پس اگر در شعر عده اي از اين دوستان احساس بي معنايي يا تهي بودن از معنا و مفهوم به شما دست مي دهد، حق داريد خاصه آن كه آنچه در بسط چنين نگاهي نقش اساسي دارد شعر ساختن از روي تئوري ها و اپيدمي شعر نوشتن است
سامان شايان
اشاره: شايد به جلسه هاي شعرخواني يا نقد شعر تا به حال پا گذاشته باشيد و يا مثل خيلي ها برحسب اتفاقي نادر، ساعتي را در چنين جاهايي سپري كرده باشيد.
در همين محافل مثلاً ادبي، گاه به عينه مي بينيم شاعري شعري را براي حضار قرائت مي كند كه فاقد معناست. بعد با تني چند از شاعران استخوان تركانده در ميان مي گذاري كه: چه شده؟ مگر داستان نويسي ما اينقدر پراكنده گويي دارد كه شعر امروزمان، با وجود چندين و چند هزار سال قدمت تاريخي هيچ گونه معنايي را به ذهن مخاطبانش القا نمي كند و دست آخر جواب مي شنوي كه: همين است ديگر، بايد نشست تا درگذرد. اما وقتي مي روي و به قول دوستان مي نشيني و كف دست زير چانه ات مي گذاري مي بيني، نمي شود ... به واقع تحملش و پذيرفتنش كمي دشوار است ... پس خواستيم بايستيم و با هيوا مسيح، شاعري كه در آثارش به مضمون و محتوا اهميت مي دهد، صحبت كنيم. حرف زديم و چنين شد:
در يك دهه گذشته، بسياري از شاعران به شعرهايي روي آوردند كه بعضاً تهي از معنا و هرگونه مفهوم عام و خاص است. اين جريان به شكل قوي تري در اواخر دهه هفتاد و تا همين يكي دو سال ادامه يافت كه اغلب شعرهاي اين شاعران به نوعي معناگريزي گرايش دارد. ارزيابي شما از چنين وضعي چگونه است؟
مولاناي بزرگ مي گويد: جسم ظاهر عاقبت هم رفتني است / تا ابد معني بخواهد شاد زيست. آنچه مورد نظر شماست و آنچه مولانا مي گويد، بحث را به مباحث فلسفي نزديك مي كند. خاصه فلسفه زبان. من فيلسوف نيستم ولي پيداست كه اصل موضوع بر سر زبان است.
زبان به دليل تغيير مدام، شكل يا بهتر است بگويم فاعليت جديدي پيدا مي كند. پس، شكلي از زندگي و صورتي است از اجسام و اشيايي كه ما با كلمات آنها را بيدار مي كنيم و از آن پس به سوي معنا نشانه مي رويم. به قول مولانا، آنچه از اين فاعليت جديد زبان باقي مي ماند معناست و آنچه در هر بيان مدرن وجود دارد همان به تاخير انداختن معناست. بنابراين معناگريزي چيزي كه شالوده يا نگره اصلي شعري را، كه موسوم به معناگريزي است تشكيل مي دهد، كمي خنده دار است. تصور مي كنم آنچه در اشعار اين دوستان، معناگريزي را القا مي كند، نبود معنا نيست، بلكه بيان معلق و زبان بازي و از اصالت انداختن معناست. اين اتفاق هم چندان تازه نيست. نقاشي مدرن، خاصه نقاشي آبستره تا دوره اي و جريان هاي بزرگي چون كوبيسم و نظير اينها و مدرن تر از آنها، آثار نقاشاني چون مارسل دوشان، كاندينسكي و ... خيلي پيش از اين به چنين عملي دست زده ، اما هرگز معنا را انكار نكردند. در شعر هم، خاصه در شعر ايران، بيدل دهلوي استاد اين شكل برخورد با زبان است يا بايد از آن گريخت و بعد دست به ويرانگري معنا زد ... به گمانم ماجرا كمي جهاني تر از شعر عده اي باشد. تصور بي معنايي، تصور قرن بيست و يكمي انسان امروز است. داستايفسكي در جايي گفته: «اگر خدا نباشد، همه چيز ممكن است.»
گمان مي كنم بعد از رمبو در شعر جهان «من» از بين رفت و به قول جورج استانسير، قرارداد ميان ما، كلمه و جهان از بين رفت، پس بدخواني ها آغاز شد.
مصيبت از آنجا آغاز شد كه شالوده شكني، ساختارگرايي و پسامدرنيسم خاصه در هنر و شعر، نه تنها وسيله اي براي نوعي خواندن تازه جهان نبوده و نيست بلكه منجر به رد بنيادي من، خداوند، خواندن و معنا شدند. اگر احساس مي كنيد كه در بخشي از شعر جاري، معنايي وجود ندارد، يقين بدانيد كه خداوند و من انساني، آنجا نيست.
آيا چيزي كه شما مي گوييد، رد بيان مدرن است؟ به هر حال همين دوستان و حتي خود شما بيان مدرن داريد.
بيان مدرن در شعر ايران تازگي ندارد، حافظ بياني مدرن است. سعدي، بيدل و ... هم همين طور... اما در گذشته، بيان مدرن مجدد در زبان فارسي، با نيما يوشيج پيدا مي شود. البته پيشنهاد نيما، صرفاً يك بيان نيست. بلكه تغيير خودآگاهي انسان ايراني است و اما خيلي از شاعران، نقاشان و فيلمسازان به دليل كم سوادي بيان مدرن و حالا پست مدرن را انتخاب مي كنند؛ حتي منظومه مسافر سهراب را غلط مي خوانند و آنها يك پناهگاه دارند: بيان پست مدرن، آنجايي است كه مي توانند خودشان را مخفي كنند. شايد بپرسيد كجا؟ درست پشت صورت معناگريزي، به هم ريختن نحو و ساختار جملات. اينجا همان جايي است كه شما هر چيزي را مي توانيد پشت سر هم يا زير هم بنويسيد و اسمش را بگذاريد شعر پست مدرن. مركز گريزي هم مي شود پيراهن عثمان، چنين نظريه اي ...
نكته جالب؛ كه شاعر اين همه را نه از مسير تجربه هاي شخصي و تجربه هاي عميق شعر فارسي، بلكه از راه دانش ناقص الخلقه يعني ترجمه هاي گاه نادرست به دست آورده از روي تئوري ها، شعرش را مي سازد و اسمش را مي گذارد بيان مدرن. در حالي كه به نظرم بيان مدرن يعني بيان تازه و مجدد معنا.
منظور شما را درست فهميدم! آنچه اين شاعران مي گويند از روي تئوري پست مدرن است؟ و بي معنايي يا معناگريزي هدف بيان پست مدرن است؟
تا حدي. ولي بگذاريد عرض كنم، شعر اين دوستان از استاد بزرگشان گرفته تا جوان ترينشان ربطي به پست مدرن در فكر فلسفي ندارد. لااقل در بيان رهايي بخشش. چنين شعرهايي بيشتر به نحله افراطي پست مدرن ها نزديك است.
كمي بيشتر توضيح مي دهيد؟
اميدوارم اشتباه نكرده باشم. شايد گادامر است كه براي نخستين بار گفته: انسان از تيروكمان آغاز كرد تا به انسانيت آزاد برسد. پس گردونه اي تشكيل داد. اما ناگهان به هيروشيما، به آشووتيس و ... رسيد. اما مي گويد بايد برگرديم و ببينيم ما كجاي راه و در كجاي آن گردونه خلط كرده، از خط خارج شده و گردونه جديدي ساخته ايم كه نتيجه اش به انسانيت آزاد ختم نمي شود. همه حرف پست مدرن همين است. در تمام عرصه ها، انديشه، هنر، ادبيات و شعر. اما بعدها، برداشت هاي نادرست از پست مدرنيسم باعث شد پز معناگريزي و اصالت دادن به صورت زبان پيدا شود و راه به بي معنايي برسد. خاصه در جاهايي كه هنوز اين مباحث راه نيافته بود و چون سواد همگاني در يك سطح نبود، ابتدا جالب و تازه به نظر مي رسيد. اما حالا پست مدرن مدت هاست كه به دايره المعارف ها رفته اند و جنبه روشنگر آن را رد نمي كنم. دانش هرمنوتيك تا آنجا كه سواد كم من مي داند و استادان بزرگ گفته اند، پاسخ هاي بزرگي به سؤال هاي پست مدرن داده و مي دهد.
پست مدرن هاي افراطي چه مي گويند. اصلاً ماجرا چيست؟
|
|
از قول پدربزرگ اين جريان، يعني جناب ليوتار مي گويم. او مي گويد: پست مدرن، از مسير زيبايي شناسي ذاتي، در پي عرضه هاي تازه از چيزهاي غيرقابل عرضه است، به قصد بيان مفهومي غني تر. ظاهراً قشنگ است. اما وقتي كساني به اين نظريه، خاصه شعر ايران، چسبيدند، گويا قصد بيان مفهومي غني تر را از ياد بردند. شايد هم به عمد از ياد بردند. چون بيان معنا سخت ترين كار در تمام عرصه هاي هنري و ادبي محسوب مي شود. خب، آنچه پيدا شد بياني آشفته بود و صورت آن را هم مي توان اين طور توصيف كرد. اگر به شعر اين دوستان دقت كنيد: تناقض، پس و پيش كردن، انفصال، تصادف، افراط، شيزوفرني، اسكيزوفرني. من سرقت از شعر ديگران و شعر ساختن به اين شيوه كه دفترهاي شعر را باز كني و بعد سطرهايي از اين، سطرهايي از آن، عباراتي از اين عباراتي را با دريافت آني خود درآميزي. اين مي شود شعر، من اين ها را هم اضافه مي كنم. اما حقيقت چيز ديگري است. به قول جناب جنسن، البته اگر حافظه ضعيف من ياري كند، مي گويد: پست مدرنيسم، فلسفه اي عقيم است كه ناتواني روشنفكران را در عرصه هاي عملي به نمايش مي گذارد. حالا دقت كنيد به شعر پاره اي از دوستان كه مورد نظر شما هستند. آنها چه مي كنند؛ ايجاد بحران، براي تثبيت خود و براي رسيدن اين جايگاه از هيچ كاري هم روگردان نيستند، از داد و قال كردن در جلسات شعر يا پارك ها، مقابل كتابفروشي ها تا سرقت شعر و كارناوال هاي مجلاتي...
پس به نظر شما در شعر اين شاعران ، چرا به بي معنايي مي رسيم؟
تصور مي كنم مسئله به خود واژه پست مدرنيسم هم برمي گردد به اين دليل كه معاني متعددي از آن تعريف شده و ما به محض شنيدن، بي اختيار به يك چيز بي معني فكر مي كنيم، به همين دليل به يك چيز بي معني تبديل شده است. بنابراين همواره يادآور نوعي فروپاشي، بي معنايي بي شكل، بي منطقي و نوميدي است.
پس اگر در شعر عده اي از اين دوستان احساس بي معنايي يا تهي بودن از معنا و مفهوم به شما دست مي دهد، حق داريد. خاصه آن كه آنچه در بسط چنين نگاهي نقش اساسي دارد، شعر ساختن از روي تئوري ها و اپيدمي شعر نوشتن است. خاصه نوعي اسنوبيسم، ادعاي فهم تازه، مثل كسي كه پاي تابلويي از مارك شاگال بايستد و با اين كه مي داند، چيزي درك نمي كند، اما ادعا دارد كه مي فهمد. چون غير از اين او را بي سواد و عقب مانده يا كلاسيك مي شناسند. در گالري ها اين چيزها را زياد مي بينند، در جلسات شعر هم.
پس شما اعتقادي به شعر مثلاً پست مدرن نداريد و معناگريزي را رد مي كنيد؟
به گمانم آنچه در موردش حرف زديم، ربطي به شعر ندارد و تصور مي كنم شعر، شعر است و اساساً شعر نه پست مدرن است، نه مدرن و نه كلاسيك. كار شعر، اگر بايد وظيفه اي برايش قايل شويم، اين خواهد بود كه از تماميت حيثيت انسان و حيثيت هستي دفاع كند و انسا ن را به كشور معناها برساند. آن هم از طريق زبان، زباني روشن و شفاف. به اين چند سطر از شمس لنگرودي گوش كنيد: «بركه خردي تنها مانده است / و من كه در آينه اش / به موي سفيدم بنگرم / به موي سفيدم / ملافه كوچكي / بر جسمي يخ زده / هيچ اسمي نمي تواني و نبايد بر آن بگذاري» اين فقط شعر است.
خيلي ها اعتقاد دارند كه معناگريزي جاري در شعر، از كارگاه رضا براهني سرچشمه گرفته است. شما چه مي گوييد؟
آنچه امروز مي بينيد، بله. اما با رويكردي به تاريخ پشت سر شعر نو فارسي، نه. چنين حركتي در دهه سي با نظريه دكتر شاهين تندركيا تجربه شده است. گويا در مهرماه ۱۳۱۸ بيانيه نهيب جنبش ادبي شاهين راه دكتر تندركيا منتشر مي كند و ادعا هم اين است كه به شعر يا سبك جاري كه به نظرشان كلاسيك است، خاتمه داده اند. اما هم او مي گويد: معني جان لفظ است و لفظ نماينده معناست. با اين همه، نتيجه آن قيل و قال در شعر ايشان چه بود؟ اين بود: به به، دل اي دل چه چهاوه چه خوش است ... ديلالا، ديلالا، ديلالا، واه واه خسته شدم ... اما نكته شوخ اين است كه به طور مثال در سال ۱۳۱۷، يعني يك سال قبل از جنجال دكتر تندركيا، نيما يوشيج آمده و شعرهاي درخشاني چون ققنوس را سروده بود.
همين حركت، سي سال بعد، در بيانيه خواب به «پروانه هاي معصوم»، از سوي دكتر براهني تكرار مي شود. اما آگاهانه تر، تئوريك تر، دانشي تر و البته بعدها كمي مخرب تر، دكتر تندركيا مي گفت، مي خواهد به شعر گذشته خاتمه دهد، يعني نمي خواهد حتي شاعر نيمايي باشد. دكتر براهني مي گويد: چرا من ديگر شاعر نيمايي نيستم و باز نكته شوخ اينجاست كه آن روزها، وقتي بيانيه دكتر براهني منتشر شد، در شعر فارسي، كسي شعر نيمايي نمي گفت. شعر نيمايي با فروغ به اوج رسيده و شكل جديدي به خود گرفته بود و شاعراني ظهور كرده بودند كه كارهاي تازه تري مي كردند و در ادامه تكوين شعر نو، گام هايي تازه و بي سابقه برداشته بودند، با اين همه، دكتر براهني به امكان تازه اي در زبان اشاره مي كند كه بد هم نيست. اما آنچه در حوزه عمل رخ مي دهد خاصه در شعر خود ايشان، بيشتر يادآور شعر گرتروداستاين است، بعد از او هم، آنچه پيدا مي شود، نه ربطي به شعر دكتر براهني دارد، نه ربطي به زبان و شعر. كافي است شعري از دكتر تندركيا، از سال ۱۳۱۸، شعري از دكتر براهني از سال ۱۳۷۲ و شعري از گرترود استاين از سال ۱۹۲۳ و شعرهايي از شاگردان دكتر براهني را كنار هم بگذاريد، آن وقت همه چيز رو مي شود.
معنا در شعر، چه اندازه با زبان و ساخت آن رابطه دارد و نبودش در شعر معناگريز را چطور مي بينيد؟
به گمانم همه چيز و همه رازها فقط در يك لبخند پنهان است. تابلوي موناليزاي داوينچي را به ياد داري، آندره مالرو خيلي قشنگ مي گويد: بگذار راز وجود آدمي، از همان لبخند رازگونه باز شود. رابطه معنا با زبان و به قول شما ساخت، رابطه ادراك راز آن لبخند، در چهره موناليزاي شعر است. اين يعني زنده شدن و بيرون جهيدن زندگي و زندگان كه همان معناست، آن هم از دنياي تاريك و سخت ساخت. بنابراين زبان كه پديدآورنده اين همه است، شكلي از زندگي خواهد بود. زبان، چيزي خارج از زندگي نيست كه بتوان با زندگي به تصوير كشيدش. اگر در شعر معنايي نباشد، يعني در زندگي آن شاعر معنايي وجود ندارد كه از طريق زبان بيروني شود. تصور شاعري كه درون من وجود دارد، اين است كه در كنار توجه به فرم، شكل و ... اصالت را به معنا بدهد و به حرف رويايي هم فكر كند. اصالت اين نيست كه از همه اصالت ها دور باشي. پس نبود رابطه اي بين معنا و ساخت شعر، يعني ساختن عروسكي كه هنوز روحي در آن دميده نشده به نظرم عروسك هاي جديدي كه وقتي فشارشان مي دهي، حرف مي زنند يا موسيقي پخش مي كنند، شايد به همين دليل شعف انگيزند كه معنا و روح نهفته در آنها بيدار مي شود، اگرچه يك ساخت و فرم بيشتر نيستند؛ به واقع مي نگريم كه اهميت معنا چه در شعر و چه در زندگي روزمره مردم ايران قابل توجه خواهد بود. به قول اخوان بزرگ، در دوره اي، شعر به جاي دعا و كلمات الهي به كار مي رفته.
در جايي از ابوسعيد ابوالخير رباعياتي آورده و نوشته اند، مثلاً اين شعر را براي شفاي چشم، سه روز بعد از نماز صبح، ظهر و شام، دوازده مرتبه بخوانند اثر دارد. از جنبه خرافي قضيه كه بگذريم، اين به معناي تاثير زبان، شعر، معنا، لبخند بر زندگي است.