گفت تخم مرغ دزد شتردزد مي شود. مي گفت نهال را تا نهال است، اگر راست نكنند تا آخر كج مي ماند. زياد مي گفت، نمي شنيدم. زهراجان بلبل زبان بود و خنده رو، رگ خواب مادر را به دست مي آورد، اين بود كه ابر مادر باران نداشت. مادر مي گفت: «هرچي تو بد گوشتي مي كني و نحسي، اين همه چيز خانوم خوش خنده و تردماغه!» بدقلقي زياد مي كردم اما با زهراجان جورم جور بود. سه چهار سالي از من بزرگ تر بود. مدرسه نمي رفت، تا بخواهي بالاي درخت و سرديوار مي رفت، جز من، بيشتر با پسرهاي كوچه بازي مي كرد. از همه شان سر بود، بس كه آتشپاره بود. مادر كه نبود، از باغچه آجيك و از چاهك كنار حوض ليسك جمع مي كرد و با آنها دخترهاي كوچه را مي ترساند. با من كاري نداشت. به من ياد مي داد چطور سوسك بگيرم، براي گنجشك ها تله بگذارم، يا سبيل گربه را بكنم. مرا قلندوش مي گرفت و دور حوض مي دويد. از من عروسك، تيله، فرفره و يويو مي گرفت. اگر چيزي مي خواست و نمي دادم اخمش تو هم مي رفت اما گله نمي كرد. بعد كه مي رفت، چيزي كه خواسته بود ديگر نبود!
ته حياط به درخت زبان گنجشك طناب بسته بوديم. مي رفتيم باد مي خورديم. مي توانست با پا روي طناب بايستد، تندتند بنشيند و بلند شود. سوار باد مي شد و با باد مي رفت تا بالاي ديوار خانه خودشان. نگاهش كه مي كردم، سرم گيج مي رفت. تا برمي گشت دلم هري پايين مي ريخت. دو گيس بافته اش مثل دو شاخ پس كله اش در هوا سيخ مي شد. باد زير دامنش مي افتاد و پف مي كرد. شلوارش هم باد مي كرد. پاشنه پاهاي بزرگ و هميشه برهنه اش قاچ قاچ و كبره بسته بود. لاي انگشت ها و زير ناخن هاي بلندش هميشه سياه بود. شتاب تاب كه كم مي شد، همانطور ايستاده روي طناب دور خودش چرخ مي خورد، چرخ مي خورد و بلند مي خنديد. نوبت من كه مي شد، پايين مي آمد. با احتياط مرا روي طناب مي نشاند. با كف دست به پشتم مي زد تا تاب بخورم. آفتاب از لابه لاي برگ ها شرشر مي ريخت توي چشم هايم. پلك هايم را روي هم مي گذاشتم. باد كنار گوشم سوت مي زد بعد كم كم محكم تر هولم مي داد. هم مي ترسيدم، هم خوشم مي آمد. ابر اگر بود، سوار بر باد تا كوچه هاي ابر مي رفتيم. بوي بهارها مستمان مي كرد. زهراجان گفت «بهار نارنج ها مال من» گفتم «نه» پكر شد. گفت شب عروسي مرا به خانه شان راه نمي دهد. گفتم «همه بهارها مال تو.»
آن روز كه زهراجان عروس شد، باد كردن آدامس بادكنكي آنقدر سخت بود كه غصه ام مي گرفت. نوك زبانم را جلو مي آوردم و آدامس نازك نازك مي شد. در آن مي دميدم اما باد نمي شد. زهراجان براي آنكه يادم بدهد، آدامس را مي گرفت و مي جويد. تندتند و پشت سر هم باد مي كرد و تق تق مي تركاند. توپ هاي ريز و درشت زرد، آب و صورتي دم به دم ميان لب هاي غنچه شده اش گم و پيدا مي شد. توپ اگر بزرگ و پرباد بود، به پيشاني من مي خورد و درق مي تركيد. پشت تنه پهن درخت زبان گنجشك آزادي زياد بود، ترس نبود.
آن روز كه در خانه همسايه ديوار به ديوار ما، نرگس بانو، عروسي بود، درخت نارنج جوان و باريك بود. لابه لاي طره هاي سبز و براق گيسويش پر از بهار بود، بهارهايي به رنگ شير، پر از ستاره بود. ستاره هايي كه خورشيد مي شدند. درختم خورشيد باران مي شد. نمي دانستم.
نرگس بانو مي دانست. پاي تنور مي نشست. دانه هاي عرق ريزريز روي پوست گندم گونش مي نشست. از گرما گر مي گرفت. لپ هايش گل مي انداخت. چشم هايش تنگ مي شد. زهراجان ده سال داشت. نرگس بانو هنوز جوان بود. گيس هايش بلند بود، مثل كمند. مشكي بود، مثل شبق. در خانه نان مي پخت، مي داد زهراجان ببرد به خانه ها بفروشد. من اما مي رفتم و نان تازه را داغ داغ از سر تنور مي گرفتم. نرگس بانو نصيري هم درست مي كرد. زهراجان نصيري ها را در سيني مي چيد، كوچه به كوچه مي گشت و مي فروخت. هر بار كه خانه شان مي رفتم، نرگس بانو يك نصيري توپي مي گذاشت كف دستم. پولش را نمي گرفت. زهراجان اگر بود، بازي مي كرديم. اگر نبود هم مي ماندم. مي نشستم لب ايوان جلوي اتاقشان، نرگس بانو را نگاه مي كردم. با دست هاي درشت و پهن و زمخت قهوه اي خمير نرم و سفيد را عمل مي آورد و تند تند چونه درست مي كرد. مژه هايش از غبار نازك آرد سفيد بود، لب هاي نازكش نرم مي جنبيد. زير لب آواز مي خواند. تا سرش به كار خمير بود، دل به گفت وگو نمي داد. سر تنور كه مي رفت، چانه اش لق مي شد و يك بند حرف مي زد. از خودسري ها و آتش سوزاندن هاي زهراجان گله مي كرد، ابروهاي باريك هلالي اش به هم گره مي خورد. از بي كسي و تنهايي اش كه حرف مي زد، پره هاي بيني بزرگ استخواني اش مي لرزيد. از تنگي روزگار كه مي ناليد، زهرخند مي زد. از پدر زهراجان كه حكايت مي كرد، نگاهش پرخشم مي شد. از دهشان كه مي گفت، صدايش نرم مي شد.
|
|
نرگس بانو مي دانست كه درخت پرنارنج خواهد شد. خنده كنان گفت كه نارنج ها را براي او ببرم. دندان هايش درشت و سفيد بود. گفتم نمي شود. نگفت چرا. نمي دانست بهارها مال زهراجان است. پاييز است. باد لايه هاي تنك ابرهاي خاكستري دور را نخ نخ كرده است. ميانه آسمان، لابه لاي پشته هاي پنبه اي، به نازكي شيشه شده است. مثل آب شفاف و روشن است. به حرير نيلي مي ماند. باران اگر ببارد، شايد زهراجان نيايد.
مي روم كنار ايوان از بالاي ديوار خانه را نگاه مي كنم. خالي و سوت و كور است. يك گوشه اش چاه است كه اين چند ساله دهانش را بسته اند. گوشه ديگر مرغداني خالي است كه دهان سياهش باز است. ميانش هم حوضچه پرلاي و لجن است و دورادورش، گله به گله علف هاي هرز و بوته هاي درهم. روزهاي زيادي است كه شكم تنور توي ايوان خالي و سرد مانده است. لابه لاي سفال هاي قهوه اي سوخته بام و تيرهاي چوبي پوسيده و موريانه خورده آن پر از علف هاي خشك كاه رنگ است. اينجا و آنجا، كپه كپه، آت و آشغال و خرت وپرت هاي به درد نخور تلنبار شده است. از قفل زنگ زده درهاي چوبي اتاق ها پيداست كه هنوز نيامده است. پنجره ها با چشم هاي شيشه اي كدر و پرترك به من خيره شده اند. درخت، بهار اولش را كه ديد، زهراجان عروس شد. بهار دوم، زهراجان با نرگس بانو و دامادش از خانه ديوار به ديوار ما كوچيدند. حالا زهراجان مي آيد تا هشتمين بهار را با خواهر كوچكش ببيند.
زهراجان را ديدم. از مدرسه به خانه بر مي گشتم . باران از صبح تا عصر يك بند باريده بود، با اين همه آسمان هنوز گرفته بود. با چكمه هاي لاستيكي سياه شلپ شلپ كنان از راسته پر گل و شل آلونك هاي نزديك خط آهن مي گذشتم . سراپايم پر از رطوبت سنگيني هواي پس از باران بود. در چارچوب در دخمه اي، زهرا جان را ديدم . به جايي دور و نامشخص خيره شده بود، انگار چشم به راه كسي يا چيزي بود. سياه پوشيده بود. پاهاي لختش در گالش هايي گشاد فرو رفته بود. نوك دو گيس بافته حنايي اش از پس چارقد بزرگش بيرون زده بود. آبجي را با چادر سياه بور شده اي به كول بسته بود. كاكل زرد آبجي كه با سرخميده به خواب رفته بود، از پشت بازوهاي لاغر زهرا جان پيدا بود.
نمي خواستم زهراجان را ببينم. گمان مي كردم نبايد در خانه باشد. مي دانستم از وقتي نرگس بانو دست از كار كشيده، زهراجان در كارخانه كار مي كند. مي دانستم زهراجان كه بيوه شد نرگس بانو ديوانه شد. مي دانستم... نه، نمي خواستم بدانم. بعد از آنكه از كوچه ما كوچ كردند، گهگاه كه راه مدرسه به خانه را از بيراهه مي رفتم و از كنار آلونك ها مي گذشتم، زهراجان را مي ديدم. زياد با هم حرف نمي زديم يا من ديرم مي شد يا او بايد سر كارش مي رفت. مي گفت دلش براي خانه قديمي شان تنگ شده است. مي گفتم كه كاش مي شد به آن خانه برگردند. عزيزا... كه زنده بود، از او مي گفت: مي گفت كه اخمو و بدخلق است و گاه كارهايي مي كند كه او را مي ترساند. چيزي از او نمي پرسيدم. هرچه خودش مي خواست مي گفت. كلمه ها بريده بريده و با فاصله هاي بلند از ميان لب هايش آهسته و خش دار بيرون مي ريخت. حرف كه مي زد، نگاهش ناآرام و ترسيده بود. بيني استخواني اش تيزتر و كشيده تر مي شد. رنگ پوستش به زردي مي زد. دهانش گشاد و كج مي شد، انگار با هر كلمه جانش بالا مي آمد.
عزيزا... شاطر بود. گاهي كه براي خريد نان مي رفتم، مي ديدمش، از او مي ترسيدم و نزديكش نمي شدم. گمان مي كردم چون زهراجان از او مي ترسد، پس بايد ترسناك باشد. جوان بود و بلندبالا و باريك. سبيلي نازك و آويزان، لب هاي قلوه اي درشت و كبود و چشم هاي ريز و سياه داشت. سياهي تخم چشم هايش چشم را مي زد. ترس برم مي داشت. مي كوشيدم تا نگاهم به صورت و چشم هايش نيفتند. به پيشبند پرلك و پيس خميري اش خيره مي شدم. شعله هاي تنور روي نيمرخ كشيده و اسب مانندش با رنگ هاي سرخ بنفش و نارنجي و زرد بازي مي كردند. به ياد اژدها مي افتادم و به ياد زهراجان كه سري نترس داشت.
آبجي كه به دنيا آمد، ديگر زهراجان از او مي گفت كه هميشه به پشتش بسته شده بود. نگاه به بچه كه مي كرد، چشم هايش مي درخشيد مثل وقتي كه به عروسك پارچه اي من نگاه مي كرد. اعتنايي به حرف ها و زخم زبان هاي اين و آن نداشت. مي گفتند آبجي، لمس و عليل است؛ چشم هايش پر آب مي شد. از لابه لاي بغضي گلوگير هرچه فحش و نفرين مي دانست، نثار زمين و زمان مي كرد و گاه از غيظ گيس هايش را مي كند. عزيزا... كه آتش گرفت، نه گريه كرد و نه گيس هايش را كند. مي گفتند به غضب خدا گرفتار شده است. مي گفت آبجي با او مو نمي زند. مي گفت مي خواهد شب و روز كار كند و پول جمع كند و او را به تهران ببرد و درمان كند. نرگس بانو اما، چشم ديدن بچه را نداشت.
زهراجان مي گفت در كوچه ها پرسه مي زند و بچه ها را دور خود جمع مي كند. برايشان آواز مي خواند و بشكن مي زند. گاه مي رقصد و گاه گريه مي كند . گاه گداري هم پيت نفت و كبريتي گير مي آورد وقتي كه بچه ها و بيكاره ها دوره اش مي كنند، مي گويد كه مي خواهد خود را آتش بزند. وقتي همه خوب باور كردند، پيت و كبريت را پرت مي كند و ميان گريه و خنده آواز مي خواند.
آخرين باري كه نرگس بانو را ديدم، ديوانه نبود. غروب بود. باران مي باريد. هوا پر از بوي گل و بهار بود. زير سرپناه جلو درخانه ايستاده بودم . عزيرا... گاري آورده بود و اسباب را برده بود. زهراجان با گاري رفته بود. نرگس بانو انگار از خانه دل نمي كند؛ يا شايد چشم به راه تاريك و خلوت بود تا از خانه درآيد. باران رديف رديف ميان آسمان تيره و كف گل آلود كوچه پرده مي كشيد، پرده هاي ريز بافت خاكستري مورب و پشت هم پشت هم آواز ناودان ها پر همهمه بود . باد نرم و باران سرد بر گونه ها و كف دست هاي گشوده من مي نشست و مي گذشت. مي خواستم به خانه بروم كه نرگس بانو را ديدم . به خلاف هميشه چادرش را كيپ دور صورتش گرفته بود. سراسيمه نگاهي به دور و بر انداخت. سلام كردم. به زحمت سري تكان داد. نگاهش انگار نگران و شرمزده بود. طرح خنده اي بر لب هايش نشست. چشم هايش پر غم بود و پر اشك. لب هايش تكان خورد . رويش را برگرداند و شتابان دور شد.
زهراجان مرا كه ديد، دستم را گرفت و كشيد. گفت به خانه شان بروم . گفتم دير مي شود. نمي خواستم نرگس بانو را ببينم. گفت برويم سرخط. نگفتم چرا پشت سرش كشيده مي شدم. سربزرگ آبجي و پاهاي لخت گوشتالويش با حركت گام هاي زهرا جان آرام آرام تكان مي خوردند. ريل ها خيس و براق بودند، مثل قلوه سنگ هاي ريز و درشت كنارشان. دور دست، بالاي تپه يشم رنگ، صفي آباد با رديف سروهاي نوك تيزش خاموش و عبوس سرش را ميان مه غليظ و كبود فرو برده بود. كنار ريل ايستاديم . ابري سياه بالاي سرمان بود.
آبجي از خواب بيدار شده بود و با تعجب نگاهم مي كرد. چشم هايش ريز و سياه بود لپ هايش رنگ نسترن هاي صورتي باغ شاه را داشت. خنديد. زهراجان رو به من كرد. خنده آبجي پشت شانه هاي زهرا گم شد. سفيدي چشم هاي زهراجان به خاكستري مي زد. نگاهش گنگ بود. لب هاي نازكش را محكم روي هم فشار مي داد. خال ريزي مثل دانه اسفند روي برجستگي چانه اش چسبيده بود. خواستم چيزي بگويم. سوت قطار از دور به گوش رسيد. طوري تكان خورد كه پايش از روي سنگريزه ها سريد. به زحمت خودش را سر پا نگه داشت و به من خيره شد. نگاهش پر ترس بود. رنگ پوستش به كبودي مي زد. گوشه لب هايش چين برداشت. با صدايي گرفته و خفه گفت: «اينجا بود.» چانه اش مي لرزيد. زوزه قطار بلند شد. وحشتزده دستم را گرفت و با خود كشيد. دستش سرد و خيس بود بي آنكه نگاهم كند، بريده بريده گفت:« ننه ام اينجا خودشو انداخت زير قطار، مي دونستي؟» اژدهاي سياه زوزه مي كشيد. دود سينه اش را به هوا مي داد و با پاهاي آهني پيش مي خزيد. نفسم بند آمده بود. آسمان برقي زد و رعد غريد. آبجي فريادي كشيد و پيشاني اش را به كتف زهرا جان كوبيد. من و زهرا جان در رگبار دويديم.
لب ايوان مي نشينم و برگي از شاخه نارنج مي كنم. دو پاره برگ مثل دو پنج كوچك و بزرگ از ته به هم چسبيده اند. پاره كوچك مرا به ياد آبجي مي اندازد كه هميشه به پشت زهراجان چسبيده است. پاييز است و من چشم به راهم. زهرا جان كه بيايد، همه بهارها از آن او خواهد شد.