نوشته: فولتون اورسلر
ترجمه: مصطفي جنتي عطايي
پگي با دست هاي كوچكش به زحمت در مغازه را باز كرد و وارد شد، مستقيماً به طرف آقايي كه پشت ويترين مجلل ايستاده بود رفت و سلام داد.
آقاي ويلسون كه صاحب مغازه بود با لبخند جواب او را داد و پرسيد:
ـ دختر نازنينم، مامانت مي داند كه تو تنها از خانه بيرون آمده اي؟
ـ نه، نمي داند، ولي
ـ ولي چي دختر جان.
ـ بايد تنها مي آمدم.
ـ چرا؟ ممكنه براي من بگي؟
دخترك فكري كرد، تا جوابي پيدا كند، آقاي ويلسون كه ترديد او را ديد پرسيد:
ـ اسمت چيه؟
ـ پگي، همه من را پگي كوچولو صدا مي كنند.
آقاي ويلسون با مهرباني پرسيد:
ـ خب پگي كوچولو، بگو ببينم چرا تنها از خانه بيرون آمدي؟
ـ مي خواهم براي مامانم هديه بخرم، هديه كريسمس.
آقاي ويلسون كه از لحن گرم و شيرين پگي سرشار از لذت شده بود، پرسيد:
ـ چرا با پدرت نيامدي؟
پگي به فكر فرو رفت و بعد از چند لحظه زير لب پاسخ داد:
ـ پدرم با ما زندگي نمي كند.
ـ پس اين طور! بگو ببينم پدرت براي كريسمس هم برنمي گرده؟
ـ نه! از وقتي رفته مامانم خيلي غصه مي خوره، بعضي شب ها گريه مي كند، پدرم ما را دوست نداشت آقاي ويلسون دستي با نوازش به سر پگي كشيد و پرسيد:
ـ چطور ممكنه پدري دختري به اين ملوسي را دوست نداشته باشد.
ـ نمي دانم.
ـ خب. بگو ببينم چه هديه اي مي خواهي براي مامانت بخري؟
پگي نگاهي به طلاهايي كه در ويترين قرار داشت كرد و با انگشت سنجاق سينه اي را نشان داد و گفت: يك روز با مامانم از اينجا رد مي شديم، آن سنجاق را ديد خيلي خوشش آمد، مي خواهم آن را براي او بخرم تا خوشحالش كنم.
ـ ببينم، پگي كوچولو، براي خريدن آن چقدر پول داري؟
پگي با شادماني پاسخ داد:
ـ خيلي.
ـ خيلي مثلاً چقدر؟
پگي كيف كوچكش را كه به تقليد از بزرگ ترها به شانه اش آويخته بود نشان داد و گفت:
ـ امروز قلكم را شكستم و همه پول هايي را كه پس انداز كرده بودم بيرون آوردم، يك عالمه است، آقاي ويلسون با مهرباني نگاهي به چهره معصومانه پگي كرد و گفت:
ـ چه خوب.
پگي پول هاي خود را از كيف درآورد و آنها را مشت، مشت، در برابر آقاي ويلسون گذاشت و گفت:
ـ بگيريد اين پول ها مال شما و آن سنجاق سينه را به من بدهيد.
آقاي ويلسون لحظه اي ترديد كرد، ولي خيلي زود تصميم خود را گرفت، پول ها را جمع كرد و در كشوي ميزش گذاشت و سنجاق سينه را از ويترين بيرون آورد آن را در جعبه اي كوچك قرار داد و با يك رشته روبان صورتي رنگ بسته بندي كرد و پرسيد:
ـ چطوره؟ مي پسندي؟
ـ بله، خيلي قشنگ شد.
آقاي ويلسون با مهرباني كيف كوچك پگي را باز كرد و سنجاق را در آن گذاشت و در كيف را بست و پرسيد:
ـ گفتي خانه تان كجاست؟
ـ توي همين كوچه پاييني.
ـ مي خواهم ترا تا خانه تان همراهي كنم، موافقي؟ بلافاصله دست او را گرفت و به راه افتاد.
* * *
نواهاي مخصوص كريسمس فضا را پر كرده بود، صداي زنگي كه معمولاً در چنين نواهايي وجود دارد به محيط حالت روحاني بخشيده بود، پگي و مادرش بعد از غذاي كريسمس برنامه تلويزيون را تماشا مي كردند، پگي در فكر بود و توجهي به برنامه نداشت، مادرش پرسيد:
ـ عزيزم به چي فكر مي كني؟
ـ پگي با ترديد گفت:
ـ فكر مي كنم آيا وقتش رسيد كه؟
ـ وقت چي رسيده؟
ـ هديه ترا بدهم.
ـ هديه من را؟
در حالي كه او را در آغوش مي كشيد، پرسيد:
ـ هديه براي من چرا؟ مهم هديه تست كه بابانوئل امشب مي ياره، مطمئنم كه هديه امسال او از هميشه جالب تره چون تو دختر خوبي براي مادرت بوده اي.
پگي سكوت كرده بود ولي معلوم بود كه مي خواهد حرفي بزند، مادر ادامه داد:
ـ عزيزم، اگر اشتباه نكنم مي خواهي چيزي به من بگويي، درسته؟
پگي سرش را به علامت تاييد تكان داد.
ـ خب، چرا معطلي بگو.
پگي به جاي اين كه حرفي بزند با سرعت از جا بلند شد و به طرف قفسه لباسش رفت و هديه بسته بندي شده را آورد و با شادماني خاصي آن را در برابر مادرش گذاشت و در حالي كه او را مي بوسيد، گفت:
ـ به جاي بابا براي تو هديه كريسمس خريدم.
مادر كه انتظار شنيدن چنين حرفي را از پگي نداشت با ديدن بسته هديه، نتوانست احساس خود را كنترل كند، بوسه اي برگونه اش زد، اشكي به گونه اش غلطيد، چند لحظه اي سكوت برقرار شد، پگي پرسيد:
ـ نمي خواهي هديه ات را بازكني؟
مادر جعبه هديه را باز كرد. وقتي سنجاق سينه طلايي را ديد با ناباوري تمام گفت:
ـ اين سنجاق سينه طلاست، از كجا آوردي؟
ـ خريدم.
ـ از كجا خريدي؟
ـ از مغازه اي كه تو همين خيابانه.
مادر با صدايي لرزان ادامه داد، به خاطر هديه ات متشكرم ولي قيمت آن بايد خيلي زياد باشه.
ـ مادر اين همان سنجاقي است كه آن را با هم ديديم و تو آن را دوست داشتي.
ـ بله مي دانم ولي چطور توانستي پول آن را بدهي؟
ـ با پول هايي كه در قلكم پس انداز كرده بودم.
مادر با عجله لباس پوشيد، لباس مناسبي هم تن پگي كرد و دست او را گرفت و به راه افتاد
* * *
مادر با عجله وارد مغازه آقاي ويلسون شد و با حالتي آشفته جعبه را با سنجاق داخلش در برابر او گذاشت و گفت.
ـ كريسمس تان مبارك.
آقاي ويلسون كه با ديدن پگي با مادرش موضوع را حدس زده بود، پاسخ داد:
ـ كريسمس شما هم مبارك باشد.
ـ ببخشيد اين سنجاق سينه را دخترم از شما خريده؟
ـ بله خانم.
ـ ارزش آن را هم به شما داده؟
ـ بله خانم.
ـ ممكنه بپرسم آن را به چه قيمتي به دخترم فروختيد؟
آقاي ويلسون فكري كرد و گفت اين موضوعي است كه بايد بين خريدار و فروشنده محفوظ بماند، تنها مي توانم به شما بگويم كه ارزش آن تمام و كمال پرداخت شده.
مادر بانگراني گفت:
ـ آقاي عزيز، دختر من پولي غير از آنچه در قلكش پس انداز كرده بود نداشت، در اين صورت چطور توانسته ارزش اين سنجاق سينه طلا را بپردازد.
آقاي ويلسون نگاهي زير چشمي به پگي كرد وگفت:
ـ خانم محترم، دختر شما براي اين سنجاق بالاترين قيمتي را كه برايش ممكن بود پرداخت كرد، يعني تمام اندوخته اي كه پس انداز كرده بود، خيال مي كنيد ارزش اين سنجاق سينه بيشتر از تمام اندوخته اين دختر دوست داشتي است به علاوه كاش مي بوديد و احساس او را به هنگام خريد مي ديديد.
مادر ساكت بود، آقاي ويلسون كشو ميز خود را باز كرد، پول هاي قلك پگي را كه به طور جالبي در لفاف شفافي پيچيده بود در آورد و به مادرش نشان داد و گفت:
ـ به اين سكه ها نگاه كنيد، به ظاهر با سكه هاي ديگر فرقي ندارند ولي در حقيقت تفاوتشان بسيار است، اينها سكه هاي احساس و محبتند، سكه هاي عشق، پاسخي بي ريا به محبت هاي مادر، لطفاً به من بگوييد اگر شما جاي من بوديد اين كار را نمي كرديد؟
مادر كه حرف هاي آقاي ويلسون را شنيد، گفت:
ـ با همه اين حرف ها، ممكنه از شما خواهش كنم آن را پس بگيرد
آقاي ويلسون پاسخ داد:
ـ من در اين معامله هيچ چيز را از دست نداده ام بلكه ارزشي بيشتر از آنچه بايد دريافت كرده ام، به علاوه از شما مي خواهم تابلويي را كه آن بالا نصب شده، بخوانيد.
مادر سرش را بالا كرد تابلو را خواند، نوشته شده بود: (بعد از فروش پس گرفته نمي شود)
وقتي به صورت آقاي ويلسون نگاه كرد از لبخند او دانست، نظرش عوض نخواهد شد.