جمعه ۱۹ دي ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۷۷
داستان
Friday.htm

خانه جديد
000423.jpg
گراهام گرين
ترجمه: سودابه جهان گشت
آقاي جوزفر مثل يك موزه دار كه اشياي كميابي را به نمايش گذاشته باشد، يك سيگار برگ به هاندري تعارف كرد. اما مهندس آن را قبول نكرد. در عوض از سر حوصله نقشه ها را روي ميز پهن كرد و بعد با كمي هراس منتظر اولين تعريف ها و ستايش ها شد. اما آقاي جوزفر همان طور كنار شومينه ماند و مشغول بريدن سيگارش شد او مثل تمام مدت زندگي اش عجله اي نداشت. با خوشحالي گفت: «يك تكه زمين خوب گيرم آمده» و بعد طوري دست هايش را بالا آورد كه انگار دارد اندازه زمين را نشان مي دهد گفت: «هزار جريبي مي شود. تپه و درخت هايش را دوست دارم. اگر كمي اهل گذشت باشيم مي توانيم به آن پارك بگوييم. آدم احساس مي كند در فضاي مخصوصي است مي شود يك ساختمان نمادين در آن ساخت. منظورم اين است كه آن ساختمان نماد چيز باشكوهي باشد.» بعد دستانش را پشت سرش برد، نفسش را تازه كرد و گفت: «معلوم است كه بايد اين منطقه را از خواب بيدار كرد. خيلي سوت و كور است. هاندري، تو آدم خوش شانسي هستي. دوست دارم پولدارت كنم. آنقدر كه از اين ده بيرون بزني و براي خودت بروي لندن. پسر، واقعاً ازت خوشم آمده.»
جوزفر تازه متوجه چهره مهندس شد. رنگ پريده بود اما برقي در چشمانش ديده مي شد. بطري نوشيدني را برداشت. «چيزي بخور. خيلي از خودت كار مي كشي.» واقعاً كسي نمي توانست بگويد او مهربان نيست. هاندري وقتي ليوان را گرفت، دستش لرزيد. ولي خوب به هرحال آن را خورد. قطره اي روي كاغذ خشك كن افتاد كه در يك لحظه شبيه خون روي پيراهن مرده شد. هاندري گفت: «خيلي متشكرم. حالا سي سال است كه اينجا هستم. از روز اول آرزوي چنين كاري را داشتم. نقشه آن زمين، از همان اول در ذهنم بود. وجب به وجبش را اندازه گرفتم. بين فاصله هاي فراغت ميان خانه سازي براي مردم، هميشه به  آن فكر مي كردم. حالا بيست سال است و اين برايم خيلي ارزش دارد.»
آقاي جوزفر با آن لبخند آرام و معروف خود كه براي خوانندگان روزنامه غريبه نبود، گفت: «تو آدم جالبي هستي هاندري، با كمي قريحه شاعري» و در حالي كه با علاقه زيرسيگاري را نگاه مي كرد، ادامه داد: «از هنرمندان استثنايي هستي. شاعر در اين باره يك چيزهايي گفته كه حالا يادم نمي آيد. گمانم در اين  خط هايي كه مي كشي اطميناني باشد.»
- اما من از شاعري چيزي سر در نمي آورم. شعر به نظر خيلي عجيب است. زمين و ملات و آجر و در كل چيزهايي را كه مي توانم به آنها شكل دهم ترجيح مي دهم.
- اشتباهت همين جاست هاندري. قبول كن. من همه كارهايم را درست انجام داده ام و به آن افتخار مي كنم. همه آنها را با روشن بيني انجام داده ام. مي فهمي هاندري. روشن بيني. شعارم در نوشته هايم اين بود: «به دنبال روشنايي» ماترياليسم هيچ وقت به جايي نمي رسد و در مقابل روشن بيني حرفي براي گفتن ندارد. هيچ وقت از لانگ فو چيزي خوانده اي؟ مطمئنم كه نخوانده اي! اما بايد مي خواندي پسر. او آدم مورد علاقه من است. هميشه آدم موفقي بوده. شعري از او هميشه الهام بخش من در روزنامه بوده است: اي پيكره ساز و نقاش و شاعر! / اين سخن را هيچ وقت فراموش نكنيد / آنچه خودتان داريد بهترين است / از آن براي به كمال رسيدن هنرتان استفاده كنيد / زيباست نه؟ خوب، هاندري بذار ببينيم كار هنري ات در چه حال است.»
هاندري با انگشتاني لرزان نقشه را باز كرد و تلاش مي كرد آنها را از چشم يك نفر ديگر نگاه كند. شبيه زني خجالتي بود كه كسي نمي توانست بگويد ظريف و زيبا نيست. در نقشه بناي ساختمان در انتها به درختان ختم مي شد. درست انگار رويا ها به حقيقت مي پيوست. هاندري مثل مادري كه براي اولين بار بچه اش را جلو چشم ديگران مي آورد، دلشوره داشت. تحسيني در كار نبود. به جايش سكوتي طولاني و ترسناك بود. دست آخر جوزفر سينه را صاف كرد و گفت: «مطمئنم كه كار استادانه اي است. اما دقيقاً چيزي نيست كه من مي خواستم. به دنبال چيزي بزرگ تر هستم. چيزي شبيه يك بناي باشكوه تاريخي. كافي است كمي بيشتر وقت بگذاري.»
000456.jpg

هاندري صدايش را بلند كرد: «چي، فقط كمي وقت بگذارم؟ بيست سال از عمرم را روي اين نقشه گذاشته ام و حضرت عالي تازه مي فرمايند بدك نيست.» بعد با عصبانيت روي پاشنه پا چرخيد تا دور بزند. جوزفر در حالي كه كاملاً به هم ريخته بود گفت: «هاندري دوست عزيز من، عقلت كجا رفته، اين نقشه عالي است. پنج هزارپوند مي دم تا خانه را بسازي. انصاف داشته باش اين نقشه كاملاً پرت است. پس سليقه مشتري چي مي شود؟ تو داري به خاطر غرور احمقانه  ات اين همه پول را رد مي كني. عجله نكن اول با زنت مشورت كن مرد!»

دوچرخه سوار لبخند تلخي به دوستش زد و گفت: «اين جناب جوزفر در نوع دوستي مانند ندارد. مهندس معمارش در همين روستا زندگي مي كرد به همين خاطر ديدگاهش هم روستايي بود. فاجعه نيست؟ روزي اينجا بهترين نقطه اين منطقه بود. ولي حالا با وجود اين خانه؟! فقط يك ريخت و پاش نوع دوستانه بود. چون خود جوزفر حتي نزديك اين خانه نمي شود.»
مرد كوتاه قدي به آن دو نزديك شد. عصر به خيري گفت با چشماني ترحم  برانگيز آن دو را نگاه كرد و گفت: «داريد آن خانه را نگاه مي كنيد؟ به نظرمن كه بدك نيست. شما چه مي گوييد؟ با ابهت است، نه؟ چيزي شبيه به يك بناي تاريخي است. از دور مي شود آن را ديد. اول ازش خوشم نمي آمد. فكرهاي عجيبي درباره آن مي كردم. يك نقشه بود... فكر مي  كنم حالا بهتر مي فهمم. شما لانگ فو مي خوانيد؟ حتماً بايد بخوانيد. الهام بخش است. آن وقت ها اين طوري فكر نمي كردم. اما آدم ها تغيير مي كنند.»
ناگهان برقي در چشمانش دويد. با غرور خودش را جمع و جور كرد و گفت: «مي دانيد من هاندري هستم. سازنده اين خانه.» بعد چتر به دست در سايه ها گم شد.

عقل معاش آقاي گرين
000450.jpg
000447.jpg
حسين ياغچي
قهرمان داستان آمريكايي آرام در سرزميني كه جهان غرب آرمان هاي خود را مي جويد بسيار ضد آرمان عمل مي كند و جز نگاه سرد و نااميدانه به عاقبت اشغال ويتنام توسط نيروهاي غربي فرجام ديگري در اين سرزمين نمي جويد
گراهام گرين در ايران نويسنده ناشناخته اي نيست. چه، بسياري از رمان ها و داستان هاي كوتاه او در ايران چاپ شده و از استقبال نسبي خوبي هم برخوردار بوده است. در اين ميان بررسي نوع مخاطباني كه از اين آثار استقبال كرده اند، خالي از لطف نيست. شايد گراهام گرين جزو آن نويسندگاني باشد كه هر دو طيف مخاطب به اصطلاح خاص و عام را جذب كرده است. آثار اين نويسنده گذشته از آن كه استقبال طيف كتابخوان حرفه اي ايران را موجب شده، گروه هاي ديگر جامعه را هم درگير خود كرده است. البته چنين استقبالي تنها مختص ايران نبوده، بلكه به نظر مي رسد در ساير كشورها هم به نحوي، شرايط مشابهي تجربه شده است. يعني علاوه بر اين كه منتقدان و كارشناسان مختلف و بي شماري به تحليل داستان هاي گرين پرداخته اند مخاطبان عمومي همه با قهرمانان خاص اين داستان ها همذات پنداري كرده اند و تاثير زيادي پذيرفته اند.
چنين وضعيتي گذشته از آن كه در خوانندگان آثار گراهام گرين پديد آمده، در خود او هم وجود داشته است. گرين و داستان هايش عموماً داراي دو جنبه بنياني است. نخست آن كه اين آثار از لحاظ ساختار و ساير عناصر مربوط به داستان بسيار غني بوده اند و شايد مهم ترين علت استقبال چشمگير از رمان هاي گرين در همين نكته نهفته باشد. به نظر مي رسد از اين لحاظ، داستان هاي گرين به داستان هاي نويسندگان كارآگاهي نويسي همچون ريموند چندلر و دشيل همت شبيه باشد. چه، در داستان هاي اين دو نويسنده، قهرمان داستان (كه يك كارآگاه است) درگير كشف ماجراي يك قتل مي شود و در اين ميان شخصيت جالب و جذاب اين قهرمان، بيش از همه، نگاه مخاطب را به خود معطوف مي دارد. حال آن كه ساختار پيچيده و تودرتوي داستان هم (كه قدرت حدس درست را از خواننده مي گيرد) جذابيتي افزون تر پديد مي آورد.
اما از طرف ديگر، رمان ها و داستان هاي كوتاه گرين، حاوي انتقادات تندي نسبت به ساختار سياسي و اجتماعي جوامع غربي بوده است. تا جايي كه كارشناسان حامي شرايط حاكم بر غرب، انگ ها و صفت هاي بي شماري به او جهت علايق و اعتقادات سياسي اش وارد كرده اند كه مهم ترين آن سوسياليست بودن اوست. البته ممكن است كه با خواندن آثار گرين، گرايش هاي سوسياليستي وي را احساس كنيم ولي بايد توجه داشته باشيم كه گرين بارها و بارها به تبرئه خود پرداخته و اين صفت را براي توصيف عقايدش بسيار ناقص و ناكافي دانسته است.
مي توان دو ويژگي عمده شخصيت گرين را در داستان هايش هم جست وجو كرد. گرين در داستان كوتاهي به نام «ارزان در ماه اوت» به روايت ماجراي زندگي زني در يك تعطيلات تابستاني مي پردازد. اين زن در غياب شوهرش تصميم به نافرماني از او گرفته و مي خواهد عليه او برآشوبد. در اين ميان با پيرمرد مريض و عليلي آشنا مي شود و به ماجراي ديگري قدم مي گذارد. گرين در اين داستان كوتاه، به تمامي، شخصيت داستان پرداز خود را به نمايش گذاشته است. اين اثر از لحاظ توجه به عناصر مختلف داستان و قصه، اثر شاخصي به شمار مي رود و همچنين از لحني شوخ و شنگ هم برخوردار است كه شايد برخلاف ديگر آثار اين نويسنده باشد. در رمان هايي همچون «سفرهايم با خاله جان» هم شاهد چنين روندي هستيم. در واقع در اين نوع از آثار گرين، وجه داستان پرداز بر وجه منتقد اجتماعي او غلبه كامل كرده و رمان از بار انتقادي ساير آثار بهره اي نبرده است. اما ساير آثار گرين برخلاف ويژگي داستان هاي مذكور حركت كرده اند. در اين آثار است كه قهرمانان خاص رمان هاي گرين خودنمايي مي كنند و به روايت سرگذشت اغلب دردناكشان مي پردازند. به قول كارشناسي، قهرمانان رمان هاي گرين همواره درگير سه عامل بوده اند: تنهايي، عشق و مرگ. اين برداشت شايد درست ترين ديدگاه در تحليل آثار گرين به شمار رود. شخصيت هاي مركزي داستان هاي گرين عموماً به يك نوع دلزدگي از روزمرگي زندگي و مناسبات حاكم بر آن رسيده اند و حتي در پي گريز از اين شرايط برنمي آيند. وقايعي كه در اين داستان ها رخ مي دهد، به صورتي ناخواسته براي قهرمانان داستان پيش مي آيد و تلاشي كه اين اشخاص براي رهايي از شرايط پيش آمده انجام مي دهند، تلاشي از سر نااميدي و رخوت به نظر مي رسد.
قهرمان رمان «مامور معتمد» تن به ماموريتي مي دهد كه به احتمال بسيار زياد به مرگش منجر مي شود و جالب اين كه خود اين شخص بيش از همه برچنين فرجامي آگاه است و با آغوش باز به استقبال اين خطر مي رود. كشيش داستان قدرت و جلال هم در چنين ورطه اي دست و پا مي زند. او سرگذشتي نظير سرگذشت مسيح را از سر مي گذراند ولي با اين تفاوت كه از ويژگي پرهيزگارانه او هيچ بهره اي نبرده است. به تدريج كه از ماجراهاي داستان مي گذرد، كشيش برويژگي هاي متمايز خود نسبت به سايرين وقوف مي يابد. ويژگي هايي كه بيش از همه، در ميان نژاد انسان به آن توجه نمي شود. اما صفت سوسياليست بودن تنها مختص عقل معاش و اقتصادي گراهام گرين نبوده بلكه در رمان آمريكايي آرام به درگيري بلوك شرق و غرب هم كشيده شده است. در اين رمان با شخصيتي به نام پايل مواجهيم كه به عنوان خبرنگار در ويتنام مشغول فعاليت است. او كه به قصد فرار از خانه و زندگي اش در لندن به ويتنام پا گذاشته، به دختري علاقه مند مي شود و در اين ميان رقيبي آمريكايي را در برابر خود مي بيند. پايل در سرزميني كه جهان غرب، آرمان هاي خود را مي جويد، بسيار ضد آرمان عمل مي كند و جز نگاه سرد و نااميدانه به عاقبت اشغال ويتنام توسط نيروهاي غربي، فرجام ديگري در اين سرزمين نمي جويد.

داستان هايي از فردوسي
درباره شاهنامه
000432.jpg
محمدحسن شهسواري
تقريباً تمام ملت هايي كه در طول تاريخ مي زيسته اند حكاياتي از پهلوانان، سرداران و قهرمانان خود ساخته و پرداخته اند. از قبايل بدوي جزاير دورافتاده تا بزرگ ترين تمدن ها و امپراتوري ها. اما تنها چند ملت معدودند كه داراي حماسه هاي ملي هستند. زيرا كه به ندرت ملتي در دامان خود مردي مي پروراند كه داراي چنان احساس ژرف هنري باشد كه بتواند اين مصالح را دستمايه مجموعه اي شاعرانه كند. اين كه ايرانيان در داستان هاي باستاني حماسي از بيشتر ملت ها غني ترند جاي شگفتي نيست. از يك سو دامنه جهان گشايي و نشيب و فراز امپراتوري و پيوستگي جنگ ها و شكوه بناهايي كه پادشاهان قديم برپا داشته اند در خاطره ها آثار چندي باقي گذاشته است و از ديگر سو نيروي تخيل ملت ايران همواره تشنه كارهاي شگفت آور بوده است. شاهنامه ابوالقاسم فردوسي بدون شك بزرگ ترين حماسه ملي است كه تاكنون يك انسان در طول تاريخ بشر آفريده است. بهتر است بدانيد كه فردوسي هيچ كدام از اين داستان ها را از خود نساخته بلكه اين حكايات و داستان ها بسيار پيشتر از او وجود داشته است.
چنان كه پيداست نخستين تلاش براي گردآوري افسانه هاي كهن ايراني در زمان انوشيروان صورت گرفته است. وي فرمان داد تا قصه هاي ملي كهن را درباره پادشاهان باستان (حكايات ملوك) از سراسر ايالت هاي امپراتوري گرد آورند و در كتابخانه اش جمع كنند. اين اهتمام در زمان يزدگرد،  آخرين پادشاه ساساني از نو آغاز شد. وي شخصي به نام «دهقان دانشور» را برگماشت تا آنچه را انوشيروان فراهم آورده بود نظم و ترتيب دهد. اين كتاب را «خداينامه » نام نهاده بودند. سيصد سال پس از فتح ايران به دست مسلمانان، حاكمان بلاد شرقي ايران براي دوري از نفوذ خليفه، زبان پارسي دري را رونق دادند تا به روحيه ملي ايرانيان قوت بخشند. در سال ۲۶۰ هجري به دستور يعقوب ليث صفاري تنظيمات دهقان دانشور از زبان پهلوي به فارسي برگردانده شد. پيش از آن ابن مقفع اين تنظيمات را به عربي برگردانده بود و نام آن را سيرالملوك نهاده بود.
000426.jpg

در دوره سامانيان پادشاه وقت به «دقيقي» شاعر دستور داد آن را به نظم بازگرداند. او حدود هزار بيت سرود اما اجل مهلتش نداد. تا زمان به دوره سلطان محمود غزنوي رسيد. او نيز براي استقلال بيشتر از خليفه زبان فارسي را بسيار رواج داد تا جايي كه استفاده از زبان عربي در مراسلات رسمي و حكومتي لغو شد. او به داستان هاي قديم ايراني نيز بسيار علاقه داشت. به صورتي كه دستور داد علاوه بر كتاب هايي كه از آنها نام برده شد هر حكايتي كه از اين افسانه ها نزد مردم است از تمام سرزمين هاي ايران جمع آوري شود. حال او به دنبال كسي مي گشت كه اين حكايات را با قلمي شيوا و نگاهي دقيق به نظم آورد. چند باري نيز برخي از اين داستان ها را به مسابقه گذاشت. اما نتيجه او را راضي نمي كرد تا آن كه فاضلي يگانه و حكيمي الهي به نام ابوالقاسم فردوسي طوسي آشكار شد و به نظم كشيدن اين افسانه ها را به عهده گرفت. او پس از سي سال مدام كار بي وقفه به قول خودش چنان كاخ عظيمي از زبان فارسي بنا داشت كه تا ابد ايرانيان را زنده نگاه دارد و اين چيزي نيست كه تنها ادعاي ما باشد. دوست و دشمن به اين اعتراف مي كنند كه اثر بزرگ فردوسي با هيچ كتاب قبل و بعد از خود قابل مقايسه نيست و هيچ اثر هنري اي در طول تاريخ نتوانسته است بر ذهن و زبان يك ملت چنان تاثيري بگذارد.
تمام اين سخنان، ما را بر آن داشت تا هر هفته داستاني از داستان هاي شاهنامه را با زباني ساده تر پي بگيريم. هرچند زبان شاهنامه چنان روان و استوار است كه هنوز هم مي توان بدون زحمت زيادي آن را خواند و فهميد و لذت برد.

يادداشت
رنگ تازه بر طبيعت
ئي.ام.فورستر و هواردزاند
000417.jpg
شايد اگر در جست وجوي موضوع واحدي در رمان هاي فورستر برآييم و آن را به عنوان ويژگي اصلي آثار او مطرح كنيم، اين موضوع، موضوع برقراري ارتباط با همنوع و اطرافيان است.
در طرح داستاني رمان هاي فورستر آنچه بيش از همه خودنمايي مي كند و در پس تمامي اعمال و واكنش هاي شخصيت هاي اين داستان ها جاي دارد همانا ناتواني آنها در ايجاد نوعي تفاهم و زندگي جمعي است.
در برخي از رمان هاي او اين جنبه به طور كاملاً آشكاري وجود دارد از جمله اين رمان ها، رمان گذري به هند است كه در آن عدم تفاهم نيروهاي انگليسي و مردم هند و همچنين اختلافات ميان اقوام مختلف هندو مورد توجه ويژه  قرار گرفته است.
رمان درخت و خاطره (هواردزاند) نيز در اين بخش از رمان هاي فورستر مي گنجد. در اين رمان، ادوار مختلف زندگي دوخانواده در انگلستان روايت مي شود. هر دوي اين خانواده ها، از طبقه مرفه شهري در انگليس به شمار مي روند و از پيشينه و تربيت متشابهي برخوردار هستند.
يكي از اين دو خانواده، شامل دو خواهر به نام هاي مارگارت و هلن است كه از جهاتي مي توان اين دو خواهر را شخصيت هاي اصلي و مركزي رمان محسوب كرد.
آنها در يك دوره چند ساله، برخوردهاي مختلفي را با خانواده ويلكاكس تجربه مي كنند و از اين برخوردها، زندگيشان، سرنوشت متفاوتي را رقم مي زند.
شخصيت هاي رمان هواردزاند داراي نوعي تعصب و جمود فكري نسبت به عقايد خود پيرامون زندگي هستند. كشمكش اصلي داستان نيز در همين نقطه تمركز يافته است. در واقع در رمان هواردزاند، بيش از آن كه اعمال و واكنش هاي شخصيت  ها، داستان را به جلو ببرد، برخورد عقايد و سلايق شخصيت ها است كه بار اين مهم را بر دوش مي كشد.
000420.jpg
اقتباس سينمايي از رمان هواردز اند ساخته جيمز آيوري

ساختار داستاني رمان هم مويد اين نكته است، در نيمه ابتدايي رمان، تنها گفت وگوها و اظهار نظرهاي اشخاص داستان را پيرامون وجوه مختلف زندگي شاهد هستيم و مي توان گفت كه تاثير اين گفت وگوها و اظهار نظرها در نيمه دوم رمان (از جايي كه خانم ويلكاكس مي ميرد) بروز مي يابد.
اما موفقيت يا شكست اعمال هر يك از شخصيت ها در نوع احساسشان نسبت به مكاني به نام هواردزاند تجلي پيدا مي كند. هواردزاند به نوعي در طالع اين خانواده وجود دارد و اينان هركاري كه براي گريز از آن انجام دهند به نتيجه مطلوب نمي رسند و به همان خانه اولشان باز مي گردند.
در اين ميان شخصيت  مارگارت بيش از سايرين دل درگرو عمارت هواردزاند دارد و اين نكته را خانم ويلكاكس لحظاتي قبل از مرگش به درستي در مي يابد و آن را براي او به ارث مي گذارد، در نهايت اين ميراث خانم ويلكاكس علي رغم مقاومت هاي اوليه آقاي ويلكاكس و فرزندانش به مارگارت مي رسد و او است كه در پايان، ساير شخصيت ها را هم به گرد اين عمارت جمع مي كند.
hoseinyaghchi@yahoo.com

|  ايران  |   تكنيك  |   جامعه  |   داستان  |   دهكده جهاني  |   شهر  |
|  عكس  |   علم  |   ورزش  |   هنر  |   يادداشت  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |